محبوبترینها
قیمت انواع دستگاه تصفیه آب خانگی در ایران
نمایش جنگ دینامیت شو در تهران [از بیوگرافی میلاد صالح پور تا خرید بلیط]
9 روش جرم گیری ماشین لباسشویی سامسونگ برای از بین بردن بوی بد
ساندویچ پانل: بهترین گزینه برای ساخت و ساز سریع
خرید بیمه، استعلام و مقایسه انواع بیمه درمان ✅?
پروازهای مشهد به دبی چه زمانی ارزان میشوند؟
تجربه غذاهای فرانسوی در قلب پاریس بهترین رستورانها و کافهها
دلایل زنگ زدن فلزات و روش های جلوگیری از آن
خرید بلیط چارتر هواپیمایی ماهان _ ماهان گشت
سیگنال در ترید چیست؟ بررسی انواع سیگنال در ترید
بهترین هدیه تولد برای متولدین زمستان: هدیههای کاربردی برای روزهای سرد
صفحه اول
آرشیو مطالب
ورود/عضویت
هواشناسی
قیمت طلا سکه و ارز
قیمت خودرو
مطالب در سایت شما
تبادل لینک
ارتباط با ما
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
آمار وبسایت
تعداد کل بازدیدها :
1832710158
چند روایت معتبر دربارهی برزخ (مصطفی مستور)
واضح آرشیو وب فارسی:سیمرغ: بعد سوفیا مثل جادویی خیال سارا فارسی را برای لجظهای تا دورترین سلولهای ذهنم عقب راند. گفت دلش میخواهد با من... «مصطفی مستور» متولد 1343 شهر اهواز و فارغالتحصیل رشته مهندسی عمران و فوق لیسانس زبان و ادبیات فارسی است. از سال 1368 كار داستاننویسی را با چاپ اثری در مجله «كیان» آغاز كرد و بعد از انتشار دومین كتاب خود، رمان «روی ماه خداوند را ببوس»، در میان مخاطبان ادبیات داستانی به مقبولیت دست یافت. این رمان درباره شك و تردیدها و دغدغههای مذهبی دو جوان دانشجو است. «عشق روی پیادهرو»، رمان «روی ماه خداوند را ببوس»، «مبانی داستان كوتاه»، «من دانای كل هستم» و «چند روایت معتبر» و... از آثار او هستند. علاوه بر این آثار، «مستور» چند اثر از «ریموند كارور» نیز به زبان فارسی ترجمه كرده است. درست مثل این بود که بر روی لبهی چاه عمیقی بایستی و بعد لحظهای زل بزنی به اعماق ناپیدای چاه و ناگهان بیهوا سُر بخوری و سقوط کنی توی آن. این دقیقاً همان چیزی بود که بعد ازظهر چهارشنبه هفدهم دی ماه 1385 برای من اتفاق افتاد و من با سر سقوط کردم توی چاه عمیقی، به اسم "سوفیا". موضوع مربوط به وقتی است که من تازه در رشتهی دکترای ادبیات قبول شده بودم و آن روزها فکر میکردم بدون این که به کسی یا چیزی آسیب بزنم، میتوانم در این دنیای عوضی عاشق کسی بشوم و بعد او را با خودم بردارم و بروم گوشهی خلوتی و شروع کنم به زندگی کردن. همیشه فکر میکردم میتوانم بهشتِ زنی را داشته باشم که تا وقتی از جهنم زندگی خسته میشوم؛ پناه ببرم به سایههای درختان آن بهشت. هنوز آن فکر بزرگ و تکان دهنده را کشف نکرده بودم. هنوز نمیدانستم دچار چه بلاهت پیچیدهای شدهام. اولینبار سوفیا را در شلوغی مترو دیدم. لابهلای جمعیت کسل بعد از ظهر که با تکانهای قطار مثل آدمهای مست و گیج کج و راست میشدند. پشت سرش دختری با روسری بنفش داشت ناخنش را میجوید. سوفیا دستش را به میلهی فلزی راهرو گرفته بود و زل زده بود به نقطهای از سقف قطار. آستین مانتوش کمیپایین افتاده بود و من میتوانستم از جایی که ایستاده بودم و از لابهلای جمعیت مسافران، ساعت مچی صفحه بزرگ دخترانهاش را ببینم. درست همان لحظه بود که با تمام وجود احساس کردم میتوانم زیر تکانهای شدید قطاری که مثل موشی کور تونل زیرزمینی شهر را به سرعت میپیمود، یکی از بهترین شعرهای همهی زندگیام را برای او بگویم و بعد مثل ابلهها جلو بروم و تقدیمش کنم. کاری که شاید میتوانست مرا یک قدم کوچک به دختری که بیدلیل ـ و کدام عشق دلیل میخواهد؟ ـ داشتم عاشقاش میشدم نزدیک کند. منصور به این عشقهای ناگهانی میگفت: «عشقهای بستنی کیمی». دقیقاً نمیدانم این اسم را از خودش در آورده بود یا جایی شنیده بود. لابد منظورش عشقهایی است که با دعوت به یک بستنی شروع میشوند. منصور معمولاً دربارهی چیزهایی که میگوید توضیح نمیدهد. پیاده که شدیم سوفیا رفت توی یک کتابفروشی و من تند تند شعر کوتاهی نوشتم به اسم «دختری با ساعت مچی صفحه بزرگ» و بعد ایستادم و ایستادم و آنقدر ایستادم تا مطمئن شدم نمیتوانم کاغذ را به او بدهم. بعد مثل قهرمانهای فیلمهای درجه ده سینما تا محل کارش در آزمایشگاه مرکزی بیمارستان مهر دنبالش کردم و باز همانجا ایستادم. کاغذ شعر از عرق کف دستم خیس شده بود و من هنوز داشتم توی چیزی که درست نمیدانستم چیست دست و پا میزدم. بعد گورم را گم کردم و رفتم خوابگاه. توی اتاق 219 خوابگاه تا شب هزار بار شعر را خواندم. انگار با هر بار خواندش جرأت بیشتری پیدا میکردم تا آن را به سوفیا بدهم. منصور پشت میز کوچکی نشسته بود و داشت مقالهای دربارهی یکی از شاعران گمنام قرن هشتم به اسم «بساطی سمرقندی» مینوشت. گفت: «به نظر من همهی شاعرها یه تخته کم داشتهاند. منظورم اینه که شعرهای همهشون یا دربارهی عشق به زنها است یا بیوفایی اونها. من نمیدونم اگه زنها نبودند اونها میخواستند چه غلطی بکنند». طبقهی دوم تخت دونفرهی اتاق دراز کشیده بودم و زل زده بودم به دیوار، سعی میکردم چیزی را که با خط ریزی روی دیوار نوشته شده بود بخوانم. شبهای چهارشنبهی هر هفته میرفتم خوابگاه و تا بعدازظهر جمعه پیش منصور میماندم و هر بار هم روی همین تخت میخوابیدم؛ اما نمیدانم چرا این نوشته را هیچوقت ندیده بودم. گفتم: «لابد جای صله گرفتن شمشیر میگرفتند دستشون و میرفتند توی جنگها آدم بکشند». گفت: «این شعر رو گوش کن که اون یارو، بساطی سمرقندی رو میگم، واسه زنی گفته و بابتش کلی سکه و اشرفی گرفته.» بعد صدای به هم خوردن کاغذهایش بلند شد. لابد داشت توی کاغذهای روی میزش دنبال شعری میگشت که شاعری ششصد سال قبل آن را برای معشوقهاش سروده بود و بابتش کلی صله از نوادهی تیمور گرفته بود. از توی راهرو صدای چند نفر میآمد که داشتند با هم شوخی میکردند. من سرم را تقریباً چسبانده بودم به دیوار تا نوشتهی بدخط دانشجویی را بخوانم که سه سال پیش توی همین اتاق رشتهی ریاضی میخوانده. روی دیوار با خودکار قرمز و با دستخط کج و کولهای نوشته شده بود: «باز دیروز شهر دوازده میلیون و هفتصد و نود و شش هزار و پانصد و چهل و سه نفری تهران خالی بود؛ بس که در سفری / محسن لیلآبادی/ دانشجوی ترم پنجم ریاضی محض».منصور از پشت میز بلند شد و گفت: «ایناهاش، پیداش کردم. تنها چیزی که از اون یارو تو کتابها باقی مونده همین یه بیت شعره.» چشمهایم را بستم و سعی کردم تا آنجا که سلولهای حافظهام قدرت دارند برگردم به ایستگاه مترو و آزمایشگاه خون و جزئیات چهرهای که به سختی به چنگ ذهن میآمد. منصور خواند: «دل شیشه و چشمان تو هر گوشه برندش / مستند مبادا که به شوخی شکنندش». ناگهان صدای پای دانشجوها پیچید توی اتاق. انگار دویدند سمت انتهای راهرو. من به شاعر گمنامیفکر کردم که یکی از بیتهای او حالا پس از ششصد سال انگار داشت در غروب دلگیری بر من، تنها بر من، وحی میشد و همهی ذرات روح مرا در اتاق محقر 219 خوابگاهی دانشجویی مثل خورشید روشن میکرد.صبح روز بعد ایستادم جلوی سالن آزمایشگاه مرکزی خون. مثل کسی که بخواهد بمبی را جایی کار بگذارد، کاغذ شعر را توی دستم گرفته بودم و داشتم از هیجان و ترس میلرزیدم.مردی که روپوش سفید پوشیده بود گفت: «کاری داشتید، آقا؟» گفتم: «نه.» اما از جایم تکان نخوردم. زل زده بودم به سوفیا که ته سالن آزمایشگاه یکی از چشمهایش را چسبانده بود به میکروسکوپی و محو قطرهای خون شده بود. نوری که به شکل مورب از پنجره به سالن میتابید تا نزدیکی کفشهاش جلو آمده بود. همان لحظه بود که باز بیدلیل احساس کردم این زن برای من همان بهشتی است که هزار درخت دارد. مدتی او را نگاه کردم و قسم میخورم هرگز از دیدن هیچ دریایی، کوهی، دشتی، درختی این طور لذت نبرده بودم که در آن لحظه داشتم از دیدن دختری با ساعت مچی فانتزی صفحه بزرگ که زلزده بود به چند قطره خون لذت میبردم. در آن لحظه اینطور به نظرم رسید که این تصویر میتواند یکی از بدیعترین صحنههای هستی باشد؛ زنی خیره به قطرهای خون و ساعتی صفحه بزرگ و کمینور. توی چند راهرو مثل دیوانهها دویدم که دو بار سر پیچها سُرخوردم و به سه نفر تنه زدم و سر پیچ رادیولوژی کسی گفت: «جلوت رو نگاه کن حیوون!» و از آزمایشگاه زدم بیرون و یکراست رفتم سراغ دکتر فضلی که دکتر خانوادگی ما بود و حسابی پیر بود و گوشهاش به سختی میشنید و من مجبور شدم چهار بار برایش توضیح بدهم که یک آزمایش سادهی خون برایم بنویسد.برگهی آزمایش را که دستم داد؛ داشت چیزهایی دربارهی درد مفاصل پدربزرگم میپرسید که از مطب زدم بیرون. اوایل زمستان بود و باد سردی میورزید. برگهی آزمایش را مثل بلیتی که در بختآزمایی برنده شده باشم، توی مشت گرفته بودم و تا ایستگاه مترو میدویدم. در آزمایشگاه زنی که روپوش سفیدی پوشیده بود گفت: «آستینت رو بزن بالا.» دستبند نقرهای نازکی روی مچش بسته بود و در بهترین نقطهای که میتوان روی صورت انسانی تصور کرد، خال کوچکی داشت. وقتی سوزن را توی رگ دستم فرو میکرد من برای تسکین و فراموشی درد زل زده بودم به کمیدورتر؛ به بهشتی گمنام و متروک که در انتهای سالن آزمایشگاه خم شده بود بر دستگاهی و لابد داشت گلبولهای سرخ و سفید قطرهای خون را میشمرد. منصور توی اتاق دراز کشیده بود و سیگار میکشید. گفت: «به گمون من تهِ تهِ تهِ همهی عشقها فقط یه چیزه و مردها به عنوان شعبدهبازترین و حقهبازترین موجودات روی زمین میتونند اون یه چیز رو تو میلیونها شکل بستهبندی کنند و باهاش میلیونها زن رو خر کنند.» سیگارش را تکاند روی جلد تذکرةالشعرا و دود غلیظی از بینیاش بیرون داد. چیزی از موضوع سوفیا به او نگفته بودم؛ اما طوری به من نگاه میکرد انگار من نمایندهی همهی آن حقهبازترین موجودات روی زمین هستم.گفتم: «منظورت از فقط یه چیز چیه؟»روی آرنج خم شد و سیگارش را طرفم گرفت: «میکشی؟»ـ دو روزه ترک کردم. از اون شاعر سمرقندی چه خبر؟چیزی را از روی زبانش پاک کرد و گفت: «تو یه کتاب خوندم بدترین کار تو دنیا اینکه که عادتهات رو ترک کنی چون تبدیل میشی به کسی که دیگه نمیشناسیش. واسه چی ترک کردی؟» پنجره بسته بود اما احساس کردم باد سردی توی اتاق کوران میکند. باز گفتم: «از شاعر سمرقند چه خبر؟»ـ «اونم یکی از همین حقهبازها.» با سیگارش به تذکرةالشعرا اشاره کرد و گفت: «توی این کتاب میتونی صدتا دیگه از اونا پیدا کنی. یکی از یکی شعبدهبازتر. خوب البته این روزها وضع کمیعوض شده. منظورم اینه که شعبدهها کمیبا گذشته فرق کردهند.» چیزی از حرفهای منصور نمیفهمیدم برای همین حرفی نزدم و از پنجره به بیرون نگاه کردم. سعی کردم کمیبیشتر به دکتر فضلی فکر کنم. منصور گفت: «یکی از اون شعبدههای قدیمیاینه که به طرف بگی دوستش داری. این روزها شکلش کمیفرق کرده اما ذاتش همون دو کلمهس؛ دوستت دارم. شرط میبندم از صدتا زن فقط یکی پیدا بشه که گول این حقه رو نخوره.» هنوز از پنجره بیرون را نگاه میکردم. نگهبان خوابگاه داشت شاخهی بزرگ درختی را که از بارش برف شکسته بود روی زمین میکشید. بعد از خوابگاه زدم بیرون و مستقیم رفتم مطب دکتر فضلی. توی دوهفته پنجبار رفتم مطبش تا برایم آزمایش بنویسد بار آخر گفت: «این همه خون میدی از پا میافتی پدر جان، چیزی شده؟» بعد چیزهایی پرسید دربارهی میگرن مزمن مادرم و لکههای روی پوست مینو ـ خواهرم ـ که هفتهی پیش ناگهان روی صورتش پیدا شده بودند و آخر سر باز سراغ مفاصل پدربزرگم را گرفت. تقریباً بیست دقیقه با صدای بلند فریاد میکشیدم تا جواب سؤالهایش را بدهم.اگر قرار باشد در زندگی هر کس فقط یک معجزه رخ دهد، این معجزه برای من درست در صبح یکی از روزهای سرد بهمنماه اتفاق افتاد؛ وقتی که برای پنجمینبار روی صندلی آزمایشگاه نشستم منتظر ماندم تا زنی که دستبند نقرهای نازکی روی مچش میبست و خال کوچکی در بهترین جای صورتش داشت، بیاید و سرنگ را در رگ دستم فروکند. نیامد. نیامد و به جای او سوفیا با ظرفی از پنبههای آغشته به الکل و سرنگ ده سیسی و درختهای بلند و سایهای خنک و لولهی شفافی برای نمونهی خون و معصومیت محض و ساعت مچی صفحه بزرگ و هزار چیز دیگر آمد و من ناگهان از روی صندلی بلند شدم و بیاختیار یک قدم عقب رفتم. گفت: «بنشینید رو صندلی.» ظرف پنبه را گذاشت روی میز سفید کوچکی که کنار صندلی بود و به ساعتش نگاه کرد.گفتم: «من ... من نمیخوام آزمایش بدم.»به ته سالن نگاه کردم. میکروسکوپ سوفیا مثل ماشینی که با عجله کنار خیابانی پارک شده باشد، گوشهی سالن رها شده بود. گفت: «نمیخوای آزمایش بدی؟»در سؤالش ذرهای تعجب یا کنجکاوی نبود. ظرف پنبههای الکلی را از روی میز برداشت و رفت سمت انتهای سالن. همان لحظه بود که مریضی را با سر و صدای زیاد روی برانکارد آوردند توی سالن و بردند طرف رادیولوژی، چند نفر دنبال برانکارد میدویدند و جیغ میکشیدند. برای این که توی آن هیاهو صدایم را بشنود تقریباً فریاد زدم: «من براتون یه شعر گفتهام.» سوفیا چند قدم دیگر جلو رفت اما ناگهان برگشت و زل زد توی چشمهایم. لحظهای همانجا ایستاد اما بعد آنقدر جلو آمد که توانستم اسمش را روی پلاک آبی رنگی که به روپوش سفیدش چسبانده بود بخوانم؛ "سوفیا سرمدی". گفت: «با من بودی؟» کسی را توی بلندگوی سالن صدا میزدند؛ من به سختی صدای خودم را میشنیدم. صدایم بیخودی خشدار شده بود. گفتم: «اون روز که شما رفتید تو کتابفروشی من براتون یه شعر گفتم. منظورم اینه یه شعر برای خودتون و ساعت مچیتون.» لحظهای، شاید کسر کوچکی از ثانیه، سرش را پایین آورد و به ساعتش نگاه کرد؛ اما فوراً سرش را بلند کرد و زل زد به من. شعری را که جلوی کتابفروشی نوشته بودم با عجله از توی جیب پیراهنم بیرون آوردم و گذاشتم روی میز سفید کوچک آزمایشگاه و از سالن زدم بیرون. روز بعد به جای دانشگاه با سه شعر تازه رفتم آزمایشگاه. سوفیا پشت میکروسکوپش نبود. شعرها را کنار نمونههای خون گذاشتم روی میز میکروسکوپ و با عجله آمدم بیرون. بعد به فاصلهی یک هفته دو نامه برایش نوشتم و به نشانی آزمایشگاه پست کردم. بعد یادداشتی به همراه نشانی خوابگاه و شماره تلفنم گذاشتم لای کتاب "صدهایکو مدرن" و برایش فرستادم. یادداشت را جایی گذاشته بودم که اینهایکو چاپ شده بود: مرد جذامیحاشیهی خیابان زل زده بود به زیباترین دختر شهر. سه روز بعد، وقتی "سارا فارسی" ـ از همکلاسیهای درس خاقانی ـ سراغم آمد تا یکی از بیتهای دشوار دیوان او را برایش معنا کنم؛ بازدچار همان احساسی شدم که آن بعد ازظهر کسالتبار در قطارزیرزمینی مترو دچارش شده بودم؛ انگار بیاختیار داشتم به سمت کانون چاه عمیقی کشیده میشدم. آمیزهای بود ازلذتی غریب وهراسی گنگ که منبعش معلوم بود اما دلیل روشنی نداشت. درآن لحظه وقتی داشتم دربارهی تفاوتهای درختهای «سدرةالمنتهی» و«طوبی» برای او توضیح میدادم؛ بیاختیار زل زده بودم به چشمهایش که از پشت عینک به خوبی پیدا نبودند. جلوی ورودی اصلی دانشگاه ایستاده بودیم. میتوانستم قسمتی از خیابان و ساختمان مرتفع بانک ملی را ببینم. در تمام مدتی که حرف میزدم محو چشمها و قاب سبز رنگ عینک دخترانهاش شده بودم. خوب خاطرم هست که بیشتر زل زدهبودم به قاب عینک تا چشمها؛ چیزی که هم او را زیباتر کرده بود و هم چشمهایش را محوتر و ناپیداتر. درست در همان لحظه بود که احساس کردم به شکل غریبی میتوانم دربارهی دختری که مقابلم ایستاده است و در تکاپوی حل مشکلات یکی از هزاران بیت دشوار خاقانی است و به خصوص دربارهی قاب سبز رنگ عینکش، بیآن که لازم باشد در بیقراری پرالتهابی فروبروم یا منتظر الهامهای شاعرانه بمانم، شعری بگویم که بتواند بخشی از این تصویر غنی هستی را منعکس کند؛ تصویر دختری بینهایت ساده و روشن که کتابی با هزاران شعر پیچیده و دشوار در دست دارد. بعد تنها برای این که کمیبیشتر او را نگاه کنم بیتی را از همان کتابی که در دستهای دختر مقابلم بود برایش خواندم. آن قدر آرام که به زحمت صدای خودم را میشنیدم: آن کس که یافت طوبی و طَرفِ ریاض خُلد / طُرفه بود که چشم به طَرفا بر افکند داشتم وسط دانشگاه با همهی فکرهای مبهمیکه مثل تودهای کرم توی سرم وول میخوردند، با همهی حسهایی که لحظه به لحظه تغییر جهت میدادند و همزمان قویتر میشدند، با همهی کتابهای توی دستم، همه شعرهای عاشقانهی توی سرم و هزار چیز دیگر سُر میخوردم و غرق میشدم در اعماق دختری بینهایت ساده و روشن که عینکی با قاب سبز روی چشمهایش بود. درست همان لحظه صدای محو آمبولانسی از فاصلهای دور پیچید توی حیاط دانشگاه بعد شدت گرفت تا به اوج رسید و بعد آرام آرام محو شد. صبح زودِ روز بعد رفتم دانشکده و شعری را که دربارهی سارا فارسی و قاب سبز عینکش گفته بودم؛ توی کلاس روی میزش گذاشتم و بعد مثل قاتلی که بعد از قتل برود خودش را تسلیم کند، مستقیم رفتم آموزش دانشکده و واحد خاقانی را حذف کردم. خانه نرفتم؛ نمیخواستم مادرم مرا در آن وضع ببیند. سه روز تمام مثل جذامیها گوشهی اتاق 219 خوابگاه کز کرده بودم و بیوقفه فکر میکردم. نیرویی برای نوشتن نامه یا حتی گفتن شعری برای او نداشتم. مثل بوکسوری که گوشهی رینگ گیر بیفتد و از حریف نیرومندش مشتهای سنگین خورده باشد، گیج بودم و بیقرار. عصر چهارشنبهای بود که منصور یکی از همان حرفهای بیتوضیحش را صادر کرد. گفت از تنها حیوانی که تنفر دارد لاکپشت است و ازنظر او من در این سه روز تبدیل شدهام به یک لاکپشت خوشگل و اصیل و نجیب و عوضی و مزخرف. داشت توی حمام مسواک میزد. چیزی دربارهی سارا به او نگفته بودم. بعد با مسواکش از حمام بیرون زد و گفت: «دیروز با پرویز رفته بودیم دربند. همون جا یه دختر رو خر کردم. اسمش نسرینه یا نسترن. نمیدونم، یه همچین چیزی. شاید هم نسیم. با قدیمیترین روشی که هر مرد کودنی بلده خرش کردم؛ بهش گفتم که حسابی خوشگله و من خیلیخیلی دوستش دارم.» حرف که میزد خمیر دندان از دهانش میریخت روی چانه و پیراهنش. من روی تخت دراز کشیده بودم و گاهی از پنجره به برفی که از صبح بیوقفه میبارید نگاه میکردم.منصور برگشت توی حمام و از آنجا تقریباً فریاد کشید: «پریروز دو تا رو خام کرد.» کمیبعد از حمام بیرون آمد، پیراهن و شلوارش را اتو زد، موهایش را سشوار کشید و کفشهایش را با دقت و وسواس سه بار واکس زد. بعد لباس پوشید و تقریباً مدتی طولانی جلو آینه ایستاد و به خودش نگاه کرد. قبل از این که از اتاق بزند بیرون گفت: «باهاشون قرار گذاشتیم.» به محض این که منصور ازخوابگاه بیرون رفت تلفن زد و گفت امروز صبح سارا فارسی نامهای به او داده که به من بدهد. گفت بس که به آن دختر دربندی، نسیم یا نسترن یا نسرین، فکر میکرده فراموشکرده نامه را به من بدهد. گفت نامه را گذاشته است لای مثنوی نیکلسون. بعدشروع کرد به گفتن چیزهایی دربارهی تفاوت دخترهای گربهای با دخترهای اُردکی و خرگوشی که تلفن را قطعکردم و از روی تخت پریدم پایین ورفتم سمت قفسهی کتابهای گوشهی اتاق و جلوی کتابها ایستادم و دنبال کتابی گشتم که لابهلای صفحات آن تکه کاغذی بود که میتوانست مرا خوشبخت کند. مثنوی نیکلسون پایینترین طبقهی قفسه بود. زانو زدم و بدون آن که کتاب را لمس کنم، ده دقیقهی تمام زل زدم به عطف کتاب. انگاردرمعبدی بودم و در برابر چیزی مقدس زانو زده بودم. بعد فکر کردم اگر سارا درنامهاش گفته باشد عاشق دیگری دارد من چه میشدم؟ باز کردن کتاب و خواندن نامه انگار شیرجهزدن با چشمان بسته در استخری بود که نمیدانستی آبی در آن هست یا نه. با تمام سلولهای روحم احساس کردم نمیتوانم شیرجه بزنم. از خوابگاه بیرون زدم و بیهدف راه افتادم توی خیابانها. سعی کردم اتفاقی را که برایم افتاده بود بفهمم. زلزلهای آمده بود و چیزهایی را ویران کرده بود و حالا من میخواستم شدت زلزله و میزان خرابیهای آن را محاسبه کنم. میدانستم دلیلش را نمیتوانم پیدا کنم؛ اما باید میفهمیدم چرا نمیتوانم در برابر چیزهایی که دلیل روشنی ندارند از خودم مراقبت کنم؟ جلوی فروشگاهها میایستادم و دقیقهای زل میزدم به عروسکی، کفشی، کتابی، بشقابی اما حتی لحظهای هم نمیتوانستم بر آنها تمرکز کنم. غروب، بس که زیر برف و توی برفها راه رفته بودم و فکر کرده بودم و از سرما لرزیده بودم داشتم از ضعف و خستگی و سرگیجه ولو میشدم توی خیابان. تنها چیزی که در آن لحظه هزار بار آرزویش را میکردم جای خلوتی بود و سارا فارسی و هزار بیت دشوار خاقانی و آن نگاه پوشیده در قاب سبز و مجالی بلند تا همهی آن شعرهای پیچیدهی شاعر شروان را یکی یکی برایش شرح دهم. وقتی برگشتم خوابگاه منصور هنوز نیامده بود. از فرط خستگی با کفش ولو شدم روی تخت طبقهی دوم و تقریباً بلافاصله خوابیدم. تا دو روز از منصور خبری نشد. نیمههای شب سوم بود که با سر و صدایش بیدار شدم. داشت به هرچه دختر اردکی و خرگوشی و دربندی بود فحش میداد. پای راستش را تکان میداد تا کفش از پایش بیرون بیاید. گفت مردهشور ببرد هر چه شمال و جنوب و مشرق و مغرب است. داشت میگفت: «گند بزنند به پیتزا پپرونی و مرغ کنتاکی و پپسی» که کفشاش پرت شد سمت قفسهی کتابها. چیزی از حرفهایش سر در نمیآوردم. تنها گفتم: «محض رضای خدا چراغ رو خاموش کن و بگیر بخواب.» و رو به دیوار خوابیدم. صبح با زنگ موبایل بیدار شدم. شب قبل گوشی را گذاشته بودم زیر بالش و حالا برای لحظاتی گیج بودم و نمیدانستم صدا از کجا میآید. با صدای خوابآلودی گفتم: «بله؟» گفت: «منم، سوفیا سرمدی.» انگار از کابوس وحشتناکی پریدهباشم به سرعت نیمخیز شدم روی تخت و چشمهایم را بستم. با صدای گرفتهای تکرارکردم: «سوفیا.» گفت چون مدتی است از من بیخبر بوده نگران شده است. گفت شعرهای مرا بارها و بارها خوانده است. گفت شعر «دختری با ساعت مچی صفحه بزرگ» را قاب کرده است توی اتاقش. بعد گفت برای گفتن این چیزها زنگ نزده است. گفت برای موضوع مهمتری تماس گرفته است. این را که گفت چشمهایم را باز کردم و بلافاصله چشمم افتاد به منصور که روی تختش نخوابیده بود و ولو شده بود کف اتاق. انگار سالها بود که مرده بود. یکی از جورابهایش روی چراغ مطالعه بود و لنگهی دیگرش روی چراغ خوراکپزی. کفشی که نیمهشب پرت شده بود طرف کتابها افتاده بود روی دورهی هشت جلدی تاریخ ادبیات ایران که گوشهی اتاق روی زمین گذاشته بودیم. گوشی را محکم به گوشم فشار دادم و رو به دیوار دراز کشیدم. میخواستم همهی ذرات صدایش را بشنوم. گفت میخواهد امشب مرا ببیند. گفت میخواهد موضوع مهمیرا حضوری بگوید. خم شدم وازتوی جیب پیراهنم که به جالباسی بالای تخت آویزان بود؛ خودکارم را آوردم و روی دیوارتند تند آدرس رستورانی را در حوالی میدان اختیاریه یادداشت کردم. تلفن را که قطع کردم؛ چشمم افتاد به نوشتهی محسن لیلآبادی و عددهایکوی تکان دهندهی ریاضیوارش: دوازده میلیون و هفتصد و نود و شش هزار و پانصد و چهل و سه. رستوران روی بام برج هفده طبقهای آرام میچرخید. بالای هر میز چراغی رنگی روشن بود و سوفیا نشسته بود پشت یکی از میزهای کوچک کنار پنجره که چراغ سبزی بالای آن روشن بود. از دیوار شیشهای رستوران زل زده بود به ساختمانهای شهر که جایی در افق ناتمام میماندند. روبهرویش که نشستم کمیبه طرف جلو خم شد و باز به پشتی صندلی تکیه داد. دست ندادیم. چراغهای شهر تا دوردست روشن بودند و این طور به نظر میرسید که گویی شهر پایانی نداشت. از میز پشت سرم صدای گنگ پیرزن و پیرمردی میآمد که انگلیسی حرف میزدند. سوفیا دستش را گذاشت زیر چانهاش و زل زد به سطح میز. همان لحظه بود که چشمم افتاد به ساعت مچی صفحه بزرگش و ناگهان انگار پرتاب شدم به مترو و آن روز بعدازظهر. همانطور که سرش پایین بود گفت بعد از شام حرف میزند. در سکوت غذا خوردیم و من تنها گاهی نگاه میکردم به نمکدانی که بر میداشت یا چاقو یا چنگالش و تنها یکبار به دستها. بعد از شام بدون هیچ مقدمهای گفت کسی از او خواستگاری کرده است. یکی از پرستاران رادیولوژی. گفت هیچ عقیدهای دربارهی او ندارد. گفت مخالف نیست اما موافق هم نیست. گفت اگر من از او خواستگاری کنم؛ جوابش به پرستار رادیولوژی منفی است و اگر من چنین تصمیمینداشته باشم با پرستار ازدواج میکند. گفت این را به وضوح میداند که من را بیشتر از پرستار رادیولوژی دوست دارد؛ گرچه دلیل روشنی هم برای این دوست داشتن ندارد. حرف که میزد خیال سارا انگار طوفانی وزید و او را مثل طرحی بر تخته سیاه، از پشت میز پاک کرد. بعد سوفیا مثل جادویی خیال سارا فارسی را برای لجظهای تا دورترین سلولهای ذهنم عقب راند. گفت دلش میخواهد با من زندگی کند؛ اما میداند که نمیتواند مرا به چیزی مجبور کند. سارا عینکش را در آورد و گذاشت روی میز و من برای نخستین بار توانستم چشمهای او را بی هیچ واسطهای به وضوح ببینم. گفت تا دو روز منتظر من باقی میماند. بعد چند تار مو را که روی صورتش افتاده بود توی روسریاش فرو کرد و دستش را گذاشت روی میز. ساعت مچی صفحه بزرگش برای لحظهای خورد به قاب عینک سارا و ناگهان مثل جادویی آن را از سطح میز محو کرد. گفت بعد از دو روز با پرستار رادیولوژی میرود دنبال زندگیاش. طوری میگفت «دو روز دیگر میرود دنبال زندگیاش» انگار میخواست سوار قطاری شود که دو روز دیگر راه میافتاد. من برای اولین بار از فاصلهای نزدیک زل زدم به چشمهایش و سعی کردم تفاوتی میان آنها و چشمهای سارا پیدا کنم. نبود، جز این که آنها خیس بودند. سوفیا از روی صندلیاش بلند شد و لحظهای به زن و مرد پیر انگلیسی نگاه کرد و بعد راه افتاد سمت در خروجی رستوران. من، مثل کسی که از فاصلهای نزدیک به شقیقهاش شلیک شده باشد، گونهام را گذاشتم روی میز و چند دقیقه بیحرکت ماندم. در نگاه من سوفیا در زاویهای کج و نامعمول داشت از رستوران بیرون میرفت. بعد سه دختر که بلند بلند میخندیدند در تصویری مایل آمدند توی رستوران و بلافاصله رفتند سراغ میزی که چراغ سرخی بالای آن روشن بود. انگار پیش از آن هزار بار روی آن میز غذا خورده بودند. به سختی از روی صندلی بلند شدم و دستم را لبهی میز گرفتم تا تعادلم را حفظ کنم. لحظهای از دیوار شیشهای رستوران به میلیونها خانهای نگاه کردم که در یکی از آنها سارا فارسی بود، در دیگری سوفیا سرمدی، کمیدورتر خانهای که پرستاری با دستبند نازک نقرهای در آن زندگی میکرد و در سه خانهی پراکندهی دیگر دخترهای شاد نشسته زیر چراغ سرخی در رستورانی گردان.بعد مثل غوکی که از اعماق گل و لای بیرون بزند از بلاهت محض بیرون آمدم. کمیبعد از رستوران که بیرون میرفتم؛ مراقب بودم تا در یکی از سه چاه دلپذیری که زیر نور چراغ سرخی میدرخشیدند، فرو نروم.
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: سیمرغ]
[مشاهده در: www.seemorgh.com]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 500]
صفحات پیشنهادی
تو را به خدا خبر حضور پرسپوليس در دسته اول را جدى بگيريد!
همانطور که استقلالىها با وجود استخدام يک وکيل معتبر نتوانستندAFC را راضى کنند و به ليگ قهرمانان آسيا برگردند. ... چند روایت معتبر دربارهی برزخ (مصطفی مستور) ...
همانطور که استقلالىها با وجود استخدام يک وکيل معتبر نتوانستندAFC را راضى کنند و به ليگ قهرمانان آسيا برگردند. ... چند روایت معتبر دربارهی برزخ (مصطفی مستور) ...
-
گوناگون
پربازدیدترینها