تور لحظه آخری
امروز : پنجشنبه ، 30 فروردین 1403    احادیث و روایات:  امام صادق (ع):هر كس از مكّه بر گردد و تصميم داشته باشد كه سال بعد هم به حجّ برود، بر عمرش افزو...
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

بلومبارد

تبلیغات متنی

تریدینگ ویو

خرید اکانت اسپاتیفای

کاشت ابرو

لمینت دندان

لیست قیمت گوشی شیائومی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

لوله پلی اتیلن

دانلود سریال سووشون

دانلود فیلم

ناب مووی

مرجع خرید تجهیزات آشپزخانه

خرید زانوبند زاپیامکس

رسانه حرف تو - مقایسه و اشتراک تجربه خرید

کلاس باریستایی تهران

تعمیر کاتالیزور

تعمیر گیربکس اتوماتیک

دیزل ژنراتور موتور سازان

سرور اختصاصی ایران

سایت ایمالز

تور دبی

سایبان ماشین

جملات زیبا

دزدگیر منزل

ماربل شیت

تشریفات روناک

آموزش آرایشگری رایگان

طراحی سایت تهران سایت

آموزشگاه زبان

اجاره سند در شیراز

ترازوی آزمایشگاهی

رنگ استخری

فروش اقساطی کوییک

راهبند تبریز

ترازوی آزمایشگاهی

قطعات لیفتراک

وکیل تبریز

خرید اجاق گاز رومیزی

آموزش ارز دیجیتال در تهران

شاپیفای چیست

فروش اقساطی ایران خودرو

واردات از چین

قیمت نردبان تاشو

وکیل کرج

تعمیرات مک بوک

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

سیسمونی نوزاد

پراپ تریدینگ معتبر ایرانی

نهال گردو

صنعت نواز

پیچ و مهره

خرید اکانت اسپاتیفای

صنعت نواز

لوله پلی اتیلن

کرم ضد آفتاب لاکچری کوین SPF50

دانلود آهنگ

طراحی کاتالوگ فوری

واردات از چین

اجاره کولر

دفتر شکرگزاری

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1796626413




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

جاي پاي مهرباني


واضح آرشیو وب فارسی:نیک صالحی: صداي ننه مي‌آيد «قدير، ننه، اومدي؟» با صدايش از خيالاتم مي‌زنم بيرون در را كه باز مي‌كنم باد سردي لوله مي‌شود تو. چكمه‌هايم را كه پايم مي‌كنم نوك انگشتانم يخ مي‌زند و مور مورم مي‌شود. حالا ديگر برف بند آمده اما سوز و سرمايش هست. دست‌هايم را ها مي‌كنم و مي‌پيچم سمت مطبخ. عطر نان تازه مطبخ را پر كرده. ننه نان‌ها را پيچيده توي بقچه و گرهشان زده. مرا كه مي‌بيند با گوشه چارقد سفيدش عرق پيشاني‌اش را مي‌گيرد: «چهل تاس. بسشونه تا مدتي.» و لبخند را مي‌كارد در صورتش. - بهشون سلام برسون بگو كاري داشتن خبر كنن. من هم جاي مادرشون. شام تا برگردي آماده س. نصف ناني را لوله مي‌كنم و خالي خالي مي‌خورم. عجب مزه اي! لقمه‌ام را با هام و هوم فرو مي‌دهم. ننه چيزي نمي‌گويد اما كريم يك «اوف» پرحرارت از دهانش مي‌دهد بيرون و هربار برايم چشم‌هايش را مي‌دراند. خودم را مي‌كشانم كنارش. كنده زانوهام را بغل مي‌زنم و با چشم حركاتش را دنبال مي‌كنم. نان را به تنور مي‌رساند و در مي‌آورد. توي اين يكي كار دوست ندارد كسي كمكش كند. مي‌گويد خمير كردن و پختن فقط كار خودش است. تاريك روشن غروب است كه از خانه مي‌زنم بيرون. نور زرد كم‌رنگي كوچه را روشن كرده است. در كوچه‌هاي پيچ واپيچ و خلوت با نان‌هايي كه در دستم سنگيني مي‌كنند پا در برف فرو مي‌كنم و خودم را مي‌كشانم جلو. در خانه معلم‌ها مثل هميشه چهار طاق باز است. دالان تاريك و درازي را طي مي‌كنم تا برسم به حياط. از سه پله مي‌روم بالا و توي ايوان آقاي كاظميني را صدا مي‌كنم. جوابي كه نمي‌شنوم چند تاي ديگرشان را صدا مي‌زنم. از پشت پنجره چشم مي‌دوانم، كسي را نمي‌بينم. پايم را از برف مي‌تكانم و مي‌روم تو. بقچه ‌نان را مي‌پيچم توي سفره و مي‌روم كنار بخاري مي‌ايستم تا خودم را گرم كنم. لوبيا چيتي‌شان روي چراغ والور قل‌قل مي‌كند و لعابش از كناره‌هاي قابلمه مي‌زند بيرون. سرم را پايين مي‌گيرم، بخارش مي‌خورد به سروصورتم، دهانم را باز مي‌كنم و بخار گرم را فرو مي‌برم. نگاهم را دور مي‌گردانم. توي كاسه‌اي برنج خيس داده‌اند و گذاشته‌اند بغل سه فتيله. توي اين اتاق معلم‌هاي مدرسه بالا زندگي مي‌كنند. مي‌بينم خبري نيست، مي‌روم اتاق بغلي كه معلم‌هاي مدرسه پايين هستند. دم در لحظه‌اي صبر مي‌كنم . در جيري صدا مي‌دهد. يكي پتو روي خودش كشيده و خوابيده است. بي‌صدا مي‌روم بالاي سرش. آقاي انصاري معلم كلاس اول ابتدايي است. سلام كه مي‌دهم چشم‌هايش را باز مي‌كند. مريض احوال است. تب و گلو درد دارد. پاي چشم‌هايش هم گود افتاده است. حرف كه مي‌زند صدايش مثل پچپچه مي‌ماند. مي‌گويم برايشان نان آورده‌ام و گذاشته‌ام آن يكي اتاق. سراغ بقيه را مي‌گيرم. مي‌گويد آقاي كاظميني و چند نفرشان رفته‌اند ميدانچه نفت بگيرند. شوراي اسلامي روستا به معلم‌ها كوپن داده است. هر وقت نفت مي‌آورند آنها هم مي‌روند سهميه‌شان را مي‌گيرند. روي علاء‌الدين كتري گذاشته‌اند. تويش آب مي‌ريزم تا صداي جوشش بيفتد و برمي‌گردم آن يكي اتاق. مي‌بينم پيدايشان نمي‌شود، به راه مي‌افتم. چكمه‌هايم را كه مي‌پوشم برف‌ ريزي شروع مي‌كند به باريدن. يقه كتم را مي‌دهم بالا و مسيرم را مي‌كشانم به كوچه‌اي كه راه ميان بر دارد. سراشيبي كوچه را كه مي‌آيم بالا ميدانچه در چشم‌هايم بزرگ مي‌شود و از دور آقاي كاظميني را مي‌ببنم. كلاه منگوله‌داري به سرش دارد. بيست ليتري‌ها را گذاشته توي فرغون و هل مي‌دهد. به طرفش پا تند مي‌كنم. سلام مي‌دهم و خودم را مي‌كشانم طرف فرغون. مي‌خواهم بلندش كنم مانعم مي‌شود. - هان قدير، اين‌جا چه مي‌كني؟ دسته‌هاي سرد فرغون را توي دست‌هايم مي گيرم. - واسه‌تون نون آوردم. آقاي انصاري گفت اومدين ميدونچه. آرام كنارم مي‌زند و فرغون را بلند مي‌كند. - راضي به زحمت نبوديم. به جامون از ننه‌ت تشكر كن. تصويرگري:ناهيد لشكري مي‌رسيم به پله‌ها كه رد جا پايم هنوز توي برفش مانده. فرغون را مي‌گذارد زمين و پول نان‌ها را به زور در جيبم مي‌چپاند. هر وقت برايشان نان مي‌آورم به شوخي بهم چشم‌غره‌اي مي‌رود و مي‌گويد: «هيچ‌وقت دست معلمت رو رد نكن.» و زبانم را مي‌بندد. مي‌پرم چرخ جلويش را مي‌گيرم و دو نفري بلندش مي‌كنيم و عقب عقب پله‌ها را مي‌روم پايين. فرغون سنگين است و نفت‌ها توي 20 ليتري‌ها لمبر مي‌خورند. آقاي كاظميني احتياط مي‌كند و مي‌گويد: «مواظب باش كله پا نشي.» لبخندي تحويلش مي‌دهم. با او بيشتر از بقيه معلم‌ها جورم. فرغون را مي‌گذاريم زمين و پله‌ها را برمي‌گرديم. مي‌مانيم تا بقيه برسند. آقاي كاظميني به آقاي صبوري كه دبير رياضي‌مان است كمك مي‌دهد، من به آقاي زنبق، معلم كلاس سومي‌هاي مدرسه پايين. يكهو مجيد را مي‌بينم. با يك لا پيراهن و شلوار پر وصله‌اش فرغوني را هل مي‌دهد. شالاپ شالاپ، گالش‌هاي لاستيكي‌اش تا مچ پا، مي‌روند توي برف و صدا مي‌دهند. پشت سرش مش‌قاسم مستخدم مدرسه پايين و مش‌صفدر كه يك دختر و يك پسرش در مدرسه پايين درس مي‌خوانند، مي‌آيند. دورترشان خانم جمالي مدير مدرسه دخترهاست. به آقاي كاظميني با اشاره مي‌گويم مي‌روم كمكشان بكنم. مي‌گويد: «كارِت تموم شد بيا تا يك ساعتي با هم حرف بزنيم.» توي دلم ‌مي‌گويم حالا كي حال خرخواني داشت. خداحافظي مي‌كنم و مي‌دوم طرفشان. به خانم جمالي كه نمي‌تواند پابه‌پايشان بيايد، مي‌گويم :«شما بفرمايين. خودمان نفت‌ها را مي‌آوريم.» انگاري زياد توي صف نفت ايستاده، هم سردش است هم خسته است. مي‌گويد: « خدا خيرت بده.» و لحظه‌اي آسمان را مي‌پايد. چادرش را مرتب مي‌كند و به راه مي‌افتد. چهارتايي كمك مي‌كنيم و فرغون‌ها را مي‌بريم خانه خانم معلم‌ها. دم در يااللهي مي‌گوييم و مي‌رويم تو. خانم معلم‌ها صدايمان را كه مي‌شنوند از اتاق‌هايشان مي‌زنند بيرون. من و مجيد كمك مي‌دهيم و نفت‌ها را خالي مي‌كنيم توي بشكه 200 ليتري. خانم جمالي پول مي‌گيرد طرف مجيد، مي‌گويد: «اجرتت، ناقابله.» به من هم تعارف مي‌كند. قبول نمي‌كنم. به زور اسكناس را مي‌چپاند توي جيبم. از خانه كه در مي‌آييم پول را از جيبم در مي‌آورم و مي‌گيرم طرف مجيد. مي‌گويم «حق توئه.» آب بيني‌اش را با دست پاك مي‌كند و مي‌خندد كه دندان‌هاي فاصله‌دارش مي‌افتند بيرون. خوشحال مي‌گويد: «خدا بركت بده به مالت.» نگاه محبت‌آميزي به او مي‌اندازم و شانه به شانه‌اش راه مي‌افتم. مجيد از همه بچه‌ها پرزورتر است، اما ميان بدبختي‌هايش گم شده است. كوچه را رد كرده‌ايم كه از دور صداي پارس سگ‌ها بلند مي‌شود. خداحافظي مي‌كنيم و راه خانه‌هايمان را در پيش مي‌گيريم. توي راه باد هو مي‌كشد و سوسه برف را از روي لبه ديوارهاي كوتاه خانه‌ها مي‌ريزد پايين. ناگهان پا سست مي‌كنم. چيزي به قلبم چنگ مي‌اندازد. در آن سرما احساس گرما مي‌كنم. به نظرم مي‌رسد يكي، تق‌تق، به كله‌ام و به سينه‌ام ضربه مي‌زند. فكر مجيد رهايم نمي‌كند. تصميم را مي‌گيرم و راه رفته را برمي‌گردم. قدم‌هايم را تند برمي‌دارم. چند كوچه بالاتر سايه‌اش را كه دراز و كج روي ديوار كوتاه مي‌لغزد تشخيص مي‌دهم. مي‌ايستم و از دور صدايش مي‌زنم. مي‌ايستد. جلو مي‌روم و سينه به سينه‌اش مي‌شوم. دستم را خالي توي جيب فرو مي‌برم و پر در مي‌آورم و به طرفش دراز مي‌كنم. سرما زير پوست تنم است و پيش خودم پي راه‌حلي هستم پول نان‌ها را طوري كه كسي نفهمد جور كنم، كه مي‌رسم خانه. اگر مي‌توانستم چند روز قضيه را درز بگيرم و دروغ هم نگويم، همه چيز درست مي‌شد. اما ننه را خوب مي‌شناختم. خيلي تيز بود و فوري مي‌فهميد. تصميم مي‌گيرم شب، وقتي كريم برگشت، از او قرض كنم و روي پول قلكم بگذارم. ننه سر سجاده است. سلام نماز را كه مي‌دهد به دو طرف سر مي‌چرخاند و مي‌پرسد: «رفته بودي سفر قندهار؟» و بلافاصله، نرم و مهربان، ادامه مي‌دهد: «مادر جان اگه از معلم‌ها پولي گرفتي بذار براي خودت باشه.» و لبخند دلنشيني پخش مي‌شود توي صورتش «به زخم زندگيت بزن.» انگار بار سنگيني از روي دوشم برداشته باشند نفس بلند و راحتي مي‌كشم. بعد، روي دماغش چين مي‌اندازد:«چه بوي نفتي مي‌دي.» فانوس را برمي‌دارم و مي‌روم دست‌هايم را بشويم. بوي شامي كباب همه اتاق را پر كرده. ننه فتيله والور را داده پايين و روي ماهي تابه ديس خوابانده. نگاهم را دور مي‌گردانم. كاسه ماست و سفره نان را مي‌بينم. از زور خوشحالي حاضرم همه شامي كباب‌ها را به خودم تعارف كنم. ديس را از روي ماهي تابه برداشته‌ام كه ننه بالاي سرم ظاهر مي‌شوم. كنارم مي‌زند، لقمه‌اي مي‌پيچد و مي‌دهد دستم و مي‌گويد: «اين رو داشته باش، بابات و كريم برسن، سفره رو انداخته‌م.» لقمه را توي هوا مي‌قاپم ولي يك دفعه دستم مي‌خشكد و لقمه در هوا مي‌ماند. خودم را مي‌كشانم توي قسمت تاريك‌تر اتاق. دوباره يكي، تق‌تق، به كله‌ام و سينه‌ام ضربه مي‌زند. جرقه‌اي از ذهنم مي‌گذرد. لقمه‌ام را مي‌جوم، قورت مي‌دهم و از تاريكي مي‌آيم بيرون و به طرف قلكم مي‌خزم. مطمئنم توي قلكم پول چنداني نيست اما آن‌قدر هيجان‌زده‌ام كه مي‌خواهم آن را لاي كتاب‌هايم جا بدهم و فردا با خودم به مدرسه ببرم. لحظه‌اي بعد، از كارم خنده‌ام مي‌گيرد. صدايي توي گوشم زنگ مي‌خورد «مهرباني را همه جا، هر كجا، مي‌تواني توي باغچه دلت بكاري و با همه تقسيم كني.» لبخندم را مي‌كارم توي صورت مجيد كه تصويرش، به نظرم، تمام قاب پنجره را پوشانده. همشهری




این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: نیک صالحی]
[مشاهده در: www.niksalehi.com]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 338]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


فرهنگ و هنر

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن