تبلیغات
تبلیغات متنی
محبوبترینها
بارشهای سیلآسا در راه است! آیا خانه شما آماده است؟
بارشهای سیلآسا در راه است! آیا خانه شما آماده است؟
قیمت انواع دستگاه تصفیه آب خانگی در ایران
نمایش جنگ دینامیت شو در تهران [از بیوگرافی میلاد صالح پور تا خرید بلیط]
9 روش جرم گیری ماشین لباسشویی سامسونگ برای از بین بردن بوی بد
ساندویچ پانل: بهترین گزینه برای ساخت و ساز سریع
خرید بیمه، استعلام و مقایسه انواع بیمه درمان ✅?
پروازهای مشهد به دبی چه زمانی ارزان میشوند؟
تجربه غذاهای فرانسوی در قلب پاریس بهترین رستورانها و کافهها
دلایل زنگ زدن فلزات و روش های جلوگیری از آن
خرید بلیط چارتر هواپیمایی ماهان _ ماهان گشت
صفحه اول
آرشیو مطالب
ورود/عضویت
هواشناسی
قیمت طلا سکه و ارز
قیمت خودرو
مطالب در سایت شما
تبادل لینک
ارتباط با ما
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
آمار وبسایت
تعداد کل بازدیدها :
1836021055
عشق مسخره
واضح آرشیو وب فارسی:سایت ریسک: برگرفته از سایت مجله راه زندگی تهيه و تنظيم از: علي ـ غ براساس سرگذشت; سارا خبر مثل توپ منفجر شد و مثل باد، بين اقوام وآشنايان دهان به دهان گشت كه; «پروانه ميخواد با محمود ازدواج كند.» و تازه آن موقع جنگ شروع شد. هركس كهرسيد خواست مرا از تصميمي كه گرفتهاممنصرف سازد. اما حرف اول من، حرف آخرم بود: ـ من حسابي فكرهام رو كردم و ميفهمم دارمچيكار ميكنم! اما دروغ ميگفتم. من اصلا به كاري كهميخواستم انجام بدهم فكر نكرده بودم و ابدانميفهميدم دارم چه ميكنم! كه اگر كمي ـ فقطكمي ـ فكر كرده بودم، الان دچار اين سرنوشتنبودم! * * * محمود را من بزرگ كرده بودم. او پسر دخترخالهام بود. دختر خالهام زري، از خواهر هم بهمن نزديكتر بود. 16 سالش بود كه عروسي كرد.شوهرش از اقوام پدرش بود. رانندگي ميكرد. باكاميون به بندر ميرفت و جنس ميآورد. اما دوسال پس از ازدواجشان، يكبار كه سوار كاميونشد و به بندر رفت، ديگر برنگشت! كاميونش بهيك دره سقوط كرد و خودش هم مرد. بعد از مرگ او، زري كه خيلي بيتابي ميكرد،به اصرار من براي چند وقت به خانهمان آمد. آنروزها من هم يك دختر هيجده ساله بودم وچون رابطهام با زري مثل دو خواهر بود، سعيميكردم او را دلداري بدهم. زري بيشتر از بابتپسرش محمود ناراحت بود كه هنوز معني پدرداشتن را نفهميده بود، يتيم شده بود. اينطوري شد كه زري و محمود در خانه ماماندگار شدند. با اين كه پدر و مادر زري دلشانميخواست دختر و نوهشان در خانه آنها زندگيكنند، اما زري كه در خانه ما راحتتر بود ـ بهخاطر حضور من ـ ما را ترجيح داد. روزها از پي هم گذشت و من و زري دورانجواني را آرام آرام پشتسر گذاشتيم و محمودنيز كمكم بزرگ شد. در طول آن سالها، براي من نيز مانند هردختر دمبختي، خواستگاران زيادي پيدا ميشد،اما انگار قسمت نبود كه من ازدواج كنم. چرا كههر كدامشان، به نوعي كنار گذاشته ميشدند ياكنار ميرفتند. بعضيهايشان مرا نميپسنديدند. بعضيهارا من نميپسنديدم. تعدادي نيز از نظر منمقبول بودند و آنها نيز مرا قبول ميكردند، اماخانواده من ـ كه براي تنها دخترشان خوابهاييطلايي ديده بودند ـ موافقت نميكرد. اينگونهبود كه يكي پس از ديگري شانسهاي ازدواجم ازبين رفت و هنگامي كه سن من نيز از 35 بالارفت، ديگر به ندرت ميشد كه در خانهمانتوسط خواستگار زده شود. گاهي اوقات نيز كه تك و توك خواستگاريبرايم پيدا ميشد، يا مردان زن طلاق داده بودند،يا پيرمردهايي كه زنشان مرده بود و چند فرزندهم سر جهيزيهشان بود! در اينطور مواقع، من حتي اجازه نميدادماينطور افراد به خانه بيايند، چرا كه همه خوبنظر مرا ميدانستند: ـ من اگه قرار باشه تا آخر عمر ازدواج نكنم،راضي هستم تا زن مردي بشم كه قبلا ازدواجكرده و چند تا بچه هم داره! اما زري، دختر خالهام اصلا چنين نظري رانداشت. به همين خاطر نيز، بالاخره پانزده سالپس از مرگ شوهرش، در حالي كه محمود هفدهساله بود، زري با مردي كه 60 سال داشت وصاحب سه فرزند بزرگ بود ازدواج كرد. با اينازدواج، بيش از همه محمود مخالف بود. نه به اينخاطر كه مادرش نبايد ازدواج كند، حرفش چيزديگري بود: ـ من بايد برم توي اون خونه و با سه تا بچههايشوهر مادرم همخونه بشم! بالاخره زري كار خودش را كرد، اما محمودبه آنجا نرفت. او كه حالا يك جوان هيجده سالهبود ـ كه البته رشدش سن او را بيشتر نشانميداد ـ با موافقت پدر و مادر من و رضايتخودش، در خانه ما ماند. بعد از رفتن زري به خانه شوهرش، محمودكه در خانه همصحبت ديگري نداشت، بيشتراوقاتش را با من ميگذراند. من نيز كه تمام وقت در خانه بودم، كاري جزحرف زدن با محمود نداشتم. در آن ايام. منمحمود را جواني ميديدم كه تازه ميخواهد وارداجتماع شود و لذا، سعي ميكردم به او درسزندگي بياموزم. خود محمود هم جوان باشعوري بود و همينتفاهم فكري، كمكم باعث شد در او علاقهاينسبت به من به وجود بيايد. البته من اين را ميدانستم كه محمود بيشتراز سر تنهايي به من پناه آورده است. تنهايي منهم، دليلي بود كه به محمود فكر كنم. تا اينكه بالاخره يكروز محمود حرفش دلشرا به من زد و گفت: ـ سارا، حاضري با من ازدواج كني؟ آن روز، بدون لحظهاي تأمل و بدون هيچتفكري به او پاسخ مثبت دادم. زيرا از چندي قبلبه احتمال اين پيشنهاد فكر كرده بودم و در نظرخودم، تنها مشكل را فاصله سني من و اوميدانستم. محمود هيجده سال از من كوچكتربود: ـ تو جاي مادر محمود هستي، چطوري اينپيشنهاد رو قبول كردي؟ اين حرف مادرم بود كه به عنوان اولين نفر ازماجرا باخبر شد. اما فقط او اين اعتراض را نكرد.هركس ميشنيد كه قرار است من و محمود با همازدواج كنيم، اول تعجب ميكرد و بعد زبان بهنصيحت باز ميكرد! موقعي كه زري از ماجرا خبردار شد، آتشگرفته بود. تمامي دوستي 30 سالهمان رافراموش كرد و حتي حقي را كه من بر گردنشداشتم از ياد برد و حرف دلش را زد: ـ پس بگو قضيه چي بود كه اينقدر دلتميخواست من زودتر ازدواج كنم؟ آره، خانم از قبل فكر اين روز رو كرده بود،گذاشتي من برم تا سر فرصت زير پاي پسرمبنشيني؟ اما من كه خود را براي بدتر از اينها هم آمادهكرده بودم، در مقابل حرفها و تهمتهاي زري،همانطور صبر كردم كه در مورد حرفهايخانوادهام. تا بالاخره كار به جايي رسيد كه پدرمگفت: ـ خوب گوش كن دختر، توي اين چند سال هركاري كردي چيزي نگفتم، چون فكر ميكردمعاقل هستي و آبروي منو حفظ ميكني، اما حالاكه كمر به بدبختي خوت و بيآبرويي من بستي،لازم است بداني كه اگر اين كار را بكني، نه تنهاديگر دختر من نيستي و اسمت رو هم ازشناسنامهام خط ميزنم، بلكه اگر يكروزپشيمان شدي ـ كه مطمئن هستم آن روز خواهدرسيد ـ حق نداري به اين خونه برگردي، حالاديگر خود داني! اين هم حرف پدر بود. اما چيزي كه برايمتعجب داشت اين بود كه چرا هيچكس به محمودحرفي نميزد؟ چرا به او معترض نميشدند؟ چراكسي فكر نميكرد كه او آتش اول را روشن كردهاست؟ چرايش براي خودم هم معلوم بود; همه او رابچه ميدانستند و ترديد نداشتند كه من او راخام كردهام! اما اينطور نبود. فقط خدا ميدانست كه خودمن چند بار سعي كردم اين پعشق مسخرهپ راتمام كنم و محمود نگذاشت. چه قدر برايم گريهكرد؟ چند نامه برايم نوشت؟ چند بار برايمسوگند خورد؟ اينها را هيچكس جز مننميدانست! برايم نيز مهم نبود كه كسي بداند.چرا كه من، تصميم خودم را گرفته بودم; پازدواج با محمود منو خوشبخت ميكند.بقيه حرفها ديگه چرند است!پ اين پاسخ من، آب پاكياي بود كه روي دستهمه ريختم و به اين ترتيب، من و محمود با همازدواج كرديم! * * * شانس بزرگي كه داشتيم، اين بود كه بهلحاظ مالي در مضيقه نبوديم. محمود صاحبيك زمين بود كه از پدر خدا بيامرزش براي اوارث مانده بود كه با فروش آن توانستيم يكآپارتمان كوچك بخريم. جهيزيه من هم كهمادرم نزديك به سيسال، با انتظار و اشتياقجمع كرده بود، آنقدر زياد بود كه نيمي از آن رافروختيم تا يك ماشين بخريم. به اين ترتيب،كلبه خوشبختي ما بنا شد. زندگي من و محمود، چون با عشق شروعشده بود، يا شيريني هم ادامه يافت. فقط يكچيز ميتوانست كاخ شاديمان را به هم بريزد، وآن هم ارتباط با آشنايان بود. به همين خاطر درهمان اوايل ازدواج، با يكديگر توافق كرديم كه باهيچيك از آشنايانمان رفت و آمد و ارتباطنداشته باشيم. صبحها محمود به شركتي كه كار ميكرد،ميرفت و من هم در خانه منتظر برگشتن اوميماندم. گاهي اوقات، از تنهايي كه خودمانباعثش بوديم هراس ميكردم، اما عشق بهزندگي و محمود، همه هراسها را از دلم دورميكرد. سال سوم ازدواجمان بود كه خدا اولينفرزند را نصيبمان كرد و شادي جديدي بهزندگيمان وارد شد. حالا ديگر جمعمان كاملشده بود و من، در آسمانها سير ميكردم. تصورم اين بود كه با تولد پسرمان،خوشبختيمان كاملتر خواهد شد. تا دو سالپس از به دنيا آمدن پمحمدپ هم تصورم رنگحقيقت داشت، اما از آن به بعد، كمكم رفتارمحمود عوض شد. شبها دير به خانه ميآمد،روزهاي تعطيلش را برخلاف گذشته با ما سرنميكرد و اكثر اوقات با دوستانش به سر ميبرد. در خانه كم حرف شده بود و مثل اوايلازدواجمان مونس و همدم من نبود و...، خلاصهاينكه محمود، كاملا عوض شده بود! تلاش زيادي كردم تا او را به روال سابقزندگيش برگردانم، اما موفق نشدم و كمكمرويمان به هم باز شد. تا جايي كه يكروز، بعد ازاينكه بگو و مگوي مفصلي كرديم، محمود حرفدلش را زد: ـ سارا چرا اينقدر به دست و پاي من ميپيچي؟تو نبايد خودت رو با من مقايسه كني، من الاناول جوانيم هست، در حالي كه تو به آخر جوانيرسيدهاي، تو فقط دلت ميخواد توي خونهبنشيني، اما من عاشق هيجانم، پس سعي كنموقعيت منو درك كني و خودت رو با من تطبيقبدي! حرفهاي نيشدار محمود مغزم را داغ كرد وگفتم: ـ الان يادت افتاده كه من بايد خودم رو با توتطبيق بدهم؟ چرا آن روزهايي كه به پايمميافتادي و التماس ميكردي و اشك ميريختيياد اين چيزها نبودي؟ حالا بعد از پنج سال، تازهيادت افتاده؟ و محمود، حرفي زد كه همان حرف، آغازجدايي ما بود: ـ من اشتباه كردم، يعني بچه بودم و نميفهميدمدارم چه غلطي ميكنم، ولي تو خوبميفهميدي داري چيكار ميكني كه از بچگي منسوء استفاده كردي! اين حرف محمود چنان داغونم كرد كه حسكردم ديگر تاب و توان تحمل اين زندگي را ندارم!با اين حال سعي كردم كوتاه بيايم. فكر كردم اينيك بحران است و او دوباره سر زندگيشبرميگردد. اما اشتباه ميكردم، زيرا محمود اززندگي با زني كه جاي مادرش بود، خسته شدهبود! چارهاي نبود، بيشتر از اين نميتوانستمخودم را تحقير كنم; طلاق! * * * تمام نگراني من از بابت محمد ـ پسرم ـ بود.اما محمود كه حس ميكرد حضور اين بچه مانع ازخوشبختياش ميشود، با اين شرط كه منمهريهام را ببخشم، بچه را به من داد! درست لحظهاي كه از دادگاه بيرون آمديم وراهمان از هم جدا شد، براي اولين بار در طولاين سالها، نگاهي عميق به خودم و محمود كردمو همه چيز باورم شد و با خود گفتم: «حق با ديگران بود، اين عشق خيلي مسخره بهنظر ميرسيد!» اولين كاري كه كردم اين بود كه لوازمجهيزيهام را فروختم و با آن يك خانه اجارهكردم. ماشيني را هم كه با پول خودم خريدهبودم، فروختم و پولش را دست دايي مرتضي ـ كهفقط او جواب سلامم را ميداد ـ سپردم تا با آنزندگي خود و پسرم را بگذرانم. * * * و حالا كاملا تنها هستم. من ماندهام و پسرمكه تنها اميدم اوست. هيچيك از آشنايان ودوستان سراغي از من نميگيرند. خانوادهام كهاصلا يادي هم از من نميكنند. چند هفته پس ازطلاق، وقتي به خانوادهام پيغام دادم كه اجازهبدهند به خانه برگردم، دو پيغام جوابم بود. پدرمگفته بود: ـ من كه مطمئن بودم امروز پيش مياد و برايهمين قبلا بهت گفته بودم كه در چنين روزي، درخونه ما جايي نداري! پيغام بعدي از مادرم بود. مادر بيچارهام كهاز ترس پدر، پنهاني به سراغم آمدهچ بود، اشكميريخت و ميگفت: ـ لعنتي خودت كردي، تقصير خودت بود، مگههمه بهت نگفتيم نكن؟ حالا هم عيبي نداره،الان پدرت عصبانيه، چند ماه بگذره پشيمونميشه! و اينك من تنهاي تنهايم و بايد بار سنگيناين خطا را بر دوش بكشم! تنها چيزي كه برايمعجيب است، اين ميباشد كه چرا هيچكسمحمود را خطاكار نميداند؟ موقعي كه با همازدواج كرديم، همه مرا لعنت كردند، وقتي هم كهاز يكديگر جدا شديم. همه زخم زبانها وطعنهها نثار من بود، يعني محمود هيچ تقصيرينداشت؟ جز من و خدا، هيچكس اين را نميداند و مننيز، همه چيز را ـ حتي كيفر محمود را ـ بهپروردگار واگذار كردهام!
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: سایت ریسک]
[مشاهده در: www.ri3k.eu]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 327]
صفحات پیشنهادی
عشق مسخره
عشق مسخره-برگرفته از سایت مجله راه زندگی تهيه و تنظيم از: علي ـ غ براساس سرگذشت; سارا خبر مثل توپ منفجر شد و مثل باد، بين اقوام وآشنايان دهان به دهان گشت كه; ...
عشق مسخره-برگرفته از سایت مجله راه زندگی تهيه و تنظيم از: علي ـ غ براساس سرگذشت; سارا خبر مثل توپ منفجر شد و مثل باد، بين اقوام وآشنايان دهان به دهان گشت كه; ...
مسخره كردن ديگران ازمنظرقرآن
مسخره كردن ديگران ازمنظرقرآن-مسخره كردن ديگران ازمنظرقرآن نويسنده:كامران شريفي ... آن جا كه مي سرايد «عشق آموخت مرا شكل دگر خنديدن» يا آن كه ديگر خنداندن؟
مسخره كردن ديگران ازمنظرقرآن-مسخره كردن ديگران ازمنظرقرآن نويسنده:كامران شريفي ... آن جا كه مي سرايد «عشق آموخت مرا شكل دگر خنديدن» يا آن كه ديگر خنداندن؟
نظر سنجی در مورد مسخره ترین و زشت ترین گوشی
نظر سنجی در مورد مسخره ترین و زشت ترین گوشی-nima_98907-07-2006, 05:50 PMبه ... حتي x_boy كه عشق رپ و گوشی نوکیا داره(عکس من) metal_militia09-07-2006, ...
نظر سنجی در مورد مسخره ترین و زشت ترین گوشی-nima_98907-07-2006, 05:50 PMبه ... حتي x_boy كه عشق رپ و گوشی نوکیا داره(عکس من) metal_militia09-07-2006, ...
بازي عشق
بازي عشق-گفتی برو، گفتم به چشم این بود کلام آخرین گفتی خدا حافظ تو، گفتم ... عشق مسخره بازی نیست و دوباره برایم نامه ننویس مگر آن كه وجدانت آسوده باشد.
بازي عشق-گفتی برو، گفتم به چشم این بود کلام آخرین گفتی خدا حافظ تو، گفتم ... عشق مسخره بازی نیست و دوباره برایم نامه ننویس مگر آن كه وجدانت آسوده باشد.
اين است هر چه هست ، عشق ميگويد
بيمعناست اين عقل ميگويد اين است هر چه هست عشق ميگويد شوربختي است اين ... ميگويد سرانجامي ندارد اين زيركي ميگويد اين است هر چه هست عشق ميگويد مسخره است ا.
بيمعناست اين عقل ميگويد اين است هر چه هست عشق ميگويد شوربختي است اين ... ميگويد سرانجامي ندارد اين زيركي ميگويد اين است هر چه هست عشق ميگويد مسخره است ا.
داستان عشق کوتاه
زیر لب تکرار می کرد : عشق دروغه , مسخره اس , بی رحمه , داستانه , افسانه اس *** ایستگاه اتوبوس و شلوغی هر روزه و انتظار .. و گرمای آشنای یک نگاه قفسه سینه اش تنگ ...
زیر لب تکرار می کرد : عشق دروغه , مسخره اس , بی رحمه , داستانه , افسانه اس *** ایستگاه اتوبوس و شلوغی هر روزه و انتظار .. و گرمای آشنای یک نگاه قفسه سینه اش تنگ ...
عشق یعنی …
یکی می گفت عشق تمنای وجود است. و خلاصه خیلی تعبیرهای دیگه … ولی من معنی هیچ کدوم رو نفهمیدم در واقع یه جورائی همشون رو مسخره می دونستم تا این که به نتیجه ...
یکی می گفت عشق تمنای وجود است. و خلاصه خیلی تعبیرهای دیگه … ولی من معنی هیچ کدوم رو نفهمیدم در واقع یه جورائی همشون رو مسخره می دونستم تا این که به نتیجه ...
عشق بدون عین.....
عشق بدون عین.....-. . لب ها به خنده باز می شود بر زبان ... ارزش ها به زیر می آیند انسانیت به مسخره گرفته می شود در راه عشق عشق های بدون عین و ما آن چه را که داریم احساسات ...
عشق بدون عین.....-. . لب ها به خنده باز می شود بر زبان ... ارزش ها به زیر می آیند انسانیت به مسخره گرفته می شود در راه عشق عشق های بدون عین و ما آن چه را که داریم احساسات ...
سرانجام عشق اینترنتی
سرانجام عشق اینترنتی-احسان بعد از ازدواج، با من و پدرش قطع ارتباط کرد و هيچ خبري ... احسان حرف هاي ما را به مسخره مي گرفت و مي گفت اگر به خواستگاري دختر مورد ...
سرانجام عشق اینترنتی-احسان بعد از ازدواج، با من و پدرش قطع ارتباط کرد و هيچ خبري ... احسان حرف هاي ما را به مسخره مي گرفت و مي گفت اگر به خواستگاري دختر مورد ...
انواع ویتامینهای عشق
انواع ویتامینهای عشق-مصرف این ویتامینها موجب شادکامی و خوشبختی میشود، به شما ... این کارها را برایمان انجام دهد ولی شوهرمان میگوید این مسخره بازیها و این بچه بازیها ...
انواع ویتامینهای عشق-مصرف این ویتامینها موجب شادکامی و خوشبختی میشود، به شما ... این کارها را برایمان انجام دهد ولی شوهرمان میگوید این مسخره بازیها و این بچه بازیها ...
-
اجتماع و خانواده
پربازدیدترینها