تور لحظه آخری
امروز : چهارشنبه ، 5 اردیبهشت 1403    احادیث و روایات:  پیامبر اکرم (ص):مؤمن به ميل و رغبت خانواده اش غذا مى خورد ولى منافق ميل و رغبت خود را به خانواده ا...
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

بلومبارد

تبلیغات متنی

تریدینگ ویو

خرید اکانت اسپاتیفای

کاشت ابرو

لمینت دندان

ونداد کولر

لیست قیمت گوشی شیائومی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

دانلود سریال سووشون

دانلود فیلم

ناب مووی

تعمیر کاتالیزور

تعمیر گیربکس اتوماتیک

دیزل ژنراتور موتور سازان

سرور اختصاصی ایران

سایت ایمالز

تور دبی

سایبان ماشین

جملات زیبا

دزدگیر منزل

ماربل شیت

تشریفات روناک

آموزش آرایشگری رایگان

طراحی سایت تهران سایت

آموزشگاه زبان

اجاره سند در شیراز

ترازوی آزمایشگاهی

رنگ استخری

فروش اقساطی کوییک

راهبند تبریز

ترازوی آزمایشگاهی

قطعات لیفتراک

وکیل تبریز

خرید اجاق گاز رومیزی

آموزش ارز دیجیتال در تهران

شاپیفای چیست

فروش اقساطی ایران خودرو

واردات از چین

قیمت نردبان تاشو

وکیل کرج

تعمیرات مک بوک

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

سیسمونی نوزاد

پراپ تریدینگ معتبر ایرانی

نهال گردو

صنعت نواز

پیچ و مهره

خرید اکانت اسپاتیفای

صنعت نواز

لوله پلی اتیلن

کرم ضد آفتاب لاکچری کوین SPF50

دانلود آهنگ

طراحی کاتالوگ فوری

واردات از چین

اجاره کولر

دفتر شکرگزاری

تسکین فوری درد بواسیر

دانلود کتاب صوتی

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1797623997




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

حضور يك زن ديگردر زندگي


واضح آرشیو وب فارسی:پرشین وی: بعد از 21سال زندگي مشترك، در پي‌ راهي نو براي حفظ جرقه‌هاي عشق و صميميت زنده‌تر و تازه‌اي در رابطه‌ با همسرم بودم. روزي به من گفت: «متوجه شده‌ام كه اين اواخر بيشتر به ملاقات آن زن مي‌روي! تو او را دوست داري...» و من بسيار متعجب به حرف‌هاي او گوش مي‌دادم: «زندگي بسيار كوتاه است و تو بايد زندگي‌ات را با كساني كه دوستشان داري بگذراني.» و من با لحن اعتراض‌آميز گفتم: «اما من تو را دوست دارم.» - «مي‌دانم. اما اين را هم مي‌دانم كه او را نيز دوست داري. شايد باور نكني اما فكر مي‌كنم اگر شما دو نفر زمان بيشتري را با هم سپري كنيد، من و تو هم به يكديگر نزديك‌تر خواهيم شد!» و البته طبق معمول، او درست مي‌گفت و درست حدس مي‌زد. پس اين زن- همسرم- مرا به ديدن آن زن- مادرم- همچنان تشويق و ترغيب مي‌كرد. مادرم، زن 71 ساله‌اي بود كه از 19 سال پيش كه پدر فوت كرد، تنها زندگي مي‌كرد و درست بعد از مرگ پدر، من هم كيلومتر‌ها از او دور شدم و به شهر ديگري رفتم. از سال پيش كه محل كارم به زادگاهم نزديك‌تر شد، با خود تصميم گرفتم زمان بيشتري را با مادرم بگذرانم. اگر چه به خاطر شغل و فرزندانم باز هم چندان فرصت اين ديدارها را نداشتم و ملاقات ما به همان تعطيلات و روزهاي خاص محدود شد. وقتي به او زنگ زدم كه «آماده‌ باش تا من و تو شام را با هم صرف كنيم، با شك و تعجب به من گفت: «آيا اتفاقي افتاده است؟ مي‌خواهي خانواده و فرزندانت را ترك كني؟...» مادر من از آن دسته زناني است كه در چنين مواردي اولين چيزي كه به فكرش مي‌رسد، اتفاقي غيرعادي است. يك تلفن شبانه ديرهنگام و دعوت به شام از طرف پسربزرگ خانواده، مقدمه ي يك خبر بد خواهد بود. - «نه من فقط فكر كردم بد نيست زمان بيشتري را من و تو، با هم سپري كنيم.» - «حتماً حتماً خيلي هم دوست دارم.» جمعه، بعد از كار وقتي داشتم به سوي خانه‌اش رانندگي مي‌كردم، عصبي و مضطرب بودم و وحشت و دلهره ي پيش از ملاقات او را داشتم و البته اين همه دلهره براي اين بود كه داشتم به ملاقات مادرم مي‌رفتم. آه خداي من! در مورد چه چيزي با هم صحبت كنيم؟ اگر رستوراني را كه انتخاب كرده‌ام، دوست نداشته باشد چه؟ اگر فيلم را دوست نداشته باشد چطور؟ اگر از هيچ كدام خوشش نيامد؟ وقتي به خانه‌اش نزديك شدم ديدم او هم بيرون خانه منتظر ايستاده است. با ظاهري آراسته و مرتب و با لبخند گفت: «به دوستانم گفته‌ام كه مي‌خواهم با پسرم بيرون بروم. همه‌شان متعجب شده و تحت تأثير قرار گرفته بودند.» و همچنان كه سوار ماشين مي‌شد ادامه داد: «بي‌شك تا فردا نمي‌توانند صبر كنند تا در مورد برنامه ي امشب من و تو خبردار شوند.» ما هيچ جاي خاصي نرفتيم، در همان نزديكي جاي كوچكي را انتخاب كرديم تا بتوانيم با هم حرف بزنيم. مادر دستم را گرفته بود، نيمي از آن از روي محبت و نيمي براي اينكه به كمك من از پله‌ها بالا برود. وقتي پشت‌ميز نشستيم، من فهرست غذا را براي هر دويمان خواندم. چشم او فقط نوشته‌هاي بزرگ را مي‌بيند. در حين خواندن فهرست غذا، نيم نگاهي به بالا انداختم. مادر آن سوي ميز ساكت نشسته بود و فقط به من نگاه مي‌كرد و لبخندي زيبا و پر مهر بر لبانش بود. گفت: «زماني كه تو كوچك بودي من فهرست غذا را براي تو مي‌خواندم.» منظور او بيان چرخه ي روابط بود. گفتم: «بله و اكنون زمان استراحت تو و باز گرداندن الطاف و مهرباني‌هاي توست.» من و مادر گفت و گو و شام خوبي داشتيم. هيچ چيز نمي‌توانست حواسمان را پرت كند. آنقدر كه حتي سينما را از ياد برده بوديم و فقط با هم صحبت مي‌كرديم. آن شب وقتي به خانه رسيدم، همسرم پرسيد: «ملاقاتتان چطور بود؟» گفتم: «خوب. بهتر از آنچه تصور مي‌كردم.» و از آن به بعد مرتب به ديدن مادر مي‌روم. من در مورد اتفاقات روزمره و خانواده‌ام با او صحبت مي‌كنم، او هم از گذشته‌هاي خود و پدر مي‌گويد. همسرم راست مي‌گفت. ملاقات من و مادر، روابطم را با همسرو فرزندانم هم به طرز زيبايي تغيير داده بود. حالا ديگر اين دو زن زندگي من، در كنار هم، در خانه‌اي پرعشق و محبت و با وجود فرزندان خوبم، تمام آرزوهاي مرا به حقيقت نزديك كرده‌اند




این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: پرشین وی]
[مشاهده در: www.persianv.com]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 233]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن