واضح آرشیو وب فارسی:همشهری: شاعر شهر و تنهايي
كتاب > شاعران - حسن صنوبري:
«تا روح تنهاي تنها» كتاب تازه منتشر شده غزلسراي تهراني، فريبا يوسفي است در انتشارات سورهمهر. كتاب 36شعر دارد كه 2تاي آن مسمط، 3تايش دوبيتي پيوسته و 31تايش هم غزل است.
كتاب قبلي خانم يوسفي «حالا تو» نامداشت كه با 150شعر، آثار قديمي تر او را دربر ميگرفت. سال گذشته حالا تو برگزيده جايزه پروين اعتصامي شد. با اينحال كتاب دوم بسيار پخته تر و خواندني تر است.
پرده نخست: شاعر و شهر
يكي از شاعران تهراني كه راه فروغ فرخزاد را ادامه ميدهد فريبا يوسفيست. شاعر اگر شاعر باشد فقط كنار چشمه هاي روشن، شاعر نيست، در تونل هاي تاريك هم شاعر است. براي شروع، بيت هاي پاياني غزل صفحه17 را ببينيد:
مثل عبور تند دو خط از كنار هم
هر يك، دو چشمِ دوخته بر شيشه قطار
رفتند دو قطار و دو بيتاب كم شدند
از ايستگاه مترو، در آخرين قرار
حتما همه متروسواران اين تصوير را ديدهاند؛ تلاش ناموفق مسافران دومترويي كه از كنار هم رد ميشوند براي ديدار باهم و لرزش سريع مردمكها.
نمونه ديگر اين شاعري در مترو، مسمط عود است:
پله ها يك يك، پايين، پايين
شهر را ريخته زيرزمين
پنجره باز به عكسي رنگين
ميدود اين سوي آن، آن سوي اين
ايستگاه است ولي نيست يقين
سر بجنباني رفته ست قطار
روايت با پايين آمدن از پله هاي مترو آغاز ميشود تا آنجا كه از داخل مترو شاعر گريزي (به قول سينماييها: فلاشبكي) به يك رؤيا ميزند و در آن حل ميشود و همين باعث ميشود سمط آخر مسمط اينگونه تمام شود:
چند خط رفته و من جاماندم
باز هم محو تماشا ماندم
حل شد انسان و معما ماندم
بين جمعيت تنها ماندم
خواستم گم شوم اما ماندم
خانهام گم شده در گندمزار
اين اتفاق هم بسيار ميشود كه براي شهرنشينان بيفتد؛ چه در تاكسي، چه مترو؛ اينكه شما وسط شلوغي هاي زندگي شهري ميخواهي براي لحظهاي به فراغتي پناه ببري. اين فراغت ممكن است-آنچنانكه براي راوي اين شعر- در فكر و خيال فرو رفتن باشد، ميتواند گوشدادن به موسيقي يا صحبت كردن با دوستي يا حتي چرتزدن و تكيه دادن به شيشه پنجره باشد. همه اينها فراغتاند و ممكن است باعث شوند آدم شهري از خانه زندگياش جابماند.
از ديگر غزلهايي كه شاعر در آن از شهرش صحبت ميكند غزل صفحه55 است:
خورشيد را پنهان نميخواهند بارانها
ابرند و ميبارند خود را بر خيابانها
ما قطرهايم و قطره قطره جوي ميگرديم
در شهر ميگرديم و ميگردند ميدانها
ما شهر را شستيم اما باز چركين است
از بس كه با هم قلب ميورزند انسانها
شاعر در اين شعر تا يكي دو بيت با شهر كنار ميآيد و كمك و تحملش ميكند، اما بعد خسته ميشود. من فكر ميكنم وقتي ما خودمان شهرمان را ساختهايم، اگر بد ساختهايم مقصر ماييم. شهر جلوه تمنيات و توانايي هاي ماست. شهر ِ ديگري نيست. شهر ماست و شهر، ماست. وقتي شهر خودمانيم بايد از خودمان شكايت كنيم نه از شهر. به قول صفايي اصفهاني:
مَردم ز فلك، داد ز بيداد كنند
ما خود فلك خوديم، داد از كه كنيم؟
در غزل صفحه19 كه شهريترين غزل اين دفتر است، شاعر بسيار به اين نگاه آرماني نزديك ميشود؛ يعني هم مثل شعر قبل، خسته نميشود هم مثل جوزدگي بعضي از شعرهاي نسل دوم انقلاب، بين خودش و شهرش فاصله زيادي نمياندازد. بيشتر ادبيات اين غزل مرتبط با شهر است:
تهرانتر از هميشه، خرابآباد، مانند زادگاه خودم حالا
مانند كوچههاي شلوغش زشت، مثل پرنده هاي كمش زيبا
بيرون زدم شبيه خودش از خود، بيمرز مانده گستره ام، بيمرز
با حفظ آن دو قطب نبرد آور، از ديرباز آمده تا حالا
اين جمعها هميشه پريشانند، اضداد چون دو قطب گريزانند
از خط فقر اينهمه، اين پايين، از خط فقر آنهمه، آن بالا
من مثل شهر و شهر شبيه من، هر دو چه خاكهاي بدي هستيم
هم او براي سبز شدن سنگي، هم من براي باغ شدن تنها
...
آشفته پشت پنجرهام رفتم، يك شهر بيترانه پريشان بود
ديدم شبيه او شدهام اما، در من نبرد سختتري برپا
شايد نصيحتي پدربزرگانه شود اينكه بگويم بايد براي اين شهر تنها و بيترانه، ترانه خواند. نبايد مثل بيت چهارم غزل ص 55 از ترنم و ترانگي خسته شد، بايد مثل بند آخر چارپاره ص 34 بود!
شاعر و تنهايي
تنهايي و سكون و سكوت به دو معنا، در اين كتاب ظهور و حضور دارد. نخستين معنا ناظر به افسردگي و رخوت است و دومين معنا داير بر تفرد و وحدت. اولي، تنهايي انسان شهري و تنهايي از خداست. دومي تنهايي انسان خدايي و تنهايي از خلق خداست. از اينهمه سجع مليح و توصيف و تلميح قلم بازيگوش من كه بگذريم، تنهايي اول را بيشتر در همان شعرهاي شهري ميبينيم و شهروندي را روايت ميكنند كه وقتي از دنياي كودكي خود به جمع بزرگترها ميآيد دنياي زيبايش خراب ميشود (روايت دو غزل اول كتاب). او بين اينهمه شلوغي و جمعيت احساس تنهايي ميكند، گم و سردرگم ميشود و حس ميكند انسانها از هم دورند. اما تنهايي دوم را بيشتر در آندسته شعرهايي ميبينيم كه درونمايه عرفاني دارند. اين شعرهاي دسته دوم، فردي را روايت ميكنند كه خود، زبان دركشيده. او گم نشدهاست، پنهان شده. مثل جوابي است كه به طفره رفته. مثل بودي كه بينمود است.
مثل وبلاگنويسي كه وبلاگ دارد اما چيزي در آن از دنياي درون خود نمي نويسد. /ص59:
ره به دنياي من نخواهي برد، اين مجازي كه خانهي من نيست
سالها گشتم و نبود، نگرد! روح در سردخانه ي تن نيست
اين تنهايي همانطور كه گفتيم رو به سوي لحظه توحيد دارد و مسافر جايي كه جايي نيست است. پس نه به اجبار بلكه به اختيار از محدودهها و مرزها فاصله ميگيرد /ص67:
نه، مرزهاي زمين را نميشناسم از اين پس
خوشم كه رودم و پايين، خوشم كه ابرم و بالا
انگار شاعر قصد دارد از تنهايي اول بگريزد به تنهايي دوم.
شايد روترين و آشكارترين نمود اين تنهايي از جمع، و سفر از كثرت به وحدت، آخرين غزل مجموعه باشد كه نام كتاب هم از آن انتخاب شده:
از روح تنهاي تنها تا روح تنهاي تنها
متن سفرنامه اين بود خوانديم اگر بر كفن ها
هو بود، او بود و رو بود، پنهان عياني كه از بس
از خود ضمير آفريديم گم شد در انبوه منها
يكي از ديگر نمودهاي تنهايي و سكون و سكوت يقينا وزن شعرهاست. فقط اشاره ميكنم به اينكه وقتي تعداد اركان عروضي وزن زياد باشد، از طرفي خبري از سر و صداي موسيقي، مخصوصا قافيههاي دروني و مياني نباشد، از طرفي شكستهاي وزني هم در بيت باشند، حس سكون و سكوت به ما القا ميشود كه گاه همراه با آرامش است و گاه پيامآور رخوت.
پرده آخر
نشد هيچ حرفي بزنم از عاشقانههاي كتاب، بهترين غزلي كه درباره حج (ص44) و نوترين شعري كه درباره دفاع مقدس (ص30) در زندگيام خواندهام. اينها را ديگر بر خودم ميبخشايم كه مرتكب گناه نابخشودني پرحرفي نشوم.
پنجشنبه|ا|11|ا|اسفند|ا|1390
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: همشهری]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 131]