واضح آرشیو وب فارسی:کيهان: كابوس بازجويىخاطرات عزت شاهى -2
چريك و چروك
در شرايطي مرا از بيمارستان به زندان كميته مشترك، در زيرزمين ساختمان شهرباني، بردند كه بدنم سراسر جراحت و پاي چپم تا كمر در گچ بود و چون هنوز گچش خيس بود حسابي اذيتم مي كرد، آنجا خيلي تاريك و نمور بود و هواي بسيار كثيفي داشت. طوري كه نگهبان طاقت تحمل آنجا را نداشت و به اجبار و زور در آنجا نگهباني مي داد. ابتدا مرا كشان كشان به سلولي بردند كه نزديك به زيرزمين بود. شرايط سخت و بدي را پشت سر گذارده به لحاظ روحي و جسمي وضع بسيار بدي داشتم. دائم در حالت دلهره، اضطراب، ترس و وحشت به سر مي بردم. با شنيدن كوچك ترين صدايي تكان مي خوردم، فكر مي كردم كه به سراغ من مي آيند تا از من بازجويي كنند. مثلاً وقتي صداي تلفن مي آمد و افسر نگهبان مي گفت: «گوشي» فكر مي كردم كه مي گويد «شاهي»! اين قدر متوهم و متوحش بودم.
به لحاظ جسمي هم به هيچ وجه قادر به ايستادن نبودم و گچ خيس كه از پايم تا بالاي كمرم كشيده شده بود طاقت از كف داده بودم. بازجوييها و شكنجه ها در اينجا هم ادامه يافت. هر وقت مرا براي بازجويي مي بردند مثل يك جنازه روي زمين مي كشيدند.
هنگام بالا بردن از پله ها سرم از پله اي به پله ديگر مي خورد و در آن مدت كه بازجوييها ادامه داشت هميشه ورم كرده بود. بازجويي در يك سالن انجام مي شد. چند نفر بالاي سرم جمع مي شدند و اذيت و آزارم مي كردند. يكي آب دهان به صورتم مي انداخت ديگري آتش سيگار مي ريخت و آن ديگري آب دماغش را به روي من تخليه مي كرد.
بعد از دستگيري، وقتي مرا به بيمارستان بردند لباسهايم در اثر جراحات و زخمها، خوني و كثيف بود كه همه را تكه تكه كرده و از تنم درآورده بودند. و قبل از اينكه مرا به كميته بياورند پيراهن و شلواري از بيمارستان به من دادند كه جلو پيراهن هيچ دكمه اي نداشت و شلوار هم با آن وضع پا و گچ پا در تنم نمي ايستاد و خيلي زود در سلول پاره شد و من هم آنها را درآورده دور انداختم. گاهي كه مرا به بازجويي مي بردند چون هيچ لباسي به تن نداشتم مرا لخت و عور به روي زمين سرد مي نشاندند و هرچه التماس مي كردم كه يك تكه كاغذ يا مقوايي بدهند تا برروي آن بنشينم فايده اي نداشت. گاهي از صبح تا ظهر روي زمين سرد مي نشستم و به راستي خيلي اذيت مي شدم و سرما تا عمق وجودم نفوذ مي كرد. به اين هم بسنده نمي كردند. گاهي يكي از آنها مي آمد و پايم را باز مي كرد تا همه جايم پيدا شود. بعد مسخره ام مي كردند و مي خنديدند يكي مي گفت: چريك چطوري؟ ديگري مي گفت: چروك چطوري؟ حسابي هتك حرمتم مي كردند و از هيچ اذيت و آزار و توهيني فروگذار نبودند. بدتر از يك حيوان رفتار مي كردند. خيلي غيرانساني! مي خواستند به لحاظ شخصيتي خردم كنند. چون هنوز زمستان تمام نشده بود و هوا خيلي سرد بود. هواي زيرزمين و تاريكي هم بر شدت سرما مي افزود. و من مجبور بودم با يك پتو در سلول سر مي كردم. سعي داشتم كه غذا نخورم و فقط با خوردن آب برخي خورشها و يا آب آشاميدني سد جوع كنم تا براي دفع نياز به دستشويي پيدا نكنم. چرا كه من با همان وضع و حال نماز مي خواندم و دفع هم به حالت ايستاده ممكن نبود و نمي توانستم طهارت كنم. ترجيح مي دادم كه فقط به خوردن آب اكتفا كنم.
در سلول به غير از يك پتو، يك كاسه سه كاره داشتم. آن كاسه هم ظرف غذا بود و هم ظرف آب. گاهي هم كه نمي گذاشتند به دستشويي بروم، از آن براي تخليه ادرار استفاده مي كردم. يعني از يك طرف با آن كاسه آب و غذا مي خوردم و از طرفي هم در مواقع اضطراري در آن ادرار مي كردم. چرا كه نگهبانها در مورد من سخت گيريهاي بي حدي مي كردند و تقريباً از من مي ترسيدند. به آنها گفته بودند كه اين آدم دو تا پاسبان را كشته است، لذا آنها به چشم يك قاتل به من نگاه مي كردند. گاهي خود به قصد كشت و انتقام جويي مرا مي زدند و توجهي به خواسته ها و نيازهايم نداشتند. روزي دو بار هم بيشتر اجازه نمي دادند كه به دستشويي بروم. در اين فرصت كاسه ادرار را به دستشويي برده خالي مي كردم. يك بار در همين دفعات كه كاسه را با خود به روي زمين مي كشيدم، ادرار لب پر شد و مقداري از آن روي زمين راهرو ريخت كه نگهبان آمد و بقيه آن را روي سرم خالي كرد. يك دفعه جا خوردم. آن قدر كارش زننده و غيرقابل تحمل بود كه نمي دانستم گريه كنم يا فرياد بزنم، بغض بدجور گلويم را مي فشرد. يك بار ديگر هم كه اين اتفاق افتاد، نگهبانها آمدند بقيه ادرار را هم در راهرو ريختند. آن گاه مرا مثل بوم غلتان روي آن مي غلتاندند تا زمين را خشك كنند. بعد از اين جريان كه حسابي روحم را آزردند احساس مي كردم كه شخصيتم را به لجن كشيده اند و ديگر اين كار را نكردم. در عوض ادرار درون كاسه را در گوشه هاي سلول مي ريختم و يا به ديوار آجري آنجا مي پاشيدم تا جذب و خشك شود. لذا بعد از مدتي اين سلول آن قدر بوي تعفن و گند گرفته بود كه حد نداشت. هر روز صبح كه افسر نگهبان مي آمد تا آمار بگيرد و حضور و غياب كند، وقتي دريچه روي در سلول را باز مي كرد بوي گند به مشامش مي خورد. چند فحش آبدار خواهر و مادر مي داد و مي رفت. در حالي كه وارد سلولهاي ديگر مي شد و با زنداني سلام و احوال پرسي مي كرد.
طبيعي بود كه بايد با همين وضع نماز مي خواندم. چاره اي نداشتم. واقعاً امكاني برايم نبود تا بتوانم طهارت را رعايت كنم.
شب دامادي
بعد از مدتي كه گچ پايم خشك شد، توانستم با زحمت زياد دستم را به ديوار بگيرم و بايستم. از آنجا كه هنوز در ارتباط با من كسي دستگير نشده بود، تا براي ادعاهايم تأييدي داشته باشند، لذا همچنان به شكنجه و بازجويي من ادامه مي دادند. ديگر شب و روز نداشتم؛ گاهي شبها مي آمدند و مرا به بازجويي مي بردند. در دو ماه اول هر روز كتكم مي زدند. بعد هم هفته اي دو سه مرتبه مي بردند و مي زدند. مثل اينكه جيره اي برايم تعيين كرده بودند. وقتي من دستگير شدم همه لباسهايم پاره و خوني بود در بيمارستان هم وقتي پايم را گچ گرفتند ديگر هيچ شلواري به پايم نمي رفت، پيراهني را هم كه در اختيارم گذاشتند دكمه نداشت و جلويش باز بود و مرا از بيمارستان با اين وضع به كميته مشترك آوردند و در كميته وقتي كه گچ پايم را باز كردند، بازجوها لباسي به من نمي دادند. شايد به اين ترتيب مي خواستند فشار بيشتري به من بياورند. نگهبانها هم اجازه نداشتند كه به درخواستم براي لباس اعتنا كنند.
اما نگهبانها همچنان از من كينه داشتند و با من بد و تند برخورد مي كردند و به خواسته ها و نيازهايم بي توجه بودند. از آنجا كه مثل آدم و حوا در سلول برهنه بودم، خيلي به آنها اصرار مي كردم كه شورتي، تكه پارچه و يا دستمالي بدهند تا ستر عورت كنم، اما بي فايده بود و آنها اعتنايي به حرفهايم نمي كردند.
در بالاي سلول پنجره اي بود كه شبكه توري داشت و پشت توري يك لامپ ضعيف قرار داشت كه در صورت روشن بودن، كمي سلول روشن مي شد، اما از آنجا كه اين لامپ هميشه سوخته بود، سلول غرق در ظلمات و تاريكي بود و لخت بودنم به چشم نمي آمد اما براي رفتن به دستشويي عذاب مي كشيدم. با يك دست جلو و يك دست عقب مي رفتم و برمي گشتم. لذا به خاطر رنجي كه از اين كار مي كشيدم سعي مي كردم كمتر به دستشويي بروم. با اينكه غالب نگهبانها بد عنق و بي توجه به ما بودند اما بعد از مدتي به نظرم آمد كه يكي از آنها آدم خوبي است و بويي از انسانيت برده است.
پنجشنبه|ا|15|ا|اسفند|ا|1387
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: کيهان]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 167]