واضح آرشیو وب فارسی:خبر آنلاین: فرهنگ > سینما - مسعود فراستی سرانجام قسمت آخر سریال پربیننده «یوسف پیامبر» را به طور کامل دیدم - و به سختی تحمل کردم. به نظرم معضل اصلی کار، قصه است و نوع روایت آن. قصه اصلی گنجایش 45 قسمت 45 دقیقهای را ندارد. به ناچار خرده داستانها - و آدمها - یی در قصه اصلی اضافه شده که بیشتر توراتی است تا قرآنی، و نیز از «سینوهه» ذبیحالله منصوری، که اساساً قصهسرایی است بیربط با روح ادعایی سریال.برای رساندن سریال به 45 قسمت و برای پر کردن خلأ شخصیتپردازی، دیالوگها، که بین لهن ادبی کهن و لحن تهرانی امروز در نوسانند، کش میآیند و «معنا» پرانی میکنند؛ و اینسرتها - از کلوزآپ به مثابه اینسرت تا اینسرت پاهای انسانها و اسبها و شترها و چرخ درشکهها - «هنر» نمایی میکنند؛ که در قسمت آخر بیداد میکند. یوسف و یعقوب به راحتی به عالم غیب میروند و «معناگرا» میشوند - جبرئیل و عزرائیل میبینند و خضرنبی - و به عالم کثرت بر میگردند و رئال میشوند. عزرائیل از غیب ظاهر میشود و به یعقوب نوید میدهد که پسرش در دنیای مردگان نیست. پس از غیب شدن، بنیامین که پسربچهای است میپرسد «پدر این کیبود؟» یعنی پسرک هم «فرشته» را دیده! با کدام منطق؟ به این دیالوگ هم توجه کنید: یعقوب (با اشاره به اهرام مصر): آنها چیستند؟ کوه یا تپه؟ یکی از پسرهای یعقوب: آنها اهرام مصرند. یعقوب: اهرام مصر؟ پسر: آری اهرام، و اینها ساخته دست بشرند. پسر دیگر: بزرگترین بناهای ساخته دست بشر. یعقوب (سری تکان میدهد): اوهوم! فیلمساز اهل «معنا» ی ما نمیداند اهرام مصر خیلی بعد از یعقوب و یوسف ساخته شدهاند؟ و پسر یعقوب قرنهای بعد را - تا امروز - دیده و میداند اهرام بزرگترین بناهای ساخته دست بشرند؟! چرا یعقوب که از صدها فرسنگ دورتر، بوی یوسف را میشنود، از نزدیک او را نمیشناسد؟ و چرا دهها سال طول میکشد تا اسماعیلاش را ذبح کند؟ شاید برای اینکه سریال دهها قسمت طول بکشد.و چرا یعقوب، که پیامبر خداست و علیالقاعده قدرتمند و فاضل و اهل عرفان و اهل حل مسائل خود و جهان پیرامون؛ در اینجا، چنین منفعل است و حتی جاهل؛ و فقط اهل اشک و آه است - و ملو درام هندی - ؟ از بازی بازیگر یعقوب و از دیگر بازیهای ضعیف کار هم بگذریم. برسیم به قسمت آخر. به نظرم کمبود قصه کار را به جایی میرساند که میبایستی قصه پنج دقیقهای را برای رساندن به پنجاه دقیقه با اینسرت پر کرد، و با نماهای لانگ از جمعیت، کلوزآپهای بیهدف از آدمهای نالان و اینسرتهای پاهای شترها و ... و با دیالوگهایی که نقض غرض است. یوسف در دیالوگ آخر به خضر پیامبر میگوید: «تو موعود را میبینی، سلام مرا برسان»! اما در عوض، زلیخا عارف میشود و به درک حقایق میرسد. چگونه؟ برای ایجاد هیجان و تعلیق! یوسف در صحنه دیدار پدر، دیرتر از همه میآید، حال آنکه منطقاً میبایستی زودتر از همه میآمد. و اما اسلوموشنها: اسلوموشن پیاده شدن یوسف از اسب و برخاک افتادنش در مقابل پدر. موی بلند و شال گردن یوسف در باد - در حرکت آهسته - بیشتر به رخ کشیده میشود تا حال و هوای «دیدار».و اسلوموشنهای یعقوب، بدتر از یوسف. یعقوب چند نفر ملازمش را که زیر بغل پیرمرد را گرفتهاند همچون یک جوان پس میزند و به جلو میرود و همانجا به زمین میافتد. - چندین و چندبار - که نه حس و حال دینی ایجاد میکند، نه تعلیق. فقط مخاطب را عصبی میکند؛ و در آخر که برخاک سُر میخورد، در ترفندی در بغل یوسف جای میگیرد. و دوربین لانگ میشود و جماعتی را دور و بر یوسف و یعقوب میگیرد. میزانسن صحنه با آن زاویه دوربین خبر از مرگ میدهد، اما صحنه بعد یعقوب در دربار فرعون است و فرعون مُنگل - که از نظر تاریخی صدها سال با یوسف فاصله دارد - هم رو به مخاطب و پشت به یعقوب، به او خوشامد میگوید! از صحنه قبل هم بگذریم که در لحظه «وصال» همه مردان دور و بر یعقوب و یوسف میگریند اما زلیخا و آسناد در آن بالاها میخندند و سریال با نمایی از خضر پیامبر - در عالم «معنا» - پایان میگیرد و باران میبارد. حتماً باران هم «نماد» رحمت است و نعمت.میماند شعر تیتراژ: «یوسف گمگشته بازآید به کنعان، غم مخور» و سریال قصه غم خوردن - و احزان - یعقوب است در فراق یوسف.اما یوسف که به کنعان باز نمیگردد و یعقوب است که برای دیدار او به مصر میرود. پس این شعر در عنوان بندی همه قسمتها چه میشود؟ و جمله یعقوب که بالاخره یوسف به خانه بازگشت (نقل به مضمون) یعنی یعقوب به مصر رفت؟!ببخشید این نام و لقب «یوزارسیف نبی» از کجا آمده؟ مشکل اصلی دوستان فیلمساز «ارزشی» ما در سینما و تلویزیون این است که میپندارند سینما «ظرف» است و هرچیزی - معنایی - را میشود در این ظرف ریخت. غافل از حد و رسم مدیوم؛ و غافل از اینکه هیچ معنایی - و هیچ نمادی - در تصویر متحرک ساخته نمیشود مگر آن که «فرم» اجازه به ظهور آن بدهد. از پس فرم، محتوا میآید، و از پس صورت، معنا. هر اندازه که اثری، فرم داشته باشد، معنا دارد؛ نه بیشتر.اگر اثر هنری - سینمایی - توانسته باشد دنیایی را، از طریق فرم، واقعی و باور پذیر نماید، فقط در چارچوب آن دنیا و آن فضا و آدمهایش، هر معنایی میتواند رخ نموده و منتقل شود.در تصویر متحرک دگرگونساز، هیچ معنا و نمادی به طور مجرد - و با اراده فیلمساز - ساخته نمیشود. همه چیز باید از عینیت بگذرد، از فیزیک به شیمی میرسیم؛ و از فیزیک به متافیزیک.در سینما - و در تفکر تصویری - مفهوم عشق، ایثار، شجاعت، مرگ و ... از طریق آدمهای عاشق، فداکار، شجاع و ... به تصویر در میآید؛ و منتقل میشود؛ مفهوم عشق، تنها از طریق دو انسان عاشق در یک قصه عاشقانه - نه حتی دو عاشق در هوا بدون قصه -. هر چه راستتر و واقعیتر عشق ملموس انسانی و قابل احترام زمینی را به تصویر در بیاوریم، میتوانیم به مفهوم عشق، و عشق آرمانی تا اندازهای نزدیک شویم.مفهوم قهرمانی نیز از طریق یک قهرمان به ظهور میرسد. وقتی در فیلم یک قهرمان را به درستی، تمام و کمال، واقعی و باور پذیر - در درون قصهای جذاب - و با فرمی متناسب تصویر کردیم، و مخاطب نیز با این قهرمان همدلی کرد، میتوانیم تا حدی به مفهوم قهرمانی دست یابیم. و در آخر معنا و نماد در تصویر، باید مقبول مخاطبش باشد. معنا و نمادی که مفهوم آن توسط مخاطب درک نشود، مانند نامهای است که هرگز گشوده نشود. این نکته را نیز گوشزد کنم که دوستان فیلمساز - و سریالساز - این کارها، ربطی به «هنر» ندارد و ربطی به هنرمند بودن. دوستان به خودشان نگیرند و لقب هنر و هنرمند به خود ندهند. این را زمان - و مخاطب - تعیین میکند. اخلاق - و باور - هنرمندان قدیم ما درست بود که پای کار عظیم همیشه ماندگارشان - مثلاً مسجد جامع اصفهان - امضای کوچکی میکردند، که: الاحقر: ... نجار، یا کاشیکار، یا معمار، نه هنرمند.
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: خبر آنلاین]
[مشاهده در: www.khabaronline.ir]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 973]