واضح آرشیو وب فارسی:فان پاتوق: نام کتاب : و باز هم لیلی
نویسنده : میترا شفقیان
فصل اول
در آن وقت شب تنها چیزي که در چهار دیواري تاریک خانه به چشم می خورد سکوت بود و سکوت و دختري جوان که درخلوت خود به سوگ و عزاي مادر نشسته و مات و مبهوت و ناباور مرگ مادر به گذشته ها می اندیشد. به گذشته هاي تلخ وبه گذشته هایی شیرین به گذشته هایی دور و به گذشته هایی نزدیک.
هرگز فکرش را هم نمی کرد که روزي مادر در آغوشش جان بسپارد. که روزي مادر چشمهایش را به این زودي ها به روي او ببندد. که روزي مادر اینگونه غم انگیز و غریبانه با دنیاي بی رحم و فانی اش وداع گوید .آنهم به خاطر بی وفایی و خیانت
مردي که روزي با چشمانی ناباور و عاشق زندگی قشنگی را در کنار او آغاز کرده بود. .آنهم به خاطر مردي که بعد از 18 سال زندگی او را به خاطر ورود زنی دیگر به زندگیش به دور انداخته و موجب افسردگی شدید او گشته بود. لیلی درحالیکه در
تاریکی وهم انگیز اتاق ناباورانه جسد بی جان مادرش را که در آغوشش به خوابی ابدي فرو رفته بود به خود می فشرد.
به یاد سخنان او از عشقش به پدر افتاد
به گفته مادرش پریناز نطفه ي او در میان دیوارهاي شهر زیباي شیراز در خانه اي با بافتی قدیمی و دلباز بسته شده بود.
آنهم دیوارهایی که همیشه بوي عشق و دلدادگی می داد و بوي حافظ و سعدي رابعد از آن نیز دوران بی خبریه کودکی اش و همینطور دوران پرشیطنت نوجوانیش و بالاخره هم سرآغاز دوران زیبا و
پرالتهاب جوانیش را در میان همان دیوارها گذرانده و رشد کرده بود.به قول خودش یک دختر شیرازي به تمام عیاري بودکه معنی عشق و دلدادگی را به خوبی می دانست و می فهمید و درك می کرد. نوزده ساله بود که به هنگام بازگشت از
کلاس هاي آموزش تایپ در یکی از ایستگاههاي اتوبوس آنهم در یک روز زیباي بهاره با یک برخورد و نگاه کوتاه بدجوريدلباخته ي ناصر پدر لیلی شد
از حق نگذریم آن روز ناصر نیز با همان نگاه کوتاه کشش عجیبی نسبت به پریناز پیدا کرده و علاوه بر دلش تمام اندامش نیز به لرزه درآمده بود.که بعد از آنروز دیدارهاي کوتاه و یک روز درمیانشان در همان ایستگاه اتوبوس کارشان را به یک عشق جانسوز و آتشین کشاند و تاب و تحمل را از هر دوشان گرفت و بی طاقتشان کرد. پریناز دومین فرزند خانواده اش
بود و تک دختر خانه و عزیز کرده پدر و مادرش و طبق معمول که همیشه پدران براي دخترانشان ارزوهاي بسیاري دارند
پدر او نیز براي تنها دخترش آرزوهاي ناگفته و بهترین ها را در نظر داشت روزي که پدرش رحمان متوجه عاشق شدن دخترش شد. آن هم با آن تب و تاب از هرچه آشنا و غریبه بود جویاي وضعیت
ناصر شد و زمانیکه از وضعیت ناصر که دانشجویی بیش نبود مطلع گشت به شدت با ازدواج آنها مخالفت کرد.ولی پریناز که در آن زمان جوان بود و عاشق و احساساتی پایش را در یک کفش کرده و براي ازدواجش با ناصر به سختی سماجت کرده
بود .
در آن زمان ناصر پسري بود بیست و سه ساله و دانشجو که به علت قبولیش در یکی ازدانشگاههاي شهر شیراز در آن شهرمشغول به تحصیل و کسب علم بود. او نیز همچون پریناز به سختی خواهان این ازدواج بود و او نیز به سختی طاقت از کفداده بود
لیلی خیلی خوب به خاطر داشت که در این اواخر مادرش مدام از آنروزها یاد می کرد و مدام با یاد آن روزها آه حسرت میکشید.پریناز حتی آخرین ساعات عمرش نیز باورش نمی شد که ناصر، مردي که یک پریناز می گفت و صد پریناز از میانلبانش بیرون می زد ، پشت پا به آنهمه عشق و علاقه زده و دیگري را به او ترجیح داده باشد
او بعد از خیانت ناجوانمردانه ي ناصر مدام احساس می کرد که آفتاب زندگیش که همان احترام و عزتش بود با خیانت او به
یکباره به زیر پاره ابر قطوري رفت و خود را براي همیشه در زیر آن ابر پنهان کرد. او با خیانت ناصر مدام احساس می کردکه آفتاب پر نور زندگیش که همان عشق و علاقه مابین خودش و ناصر بود دیگر هرگز هیچ طلوعی نخواهد داشت.
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: فان پاتوق]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 583]