تور لحظه آخری
امروز : چهارشنبه ، 5 اردیبهشت 1403    احادیث و روایات:  امام علی (ع):هيچ آيينى، با نادانى رُشد نمى كند.
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

بلومبارد

تبلیغات متنی

تریدینگ ویو

خرید اکانت اسپاتیفای

کاشت ابرو

لمینت دندان

ونداد کولر

لیست قیمت گوشی شیائومی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

دانلود سریال سووشون

دانلود فیلم

ناب مووی

تعمیر کاتالیزور

تعمیر گیربکس اتوماتیک

دیزل ژنراتور موتور سازان

سرور اختصاصی ایران

سایت ایمالز

تور دبی

سایبان ماشین

جملات زیبا

دزدگیر منزل

ماربل شیت

تشریفات روناک

آموزش آرایشگری رایگان

طراحی سایت تهران سایت

آموزشگاه زبان

اجاره سند در شیراز

ترازوی آزمایشگاهی

رنگ استخری

فروش اقساطی کوییک

راهبند تبریز

ترازوی آزمایشگاهی

قطعات لیفتراک

وکیل تبریز

خرید اجاق گاز رومیزی

آموزش ارز دیجیتال در تهران

شاپیفای چیست

فروش اقساطی ایران خودرو

واردات از چین

قیمت نردبان تاشو

وکیل کرج

تعمیرات مک بوک

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

سیسمونی نوزاد

پراپ تریدینگ معتبر ایرانی

نهال گردو

صنعت نواز

پیچ و مهره

خرید اکانت اسپاتیفای

صنعت نواز

لوله پلی اتیلن

کرم ضد آفتاب لاکچری کوین SPF50

دانلود آهنگ

طراحی کاتالوگ فوری

واردات از چین

اجاره کولر

دفتر شکرگزاری

تسکین فوری درد بواسیر

دانلود کتاب صوتی

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1797634339




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

یک داستان خانوم پسند


واضح آرشیو وب فارسی:فان پاتوق: زن وارد آپارتمان که شد تا خواست در را باز کند متوجه پاکتِ پستي بزرگي شد که جلو در افتاده بود . با تعجب پاکت را برداشت و داخل شد . از آشپزخانه صـداي شيرِ آب مي آمد . کيفش را از روي دوشش برداشت و روسري اش را از سرش باز کرد . در حالي که سعي مي کرد نشاني فرستنده را پشتِ پاکت بخواند ، دکمه هاي مانتويش را باز کرد و يک دستش را از مانتو بيرون آورد . بعد بسته را به دستِ ديگر داد و مانتو را از تنش در آورد و روي جارختي پشت در آويزان کرد .

.آرام روي مبل نشست . پاکت را باز کرد و ديد که ناشناسي شمارة جديدِ مجلة «زنان» را برايش فرستاده است

آرام آرام مجله را ورق زد تا رسيد به « صفحة مردان » . با بي ميلي نگاهي به عنوانِ مطلبِ اين شماره انداخت . نظرش را جلب کرد : « يک داستانِ زن پسند »

از سرِ کنجکاوي خواست شروع کند به خواندنِ داستان اما براي لحظه اي چشم از صفحه برداشت و در خيالاتش غوطه ور شد ...

صداي گرية بچه به گوشش رسيد . گفت : « اون بچه چرا اينقدر نق مي زنه ؟ »

مرد شير آب ظرفشويي را بست و گفت : « فکر کنم خيس کرده . »

زن گفت : « خب عوضش کن . نمي بيني من خسته ام ؟ »

مرد پشتِ دستش را به پيشبند ماليد تا خشک شود . بعد کمي سرش را به جلو خم کرد و بندِ پيشبند را از سرش در آورد . سريع از آشپزخانه بيرون آمد . سلام گفت و به اتاق خواب رفت .

زن نگاهي به او انداخت و روزنامه را از روي ميز برداشت . لحظاتي بعد مرد در حالي که کهنة خيس بچه را کف دست گرفته بود از اتاق خواب بيرون آمد و تند به سمت دستشويي رفت .

زن گفت : « مواظب باش نچکه ! »

مرد دستِ ديگرش را هم گود کرد و زيرش گرفت . بعد شيرِ دستشويي را باز کرد و کهنه را شست .

زن دماغش را گرفت و گفت : « خب ببند در رو ! بوش خفه م کرد ! »

مرد با پشت پا در را هل داد و تا نيمه بست .

زن صفحات آگهي را از لاي روزنامه درآورد و خواند : « به يک ماشين نويسِ مرد نيازمنديم . تلفن 8909739 » « به يک منشيِ آقا ، ديپلمه ، مسلط به زبان انگليسي و تايپ فارسي و لاتين ... »

زن از اين که آگهي هاي استخدام بيشتر براي مردان بود لجش گرفت و صفحات آگهي را روي ميز پرت کرد .

مرد از دستشويي بيرون آمد . کهنة بچه را که چلانده بود باز کرد و تکاند و به سمت بالکن رفت . درِ بالکن را باز کرد و کهنه را روي طناب پهن کرد و گيره زد .

بچه باز شروع به گريه کرد . زن نگاهِ چپ چپي به مرد انداخت و گفت : « بچه سرما نخوره ! »

مرد سريع به اتاق خواب رفت و از کشوي کمد ، کهنه اي ديگر بيرون آورد و دورِ بچه پيچيد . بعد بلندش کرد و در حالي که تکان تکانش مي داد از اتاق بيرون آمد .

گرية بچه قطع نمي شد . زن گفت : « شايد گشنه شه . »

مرد به سمت زن آمد : « يه لحظه بغلش مي کني ، شيرِشو درست کنم ؟ »

زن کف دست هايش را نشان داد و گفت : « بذارش رو تخت ، دست هام کثيفه . »

مرد گفت : « دست هات چرا سياهه ؟ »

زن با بدخُلقي گفت : « هيچي ، پنچر کردم . »

مرد گفت : « باز هم ؟ »

زن گفت : « زاپاسم هم پنچر بود . يه مکافاتي کشيدم تو خيابون که نگو ... »

مرد بچه را روي تخت گذاشت . به آشپزخانه رفت و شيشة بچه را زيرِ شيرِ آب شست ...

زن به خواندنش ادامه داد : « همچنين در جلسة صبح امروزِ مجلس ، بند چهار از مادة 243 قانونِ ... به تصويب رسيد . بر اساس اين مصوبه ، از اين پس زنان حق خواهند داشت که ... »

مرد در حالي که سر شيشه را با انگشت شست گرفته بود و شيشه را تکان مي داد از آشپزخانه بيرون آمد . جلو اتاق خواب لحظه اي مکث کرد و شيشه را کج کرد و چند قطرة شير پشتِ دستش ريخت و با نوک زبان چشيد تا ببيند داغ نباشد .

زن گفت : « داغ نباشه ! »

و در مبل فرو رفت و پايش را دراز کرد . بعد با کنترل تلويزيون را روشن کرد . گزارشگر ورزشي خبرِ مسابقات تکواندوي بزرگسالان را اعلام مي کرد : « در قسمتِ کاتاي انفرادي ، خانم سميه آقاخاني از استان لرستان با کسب 35 امتياز صاحب مقام نخستِ اين رقابت ها ... »

گرية بچه نمي گذاشت خوب بشنود . کمي سرش را خم کرد و رو به اتاق خواب گفت: « بخوابونش ديگه اين وقتِ ساعت !... »

مرد سرش را از اتاق خواب بيرون آورد و گفت : « کمش کن ! اينجوري که بچـه نمي خوابه . »

زن غر زد : « دو دقيقه هم نمي شه تو اين خونه راحت بود ؟ »

و کمي صداي تلويزيون را کم کرد .

اين بار مرد همراه بچه از اتاق بيرون آمد . بچه را روي يک دستش خوابانده بود و با دستِ ديگر شيشة شيرش را نگه داشته بود و « پيش پيش » مي کرد . آهسته به سمتِ زن آمد . زن چشمش به تلويزيون بود ، ولي نگاه نمي کرد . مرد کنارش روي مبل نشست . لحظه اي بعد ، محجوبانه ، گفت : « امروز مامانم زنگ زده بود . »

زن توجهي به حرفش نکرد .

مرد باز ادامه داد : « امشب دعوت مون کرده ... »

زن ، بي آنکه سرش را برگرداند ، گفت : « خيلي خسته ام . »

مرد گفت: «پريشب کلي تدارک ديده بودن ، نرفتيم . خب امشب که کاري نداري ...»

زن گفت : « خسته ام . مگه نمي بيني ؟ »

مرد گفت : « فردا چي ؟ فردا که جمعه ست . »

زن گفت : « فردا مسابقه ست . قراره با بچه ها بريم تماشاي بازي . »

مرد گفت : « شب . »

زن گفت : « نه ! »

مرد ناراحت از روي مبل بلند شد و پشت به او کرد و آرام گفت : « تمامِ زن هاي همسايه شوهرهاشونو مي برن تفريح ، گردش ... اما تو اصلاً به فکر نيستي ... »

زن کمي در مبل جابه جا شد ، اما به روي خودش نياورد .

مرد با بغض گفت : « صبح تا شب توي خونه ام . هي بشور ، بپز ، جاروکن ... نه تفريحي ، نه مهموني اي ... ماه به ماه خونة مادرم هم نمي رم ... »

و باز در حالي که پيش پيش مي کرد ، آرام دور اتاق چرخيد . بچه که کمي ساکت شد گذاشتش روي تخت . وقتي آمد برود سمتِ آشپزخانه ، زن پرسيد : « شام چي داريم؟ »

مرد جلو درِ آشپزخانه ايستاد و آرام و غمزده گفت : « خورشتِ ديشب يه خـرده مونده . مي خواي داغ کنم ؟ »

و رفت داخل .

زن بلند گفت : « باز هم غذاي موندة ديشب ؟ »

مرد از آشپزخانه گفت : « ديشب که لب نزدي . همون جوري مونده . »

زن گفت : « مگه خودت شام نمي خوري ؟ »

مرد جوابي نداد . زن به درِ آشپزخانه خيره شد و صداي به هم خوردن استکان و نعلبکي را شنيد . لحظه اي بعد مرد با سيني چاي بيرون آمد .

زن تکرار کرد : « مگه خودت شام نمي خوري ؟ »

مرد سيني را جلو زن گرفت : « ميل ندارم . خوابم مي آد . »

زن ديد که چشم هاي مرد سرخ شده . مرد آبِ بيني اش را بالا کشيد . زن بد خُلق شد : « هر شب کارِت همينه . مدام يا قهري يا غُر مي زني ... »

مرد سيني را روي ميز گذاشت و گفت : « آره ، وقتي که زنِ آدم صبح مي ره اين وقتِ شب مي آد ... انگار نه انگار که شوهري داره ، بچه اي داره ... »

زن که سرش پايين بود و داشت با درِ قندان بازي مي کرد صدايش درآمد : « از بوق سگ مي رم جون مي کَنم که يه لقمه نون در بيارم بريزم تو شکمِ صاحب مردة شما ... »

مرد ، عصباني ، گفت : « مگه فقط تو زني ؟ مگه زن هاي ديگه چي کار مي کنن ؟ »

زن فرياد زد : « بلند مي شم ها ! »

مرد گفت : « بلند شو ! بلند شو ببينم چي کار مي کني ! مگه بارِ اولته ؟ »

زن با مشت روي ميز کوبيد : « بس کن ديگه ! »

مرد با هر دو دست موهاي خودش را کشيد : « مي خوام جيغ بزنم ... جيغ ... »

که يکهو زن کنترلش را از دست داد و قندان را به طرفش پرت کرد . قندانِ چيني در هوا چرخي زد و به سرِ مرد خورد . مرد فريادي کشيد و پشتِ يکي از مبل هاي دو نفره روي زمين ولو شد . قندها که در هوا پخش شده بودند مثل نُقلي که روي سرِ عروس مي ريزند روي سرِ مرد ريختند ...

زن فکر کرد صداي فريادِ مرد را شنيده و يکهو به خودش آمد ... ديد همچنان روي مبل نشسته و مجلة زنان روي پايش است . با خيال راحت ، مجله را ورق زد و لحظاتي به فکر فرو رفت . بعد لبخندِ آرامي زد و به تلفن نگاه کرد . بلند شد و به سمت تلفن رفت و شماره گرفت .

صدايي از آن طرف گفت : « بفرماييد . »

زن گفت : « سلام زري ، چطوري ؟ ببين ، مجلة زنان اين شماره رو خريده ي ؟ »

صدا گفت : « آره ، اما اونقدر کار دارم که هنوز وقت نکرده م ورق بزنم . »

زن گفت : « ببين ، صفحة مردانِ شو حتماً بخون . يه داستانِ قشنگ داره . نمي دونم نويسنده ش زنه يا مرد . فکر کنم اسمِ مستعاره ... حتماً بخون . ببين ، به اشي هم زنگ بزن بگو . من هم زنگ مي زنم به آذر ... »

زن يکهو چشمش به قندهايي افتاد که کنار مبل روي زمين افتاده بود . بعد پاهاي بي جاني را ديد که از پشتِ مبل بيرون آمده بودند . طرحِ شادِ گل هاي پيژامه برايش آشنا بود .

صدا مدام مي گفت : « الو ، الو ... »

زن گوشي را رها کرد و آهسته و با وحشت به سمتِ مبل رفت . ناگهان شوهرش را ديد که به پشت روي زمين افتاده و ردي از خون روي شقيقه اش خشک شده !
__________________






این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: فان پاتوق]
[مشاهده در: www.funpatogh.com]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 236]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب




-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن