تور لحظه آخری
امروز : سه شنبه ، 4 اردیبهشت 1403    احادیث و روایات:  امام صادق (ع):سخن گفتن درباره حق، از سكوتى بر باطل بهتر است.
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

بلومبارد

تبلیغات متنی

تریدینگ ویو

خرید اکانت اسپاتیفای

کاشت ابرو

لمینت دندان

ونداد کولر

لیست قیمت گوشی شیائومی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

دانلود سریال سووشون

دانلود فیلم

ناب مووی

تعمیر کاتالیزور

تعمیر گیربکس اتوماتیک

دیزل ژنراتور موتور سازان

سرور اختصاصی ایران

سایت ایمالز

تور دبی

سایبان ماشین

جملات زیبا

دزدگیر منزل

ماربل شیت

تشریفات روناک

آموزش آرایشگری رایگان

طراحی سایت تهران سایت

آموزشگاه زبان

اجاره سند در شیراز

ترازوی آزمایشگاهی

رنگ استخری

فروش اقساطی کوییک

راهبند تبریز

ترازوی آزمایشگاهی

قطعات لیفتراک

وکیل تبریز

خرید اجاق گاز رومیزی

آموزش ارز دیجیتال در تهران

شاپیفای چیست

فروش اقساطی ایران خودرو

واردات از چین

قیمت نردبان تاشو

وکیل کرج

تعمیرات مک بوک

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

سیسمونی نوزاد

پراپ تریدینگ معتبر ایرانی

نهال گردو

صنعت نواز

پیچ و مهره

خرید اکانت اسپاتیفای

صنعت نواز

لوله پلی اتیلن

کرم ضد آفتاب لاکچری کوین SPF50

دانلود آهنگ

طراحی کاتالوگ فوری

واردات از چین

اجاره کولر

دفتر شکرگزاری

تسکین فوری درد بواسیر

دانلود کتاب صوتی

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1797595054




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

دیو هفت سر


واضح آرشیو وب فارسی:تبیان: دیو هفت سر
جنگ
با نعره ی مجتبی تمام بچه هایی که تو سنگرِ دم کرده خواب بودند، از جا پریدند. فرمانده هاج و واج گفت: «چه شده؟» مجتبی سراسیمه و بدون توجه به کسانی که لگد می کرد، دوید و ته سنگر چپید زیر پتو و مثل بید شروع کرد به لرزیدن. حالا تمام بچه ها دل نگران و ترسیده، داشتند دورش جمع می شدند. تا فرمانده آمد دست بر شانه مجتبی بگذارد و بپرسد که چه بلایی سرش آمده، مجتبی از جا جهید و با چشمان رمیده و وحشتزده نالید: «ای وای، بدبخت شدیم! دایناسور! اژدها...»فرمانده باحیرت به مجتبی که سرو صورتش خیس عرق و سرخ و موهای سرش سیخ شده بود، نیم نگاهی کرد و بعد آب دهانش را به سختی قورت داد و نگاهی به بچه های دیگر کرد. هوای سنگر دم کرده بود و حالا همه خیس عرق بودند. فرمانده گفت: «چی داری میگی پسر؟ اژدها کجا بود؟» مجتبی دست فرمانده را گرفت و در حالیکه که کم مانده بود زیر گریه بزند نالید: «بدبخت شدیم! یک غول بیابانی بیرونه. یک دیو! بچه ها را بردار فرار کنیم! مطمئنم که عراقی ها را خورده و حالا میاد سر وقت ما! فرمانده شانه های مجتبی را تکان داد و گفت: «اژدها و دایناسور کجا بود؟ این دری وریها چیه می بافی. نکنه مخت عیبناک شده!» یکی از بچه ها گفت: «آفتاب زده تو کله اش و قاطی کرده!»مجتبی در حالیکه مثل بید می لرزید و دندانهایش بهم می خورد و چشمش به ورودی سنگر بود ناله کرد که: «دروغم کجاست؟ با چشمانم دیدم. چشمهایش مثل دو کاسه خون بود و هی می چرخید. از پشتش هم پره های استخوانی مثل باله ماهی زده بود بیرون. «قیافه اش مثل دیو بود!» دوباره خزید زیر پتو. تو آن گرمای همه به هم نگاه می کردند و منتظر بودند کسی حرف بزند. آخر سر فرمانده بلند شد و سلاحش را مسلح کرد و گفت: «تقی و یاسر، با من بیایید.» هر سه آماده رفتن می شدند که مجتبی سر بیرون آورد و فریاد زد:«کجا می رید؟ همه تان را می خورد!» فرمانده و یاسر و تقی رفتند. بچه ها دلواپس و ترسیده، یک نگاه به مجتبی داشتند و یک نگاه به بیرون که چه می شود. چند دقیقه بعد صدای چند شلیک بلند شد و منطقه پر از صدای شلیک و انفجار شد. مجتبی نعره زد که: «ای خدا به دادمان برس! ای خدا نگذار این هیولا ما را بخورد!» کم کم دیگران آماده می شدند که با دیدن دیو خونخوار فرار کنند که از میان گرد و غبار انفجارها فرمانده و تقی و یاسر، سر رسیدند و شیرجه رفتند تو سنگر. اول چند سرفه کردند و گرد و غبار از سینه زدودند و بعد نگاهی به هم و به بچه ها کردند و پقی زدند زیر خنده. تو دست فرمانده یک آفتاب پرست سرخ و گنده بود که از سینه اش خون می رفت. فرمانده خنده خنده گفت: «پاشو آقا مجتبی. پاشو رزمنده شجاع. آنکه تو دیدی نه اژدها بود نه دیو هفت سر. یک آفتاب پرست بدبخت بود که از دیدن دوربینی که تو به چشم گرفته بودی و عراقیها را دید می زدی تعجب کرده بود و هی به دوربین نگاه کرده بود. راستش ما هم اول که رسیدیم آفتاب پرست نبود. اما چند بار که به دوربین نگاه کردم یک هو آمد جلوی دوربین و منم زدم این بیچاره را ناکار کردم. باید پانسمانش کنیم تا خوب بشه!»حالا خمپاره بود كه دور و بر ما منفجر می شد، اما خنده آنها صدای انفجارها را می شكافت و به آسمان می رفت.کتاب رفاقت به سبک تانک صفحه 86





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: تبیان]
[مشاهده در: www.tebyan.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 402]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن