واضح آرشیو وب فارسی:فان پاتوق: دشمنان ، دوستان ، معجزات سه هفته بدون دیدار بانو گذشته بود و من می دانستم که باز هم او را خواهم دید . می دانستم که بدون خداحافظی نخواهد رفت . در این اثنا ، مردم مرا اذیت می کردند ، پلیس مراقب من بود ، بازرس عمومی تقریبا مرا از پا در آورده بود و والدین بیچاره ام چه عذابی از دست مقامات شهر می کشیدند فقط در حیات ابدی آشکار خواهد شد ! یک قاضی و یک وکیل در لورد فرستادگانی از بهشت بودند . قاضی پوگات Pougat مرا خاطر جمع کرد که مستر دوتور در تهدید من و به ستوه آوردن خانواده ام پا را از حد و مرز قانونی خود فراتر گذاشته . مستر دوفو Dufo وکیل دادگستری مرا از تله هایی که مقامات برایم کار گذاشته بودند حفظ کرد . علی رغم توطئه ها و طرح ریزی نقشه های جورواجور ، اتفاقات حیرت انگیزی رخ داد که مردم در ایمانشان استوار شدند . بچه کرازین بوهوهارت ، یک طفل دوساله ، در شرف مرگ بود و تابوت کوچولویش در حال ساخت بود . کرازین Crosine Bouhohort کودکش را به ماسابیل آورد و برای پانزده دقیقه او را در آب سرد چشمه غوطه ور کرد . روز بعد ، لوییس کوچولو سرشار از جان و زندگی راه می رفت . دکتر دوزوس و دکتر ورگز Vergez بچه را معاینه کردند و هر دو پزشک تصدیق کردند که شفای کودک با توجه به دانش پزشکی ، توضیحی ندارد . در نتیجه شهردار شهر و پلیس مرا به شفا دادن متهم کردند . و مرا به مجازات حبس تهدید کردند . و من به راحتی اقرار کردم که : " من هیچ کس را شفا نداده ام . " بعد آنها جار و جنجال به پا کردند که نباید هرگز دوباره به غار بروی . و سعی داشتند با زبان فرانسوی عالی و رفتار پر مغز و نابشان مرا حسابی بترسانند . به نظر می رسید آنها نمی توانستند باور کنند که من در حضور بانویی زانو می زنم که فقط می تواند از بهشت آمده باشد . و تمام سخنان آنها را ، از یک گوشم می شنیدم و از گوش دیگرم بیرون می انداختم . من هر روز بعد از کلاس تعلیمات دینی ، باید به غار می رفتم زانو می زدم تسبیح می گفتم و علامت صلیب را آنطور که بانو بهم آموخته بود می کشیدم و به خانه بر می گشتم . باکره حامله صبح روز 25 مارس با یک کشش قوی درونی از خواب بیدار شدم و به غار ماسابی فرا خوانده شدم . هنوز هوا تاریک بود که به ماسابیل رسیدم . بانو زودتر آمده بود و در آنجا منتظر من بود . من از او عذر خواهی کردم که دیر رسیده ام و گفتم سرماخوردگی دارم . بانو لبخند شیرینی به من زد و من زانو زدم و با هم شروع به دعا کردیم . بعد بانو خیلی خیلی نزدیک من آمد و من به او گفتم که چقدر بهش عشق می ورزم و چقدر خوشحالم که دوباره می بینمش . من گفتم که مادمازل آیا می تونید اونقدر محبتتون رو به من افزایش بدید و نامتون رو به من بگید و او در جواب به من لبخند زد . من دوباره گفتم می تونید محبت کنید و اسمتون رو به من بگید من جمعا چهار مرتبه درخواستم را تکرار کردم . بانو دستهایش را به طرف زمین دارز کرد و بعد آنها را به طرف بالا روی سینه اش به صورت ضربدر به هم پیچاند . چشمانش را به طرف بهشت دوخت ولی سرش را بالا نگرفت . با ملایمت به طرف من خم شد و گفت : Que soy era Immaculada Conceptiou بانو به من لبخند زد و بعد غیب شد . من تنها ماندم . من معنی کلمات را نمی دانستم اما حتما کشیش معنی آن را می دانست . من می دانستم که بانو به کشیش پیرامل عشق می ورزد . من شمعم را در غار گذاشتم و در حالی که تمام راه کلمات بانو را با خودم تکرار می کردم ، مستقیم به نزد کشیش پیرامل رفتم . پدر در انتظار من بود . من به او تعظیم کردم و گفتم : I am the Immaculate Conception و او را دیدم که بهت زده شدم . توضیح دادم که بانو می فرمایند که I am the Immaculate Conception پدر پیرامل خوب و مهربان ، بهت زده در جا میخکوب شد و در حالی که لکنت زبان پیدا کرده بود گفت : تو معنی این کلمات را می دانی ؟ من سرم را تکان دادم و گفتم نه ! پدر پرسید تو که معنی کلمات را نمی دانی چطور آنها را ادا می کنی ؟ من جواب دادم که من تمام طول راه کلمات را با خودم تکرار کردم و ادامه دادم در ضمن بانو هنوز بر ساخت بنای کلیسا اصرار دارند . رنگ صورت پدر پیرامل تا سر حد مرگ پریده بود او به زور راه می رفت و بریده بریده به من گفت که بچه جان تو به خانه برگرد . یک روز دیگر با تو صحبت می کنم . من سالها بعد فهمیدم که پدر پیرامل همان شب نامه ای برای اسقف اعظم نگاشته و گفته که قلبش مالامال از شور و هیجان شده و چشمانش از اشک لبریز شده است . شکوه و جبروت مریم مقدس کلمات بانو چه معنی داشت ؟ هیچ فکری به ذهنم نمی رسید . نمی دانستم من باکره حامله هستم یعنی چه تصمیم گرفتم از مادمازل استرید Estrade بپرسم . او دارای حواس ماورایی پاکی بود . من سوال کردم مادمازل باکره حامله یعنی چه ؟ و او توضیح داد که پاپ چهارم در هشتم دسامبر چهار سال پیش این اصطلاح را در مورد مریم مقدس به کار گرفته است . دریافتم که چیزی را که هفت هفته تمام نمی دانستم و حالا می توانم اظهار کنم که آن فرشته ، کسی نیست جز مریم باکره ، مادر مقدس که از بهشت آمده که احساسات و شور و شوقش را با من قسمت کند . او دعایی آسمانی به من آموخته که به زمین تعلق نداشت . دعایی که روح زمینی نداشت . او برای من دعا کرده بود . او به من قول شادمانی داده بود نه در این دنیا که در دنیای ماورا . در تمام این دیدارها ، او با من نه با فرانسوی سطح بالی مقامات لورد ، که با لهجه معمولی لورد ، یعنی زبان من ، صحبت کرده بود . مادر مقدس به من آموخت که نیایش و دعا و قداست خیلی ساده و بی تجمل است . اکثریت مردم حس کرده بودند که بانوی مقدس ما آمده که لورد را تقدیس کند . وقتی مردم به این واقعیت اطمینان پیدا کردند ، از شادی در پوست خود نمی گنجیدند . در تمام طول مدت ظهورات ، هیچ جرم و جنایتی در شهر صورت نگرفت و مردم به کلیسا هجوم آورده بودند و نزد کشیش ها اعتراف می کردند . رمق کشیش های ناحیه تقریبا کشیده شده بود و خیلی خسته شده بودند . بانو به من گفته بود که همیشه یک شمع مقدس با خودم به غار بیاورم و بعد دوباره آن را با خودم به خانه ببرم. اما در روز 25 مارس او از من خواست که شمع را همانطور روشن ، در غار جا بگذارم . و تا به این روز همیشه شمعها در ماسابیل بر افروخته بودند . من متوجه شدم که بانو گاه گداری از بالای سر من به جمعیت نگاه می کند و از بین جمعیت نفر به نفر را نگاه می کند و به مردم لبخند می زد تو گویی دوستانی عزیز و آشنا هستند . او فراموش نکرده بود که مقامات شهر چقدر باعث پریشان حالی و نگرانی والدینم شده اند . همه آنها عاقبت به دیدارها و ظهورات مریم مقدس ایمان آوردند و همگی در حالی از دنیا رفتند که صلیب مسیح را در دستانشان می فشردند . جکومت Jacomet اعتراف کرد که ضدیت و دشمنی ما پوچ و بی اساس بوده . مریم باکره مقدس جانب دار برنادت بوده . شمع فروزان سه دکتر برجسته به لورد آمدند که مرا معاینه کنند . و یک سیاست مدار به همراه آنها بود که از من سوالاتی کند . او گفت که مادر مقدس نمی تواند با لهجه محلی صحبت کند . عیسی مسیح و مریم مقدس آن زبان را نمی دانسته اند . و من به او گفتم که اگر آنها نمی توانند پس ما چطور می توانیم ؟ سه دکتر اظهار کردند که من از نظر مغزی و احساسی تعادل دارم . ولی از بیماری آسم رنج می برم . مادرم می توانست این بیماری مرا به آنها بگوید و زحمتشان را کم کند . برگ برنده مقامات همیشه این یک جمله بود : " ما می توانیم تو را به زندان بیندازیم " .آنها انگار فراموش کرده بودند که من در سلول زندان کاچوت که در واقع زندان بلااستفاده پلیس بود ، با تمام افراد خانواده ام در یک اتاق زندگی می کنم . آنها می خواستند با این تهدیدها مرا از میدان به در کنند . داشتن یک سلول انفرادی برای خودم به تنهایی و داشتن ساعات خلوت در یک جای دنج برای آمادگی من برای اولین مراسم عشای ربانی خیلی هم غنیمت شمرده می شد . در چهارشنبه 7 آوریل و روز عید پاک ، یک بانگ درونی در وجودم برای رفتن به ماسابی و دیدار مادر مقدس حس کردم . وقتی وارد شدم صدها نفر از مردم آنجا مشغول دعا بودند . و برایم در آنجا جا نگه داشته بودند . من با بانو در عالم نیایش بودیم و می دانستم که دنیای ما قسمتی از دنیای بهشت است . وقتی که بانو رفت متوجه دکتر دوزوس شدم که کنار من ایستاده است . او شمع را از دست من گرفت و شعله شمع را روی دست چپ من گرفت . و من با ناراحتی می گفتم که آقا دستم دارد می سوزد . دقایقی بعد فهمیدم که در حین دیدن بانو شعله شمع انگشتان و کف دست چپم را احاطه کرده بوده و دکتر دوزوس خیلی متعجب شده بود که چطور روی انگشتان و کف دست من هیچ آثار سوختگی بر جا نمانده ! توضیحش ساده است . وقتی روح شخصی توسط مادر مقدس تسخیر شده ، آتش زمینی در مقابل گرمای وجود او هیچ است . اولین مراسم عشای ربانی در چهارم ماه می، موسیو جکومت دستور داد که همه شمع ها را از ماسابیل جمع کنند . و خواست که صاحبان آنها برای باز پس گیری ، به دفتر پلیس مراجعه کنند . مردم شمعهایشان را پس گرفتند و روشن کردند و نیایش کنان و در صفوف منظم به ماسابیل برگشتند . غافل از اینکه خود این موسیو جکومت ترتیب صفوف منظم به ماسابیل را با این کارش داده بود ! همان روز مسیو دوتور و شهردار به ملاقات پدر پیرامل رفتند . آنها تصمیم داشتند مرا بازداشت کنند و به بیمارستان روانی تاربس بفرستند ولی برای این کار نیاز به تاییدیه کشیش ناحیه داشتند وگرنه برایشان دردسر ساز می شد . آنها به او پیشنهاد کردند که بهتر است برای به زندان انداختن دردسر ساز کوچولو ، با هم متحد شوند . پدر پیرامل فریاد زد که من وظیفه ام را را به عنوان پیشوای روحانی منطقه خودم و نگهبانی گروه خودم خوب می دانم . پزشکان خود شما هیچ ناهنجاری و آنرمالی در وجود برنادت گزارش نکرده اند . قبل از اینکه یک مو از سر دخترک کم کنید اول باید مرا به زمین بزنید از روی جنازه ام رد شوید و لگد کوبم کنید . یکشنبه سوم ژوئن اولین مرایم عشای ربانی من بود . روز عید پیکر مسیح بود . مراسم توسط روحانی الهی در محراب کلیسای خواهران راهبه شروع شد و در محراب روح من خاتمه یافت . مادر مقدس ، روح و جان مرا برای عیسی مسیح مهیا کرده بود . و شعله های ایمان من در عشای ربانی روشن شده بود . رازهایی در احساسات هر کس هست که برای همیشه در حجاب سکوت ، پوشیده باقی می ماند . و اولین عشای ربانی من هم چنین بود . مادمازل استرید از من پرسید که برنادت ، کدام یکی تو را بیشتر خوشحال می کند ؟ اولین مراسم عشای ربانی یا دیدار مریم مقدس ؟ من فقط توانستم بگویم که هر دو . آنها با هم قابل مقایسه نیست . فقط می توانم بگویم که در هر دو حالت خیلی خوشحال بودم . سالها بعد در دیر نورز من توانستم در دفتر دعایم بنویسم که من هیچ نبودم و خداوند توانست با عشای ربانی از این هیچ یک موجود بزرگ و رفیع خلق کند . من با مسیح دوست و صمیمی هستم . من تسلیم او هستم . سرنوشت من چقدر رفیع و بزرگ بود .
(ادامه در تاپیک بعدی)
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: فان پاتوق]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 256]