واضح آرشیو وب فارسی:فان پاتوق:
روزی نادرشاه با یک خار کن از عرفای نجف ,ملاقات کرد.نادر شاه به سید هاشم رو کرد و گفت:شما واقعا همت کرده اید که از دنیا گذشته اید. سید هاشم با سادگی تمام گفت:بر عکس ,همت را شما کرده اید که از آ خرت گذشته اید.
-
پیش از آنکه سقراط را محاکمه کنند از وی پرسیدند: بزرگترین آرزویی که در دل داری چیست؟ پاسخ داد: بزرگترین آرزوی من این است که به بالاترین مقام آتن صعود کنم و با صدای بلند به مردم بگویم : ای دوستان چرا با این حرص و ولع بهترین و عزیزترین سالهای زندگی خود را به جمع کردن ثروت و سیم و طلا می گذرانید در حالیکه آنگونه که باید و شاید در تعلیم و تربیت اطفالتان که مجبور خواهید شد ثروت خود را برای آنها باقی بگذارید, همت نمی گمارید؟
-
پادشاهی با خدم وحشم از صحرایی می گذشت . کنار ویرانه ای دیوانه ای را خفته دید . نزدش رفت. دیوانه همچنان پای راست کرده وبر زمین دراز کشیده بود وبی اعتنا به پادشاه وکوکبه اش می نگریست . شاه گفت: ای گدای راه ! چرا حرمت نمی گذاری واز جا بلند نمی شوی ؟ مرد در همان حال پاسخ داد: برای چه به تو احترام بگذارم ؟ نعمت و جاه ومقام وخدم وحشم تو به چشم من ارزشی ندارد وبی اعتبار است . تو اگر سرنگون خواهی شد واگر در مقام نمرود باشی ، به زخم پشه ای از پای در خواهی آمد ، اگر عالم بی عملی ، بین تو وابلیس فرق بسیاری نیست وهرگاه چون قوم عاد زورمند باشی ، بر باد خواهی رفت ، واگر خانه ای آراسته چون شداد داری ، ترا از آن خانه بیرون خواهند کرد.هرگاه هیچ یک از اینها را نداری ، پس هر دو باهم برابریم . از یک زاد بر پائیم واز یک باد بر جائیم. هر دو در یک گز (حدود نیم متر) افتادیم وهر دو باز به همان زمین فرو می رویم
-
در مورد میکل انژ گفته اند: وی اغلب اوقات روز مشغول کار بود و معنی خستگی را نمی فهمید. غذایش نان خشک بود. شایداین غذا را برای آن انتخاب کرده بود تا وقت عزیزش زیاد صرف خوردن نشود. وی اغلب اوقات نه تنها در هنگام روز، بلکه حتی در هنگام شب کار می کرد و با لباس کار می خوابید تا هر وقت بیدار شود مشغول کار گردد. وی گفت: اگر مردم می دانستند که برای احراز مقام استادی چه رنجها برده ام، از دیدن شگفتی های هنرم متعجب نمی شدند.
-
می گویند ابلیس، زمانی نزد فرعون آمد در حالیکه فرعون خوشه ای انگور در دست داشت و می خورد.ابلیس به او گفت: هیچکس می تواندکه این خوشهء انگور را به مروارید خوش آب و رنگ مبدل سازد؟ فرعون گفت: نه. ابلیس با جادوگری و سحر، آن خوشهء انگور را به دانه های مروارید خوشاب تبدیل کرد. فرعون تعجب کرد و گفت: آفرین بر تو که استاد و ماهری. ابلیس سیلی ای بر گردن او زد و گفت: مرا با این استادی به بندگی قبول نکردند، تو با این حماقت چگونه دعوی خدایی می کنی؟
خانم جوانی در سالن فرودگاه منتظر نوبت پروازش بود. از آن جایی که باید ساعات بسیاری را در انتظار می ماند، کتابی خرید. البته بستهای کلوچه هم با خود آورده بود. او روی صندلی دستهداری در قسمت ویژه فرودگاه نشست تا در آرامش استراحت و مطالعه کند. در کنار او بستهای کلوچه بود، مردی نیز نشسته بود که مجلهاش را باز کرد و مشغول خواندن شد.
وقتی او اولین کلوچهاش را برداشت، مرد نیز یک کلوچه برداشت. در این هنگام احساس خشمی به او دست داد، اما هیچ چیز نگفت. فقط با خود فکر کرد: "عجب رویی داره! اگر امروز از روی دنده چپ بلند شده بودم چنان نشانش می دادم که دیگه همچین جراتی به خودش نده!" هر بار که او کلوچهای بر می داشت مرد نیز با کلوچهای دیگر از خود پذیرایی میکرد. این عمل او را عصبانی تر می کرد، اما نمی خواست از خود واکنشی نشان دهد. وقتی که فقط یک کلوچه باقی مانده بود، با خود فکر کرد: "حالا این مردک چه خواهد کرد؟" سپس، مرد آخرین کلوچه را نصف کرد و نیمه آن را به او داد. "بله؟! دیگه خیلی رویش را زیاد کرده بود." تحمل او هم به سر آمده بود. بنابراین، کیف و کتابش را برداشت و به سمت سالن رفت. وقتی که در صندلی هواپیما قرار گرفت، در کیفش را باز کرد تا عینکش را بردارد، و در نهایت تعجب دید که بسته کلوچهاش، دست نخورده، آن جاست. تازه یادش آمد که اصلا بسته کلوچهاش را از کیفش درنیاورده بود. خیلی از خودش خجالت کشید!! متوجه شد که کار زشت در واقع از جانب خود او سر زده است. مرد بسته کلوچهاش را بدون آن که خشمگین، عصبانی یا دیوانه شود با او تقسیم کرده بود.
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: فان پاتوق]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 158]