تور لحظه آخری
امروز : چهارشنبه ، 5 اردیبهشت 1403    احادیث و روایات:  پیامبر اکرم (ص):نماز شب، موجب رضايت پروردگار، دوستى فرشتگان، سنت پيامبران، نور معرفت، ريشه ايم...
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

بلومبارد

تبلیغات متنی

تریدینگ ویو

خرید اکانت اسپاتیفای

کاشت ابرو

لمینت دندان

ونداد کولر

لیست قیمت گوشی شیائومی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

دانلود سریال سووشون

دانلود فیلم

ناب مووی

تعمیر کاتالیزور

تعمیر گیربکس اتوماتیک

دیزل ژنراتور موتور سازان

سرور اختصاصی ایران

سایت ایمالز

تور دبی

سایبان ماشین

جملات زیبا

دزدگیر منزل

ماربل شیت

تشریفات روناک

آموزش آرایشگری رایگان

طراحی سایت تهران سایت

آموزشگاه زبان

اجاره سند در شیراز

ترازوی آزمایشگاهی

رنگ استخری

فروش اقساطی کوییک

راهبند تبریز

ترازوی آزمایشگاهی

قطعات لیفتراک

وکیل تبریز

خرید اجاق گاز رومیزی

آموزش ارز دیجیتال در تهران

شاپیفای چیست

فروش اقساطی ایران خودرو

واردات از چین

قیمت نردبان تاشو

وکیل کرج

تعمیرات مک بوک

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

سیسمونی نوزاد

پراپ تریدینگ معتبر ایرانی

نهال گردو

صنعت نواز

پیچ و مهره

خرید اکانت اسپاتیفای

صنعت نواز

لوله پلی اتیلن

کرم ضد آفتاب لاکچری کوین SPF50

دانلود آهنگ

طراحی کاتالوگ فوری

واردات از چین

اجاره کولر

دفتر شکرگزاری

تسکین فوری درد بواسیر

دانلود کتاب صوتی

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1797695218




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

بیسکویت پتی بور دلنوشته های رضا موزونی عزیز از روزگار جنگ


واضح آرشیو وب فارسی:پی سی سیتی: بیسکویت پتی بور دلنوشته های رضا موزونی عزیز از روزگار جنگ

http://multiply.com/mu/jalil20/image/3/photos/40/600x600/2/IMG-5570.jpg?et=xDCDL5G%2BbQDAd2UrudeVLA&nmid=352176370
بیسکویت پتی بور

تا آمدم بگویم نه ! دو تومانی را کف دستم گذاشته بود.
-روله الهی خیر ببینی ، دم غروبه ،سر چشمه خلوته،برو این دبه رابرایم پر کن وبیار
تا الان کسی بزرگتر از خودم از من خواهش نکرده است ،آنهم یک خانم .
می دانم راه دور است ،هوا هم سرد،اما می دانم عمه عالیه هم پسر ندارد و شوهرش هم به جبهه رفته ،به ناچار قبول می کنم ،یعنی تو رودربایست می افتم . کمی هم از گرفتن دو تومانی خوشحالم .
دوتومانی را توی جیب پیراهنم می گذارم وبه سمت چشمه راه می افتم .چند ماهی است که مهاجرین جنگی در این روستا ساکن شده اند ،روستای قمرالی.
در روستای قمرالی مرد مهربانی مرغداری اش را در اختیارجنگزده ها گذاشته و مهاجرین هم در آن زندگی می کنند . مردم از سقف مرغداری پتوهایی را آویزان کرده و خالو حسین که صاحب مرغدانی است با گام هایش میشمارد ،یک ،دو ،سه ،این برای شما وما اینگونه صاحب چند متر جا برای زندگی می شویم .
دبه را به دست می گیرم وبه سمت چشمه راه می افتم .جاده همیشگی را شخم زده اند ،مردم کشاورز ازاینکه جنگزده ها از وسط زمین شان می گذرند ،ناراحتند
مسیرا را بلدم، با کفش های لاستیکی پاره پاره ام خودم را به چشمه می رسانم ،خورشید غروب کرده است .با عجله دبه را در آب چشمه فرو می برم ،دبه آرام آرام از آب پر می شود ،اما وقتی دبه را بالا می کشم ،کمی از آب آن میریزد . با در دبه یواش یواش توی آن آب می ریزم و بلاخره دبه پر می شود . دبه را برمی دارم وبه سمت خانه راه می افتم ،خیلی سنگین است ،باید دستم را خیلی بالا نگه دارم که ته دبه به زمین گیر نکند ،مخصوصا الان که زمین را شخم زده اند و سطح آن ناهموار است ..
سیم دسته ی دبه میان دستم فرو می رود ،آن را که به زمین می گذارم انگشتانم به هم چسبیده اند .به نیمه ی راه که می رسم ،باران شروع به باریدن می کند ،پاهایم آرام آرام در گل فرو می روند و کفش های لاستیکی ام پر ازآب و گل می شوند. پا را که برمی دارم کفشم توی گل جا می ماند. آب دبه روی شلوارم می ریزد وشلوارم حسابی خیس شده است .کم کم گریه ام می گیرد و از آمدن پشیمان می شوم .کاش قبول نمی کردم ،کاش نمی آمدم ،باران می بارد و اشکهای من نیز هم .
نمی دانم کفشهایم را به دست بگیرم یا به پایم کنم .ای کاش آنهارا جا بگذارم ،اما نمی شود .
یک ساعت دیگر به خانه می رسم ،عمه عالیه نگران و منتظر ایستاده است .
آی روله چه به روز خودت آورده ای ؟
دبه ی آب را از دستم می گیرد ،نصف آن ریخته است
- عمه نگران نباش از آب همین جوی کنار روستا شلوارم را می شورم ،اگر مادرم پرسید نمیگم برای تو آب آورده ا م
مثل اینکه منتظر شنیدن همین جمله است . دبه را بر می دارد ومیرود وزیر لب برایم دعای خیر می کند .
با عجله کفش هایم را از آب جو می شویم .ته دلم خوشحالم ،به سمت دکان عمو فتاح راه می افتم .دکان عمو فتاح انتهای مرغداری است .یک پتوی کهنه ی سربازی را به در دکانش زده است و از وسط آن سوراخی درست کرده که مشتری ها از آن سوراخ پولهایشان را به عمو فتاح می دهند و او که سن و سالش هم زیاد است با کمک بچه هایش کار مشتری ها را راه می اندازد
با صدای بلند می گویم عمو فتاح بیسکویت پتی بور می خوام .صدای عمو فتاح می آید :
دو تومان میشه ،پول آوردی ؟ .
بله عمو فتاح
و یک بیسکویت پتی بور زرد رنگ از سوراخ پتو بیرون می آید ، همان بیسکویتی که سالها آرزوی آن را داشته ام .باخوشحالی دست در جیبم میکنم ،اما پول را گم کرده ام .بجای پول بیسکویت را در دست عمو فتاح می گذارم وخیس و خسته و غمگین به سمت خانه راه می افتم .
رضا موزونی


منبع سایت وزین بلوط http://www.balout.ir/cat_01/000345.php

بیسکوییت محبوبم...

همین یه ساعت پیش یه بسته‌ش رو خوردم.
اما اسمش رو اینجا دیدم، باز حوس کردم...

خيلي قشنگ و حزن آور بود...ممنون






این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: پی سی سیتی]
[مشاهده در: www.p30city.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 606]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب




-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن