واضح آرشیو وب فارسی:پی سی سیتی: بیسکویت پتی بور دلنوشته های رضا موزونی عزیز از روزگار جنگ
http://multiply.com/mu/jalil20/image/3/photos/40/600x600/2/IMG-5570.jpg?et=xDCDL5G%2BbQDAd2UrudeVLA&nmid=352176370
بیسکویت پتی بور
تا آمدم بگویم نه ! دو تومانی را کف دستم گذاشته بود.
-روله الهی خیر ببینی ، دم غروبه ،سر چشمه خلوته،برو این دبه رابرایم پر کن وبیار
تا الان کسی بزرگتر از خودم از من خواهش نکرده است ،آنهم یک خانم .
می دانم راه دور است ،هوا هم سرد،اما می دانم عمه عالیه هم پسر ندارد و شوهرش هم به جبهه رفته ،به ناچار قبول می کنم ،یعنی تو رودربایست می افتم . کمی هم از گرفتن دو تومانی خوشحالم .
دوتومانی را توی جیب پیراهنم می گذارم وبه سمت چشمه راه می افتم .چند ماهی است که مهاجرین جنگی در این روستا ساکن شده اند ،روستای قمرالی.
در روستای قمرالی مرد مهربانی مرغداری اش را در اختیارجنگزده ها گذاشته و مهاجرین هم در آن زندگی می کنند . مردم از سقف مرغداری پتوهایی را آویزان کرده و خالو حسین که صاحب مرغدانی است با گام هایش میشمارد ،یک ،دو ،سه ،این برای شما وما اینگونه صاحب چند متر جا برای زندگی می شویم .
دبه را به دست می گیرم وبه سمت چشمه راه می افتم .جاده همیشگی را شخم زده اند ،مردم کشاورز ازاینکه جنگزده ها از وسط زمین شان می گذرند ،ناراحتند
مسیرا را بلدم، با کفش های لاستیکی پاره پاره ام خودم را به چشمه می رسانم ،خورشید غروب کرده است .با عجله دبه را در آب چشمه فرو می برم ،دبه آرام آرام از آب پر می شود ،اما وقتی دبه را بالا می کشم ،کمی از آب آن میریزد . با در دبه یواش یواش توی آن آب می ریزم و بلاخره دبه پر می شود . دبه را برمی دارم وبه سمت خانه راه می افتم ،خیلی سنگین است ،باید دستم را خیلی بالا نگه دارم که ته دبه به زمین گیر نکند ،مخصوصا الان که زمین را شخم زده اند و سطح آن ناهموار است ..
سیم دسته ی دبه میان دستم فرو می رود ،آن را که به زمین می گذارم انگشتانم به هم چسبیده اند .به نیمه ی راه که می رسم ،باران شروع به باریدن می کند ،پاهایم آرام آرام در گل فرو می روند و کفش های لاستیکی ام پر ازآب و گل می شوند. پا را که برمی دارم کفشم توی گل جا می ماند. آب دبه روی شلوارم می ریزد وشلوارم حسابی خیس شده است .کم کم گریه ام می گیرد و از آمدن پشیمان می شوم .کاش قبول نمی کردم ،کاش نمی آمدم ،باران می بارد و اشکهای من نیز هم .
نمی دانم کفشهایم را به دست بگیرم یا به پایم کنم .ای کاش آنهارا جا بگذارم ،اما نمی شود .
یک ساعت دیگر به خانه می رسم ،عمه عالیه نگران و منتظر ایستاده است .
آی روله چه به روز خودت آورده ای ؟
دبه ی آب را از دستم می گیرد ،نصف آن ریخته است
- عمه نگران نباش از آب همین جوی کنار روستا شلوارم را می شورم ،اگر مادرم پرسید نمیگم برای تو آب آورده ا م
مثل اینکه منتظر شنیدن همین جمله است . دبه را بر می دارد ومیرود وزیر لب برایم دعای خیر می کند .
با عجله کفش هایم را از آب جو می شویم .ته دلم خوشحالم ،به سمت دکان عمو فتاح راه می افتم .دکان عمو فتاح انتهای مرغداری است .یک پتوی کهنه ی سربازی را به در دکانش زده است و از وسط آن سوراخی درست کرده که مشتری ها از آن سوراخ پولهایشان را به عمو فتاح می دهند و او که سن و سالش هم زیاد است با کمک بچه هایش کار مشتری ها را راه می اندازد
با صدای بلند می گویم عمو فتاح بیسکویت پتی بور می خوام .صدای عمو فتاح می آید :
دو تومان میشه ،پول آوردی ؟ .
بله عمو فتاح
و یک بیسکویت پتی بور زرد رنگ از سوراخ پتو بیرون می آید ، همان بیسکویتی که سالها آرزوی آن را داشته ام .باخوشحالی دست در جیبم میکنم ،اما پول را گم کرده ام .بجای پول بیسکویت را در دست عمو فتاح می گذارم وخیس و خسته و غمگین به سمت خانه راه می افتم .
رضا موزونی
منبع سایت وزین بلوط http://www.balout.ir/cat_01/000345.php
بیسکوییت محبوبم...
همین یه ساعت پیش یه بستهش رو خوردم.
اما اسمش رو اینجا دیدم، باز حوس کردم...
خيلي قشنگ و حزن آور بود...ممنون
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: پی سی سیتی]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 606]