تور لحظه آخری
امروز : شنبه ، 10 شهریور 1403    احادیث و روایات:  پیامبر اکرم (ص):هر كس چيزى از حقّ برادر مسلمان خود را نگه دارد [و به او ندهد]، خداوند، بركت روزى ر...
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها




آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1813382371




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

ستاره هاي شبهاي برفي اپيزود دوم (بي خوابي)


واضح آرشیو وب فارسی:سایت دانلود رایگان: نه دیگر تنها نبود. تنها نبود چون یک عمر التماس چیزی را می کرد که سالهاست حق خود می داند. یک هفته است که دیگر همه چیز را تازه می بیند. تازه همچون پوست کبره بسته ای که روشور سادگی به لطافتش رسانده. او روحش تازه شده بود . یک هفته ای هست که از تنهایی وهم آلود و سکوت ملال آور اتاقهای چهار دیواری تیره و سیاهش رهایی پیدا کرده. و خوب می دانست که تنها همین هفت روز است که می تواند بماند. می تواند باشد چون با خودش حسرت روزهایی را بر شانه های خسته و رنجورش حمل می کرد که در پس وسوسه ای کیف آلود به نهایت تاریکی رسیده بود. تا پیش از این تنها مز مزه ی دهانش تک محور ارتباطی ای بود که می توانست نامه های وکیوم شده و عاشقانه ی خود را که فقط زحمت ارسالش را خود متحمل بود ؛ به اولین و آخرین مقصد خود ارسال کند. مقصدی که شاید یک اتفاق آن را به وجود آورده بود. او حال فرصت داشت که یک هفته زندگی کند. نمیدانست چرا اینطور فکر می کند اما هر بار که به چهره اش خیره می ماند می فهمید که این تازگی فقط یک هفته باقی خواهد ماند. دیگر چه کسی می توانست به او زور بگوید . که هر بار گشتاسب با نا امیدی به او می گفت : « بس کن هستی اندازه ی دهن تو نیست . دست از سرش بردار» و او رنجور از زخم زبانها با خود عهد می بست که : « کاری می کنم هستی تا آخر عمر با من باشد. » و حال نه تا آخر عمر که این اشتیاق در آغوش گرفتنش را می توانست برای هفت روز با خود داشته باشد.
« غزل واره های قلبت رختی از طلاست که هنگام تابش آفتاب تبلور اشکهای بی قراری ات آرامش را درونم زنده می کند. »
چه واژه ی آشنایی بود. آشنا همچون بوی اندام معشوقه ای که از ترس خیانت تنها خود را بر سینه ی گرم و پر از مهر دلداده اش می چسباند. نه . او این آشنایی را دوست نداشت. به یاد آورد که تنها انگار همین یک جمله بود که شوق را بر سر زبان هستی آورد. نمی داند چرا می گوید که او را همیشه می شناخته. مگر این دنیای مجازی که سراسر بازی با کلمات است می گذارد تا برای لحظه ای احساس کنی که حسی هم داری. یادش می آمد که می گفتند هنوز آنقدر علم پیشرفت نکرده تا از طریق اینترنت بفهمی عاشقی یا نه. اما او خیلی زود بر خیال خود دامن زده بود و راحت فهمیده بود که عاشق هستی شده. همین جملات بی ریا که شاید بعضی اوقات اشتباهات تایپی باعث می شد که جای نقطه های عشق در پس اضطراب انگشتان خالی بماند او را عاشق هستی کرد.
« وای .... شما چه عالی می نویسید.من هم همیشه دوست داشتم مثل شما باشم. اینقدر صریح از عشق حرف می زنید که من را هم ..... » و سه نقطه ای که ادامه ی حرفهای هستی را در دل می نشاند. و یا شاید عشق ، نقطه هایش در اضطراب انگشتان غیب شده بودند. اضطرابی که شاید یک شوق آنی خلقش می کرد و با پایان جملات این شوق هم فروکش می کرد.
نگاهش را به چهره ی بی فروغ هستی انداخت. « آری تو همان پیدای پنهانی که نبودت آرامش و بودنت تسکین روحی بی قرار است» و چقدر این جمله برایش آشنا بود. گویی حس می کرد همانند آخرین برگهای داستانش آنقدر تازگی دارد که می تواند دوباره بگوید پیدای پنهان . که وقتی هستی اول بار این واژه را خواند مشتاقانه دیدار پاتریس را طلب می کرد. اندامش سردتر شده. پاتریس از تک و تا افتاده بود. تعداد نفسهایش با هر دم و باز دم بیشتر می شد و تپش قلبش به او می فهماند که سرمای دستان هستی از بی تحرکی قلب او است. و شاید فکر می کرد این تعداد زیاد ضربان قلب برای این باشد که قلب هستی را هم او با خود حمل می کند و چون تعداد زیادتر شده آرامش هم کمتر. خیره در چشمان باز مانده ی هستی ، آزادانه به حقیقتی نیشخند می زد که مغلوب احساس چنبره زده ی وجودش بود.
وقتی برای اولین بار نگاهش با او غریبه شده بود خوب می فهمید که همیشه اولین ها هستند که شروعی را رقم می زنند.
« یک هفته ای خبری ازت نبود . معلوم هست کجایی»
به من و من افتاده بود « قبول کردن که توی فیلم جدیدشون بازی کنم. تست گریم داشتم. کار داشتم » و کمی هم شوق در پس این لکنت زبان. « کار داشتم» این واژه برای پاتریس هیچ گاه کهنه نشد. واژه ای که بعد از ورود هستی در دنیایی دیگر بارها و بارها استفاده شد. «کار داشتم » و باز « نمی تونم بیام کار دارم » و باز ... « آخه کار داشتم » و باز ... « تو که می دونی نمیشه بگم نه . کار داشتم. »
دستان سرد هستی را در دستش فشرد. و آنقدر این حرص یاد آوری واژه ی نابودگر دوران عشقش آزارش داده بود که فشار دستان هستی کبودی را به روی دستش نقش انداخت. نگاهی به انگشتانش انداخت. ناخنهای بلندش و لاک اکلیلی ای که بعد از گذران دوران لوندی از آن استفاده می کرد. لوند. دوست داشت به او بگوید لوند. و یا شاید لوند هرزه. دلبری که پاتریس یک بار هم از وجودش فیض نبرده بود. ناخن های بلند و لاک زده ای که دستان سفید و یخ زده اش دیگر به آن نیازی نداشت. و باز به یاد آورد که روزگاری همین انگشتان و همین ناخنهای بلند و مانی کور شده اش را در زندان چسبان و پماد مسکن پنهان کرده بود و کبودی ناخنهایش یاد آور محدودیت های هستی در زندگی با پدر و مادرش بود. « ناخنهایت چی شده ؟»
دستانش را به هم می فشرد و آنقدر می فشرد که خون از نوک انگشتان زخم شده اش به بیرون جاری می شد. : « برادرم برای اینکه ناخنهایم را بلند کرده بودم آنقدر با مشت و قلاب کمربند کوبید روی انگشتانم که از همش خون جاری شد.» نه اینکه به این سادگی از حقیقتی صحبت کند که پاتریس هم شنونده باشد. بارها و بارها بغضش را فرو داده بود و هر بار که این کار را می کرد احساس می کرد چیزی شبیه قلوه سنگ راه گلویش را بسته و همین بغض بود که اشک را بر چشمان کویری پاتریس سرازیر می کرد. چون دیوانه وار هستی را دوست داشت.
هنوز هم دستانش را در دست دارد. دستانی که بعضاً گاهی اوقات پاتریس توپولی نامشان می زد. و گاهی اوقات آنقدر می بوسیدشان که جای قرمزی دلنشینی که سراسر عشق بود بر پشت دستان هستی نقش می بست.
تنش به لرزه افتاد. لحظه ای به صرافت افتاد . آنقدر بی طاقت به اطراف نگاه می کرد که گویی همه چیز ، همه ی اشیاء خانه او را نظاره می کنند. بدن بی جان هستی را در آغوش فشرد. لبانش را به روی گردنش گذاشت و چشمانش را بست.
.... « مو هامو کوتاه کردم. ... اگه گفتی چه مدلی .... شرط می بندم به غیر از موی کوتاه چیز دیگه ای بلد نباشی.... تازشم ... »
پاتریس به میان حرفش آمد. ..... « خب معلومه بلد نیستم.... من تنها چیزی که بلدم اینه که بهت بگم دوستت دارم»
.... « حالا شوخی نکن. تازه یه رنگ از اینهایی که بشوری پاک میشه به سرم زدم.... میخوای بدونی چه رنگی»
.... « بیست سئوالی راه ننداز دیگه.... لابد شرابی یا طلایی»
و پاتریس برای لحظه ای احساس کرد چه قدر بی تاب دیدنش شده. لحنش تغییر کرد و .... « هستی میخوام همین الان ببینمت. همین الان. قول میدی.......»
.
.
.
« دلواپسی را درکنار گرمای تنت دوست دارم . کان زمان که خود گفتی سجده گاهت جایی غیر از گذر گاه مژگانم نیست.»
که ای کاش این متن رو هیچ گاه نمی نوشت که با هستی آشنا بشود. هستی را دید . موی کوتاه خیلی به او می آمد. چقدر ناز شده بود. خشگل عین عروسک . موهایش طلایی بود. و پاتریس برای اولین بار بازوهای هستی را آرام درون دستان فشرد و بی تابتر از گذشته او را می طلبید.
و حال...... یک لحظه چشمان را باز کرد. نگاهی به موهایش انداخت. همان مدل بود. تغییری نکرده بود. چرا تا الان ندیده بود ؟ و یا شاید دیده بود و اضطراب گذشت زمان دیدش را کم دقت کرده بود. این بار هم موهایش طلایی بود. اما این بار اگر موهایش را می شست رنگش پاک می شد؟ نمی دانست. اما خوب می دانست از وقتی که به او قول داده بود که همیشه موهایش را این طور کوتاه کند تا امروز تغییرش نداده بود. خیلی دوست داشت باورکند که این را هم می شود به پای تعهد گذاشت. که او می توانست موهایش را طوری دیگر اصلاح کند. اما نه. لحظه ای با خود اندیشید. و یا شاید او از این مدل مو برای دلبری بیشتر از دیگران.......
این فکر ها دیوانه اش می کرد. گردنش را بوسید. بوی عطر نارنج در فضای اتاق پیچید. لحظه ای دوام نیاورد. دستان را به دور کمرش قفل کرد. عرقی بر گودی کمر هستی نشسته بود. هنوز کمی اندامش داغ بود. به یاد آورد چه تقلایی می کرد تا از زیر فشار قدرت پاتریس بگریزد. « نه. پاتریس نکن. به خدا اشتباه می کنی. د آخه اگه من تو رو دوست دار......» با فریادی او را ترساند. دستانش را بر گردنش فشار داد. از اینکه باز هم از هستی دروغ بشنود بیزار بود. « خفه شو کثافت »
جای کشیده شدن ناخن های هستی به روی پارچه ی مبل را بار دیگر با تشویش نگاه کرد. نفسهای آخر را می زد. آنقدر به مبل چنگ زده بود که وقتی برای آخرین بار و هنگامی که دور چشمان سیاهی زده بود و دستانش را به التماس و با نا توانی به سمت پاتریس دراز کرده بود و دیگر جانی در بدن نبود که عاجزانه بخواهد او را ببخشد ؛ پاتریس آخرین زور های خود را زد تا هستی را برای همیشه در آغوش بگیرد.
این انگشتانی که امروز با نهایت کینه به روی گردن هستی فشار می آورد روزی جملاتی را تایپ می کرد که هستی را عاشق او و او را عاشق هستی کند. « عزیز دلم تو خود گفتی که می توانی و میدانی که می شود توانست عشق را در پس نگاهی مظلوم پنهان کرد. » نگاهی مظلوم ! این واژه چه غریبانه این همه مدت در تکرار چشمان هستی رفت و آمد داشت. رفت و آمدی که در گذر گاه دل عاشق پیشه ی پاتریس جا انداخته بود و آنقدر این جای پا ها محکم و قرص بر دل پاتریس نشسته بود که حتی پاک کردن اثراتش هم از محالات بود.
بوی نارنج تبدیل به بویی بد شد. بویی شبیه یک نیاز جنسی. چیزی شبیه نفرت و یا شاید عذاب تکرار موقعیت های مشابه. این بو برای پاتریس سراسر کینه بود و *****. *****ی که هر لحظه آن را مال خود نمی دانست. که چطور می شود احساس کرد این همه علاقه به چیزی غیر از تو ختم می شود.
ناخن های بلند. موهای کوتاه و رنگ شده و بدن بد بو. پاتریس باید کاری می کرد. جنازه ی سرد و سنگین هستی را از روی مبل برداشت. لباس از پیکر بی جانش کند. بدن برهنه اش را از زیر نگاه های حریص اش گذراند. و حال او را چه حاجت از این اندام دست مالی شده. نه . دیگر او به این نیازش دامن نمی زد. او هستی را فقط برای لحظه ای آرامش می خواست. به داخل حمام برد. اندام راتک تک و با آرامش و وسواسی خاص شست. دقت کرد کف صابون به تمام جزء جزء پیکرش برسد و او باز هم بوی صداقت بگیرد. و حال که هستی را پاکیزه می نگریست دوست داشت لحظه ای دیگر هم در آغوشش تسکین یابد. سینه های یخ زده و بی تحرک هستی را به اندامش فشرد و آنقدر در پس غیبهای نهان شده زار زد که اشک چشمانش تمام خیسی آب حمام را در خود غوطه ور ساخت.
درون خانه در به در دنبال شانه می گشت. برسی را برداشت و موهای کوتاه شده ی هستی را بار دیگر با آرامشی خاص شانه زد و تکرار لذت این پریشانی را با دنیایی عوض نمی کرد. ناخن گیری برداشت و ناخن های بلند و مانی کور شده را کوتاه کرد. و حال این همان هستی ایده آل اوست. فقط تنها یک تغییر در چهره ی هستی بود که نمی شد کاریش کرد و آن هم سیاهی های دور چشم بود که از خفگی نشئت گرفته . نه . باز هم بود. تغییری دیگر. هستی ابروهای پهن دخترانه نداشت. این تغییر هم بخشیدنی نبود. و پاتریس این بار دیگر کاری نمی توانست بکند. یک هفته در کنار جنازه ی بی جان هستی تقلا کرد و گریه کرد و خندید و دیگر هیچ نگفت.
صدای ضربه های شدیدی که به در ورودی خانه می خورد یاد آور تمام شدن زمان پاتریس بود. حال بوی تعفن جنازه سر تا سر محله را برداشته بود و فقط پاتریس بود که تنها بوی عطر بهار نارنج را بر مشامش تقویت می ساخت. او بوی جنازه نمی فهمید و عطر اندام هستی را با هیچ چیز توی دنیا عوض نمی کرد. آنقدر ضربه های مشت و لگد به در کاری بود که اندکی مانده بود تا بشکند.
پاتریس برای آخرین بار لبان کاملاً یخ زده و سفید هستی را بوسید . گردنش را همینطور. نگاهش را به چشمان سیاه شده ی هستی دوخت ؛ دستمالی به روی شرمگاهش نهاد و برای آخرین بار به او گفت سلام.
در را شکستند و دو جنازه از در بیرون بردند.
نه دیگر تنها نبود. تنها نبود چون یک عمر التماس چیزی را می کرد که سالهاست حق خود می داند. یک هفته است که دیگر همه چیز را تازه می بیند. تازه همچون پوست کبره بسته ای که روشور سادگی به لطافتش رسانده. او روحش تازه شده بود . یک هفته ای هست که از تنهایی وهم آلود و سکوت ملال آور اتاقهای چهار دیواری تیره و سیاهش رهایی پیدا کرده. و خوب می دانست که تنها همین هفت روز است که می تواند بماند. می تواند باشد چون با خودش حسرت روزهایی را بر شانه های خسته و رنجورش حمل می کرد که در پس وسوسه ای کیف آلود به نهایت تاریکی رسیده بود. تا پیش از این تنها مز مزه ی دهانش تک محور ارتباطی ای بود که می توانست نامه های وکیوم شده و عاشقانه ی خود را که فقط زحمت ارسالش را خود متحمل بود ؛ به اولین و آخرین مقصد خود ارسال کند. مقصدی که شاید یک اتفاق آن را به وجود آورده بود. او حال فرصت داشت که یک هفته زندگی کند. نمیدانست چرا اینطور فکر می کند اما هر بار که به چهره اش خیره می ماند می فهمید که این تازگی فقط یک هفته باقی خواهد ماند. دیگر چه کسی می توانست به او زور بگوید . که هر بار گشتاسب با نا امیدی به او می گفت : « بس کن هستی اندازه ی دهن تو نیست . دست از سرش بردار» و او رنجور از زخم زبانها با خود عهد می بست که : « کاری می کنم هستی تا آخر عمر با من باشد. » و حال نه تا آخر عمر که این اشتیاق در آغوش گرفتنش را می توانست برای هفت روز با خود داشته باشد.
« غزل واره های قلبت رختی از طلاست که هنگام تابش آفتاب تبلور اشکهای بی قراری ات آرامش را درونم زنده می کند. »
چه واژه ی آشنایی بود. آشنا همچون بوی اندام معشوقه ای که از ترس خیانت تنها خود را بر سینه ی گرم و پر از مهر دلداده اش می چسباند. نه . او این آشنایی را دوست نداشت. به یاد آورد که تنها انگار همین یک جمله بود که شوق را بر سر زبان هستی آورد. نمی داند چرا می گوید که او را همیشه می شناخته. مگر این دنیای مجازی که سراسر بازی با کلمات است می گذارد تا برای لحظه ای احساس کنی که حسی هم داری. یادش می آمد که می گفتند هنوز آنقدر علم پیشرفت نکرده تا از طریق اینترنت بفهمی عاشقی یا نه. اما او خیلی زود بر خیال خود دامن زده بود و راحت فهمیده بود که عاشق هستی شده. همین جملات بی ریا که شاید بعضی اوقات اشتباهات تایپی باعث می شد که جای نقطه های عشق در پس اضطراب انگشتان خالی بماند او را عاشق هستی کرد.
« وای .... شما چه عالی می نویسید.من هم همیشه دوست داشتم مثل شما باشم. اینقدر صریح از عشق حرف می زنید که من را هم ..... » و سه نقطه ای که ادامه ی حرفهای هستی را در دل می نشاند. و یا شاید عشق ، نقطه هایش در اضطراب انگشتان غیب شده بودند. اضطرابی که شاید یک شوق آنی خلقش می کرد و با پایان جملات این شوق هم فروکش می کرد.
نگاهش را به چهره ی بی فروغ هستی انداخت. « آری تو همان پیدای پنهانی که نبودت آرامش و بودنت تسکین روحی بی قرار است» و چقدر این جمله برایش آشنا بود. گویی حس می کرد همانند آخرین برگهای داستانش آنقدر تازگی دارد که می تواند دوباره بگوید پیدای پنهان . که وقتی هستی اول بار این واژه را خواند مشتاقانه دیدار پاتریس را طلب می کرد. اندامش سردتر شده. پاتریس از تک و تا افتاده بود. تعداد نفسهایش با هر دم و باز دم بیشتر می شد و تپش قلبش به او می فهماند که سرمای دستان هستی از بی تحرکی قلب او است. و شاید فکر می کرد این تعداد زیاد ضربان قلب برای این باشد که قلب هستی را هم او با خود حمل می کند و چون تعداد زیادتر شده آرامش هم کمتر. خیره در چشمان باز مانده ی هستی ، آزادانه به حقیقتی نیشخند می زد که مغلوب احساس چنبره زده ی وجودش بود.
وقتی برای اولین بار نگاهش با او غریبه شده بود خوب می فهمید که همیشه اولین ها هستند که شروعی را رقم می زنند.
« یک هفته ای خبری ازت نبود . معلوم هست کجایی»
به من و من افتاده بود « قبول کردن که توی فیلم جدیدشون بازی کنم. تست گریم داشتم. کار داشتم » و کمی هم شوق در پس این لکنت زبان. « کار داشتم» این واژه برای پاتریس هیچ گاه کهنه نشد. واژه ای که بعد از ورود هستی در دنیایی دیگر بارها و بارها استفاده شد. «کار داشتم » و باز « نمی تونم بیام کار دارم » و باز ... « آخه کار داشتم » و باز ... « تو که می دونی نمیشه بگم نه . کار داشتم. »
دستان سرد هستی را در دستش فشرد. و آنقدر این حرص یاد آوری واژه ی نابودگر دوران عشقش آزارش داده بود که فشار دستان هستی کبودی را به روی دستش نقش انداخت. نگاهی به انگشتانش انداخت. ناخنهای بلندش و لاک اکلیلی ای که بعد از گذران دوران لوندی از آن استفاده می کرد. لوند. دوست داشت به او بگوید لوند. و یا شاید لوند هرزه. دلبری که پاتریس یک بار هم از وجودش فیض نبرده بود. ناخن های بلند و لاک زده ای که دستان سفید و یخ زده اش دیگر به آن نیازی نداشت. و باز به یاد آورد که روزگاری همین انگشتان و همین ناخنهای بلند و مانی کور شده اش را در زندان چسبان و پماد مسکن پنهان کرده بود و کبودی ناخنهایش یاد آور محدودیت های هستی در زندگی با پدر و مادرش بود. « ناخنهایت چی شده ؟»
دستانش را به هم می فشرد و آنقدر می فشرد که خون از نوک انگشتان زخم شده اش به بیرون جاری می شد. : « برادرم برای اینکه ناخنهایم را بلند کرده بودم آنقدر با مشت و قلاب کمربند کوبید روی انگشتانم که از همش خون جاری شد.» نه اینکه به این سادگی از حقیقتی صحبت کند که پاتریس هم شنونده باشد. بارها و بارها بغضش را فرو داده بود و هر بار که این کار را می کرد احساس می کرد چیزی شبیه قلوه سنگ راه گلویش را بسته و همین بغض بود که اشک را بر چشمان کویری پاتریس سرازیر می کرد. چون دیوانه وار هستی را دوست داشت.
هنوز هم دستانش را در دست دارد. دستانی که بعضاً گاهی اوقات پاتریس توپولی نامشان می زد. و گاهی اوقات آنقدر می بوسیدشان که جای قرمزی دلنشینی که سراسر عشق بود بر پشت دستان هستی نقش می بست.
تنش به لرزه افتاد. لحظه ای به صرافت افتاد . آنقدر بی طاقت به اطراف نگاه می کرد که گویی همه چیز ، همه ی اشیاء خانه او را نظاره می کنند. بدن بی جان هستی را در آغوش فشرد. لبانش را به روی گردنش گذاشت و چشمانش را بست.
.... « مو هامو کوتاه کردم. ... اگه گفتی چه مدلی .... شرط می بندم به غیر از موی کوتاه چیز دیگه ای بلد نباشی.... تازشم ... »
پاتریس به میان حرفش آمد. ..... « خب معلومه بلد نیستم.... من تنها چیزی که بلدم اینه که بهت بگم دوستت دارم»
.... « حالا شوخی نکن. تازه یه رنگ از اینهایی که بشوری پاک میشه به سرم زدم.... میخوای بدونی چه رنگی»
.... « بیست سئوالی راه ننداز دیگه.... لابد شرابی یا طلایی»
و پاتریس برای لحظه ای احساس کرد چه قدر بی تاب دیدنش شده. لحنش تغییر کرد و .... « هستی میخوام همین الان ببینمت. همین الان. قول میدی.......»
.
.
.
« دلواپسی را درکنار گرمای تنت دوست دارم . کان زمان که خود گفتی سجده گاهت جایی غیر از گذر گاه مژگانم نیست.»
که ای کاش این متن رو هیچ گاه نمی نوشت که با هستی آشنا بشود. هستی را دید . موی کوتاه خیلی به او می آمد. چقدر ناز شده بود. خشگل عین عروسک . موهایش طلایی بود. و پاتریس برای اولین بار بازوهای هستی را آرام درون دستان فشرد و بی تابتر از گذشته او را می طلبید.
و حال...... یک لحظه چشمان را باز کرد. نگاهی به موهایش انداخت. همان مدل بود. تغییری نکرده بود. چرا تا الان ندیده بود ؟ و یا شاید دیده بود و اضطراب گذشت زمان دیدش را کم دقت کرده بود. این بار هم موهایش طلایی بود. اما این بار اگر موهایش را می شست رنگش پاک می شد؟ نمی دانست. اما خوب می دانست از وقتی که به او قول داده بود که همیشه موهایش را این طور کوتاه کند تا امروز تغییرش نداده بود. خیلی دوست داشت باورکند که این را هم می شود به پای تعهد گذاشت. که او می توانست موهایش را طوری دیگر اصلاح کند. اما نه. لحظه ای با خود اندیشید. و یا شاید او از این مدل مو برای دلبری بیشتر از دیگران.......
این فکر ها دیوانه اش می کرد. گردنش را بوسید. بوی عطر نارنج در فضای اتاق پیچید. لحظه ای دوام نیاورد. دستان را به دور کمرش قفل کرد. عرقی بر گودی کمر هستی نشسته بود. هنوز کمی اندامش داغ بود. به یاد آورد چه تقلایی می کرد تا از زیر فشار قدرت پاتریس بگریزد. « نه. پاتریس نکن. به خدا اشتباه می کنی. د آخه اگه من تو رو دوست دار......» با فریادی او را ترساند. دستانش را بر گردنش فشار داد. از اینکه باز هم از هستی دروغ بشنود بیزار بود. « خفه شو کثافت »
جای کشیده شدن ناخن های هستی به روی پارچه ی مبل را بار دیگر با تشویش نگاه کرد. نفسهای آخر را می زد. آنقدر به مبل چنگ زده بود که وقتی برای آخرین بار و هنگامی که دور چشمان سیاهی زده بود و دستانش را به التماس و با نا توانی به سمت پاتریس دراز کرده بود و دیگر جانی در بدن نبود که عاجزانه بخواهد او را ببخشد ؛ پاتریس آخرین زور های خود را زد تا هستی را برای همیشه در آغوش بگیرد.
این انگشتانی که امروز با نهایت کینه به روی گردن هستی فشار می آورد روزی جملاتی را تایپ می کرد که هستی را عاشق او و او را عاشق هستی کند. « عزیز دلم تو خود گفتی که می توانی و میدانی که می شود توانست عشق را در پس نگاهی مظلوم پنهان کرد. » نگاهی مظلوم ! این واژه چه غریبانه این همه مدت در تکرار چشمان هستی رفت و آمد داشت. رفت و آمدی که در گذر گاه دل عاشق پیشه ی پاتریس جا انداخته بود و آنقدر این جای پا ها محکم و قرص بر دل پاتریس نشسته بود که حتی پاک کردن اثراتش هم از محالات بود.
بوی نارنج تبدیل به بویی بد شد. بویی شبیه یک نیاز جنسی. چیزی شبیه نفرت و یا شاید عذاب تکرار موقعیت های مشابه. این بو برای پاتریس سراسر کینه بود و *****. *****ی که هر لحظه آن را مال خود نمی دانست. که چطور می شود احساس کرد این همه علاقه به چیزی غیر از تو ختم می شود.
ناخن های بلند. موهای کوتاه و رنگ شده و بدن بد بو. پاتریس باید کاری می کرد. جنازه ی سرد و سنگین هستی را از روی مبل برداشت. لباس از پیکر بی جانش کند. بدن برهنه اش را از زیر نگاه های حریص اش گذراند. و حال او را چه حاجت از این اندام دست مالی شده. نه . دیگر او به این نیازش دامن نمی زد. او هستی را فقط برای لحظه ای آرامش می خواست. به داخل حمام برد. اندام راتک تک و با آرامش و وسواسی خاص شست. دقت کرد کف صابون به تمام جزء جزء پیکرش برسد و او باز هم بوی صداقت بگیرد. و حال که هستی را پاکیزه می نگریست دوست داشت لحظه ای دیگر هم در آغوشش تسکین یابد. سینه های یخ زده و بی تحرک هستی را به اندامش فشرد و آنقدر در پس غیبهای نهان شده زار زد که اشک چشمانش تمام خیسی آب حمام را در خود غوطه ور ساخت.
درون خانه در به در دنبال شانه می گشت. برسی را برداشت و موهای کوتاه شده ی هستی را بار دیگر با آرامشی خاص شانه زد و تکرار لذت این پریشانی را با دنیایی عوض نمی کرد. ناخن گیری برداشت و ناخن های بلند و مانی کور شده را کوتاه کرد. و حال این همان هستی ایده آل اوست. فقط تنها یک تغییر در چهره ی هستی بود که نمی شد کاریش کرد و آن هم سیاهی های دور چشم بود که از خفگی نشئت گرفته . نه . باز هم بود. تغییری دیگر. هستی ابروهای پهن دخترانه نداشت. این تغییر هم بخشیدنی نبود. و پاتریس این بار دیگر کاری نمی توانست بکند. یک هفته در کنار جنازه ی بی جان هستی تقلا کرد و گریه کرد و خندید و دیگر هیچ نگفت.
صدای ضربه های شدیدی که به در ورودی خانه می خورد یاد آور تمام شدن زمان پاتریس بود. حال بوی تعفن جنازه سر تا سر محله را برداشته بود و فقط پاتریس بود که تنها بوی عطر بهار نارنج را بر مشامش تقویت می ساخت. او بوی جنازه نمی فهمید و عطر اندام هستی را با هیچ چیز توی دنیا عوض نمی کرد. آنقدر ضربه های مشت و لگد به در کاری بود که اندکی مانده بود تا بشکند.
پاتریس برای آخرین بار لبان کاملاً یخ زده و سفید هستی را بوسید . گردنش را همینطور. نگاهش را به چشمان سیاه شده ی هستی دوخت ؛ دستمالی به روی شرمگاهش نهاد و برای آخرین بار به او گفت سلام.
در را شکستند و دو جنازه از در بیرون بردند.
نه دیگر تنها نبود. تنها نبود چون یک عمر التماس چیزی را می کرد که سالهاست حق خود می داند. یک هفته است که دیگر همه چیز را تازه می بیند. تازه همچون پوست کبره بسته ای که روشور سادگی به لطافتش رسانده. او روحش تازه شده بود . یک هفته ای هست که از تنهایی وهم آلود و سکوت ملال آور اتاقهای چهار دیواری تیره و سیاهش رهایی پیدا کرده. و خوب می دانست که تنها همین هفت روز است که می تواند بماند. می تواند باشد چون با خودش حسرت روزهایی را بر شانه های خسته و رنجورش حمل می کرد که در پس وسوسه ای کیف آلود به نهایت تاریکی رسیده بود. تا پیش از این تنها مز مزه ی دهانش تک محور ارتباطی ای بود که می توانست نامه های وکیوم شده و عاشقانه ی خود را که فقط زحمت ارسالش را خود متحمل بود ؛ به اولین و آخرین مقصد خود ارسال کند. مقصدی که شاید یک اتفاق آن را به وجود آورده بود. او حال فرصت داشت که یک هفته زندگی کند. نمیدانست چرا اینطور فکر می کند اما هر بار که به چهره اش خیره می ماند می فهمید که این تازگی فقط یک هفته باقی خواهد ماند. دیگر چه کسی می توانست به او زور بگوید . که هر بار گشتاسب با نا امیدی به او می گفت : « بس کن هستی اندازه ی دهن تو نیست . دست از سرش بردار» و او رنجور از زخم زبانها با خود عهد می بست که : « کاری می کنم هستی تا آخر عمر با من باشد. » و حال نه تا آخر عمر که این اشتیاق در آغوش گرفتنش را می توانست برای هفت روز با خود داشته باشد.
« غزل واره های قلبت رختی از طلاست که هنگام تابش آفتاب تبلور اشکهای بی قراری ات آرامش را درونم زنده می کند. »
چه واژه ی آشنایی بود. آشنا همچون بوی اندام معشوقه ای که از ترس خیانت تنها خود را بر سینه ی گرم و پر از مهر دلداده اش می چسباند. نه . او این آشنایی را دوست نداشت. به یاد آورد که تنها انگار همین یک جمله بود که شوق را بر سر زبان هستی آورد. نمی داند چرا می گوید که او را همیشه می شناخته. مگر این دنیای مجازی که سراسر بازی با کلمات است می گذارد تا برای لحظه ای احساس کنی که حسی هم داری. یادش می آمد که می گفتند هنوز آنقدر علم پیشرفت نکرده تا از طریق اینترنت بفهمی عاشقی یا نه. اما او خیلی زود بر خیال خود دامن زده بود و راحت فهمیده بود که عاشق هستی شده. همین جملات بی ریا که شاید بعضی اوقات اشتباهات تایپی باعث می شد که جای نقطه های عشق در پس اضطراب انگشتان خالی بماند او را عاشق هستی کرد.
« وای .... شما چه عالی می نویسید.من هم همیشه دوست داشتم مثل شما باشم. اینقدر صریح از عشق حرف می زنید که من را هم ..... » و سه نقطه ای که ادامه ی حرفهای هستی را در دل می نشاند. و یا شاید عشق ، نقطه هایش در اضطراب انگشتان غیب شده بودند. اضطرابی که شاید یک شوق آنی خلقش می کرد و با پایان جملات این شوق هم فروکش می کرد.
نگاهش را به چهره ی بی فروغ هستی انداخت. « آری تو همان پیدای پنهانی که نبودت آرامش و بودنت تسکین روحی بی قرار است» و چقدر این جمله برایش آشنا بود. گویی حس می کرد همانند آخرین برگهای داستانش آنقدر تازگی دارد که می تواند دوباره بگوید پیدای پنهان . که وقتی هستی اول بار این واژه را خواند مشتاقانه دیدار پاتریس را طلب می کرد. اندامش سردتر شده. پاتریس از تک و تا افتاده بود. تعداد نفسهایش با هر دم و باز دم بیشتر می شد و تپش قلبش به او می فهماند که سرمای دستان هستی از بی تحرکی قلب او است. و شاید فکر می کرد این تعداد زیاد ضربان قلب برای این باشد که قلب هستی را هم او با خود حمل می کند و چون تعداد زیادتر شده آرامش هم کمتر. خیره در چشمان باز مانده ی هستی ، آزادانه به حقیقتی نیشخند می زد که مغلوب احساس چنبره زده ی وجودش بود.
وقتی برای اولین بار نگاهش با او غریبه شده بود خوب می فهمید که همیشه اولین ها هستند که شروعی را رقم می زنند.
« یک هفته ای خبری ازت نبود . معلوم هست کجایی»
به من و من افتاده بود « قبول کردن که توی فیلم جدیدشون بازی کنم. تست گریم داشتم. کار داشتم » و کمی هم شوق در پس این لکنت زبان. « کار داشتم» این واژه برای پاتریس هیچ گاه کهنه نشد. واژه ای که بعد از ورود هستی در دنیایی دیگر بارها و بارها استفاده شد. «کار داشتم » و باز « نمی تونم بیام کار دارم » و باز ... « آخه کار داشتم » و باز ... « تو که می دونی نمیشه بگم نه . کار داشتم. »
دستان سرد هستی را در دستش فشرد. و آنقدر این حرص یاد آوری واژه ی نابودگر دوران عشقش آزارش داده بود که فشار دستان هستی کبودی را به روی دستش نقش انداخت. نگاهی به انگشتانش انداخت. ناخنهای بلندش و لاک اکلیلی ای که بعد از گذران دوران لوندی از آن استفاده می کرد. لوند. دوست داشت به او بگوید لوند. و یا شاید لوند هرزه. دلبری که پاتریس یک بار هم از وجودش فیض نبرده بود. ناخن های بلند و لاک زده ای که دستان سفید و یخ زده اش دیگر به آن نیازی نداشت. و باز به یاد آورد که روزگاری همین انگشتان و همین ناخنهای بلند و مانی کور شده اش را در زندان چسبان و پماد مسکن پنهان کرده بود و کبودی ناخنهایش یاد آور محدودیت های هستی در زندگی با پدر و مادرش بود. « ناخنهایت چی شده ؟»
دستانش را به هم می فشرد و آنقدر می فشرد که خون از نوک انگشتان زخم شده اش به بیرون جاری می شد. : « برادرم برای اینکه ناخنهایم را بلند کرده بودم آنقدر با مشت و قلاب کمربند کوبید روی انگشتانم که از همش خون جاری شد.» نه اینکه به این سادگی از حقیقتی صحبت کند که پاتریس هم شنونده باشد. بارها و بارها بغضش را فرو داده بود و هر بار که این کار را می کرد احساس می کرد چیزی شبیه قلوه سنگ راه گلویش را بسته و همین بغض بود که اشک را بر چشمان کویری پاتریس سرازیر می کرد. چون دیوانه وار هستی را دوست داشت.
هنوز هم دستانش را در دست دارد. دستانی که بعضاً گاهی اوقات پاتریس توپولی نامشان می زد. و گاهی اوقات آنقدر می بوسیدشان که جای قرمزی دلنشینی که سراسر عشق بود بر پشت دستان هستی نقش می بست.
تنش به لرزه افتاد. لحظه ای به صرافت افتاد . آنقدر بی طاقت به اطراف نگاه می کرد که گویی همه چیز ، همه ی اشیاء خانه او را نظاره می کنند. بدن بی جان هستی را در آغوش فشرد. لبانش را به روی گردنش گذاشت و چشمانش را بست.
.... « مو هامو کوتاه کردم. ... اگه گفتی چه مدلی .... شرط می بندم به غیر از موی کوتاه چیز دیگه ای بلد نباشی.... تازشم ... »
پاتریس به میان حرفش آمد. ..... « خب معلومه بلد نیستم.... من تنها چیزی که بلدم اینه که بهت بگم دوستت دارم»
.... « حالا شوخی نکن. تازه یه رنگ از اینهایی که بشوری پاک میشه به سرم زدم.... میخوای بدونی چه رنگی»
.... « بیست سئوالی راه ننداز دیگه.... لابد شرابی یا طلایی»
و پاتریس برای لحظه ای احساس کرد چه قدر بی تاب دیدنش شده. لحنش تغییر کرد و .... « هستی میخوام همین الان ببینمت. همین الان. قول میدی.......»
.
.
.
« دلواپسی را درکنار گرمای تنت دوست دارم . کان زمان که خود گفتی سجده گاهت جایی غیر از گذر گاه مژگانم نیست.»
که ای کاش این متن رو هیچ گاه نمی نوشت که با هستی آشنا بشود. هستی را دید . موی کوتاه خیلی به او می آمد. چقدر ناز شده بود. خشگل عین عروسک . موهایش طلایی بود. و پاتریس برای اولین بار بازوهای هستی را آرام درون دستان فشرد و بی تابتر از گذشته او را می طلبید.
و حال...... یک لحظه چشمان را باز کرد. نگاهی به موهایش انداخت. همان مدل بود. تغییری نکرده بود. چرا تا الان ندیده بود ؟ و یا شاید دیده بود و اضطراب گذشت زمان دیدش را کم دقت کرده بود. این بار هم موهایش طلایی بود. اما این بار اگر موهایش را می شست رنگش پاک می شد؟ نمی دانست. اما خوب می دانست از وقتی که به او قول داده بود که همیشه موهایش را این طور کوتاه کند تا امروز تغییرش نداده بود. خیلی دوست داشت باورکند که این را هم می شود به پای تعهد گذاشت. که او می توانست موهایش را طوری دیگر اصلاح کند. اما نه. لحظه ای با خود اندیشید. و یا شاید او از این مدل مو برای دلبری بیشتر از دیگران.......
این فکر ها دیوانه اش می کرد. گردنش را بوسید. بوی عطر نارنج در فضای اتاق پیچید. لحظه ای دوام نیاورد. دستان را به دور کمرش قفل کرد. عرقی بر گودی کمر هستی نشسته بود. هنوز کمی اندامش داغ بود. به یاد آورد چه تقلایی می کرد تا از زیر فشار قدرت پاتریس بگریزد. « نه. پاتریس نکن. به خدا اشتباه می کنی. د آخه اگه من تو رو دوست دار......» با فریادی او را ترساند. دستانش را بر گردنش فشار داد. از اینکه باز هم از هستی دروغ بشنود بیزار بود. « خفه شو کثافت »
جای کشیده شدن ناخن های هستی به روی پارچه ی مبل را بار دیگر با تشویش نگاه کرد. نفسهای آخر را می زد. آنقدر به مبل چنگ زده بود که وقتی برای آخرین بار و هنگامی که دور چشمان سیاهی زده بود و دستانش را به التماس و با نا توانی به سمت پاتریس دراز کرده بود و دیگر جانی در بدن نبود که عاجزانه بخواهد او را ببخشد ؛ پاتریس آخرین زور های خود را زد تا هستی را برای همیشه در آغوش بگیرد.
این انگشتانی که امروز با نهایت کینه به روی گردن هستی فشار می آورد روزی جملاتی را تایپ می کرد که هستی را عاشق او و او را عاشق هستی کند. « عزیز دلم تو خود گفتی که می توانی و میدانی که می شود توانست عشق را در پس نگاهی مظلوم پنهان کرد. » نگاهی مظلوم ! این واژه چه غریبانه این همه مدت در تکرار چشمان هستی رفت و آمد داشت. رفت و آمدی که در گذر گاه دل عاشق پیشه ی پاتریس جا انداخته بود و آنقدر این جای پا ها محکم و قرص بر دل پاتریس نشسته بود که حتی پاک کردن اثراتش هم از محالات بود.
بوی نارنج تبدیل به بویی بد شد. بویی شبیه یک نیاز جنسی. چیزی شبیه نفرت و یا شاید عذاب تکرار موقعیت های مشابه. این بو برای پاتریس سراسر کینه بود و *****. *****ی که هر لحظه آن را مال خود نمی دانست. که چطور می شود احساس کرد این همه علاقه به چیزی غیر از تو ختم می شود.
ناخن های بلند. موهای کوتاه و رنگ شده و بدن بد بو. پاتریس باید کاری می کرد. جنازه ی سرد و سنگین هستی را از روی مبل برداشت. لباس از پیکر بی جانش کند. بدن برهنه اش را از زیر نگاه های حریص اش گذراند. و حال او را چه حاجت از این اندام دست مالی شده. نه . دیگر او به این نیازش دامن نمی زد. او هستی را فقط برای لحظه ای آرامش می خواست. به داخل حمام برد. اندام راتک تک و با آرامش و وسواسی خاص شست. دقت کرد کف صابون به تمام جزء جزء پیکرش برسد و او باز هم بوی صداقت بگیرد. و حال که هستی را پاکیزه می نگریست دوست داشت لحظه ای دیگر هم در آغوشش تسکین یابد. سینه های یخ زده و بی تحرک هستی را به اندامش فشرد و آنقدر در پس غیبهای نهان شده زار زد که اشک چشمانش تمام خیسی آب حمام را در خود غوطه ور ساخت.
درون خانه در به در دنبال شانه می گشت. برسی را برداشت و موهای کوتاه شده ی هستی را بار دیگر با آرامشی خاص شانه زد و تکرار لذت این پریشانی را با دنیایی عوض نمی کرد. ناخن گیری برداشت و ناخن های بلند و مانی کور شده را کوتاه کرد. و حال این همان هستی ایده آل اوست. فقط تنها یک تغییر در چهره ی هستی بود که نمی شد کاریش کرد و آن هم سیاهی های دور چشم بود که از خفگی نشئت گرفته . نه . باز هم بود. تغییری دیگر. هستی ابروهای پهن دخترانه نداشت. این تغییر هم بخشیدنی نبود. و پاتریس این بار دیگر کاری نمی توانست بکند. یک هفته در کنار جنازه ی بی جان هستی تقلا کرد و گریه کرد و خندید و دیگر هیچ نگفت.
صدای ضربه های شدیدی که به در ورودی خانه می خورد یاد آور تمام شدن زمان پاتریس بود. حال بوی تعفن جنازه سر تا سر محله را برداشته بود و فقط پاتریس بود که تنها بوی عطر بهار نارنج را بر مشامش تقویت می ساخت. او بوی جنازه نمی فهمید و عطر اندام هستی را با هیچ چیز توی دنیا عوض نمی کرد. آنقدر ضربه های مشت و لگد به در کاری بود که اندکی مانده بود تا بشکند.
پاتریس برای آخرین بار لبان کاملاً یخ زده و سفید هستی را بوسید . گردنش را همینطور. نگاهش را به چشمان سیاه شده ی هستی دوخت ؛ دستمالی به روی شرمگاهش نهاد و برای آخرین بار به او گفت سلام.
در را شکستند و دو جنازه از در بیرون بردند.
نه دیگر تنها نبود. تنها نبود چون یک عمر التماس چیزی را می کرد که سالهاست حق خود می داند. یک هفته است که دیگر همه چیز را تازه می بیند. تازه همچون پوست کبره بسته ای که روشور سادگی به لطافتش رسانده. او روحش تازه شده بود . یک هفته ای هست که از تنهایی وهم آلود و سکوت ملال آور اتاقهای چهار دیواری تیره و سیاهش رهایی پیدا کرده. و خوب می دانست که تنها همین هفت روز است که می تواند بماند. می تواند باشد چون با خودش حسرت روزهایی را بر شانه های خسته و رنجورش حمل می کرد که در پس وسوسه ای کیف آلود به نهایت تاریکی رسیده بود. تا پیش از این تنها مز مزه ی دهانش تک محور ارتباطی ای بود که می توانست نامه های وکیوم شده و عاشقانه ی خود را که فقط زحمت ارسالش را خود متحمل بود ؛ به اولین و آخرین مقصد خود ارسال کند. مقصدی که شاید یک اتفاق آن را به وجود آورده بود. او حال فرصت داشت که یک هفته زندگی کند. نمیدانست چرا اینطور فکر می کند اما هر بار که به چهره اش خیره می ماند می فهمید که این تازگی فقط یک هفته باقی خواهد ماند. دیگر چه کسی می توانست به او زور بگوید . که هر بار گشتاسب با نا امیدی به او می گفت : « بس کن هستی اندازه ی دهن تو نیست . دست از سرش بردار» و او رنجور از زخم زبانها با خود عهد می بست که : « کاری می کنم هستی تا آخر عمر با من باشد. » و حال نه تا آخر عمر که این اشتیاق در آغوش گرفتنش را می توانست برای هفت روز با خود داشته باشد.
« غزل واره های قلبت رختی از طلاست که هنگام تابش آفتاب تبلور اشکهای بی قراری ات آرامش را درونم زنده می کند. »
چه واژه ی آشنایی بود. آشنا همچون بوی اندام معشوقه ای که از ترس خیانت تنها خود را بر سینه ی گرم و پر از مهر دلداده اش می چسباند. نه . او این آشنایی را دوست نداشت. به یاد آورد که تنها انگار همین یک جمله بود که شوق را بر سر زبان هستی آورد. نمی داند چرا می گوید که او را همیشه می شناخته. مگر این دنیای مجازی که سراسر بازی با کلمات است می گذارد تا برای لحظه ای احساس کنی که حسی هم داری. یادش می آمد که می گفتند هنوز آنقدر علم پیشرفت نکرده تا از طریق اینترنت بفهمی عاشقی یا نه. اما او خیلی زود بر خیال خود دامن زده بود و راحت فهمیده بود که عاشق هستی شده. همین جملات بی ریا که شاید بعضی اوقات اشتباهات تایپی باعث می شد که جای نقطه های عشق در پس اضطراب انگشتان خالی بماند او را عاشق هستی کرد.
« وای .... شما چه عالی می نویسید.من هم همیشه دوست داشتم مثل شما باشم. اینقدر صریح از عشق حرف می زنید که من را هم ..... » و سه نقطه ای که ادامه ی حرفهای هستی را در دل می نشاند. و یا شاید عشق ، نقطه هایش در اضطراب انگشتان غیب شده بودند. اضطرابی که شاید یک شوق آنی خلقش می کرد و با پایان جملات این شوق هم فروکش می کرد.
نگاهش را به چهره ی بی فروغ هستی انداخت. « آری تو همان پیدای پنهانی که نبودت آرامش و بودنت تسکین روحی بی قرار است» و چقدر این جمله برایش آشنا بود. گویی حس می کرد همانند آخرین برگهای داستانش آنقدر تازگی دارد که می تواند دوباره بگوید پیدای پنهان . که وقتی هستی اول بار این واژه را خواند مشتاقانه دیدار پاتریس را طلب می کرد. اندامش سردتر شده. پاتریس از تک و تا افتاده بود. تعداد نفسهایش با هر دم و باز دم بیشتر می شد و تپش قلبش به او می فهماند که سرمای دستان هستی از بی تحرکی قلب او است. و شاید فکر می کرد این تعداد زیاد ضربان قلب برای این باشد که قلب هستی را هم او با خود حمل می کند و چون تعداد زیادتر شده آرامش هم کمتر. خیره در چشمان باز مانده ی هستی ، آزادانه به حقیقتی نیشخند می زد که مغلوب احساس چنبره زده ی وجودش بود.
وقتی برای اولین بار نگاهش با او غریبه شده بود خوب می فهمید که همیشه اولین ها هستند که شروعی را رقم می زنند.
« یک هفته ای خبری ازت نبود . معلوم هست کجایی»
به من و من افتاده بود « قبول کردن که توی فیلم جدیدشون بازی کنم. تست گریم داشتم. کار داشتم » و کمی هم شوق در پس این لکنت زبان. « کار داشتم» این واژه برای پاتریس هیچ گاه کهنه نشد. واژه ای که بعد از ورود هستی در دنیایی دیگر بارها و بارها استفاده شد. «کار داشتم » و باز « نمی تونم بیام کار دارم » و باز ... « آخه کار داشتم » و باز ... « تو که می دونی نمیشه بگم نه . کار داشتم. »
دستان سرد هستی را در دستش فشرد. و آنقدر این حرص یاد آوری واژه ی نابودگر دوران عشقش آزارش داده بود که فشار دستان هستی کبودی را به روی دستش نقش انداخت. نگاهی به انگشتانش انداخت. ناخنهای بلندش و لاک اکلیلی ای که بعد از گذران دوران لوندی از آن استفاده می کرد. لوند. دوست داشت به او بگوید لوند. و یا شاید لوند هرزه. دلبری که پاتریس یک بار هم از وجودش فیض نبرده بود. ناخن های بلند و لاک زده ای که دستان سفید و یخ زده اش دیگر به آن نیازی نداشت. و باز به یاد آورد که روزگاری همین انگشتان و همین ناخنهای بلند و مانی کور شده اش را در زندان چسبان و پماد مسکن پنهان کرده بود و کبودی ناخنهایش یاد آور محدودیت های هستی در زندگی با پدر و مادرش بود. « ناخنهایت چی شده ؟»
دستانش را به هم می فشرد و آنقدر می فشرد که خون از نوک انگشتان زخم شده اش به بیرون جاری می شد. : « برادرم برای اینکه ناخنهایم را بلند کرده بودم آنقدر با مشت و قلاب کمربند کوبید روی انگشتانم که از همش خون جاری شد.» نه اینکه به این سادگی از حقیقتی صحبت کند که پاتریس هم شنونده باشد. بارها و بارها بغضش را فرو داده بود و هر بار که این کار را می کرد احساس می کرد چیزی شبیه قلوه سنگ راه گلویش را بسته و همین بغض بود که اشک را بر چشمان کویری پاتریس سرازیر می کرد. چون دیوانه وار هستی را دوست داشت.
[align=JUSTIFY][size=small]هنوز هم دستانش را در دست دارد. دستانی که بعضاً گاهی اوقات پاتریس توپولی نامشان می زد. و گاهی اوقات آنقدر می بوسیدشان که جای قرمزی دلنشینی که سراسر عشق





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: سایت دانلود رایگان]
[مشاهده در: www.freedownload.ir]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 564]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب




-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن