تور لحظه آخری
امروز : پنجشنبه ، 6 اردیبهشت 1403    احادیث و روایات:  پیامبر اکرم (ص):نشانه منافق اين است كه بدى اش ناراحتش نمى كند و خوبى اش او را خوشحال نمى سازد. ...
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

بلومبارد

تبلیغات متنی

تریدینگ ویو

خرید اکانت اسپاتیفای

کاشت ابرو

لمینت دندان

ونداد کولر

لیست قیمت گوشی شیائومی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

دانلود سریال سووشون

دانلود فیلم

ناب مووی

تعمیر کاتالیزور

تعمیر گیربکس اتوماتیک

دیزل ژنراتور موتور سازان

سرور اختصاصی ایران

سایت ایمالز

تور دبی

سایبان ماشین

جملات زیبا

دزدگیر منزل

ماربل شیت

تشریفات روناک

آموزش آرایشگری رایگان

طراحی سایت تهران سایت

آموزشگاه زبان

اجاره سند در شیراز

ترازوی آزمایشگاهی

رنگ استخری

فروش اقساطی کوییک

راهبند تبریز

ترازوی آزمایشگاهی

قطعات لیفتراک

وکیل تبریز

خرید اجاق گاز رومیزی

آموزش ارز دیجیتال در تهران

شاپیفای چیست

فروش اقساطی ایران خودرو

واردات از چین

قیمت نردبان تاشو

وکیل کرج

تعمیرات مک بوک

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

سیسمونی نوزاد

پراپ تریدینگ معتبر ایرانی

نهال گردو

صنعت نواز

پیچ و مهره

خرید اکانت اسپاتیفای

صنعت نواز

لوله پلی اتیلن

کرم ضد آفتاب لاکچری کوین SPF50

دانلود آهنگ

طراحی کاتالوگ فوری

واردات از چین

اجاره کولر

دفتر شکرگزاری

تسکین فوری درد بواسیر

دانلود کتاب صوتی

تعمیرات مک بوک

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1797828494




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

رمان غريبه آشنا


واضح آرشیو وب فارسی:سایت دانلود رایگان:
نوشته : منيژه مهريزي مقدم

فصل اول
مامان حق داره من خیلی پرو تشریف دارم!

با خداهم دیگه آره !؟ من بی حیا که نمازهای واجبم را با صد دفعه یادآوری مامان می خوانم و صد البته گاهی یکی را در می برم حالا با گردن کج قبل از ظهر رو به در حیاط روی سجاده ام نشسته ام و بعد از خواندن دو رکعت نماز حاجت تسبیح حضرت زهرا را می گردانم و به چشم به در دارم که بابا با خبر خوب بیاد .

خدای خوب و مهربونم می دونم رو سیاهم و بنده ی خوبی نیستم ولی بابا می گه تو خیلی مهربون و با گذشتی ! خدا جونم منو ببخ و لااقل به خاطر اضافه کاریهایی که بابا برای کلاس کنکورم وقت و بی وقت انجام داده قبولم کن . قول میدم که سعی کنم از این به بعد دختر خوبی با شم و دیگه نذارم نمازهام قضا بشه . خداجون دستای حاجتمندم رو خالی نگذار !

البته می دونم خیلی مهربون تر از اونی که بخواهی گناهان منو تو سرم بکوبی ! گذشت و لطف تو که صاحب اختیار و خالق مایی بیشتر از اینهاست.

سبحان الله ای خدای پاک و منزه، تو خالقی ، ما مخلوق و جایزالخطا.

قول می دمدیگه ناشکری نکنم که چرا پولدارو خوشگل نیستم.

گرداندن تسبیح را تمام کردم و زیرلب با زبان خودم باخدا حرف می زدم:

چی میشه که خداجون الان بابا روزنامه به دست با لبی خندان وارد بشه از جلوی در داد بزنه :

-

لیلا قبول شدی. خانم بیا که دخترمون دانشگاه قبول شده !...

باالاخرهامروز جواب یکسال زحمتم مشخص میشه.صبح که مامان گفت چرا خودت نمی ری ؟ با اضطراب گفتم : وای نه مامان، نمی تونم آخه می ترسم قبول نشده باشم و همون جا ولو شم .

بابا در حال پوشیدن کتش از اتاق بیرون آمد و گفت:

-

اولا که ناامید شیطانه ، ثانیا اگر خدایی نکرده قبول هم نشدی حکمت خدا رو در نظر بگیر و مطمئن باش که خدا برای بنده هاش بد نمی خواد.

از روی صندلی آشپزخانه بلند شدم و به طرف بابا رفتم ، از پشت دستم را دور گردنش حلقه زدم و گفتم :

-

قربونت برم بابایی که این قدر ایمانت محکمه !تورو خدا همین طور که داری میری با اون دل مثل آینه ات برام دعا کن که قبول بشم .

دستش را با محبت به روی دستم گذاشت و جواب داد :

-

من همیشه دعاگوی دختر نازنینم هستم . غصه نخور ، انشاءالله همون طور میشه که تو میخوای . می دونم که زحمت خودت و کشیدی پس نتیجه اش را واگذار کن به خدا که صلاح کار بنده هاش رو بهتر می دونه .

با شنیدن صدای در حیاط دلم هری ریخت پایین ! می دونستم که بابا بلدنیست فیلم بازی کنه . مسلما با دیدنش می ش خبر خوب یا بد را از روی قیافه اش تشخیص داد.

چشمهایم را بستم و بعد سر پایین افتاده ام را بالا گرفتم شهامت باز کردن چشم ها و زل زدن به چهره بابا را نداشتم . قبل از بازکردن چشمهایم برای آخرین بار زمزمه کردم :

-

خداجون دستم به دامنت، کمکم کن .

اصلا توی حال خودم نبودم و تمام بدنم می لرزید . وسط راهرو ، روبروی در حیاط ایستاده بودم ، هم من بابا را می دیدم و هم اون به محض ورودش منو.

مردد و هراسان چشم هایم را باز کردم ، دلم می خواست دادبزنم خدایا شکرت ،شکرت که لبهای بابا خندانه . جلوی نرده ها لبخند به لب ایستاده و روزنامه را بالای سرش گرفته بود.

-

تبریک میگم خانم مدیر بالاخره مدیریت قبول شدی !

زبانم از خوشحالی قفل شده بود مدیریت ؟ یعنی انتخاب اولم ؟ تهران ؟ باورم نمیشد ! تنها کاری که به فکرم رسید رفتن به سجده بود ، سجده ی شکر.خدایا کرمت رو شکر . خدایا صفاتت رو شکر . خدایا مهربونیت رو شکر خدایا بخشندگی و سخاوتت رو شکر !

بابا نگران در کنارم نشست بنده خدا فکر می کرد حالم بد شده .

-

چی شده لیلا جان ؟ دخترم ؟

نشستم و نفس عمیقی کشیدم . انگار یک وزنه ی سنگین را از روی سینه ام برداشته بودن ! با دیدن پدر اشکم سرازیر شد و در بین گریه خندیدم و گفتم :

-

قربون بابای خوب و خوش خبرم برم، داشتم خدارو شکر می کردم.

بعد خودم رو در بغلش انداختم . دستهای گرم و امن بابا دور شانه هایم حلقه شد و صدای گرمش مثل آهنگی در گوش و جان دلم طنین انداخت :

-

بهت افتخار میکنم ، خودت می دونی چه کار کردی ؟ گل کاشتی ، گل !

مامان با شنیدن صدای ما از آشپزخانه به بیرون سرک کشید و با چشمهای متعجب و بهت زده به ما خیره شد و به زحمت با همان لحن مظلوم و ملیح پرسید:

-

چه خبر شده آقا ؟

بابا با خوشحالی به طرف او برگشت :

-

دخترمون قبول شده خانم ، باورت میشه ؟

حیرت و شادی را هم زمان در چهره ی مامان دیدم و قلبم از شادی پدر و مادرم فشرده شد . مادر با خوشحالی قدمی به سمتم برداشت ، از جا بلند شدم و با چادر نماز به طرفش دویدم و اندام ظریفش را در آغوش گرفتم و اشکهای شوق مان با هم در آمیخت .

خدایا شکر که شرمنده ام نکردی . دوباره مامان و بابا را بوسیدم و با هیجان به سمت تلفن رفتم ، می دانستم که مهشید دختر خاله ام الان از من مشتاق تر و گ.ش به زنگ تر است . به محض خوردن دو زنگ خود مهشید گوشی را برداشت . خواستم کمی سر به سرش بذارم و اذیتش کنم ولی حالم به هیچ وجه برای رل بازی کردن مساعد نبود و تمام وجودم از شوق می لرزید.

-

الو بفرمایید.

فریاد زدم:

-

مهشیدجون قبول شدم ، قبول شدم.

مهشید از شدت خوشحالی قهقه ای زد و بعد با صدای بلندی گفت :

-

می دونستم . نگفتم که قبول میشی . من مطمئن بودم . عالیه تبریک میگم . کجا ؟ چه رشته ای ؟

-

مدیریت ، اونهم تهران ،باورت میشه ؟

با اعتماد به نفس زیادی جواب داد :

-

چرا که نه حقت بوده ، براش زحمت کشیدی !

-

ممنونم ، فدات شم . اگر این مدت همدلی و همراهی تونبود حتما تا حالا دق کرده بودم .

-

نتیجه ی تلاش خودت بوده ، راستش رو بخوای گاهی اوقات دلم می خواست به خاطر زحمتی که کشیدی قبول بشی ولی گاهی وقتها فقط بخاطر علی دوست داشتم قبول نشی !

با لحنی قهر آلود جواب دادم :

-

تو که این قدر بد جنس نبودی مهشید !

-

حالا که همه چیز همان طور شد که خودت خواستی ، به قول ماما تا یار که را خواهد و میلش به که باشد.

از روی درماندگی گفتم :

-

پس به قول مامان منم لااقل تو یکی که خوب می دونی نقل این حرفا نیست .و الله ، من دوست ندارم به این زودی شوهر کنم و شغلم بشه خانه داری.نمی دونم تو چطوری فکر می کنی ولی من یکی به این چیزا قانع نیستم که یه عمر مثل مامانم بشورم و بسابم و آشپزی کنم . دلم می خواد در کنار خانه داری یک شغل درست حسابی هم داشته باشم دوست دارم در اجتماع مطرح باشم ، از راکد موندن و کنج خونه نشستن متنفرم.

مهشید آهی کشید و گفت :

-

خوش به حالت لیلا ، گاهی اوقات بهت حسودیم میشه !

-

گمشو ، به چی من حسودیت میشه دیوونه !تو که هم خوشگلی و هم پولدار، چرا دیگه ناشکری می کنی ؟

-

برو بابا ، یه طوری می گی خوشگلی که هر کی ندونه فکر می کنه خودت زشت و بی ریختی !پس علی ما کشته مرده ی چی تو شده ؟ باور کن اگه من قد و هیکل و چشمای تو رو در کنار این خونواده ی صمیمی داشتم دیگه غصه نداشتم .

قیافه مهشید خیلی نازو قشنگ بود ولی قد کوتاه و هیکل تقریبا چاقی داشت،برای همین همیشه حسرت قد بلند و باریک منو می خورد.قربون خدا برم کاشکی لطفش رو کامل می کرد و یه ذره از خوشگلی و پولداری مهشیدوبه من میداد و کمی از قد بلند و در خوب منو هم به اون با خنده بهش گفتم:






این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: سایت دانلود رایگان]
[مشاهده در: www.freedownload.ir]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 1280]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب




-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن