تور لحظه آخری
امروز : چهارشنبه ، 5 اردیبهشت 1403    احادیث و روایات:  پیامبر اکرم (ص):در انسان پاره گوشتى است كه اگر آن سالم و درست باشد، ديگر اعضاى بدنش هم با آن سا...
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

بلومبارد

تبلیغات متنی

تریدینگ ویو

خرید اکانت اسپاتیفای

کاشت ابرو

لمینت دندان

ونداد کولر

لیست قیمت گوشی شیائومی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

دانلود سریال سووشون

دانلود فیلم

ناب مووی

تعمیر کاتالیزور

تعمیر گیربکس اتوماتیک

دیزل ژنراتور موتور سازان

سرور اختصاصی ایران

سایت ایمالز

تور دبی

سایبان ماشین

جملات زیبا

دزدگیر منزل

ماربل شیت

تشریفات روناک

آموزش آرایشگری رایگان

طراحی سایت تهران سایت

آموزشگاه زبان

اجاره سند در شیراز

ترازوی آزمایشگاهی

رنگ استخری

فروش اقساطی کوییک

راهبند تبریز

ترازوی آزمایشگاهی

قطعات لیفتراک

وکیل تبریز

خرید اجاق گاز رومیزی

آموزش ارز دیجیتال در تهران

شاپیفای چیست

فروش اقساطی ایران خودرو

واردات از چین

قیمت نردبان تاشو

وکیل کرج

تعمیرات مک بوک

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

سیسمونی نوزاد

پراپ تریدینگ معتبر ایرانی

نهال گردو

صنعت نواز

پیچ و مهره

خرید اکانت اسپاتیفای

صنعت نواز

لوله پلی اتیلن

کرم ضد آفتاب لاکچری کوین SPF50

دانلود آهنگ

طراحی کاتالوگ فوری

واردات از چین

اجاره کولر

دفتر شکرگزاری

تسکین فوری درد بواسیر

دانلود کتاب صوتی

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1797716996




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

مردان قریب من : داستانهای ایرانی و خارجی


واضح آرشیو وب فارسی:آشپز آنلاین: سلام دوستان عزیز
 از امروز می خوام یه رمان زیبا نوشته خانم نسرین قدیری رو شروع می کنم امیدوارم لذت ببرین

صدای همهمه و فریاد و سوت زدن بچه ها سالن بزرگ ورزش را به لرزه درآورده بود . جوانها ، پسر و دختر ، تیم دانشگاه خود را تشویق میکردند تا بر تیم مقابل ، که از شهر دیگری آمده بود ، پیروز شود . مسابقه بسکتبال بین تیمهای دانشگاه یل از ایالت بوستون ، و تیم دانشگاه یو سی ال ای انجام میشد .
در بین بازیکنان تیم دانشگاه یو سی ال ای ، که طبیعتا همه آمریکایی بودند ، یک جوان ایرانی با موهای مشکی کوتاه و چشمهای تیره نافذ ، دیده میشد . او امید جاوید ، دانشجوی سال آخر پزشکی و یکی از بازیکنان برجسته و بنام دانشگاه بود . قدبلند و چهار شانه بود و دستهای بلند و پر قدرتش با توپ و سبد توری زمین بازی ، حرکات و حالات قشنگی را به نمایش میگذاشتند . به خصوص که آن روز تقریبا تمام پرتابهایی که انجام داد ، گل شده بود و صدای هیاهو و شادی دانشجویان طرفدار تیم یو سی ال ای به بیرون سالن رفته و تا مسافت زیادی در محوطه بزرگ و سر سبز دانشگاه به گوش میرسید .
امید بعد از هر پرتاب موفقیت آمیزی بی اختیار برمیگشت و به ردیف تماشاچیان سالن در ضلع شمالی نگاه میکرد و لبخند غرور امیزی میزد . آنجا دختری نشسته بود که گیسوان صاف و سیاه و چشمهای قهوه ای رنگش نشان میداد او هم ایرانی است و رابطه قشنگی با امید دارد ، که اکثر بچه های دانشگاه از آن با خبر بودند .
دختر جوان نیز دانشجوی دانشکده پزشکی بود و در همان دانشکده با فاصله دو سال از امید ، درس میخواند . او نیاز نام داشت و یکی از زیباترین و چشمگیرترین دختران دانشکده محسوب میشد . او دو سه سال از امید کوچکتر بود و خانواده هر دوی آنها در ایران زندگی میکردند . آن دو بسیار مناسب هم بودند و به قول معروف ، به هم می آمدند . وقتی که شانه به شانه یکدیگر راه میرفتند ، تابلویی از شاهکار طبیعت را به نمایش میگذاشتند . آفریدگار بزرگ گویی آنچه لطف و مرحمت داشت ، در حق آنها به خرج داده بود .
اواسط نیمه دوم بازی بود که نیاز احساس کرد دستی به شانه اش خورد . بی اختیار برگشت و چشمش به داریوش افتاد . او هم یک جوان ایرانی بود که با نیاز و امید آشنایی داشت و بیشتر اوقات خود را با آنها میگذرانید . داریوش هم سن و سال امید بود و بیش از بیست و شش هفت سال نداشت . او با خانواده اش زندگی میکرد و بیش از ده سال بود که همراه آنها به امریکا آمده بود .
نیاز با مشاهده او ، در حالیکه خود را جمع و جور میکرد تا جایی برایش باز کند ، با شادی گفت : « داریوش ، جات خالی ! تا به حال امید از همه بهتر بازی کرده . شاهکار بود ! شاهکار ! »
داریوش به زور خندید و گفت : « چه جالب ! » نگاهش را به نیاز دوخته بود و توجه چندانی به زمین بازی نداشت . و چون او را سخت متوجه و سرگرم مسابقه دید ، پرسید : « بعد از بازی ، برنامه تون چیه ؟ می آیی خونه ما ؟ »
نیاز بدون آنکه به او نگاه کند گفت : « نه ، میخوایم با بچه های تیم بریم جشن بگیریم . اینطور که معلومه ، ما امشب میبریم . »
داریوش سری تکان داد و گفت : « پس منهم باهاتون میام . »
داریوش سالها بود که در دانشکده پزشکی درجا میزد ! اگر ترمی ده واحد پاس میکرد ، آن ترم را به قول خودش شاهکار کرده بود . بیشتر درسها را می افتاد و نمیتوانست پاس کند . عجله ای هم نداشت ، وضع مالی پدرش رو به راه بود و خانه بزرگ و مجللی در بهترین نقطه شهر داشتند . اگر اصرار و پافشاری والذین نبود ، تا بحال ترک تحصیل کرده و دور دانشگاه را خط کشیده بود .
داریوش که حوصله دیدن مسابقه را نداشت ، گفت :« نیاز ، من میرم یه قهوه بخورم تا بازی تموم بشه ، بعد میبینمت . »
نیاز نگاه سرزنش آمیزی به او کرد و گفت :« وای ، وای ، داریوش ! چقدر بوی سیگار میدی ، تو رو به خدا کمتر بکش . آخه چرا به خودت رحم نمیکنی ؟ »
داریوش درحالیکه او را ترک میکرد ، پاسخ داد :« باشه ، خانوم دکتر ، سعی میکنم کمش کنم . » راهش را کشید و رفت .
نیاز بیتوجه به او تمام هوش و حواسش متوجه امید بود و نتیجه مسابقه . پدر نیاز فرهنگی بود . او آرزو داشت که فرزندانش همگی به دانشگاه راه یابند و به شغل و مقام خوبی برسند . او غیر از نیاز یک فرزند دیگر داشت که او هم در ایران دانشجو بود . علت اینکه نیاز توانسته بود به امریکا بیاید و درس بخواند ، این بود که پدرش برای گذراندن دوره دکتری همراه همسرش به امریکا رفته و درست در سال آخر اقامت آنها ، نیاز به دنیا آمده و دارای شناسنامه امریکایی بود .
او سه سال بعد از ورود به دانشگاه ، با امید آشنا شد . و این آشنایی به عشقی بزرگ و عمیق تبدیل گردید . آنها دو سه سال بود که نامزد شده بودند و قرار بود به زودی ازدواج کنند . خانواده امید هم در ایران زندگی میکردند . در یک مسافرت دسته جمعی که سال پیش اتفاق افتاد ، هر دو خانواده به امریکا آمدند و در مراسم نامزدی فرزندانشان شرکت کردند .
خانواده نیاز از نظر فرهنگی در سطح بالاتری قرار داشتند . پدرش استاد دانشگاه بود و مادرش در رشته نقاشی از دانشکده هنر فارغ التحصیل شده بود و تابلوهای زیبایی میکشید و گاهی نمایشگاهی بزرگ و جالب برپا میکرد که با استقبال رو به رو میشد .
اما پدر امید شغل آزاد داشت و خانواده اش از نظر مالی در سطح بالاتری قرار داشتند . او دارای چهار فرزند بود و همسرش با او نسبت فامیلی داشت . امید فرزند سوم آنها محسوب میشد ، دو دختر بزرگتر ازدواج کرده بودند و دختر کوچکترشان نیز در ایران مشغول تحصیل بود .
نیاز و امید از هر نظر برازنده یکدیگر بودند . خانواده هر دوی آنها با این ازدواج موافق بودند . در واقع ، پدر امید چون در مقابل کار انجام شده ای قرار گرفته بود ، ظاهرا موافقت خود را اعلام کرد . او همیشه دوست داشت دختر برادرش را برای امید بگیرد . آقای جاوید - پدر امید – عقیده داشت که اگر ازدواج در خانواده و با افراد فامیل انجام گیرد ، چهارچوب خانواده مستحکم تر و استوار تر خواهد بود و در ضمن ، از نظر مالی به نفع هر دو طرف هست .
شیرین – دختر عموی امید – نیز به دانشگاه میرفت و در دانشگاه زبان درس میخواند . او در سال آخر رشته زبان انگلیسی بود و از وقتی که شنیده بود امید در امریکا با دختر دیگری نامزد شده است ، مرتب درجا میزد و قادر به گذراندن امتحانهای آخر سال نبود . کینه ای ناشناخته و نفرتی عمیق در دلش نسبت به نیاز به وجود آمده بود ، درحالیکه او را نه دیده بود و نه به درستی میشناخت . اما مخفیانه عکسهای نیاز را دست در دست و شانه به شانه امید دیده بود و از شدت حسرت و حسادت ، به خود لرزیده بود ! اما به هیچ وجه چیزی به رویش نمی آورد و حرفی نمیزد .
تنها خواهر کوچک امید – شیدا – میدانست که شیرین در چه حال و روزی به سر میبرد و تا چه حد غمگین و عصبی است . عکسها را هم او به شیرین نشان داده بود . شیدا هم دشمن نیاز شده بود . چون مشاهده میکرد که یار و همبازی دوران کودکی و دوست صمیمی و مهربانش – دختر عمویش – به خاطر وجود نیاز خانم در چه دنیای سیاه و تاریکی از غم و نا امیدی دست و پا میزند .
هر چند تا پیش از رفتن امید به امریکا هیچ حرفی از ازدواج او با شیرین به میان نیامده بود ، اما چون پدر امید خواهان این پیوند بود ، همیشه زمزمه هایی در اطراف آنها به گوش میرسید که بسیار خوشایند شیرین و خانواده اش واقع میشد . حال آنکه پروین خانم – مادر امید – به این زمزمه ها روی خوشی نشان نمیداد و به شدت مخالف ازدواجهای فامیلی بود .

تا یک سال دیگر ، امید مدرک پزشکی عمومی خود را میگرفت و با نیاز ازدواج میکرد . هر دوی آنها تصمیم داشتند بعد از پایان تحصیلاتشان به ایران برگردند و دور از درگیریهای و اختلاف نظرهایی که بین بستگانشان وجود داشت و از آن بی خبر بودند ، در دنیایی از عشق و شور زندگی کنند و از تمام دقایق و لحظه های زندگیشان لذت ببرند . نیاز از سال اول ورود به دانشگاه در خوابگاه زندگی میکرد ، اما امید با پسر دیگری که او هم دانشجو بود ، آپارتمان کوچکی اجاره کرده بودند و با هم زندگی میکردند .
بچه ها ، بعد از هر مسابقه ، دسته جمعی به رستورانی میرفتند و برد خود را جشن میگرفتند . آن شب هم یکی از همان شبها بود . امید بعد از بازی ، دوش گرفت و همراه نیاز و بقیه بچه ها به راه افتادند . داریوش هم همراه آنها بود . او بر خلاف امید ، هرگز در سالنهای ورزش و یا زمینهای بازی دیده نمیشد زیرا علاقه ای به این چیزها نداشت .
داریوش اکثر اوقات خود را به بازی با ورق و دیگر وسایل تفریحی از این قماش میگذراند . بهترین لباسها را میپوشید و لوکسترین ماشین ها را سوار میشد . سیه چرده و لاغر بود و به خاطر دست و دلبازی و قیافه دوست داشتنی ای که داشت ، بسیار مورد توجه ، به خصوص مورد توجه دختران بود . اما او مثل امید یا سایر پسرهای دانشجو اهل ازدواج و تشکیل زندگی نبود . داریوش پیرو مکتب « از هر چمنی گلی بچین و برو » بود و به طور مرتب دوستهای دختر خود را تعویض و دیگری را جایگزین قبلی میکرد .
با وجود این ، مدتها بود هر وقت به دیوار امید و نیاز میرفت ، تنها بود . حتی در دانشگاه هم دیگر با دختری هم صحبت نمیشد و بر خلاف گذشته که دوست داشت با دختران زیادی دیده شود ، دیگر تمایلی به این کار نداشت و ترجیح میداد تنها و آرام به کلاس برود و برگردد .
آن شب هم با بچه های ورزشکار تنها به رستوران رفت و کنار امید جای گرفت و بلافاصله سیگاری آتش زد . امید با عصبانیت فریاد زد :« داریوش ، زود خاموشش کن . مگه نمیدونی اینجا سیگار کشیدن ممنوعه . سواد که داری ، بخون . » و تابلویی را بر دیوار رستوران نشانش داد .
داریوش با ترشرویی سیگارش را خاموش کرد و گفت :« خیلی خوب بابا چته ؟ چرا داد میزنی ؟ انگار زمین به آسمون رسیده .»
نیاز دوباره با نگاه شماتت بار به او چشم دوخت و حرفی نزد . داریوش نتوانست طاقت بیاورد . خود را به فضای آزاد رساند و سیگار دیگری روشن کرد .
درحالیکه روی چمنها راه میرفت ، از پنجره به درون نگاهی کرد و چشم به نیاز دوخت . بیش از دو سال بود که نیاز را میشناخت و با وجودی که میدانست او متعلق به امید است و عاشقانه او را دوست میدارد ، و با وجودی که میدانست امید هم که دوست دیرین و قدیمی اوست ، دلباخته نامزد جوان و زیبای خود است ، با همه اینها در طول این مدت طولانی نتوانسته بود از نیاز صرف نظر کند و مهر او را به دل نگیرد . هر بار که او را میدید ، بیشتر و بیشتر عاشقش میشد . لحن خاص حرف زدن نیاز ، چشمهای قشنگ و اندام زیبایش ، همه و همه چیزهایی بود که داریوش در هیچ دختری ندیده بود . و همه اینها صفاتی بودند که داریوش به دنبال آنها گشته ، اما چیزی نصیبش نشده بود .
داریوش با عصبانیت و دلخوری از پشت شیشه شاهد راز و نیاز امید و دختری بود که تمام شبهای تنهایی و تاریکش را به امید دست یافتن به آن دختر به صبح رسانده بود . برایش مهم نبود چه بر سر امید می آید ، او فقط نیاز را میخواست و حاضر بود تا پای جان برای به دست آوردن او مبارزه کند . اما چیزی که او را رنج میداد این بود که نیاز هیچ مردی را جز امید نمیدید و قابل صحبت و همزیستی نمیدانست .
داریوش همانطور در تاریکی ایستاده بود و چشم از نیاز بر نمیداشت . سیگارش تمام شده بود ، باید به سالن برمیگشت ، اما نمیتوانست چشم از نیاز بردارد . به ناچار به راه افتاد . با خودش فکر میکرد باید کاری بکند . باید چاره ای بیندیشد تا به هر وسیله ای که شده جلوی این ازدواج را بگیرد .
وقتی سر میز نشست ، امید از او پرسید :« چی میخوری داریوش ؟ »
داریوش شانه ای بالا انداخت و گفت :« برای من فرقی نداره . تو چی میخوری ؟»
امید با لبخند گفت :« من استیک میخورم نیاز مرغ ! »
داریوش نگاهی به نیاز کرد و گفت :« منم مرغ میخورم .»
اوایل بهار بود . هوا کمی گرم و مطبوع بود . امتحانهای آخر سال با سرعت نزدیک میشد و بچه ها مجبور بودند وقت بیشتری را صرف دروس خود کنند .
برای دانشجویانی که درسخوان تر و مسئولتر بودند ، تعداد تفریحات و میهمانیهایشان کمتر و کمتر میشد . یکی از کسانی که کوچکترین تغییری در برنامه های زندگی اش پدید نمی آمد ، داریوش بود .
او به بهانه های مختلف به دانشکده میرفت و سر راه نیاز سبز میشد . اما تا آن زمان ، عملی مرتکب نشده بود که باعث ناراحتی نیاز شود و یا شک و تردید در دل امید به وجود بیاورد . خودش هم نمیدانست چگونه و چه موقع میتواند آسیبی به امید وارد کند . و یا نقشه پلیدی را که در سر دارد ، در مورد او اجرا کند . اما همچنان امیدوار بود و دست از تلاش بر نمیداشت .
امید تا چند ماه دیگر فارغ التحصیل میشد و میبایستی خود را برای امتحان تخصصی آماده میکرد . هر چه میگذشت ، تاریخ ازدواج نیاز و امید نزدیکتر میشد ، و امکان دسترسی داریوش به نیاز دورتر ، هر چه بیشتر نیاز را میدید ، دلبسته تر و عاشقتر میشد . عشق یکطرفه ای که شب و روز او را سیاه و تاریک کرده بود . در خلوت خودش گریه میکرد و اشک میریخت ، و در رویاهایش خود را همراه و همپای نیاز میدید . رویاهای دوری که هرگز جامه واقعیت بر تن نمیکردند .

داریوش بعد از مدتها فکر کردن و اندیشیدن به این نتیجه رسیده بود که تا امید زنده است ، او هرگز نمیتواند به نیاز نزدیک شود . امید سد بزرگی بود که جلوی چشمان دختر جوان را گرفته و باعث شده بود که نیاز جز او و عشق و محبت او ، نه کسی را ببیند و نه چیز درگری را احساس کند . داریوش در ذهن مریض و بیمار خود به این نتیجه رسیده بود که به هر وسیله شده باید امید را از میان بردارد تا بتواند نیاز را به دست آورد . اما نمیبایست بیگدار به آب بزند . قانون در برابر او آرام و بی تفاوت مینشست و اگر رسوا میشد ، اوضاع بدتر از آن میشد که بود .
دیگر درد به مغز استخوانش رسیده بود و یارای آن را نداشت تا بیش از آن از نیاز دور بماند . اگر اویل تظاهر میکرد و با دوست دخترش نزد آنان میرفت و خود را به بی خیالی میزد و یا تظاهر میکرد که به نیاز بی توجه است ، اکنون دیگر قادر به آن هم نبود که ظاهرشرا حفظ کند و چیزی بروز ندهد . ترجیح میداد قبل از آنکه مشتش باز شود ، چاره ای قطعی بیندیشد و در ضمن ، کاری نکند که مورد نفرت و بی توجهی نیاز واقع شود .
با خودش فکر میکرد اگر شخص مورد نظرش را پیدا کند و پول هنگفتی به او بدهد ، شاید بتواند به منظورش برسد . اما چگونه ؟ وقتی که فکر میکرد چگونه میتواند امید را از بین ببرد ، مو بر اندامش راست میشد . او میدانست آدمکشی یعنی چه و چه عواقب وخیمی در بر دارد .
از سوی دیگر ، خودش میدانست که دل این کار را ندارد و به هیچ کس هم نمیتوانست اعتماد کند . به افراد بی سر و پا و اوباش امریکایی کوچکترین اعتمادی نداشت . میدانست که میتواند در آن واحد دهها نفر از آن اشخاص را پیدا کند و با پول بخرد ، اما باز هم از عواقب کار میترسید .
شب و روز به جای درس خواندن و گذراندن امتحانها ، فکر میکرد و به نتیجه ای نمیرسید . بدی کار در این بود که امید را نمیتوانست تنها گیر بیاورد . او یا در کتابخانه همراه نیاز بود و درس میخواند ، و یا در خانه اش بود که بیشتر اوقات نیاز هم همراه او دیده میشد و هم خانه ای امید هم خواه نا خواه نزد او بود و حضور داشت .
روزها پشت سر هم میگذشت و داریوش بی صبرانه منتظر فرصتی بود که بتواند به منظور خود دست یابد و این فرصت گویی هرگز دست یافتنی نبود . فصل امتحانها فرا رسیده بود . فشار بار دروس عملی و علمی بر دوش امید زیادتر شده بود . شبها نمیتوانست بیش از سه یا چهار ساعت بخوابد . تصمیم داشت هر طور شده آن سال مدرک خود را بگیرد . کمتر سر تمرینها حاضر میشد و باعث دلخوری مربی خودش شده بود . هر چند مسابقه ای در پیش نبود ، اما آنها باید همیشه بدنی آماده و رو فرم داشته باشند .
از بد حادثه ، در هوای گرم و مرطوب فصل بهار ، امید دچار یک نوع سرماخوردگی شدید هم شد . به طوری که نه تنها نمیتوانست ساعتها بیدار بماند و درس بخواند ، بلکه دو سه روز هم بستری شد . تب شدید و سرفه های پی در پی امانش را بریده بود . نیاز مرتب به او سر میزد و حتی دادن داروها و تزریقهای او را انجام میداد . داریوش هم ظاهرا نگران او بود و به عیادتش می آمد .
امید یکی از امتحانهای اصلی را از دست داد و نتوانست سر جلسه حضور یابد . نیاز او را دلداری داد و گفت :« فکرش را نکن . دکتر پیت خودش تو رو میشناسه و با وجود این مریضی ، حتما برات یه کاری میکنه . »
امید با نا امیدی سری تکان داد و گفت :« چه کاری ؟ من سر جلسه امتحان حضور نداشتم ! امتحان به این مهمی رو که برای یه نفر تکرار نمیکنن »
داریوش از ته دل خوشحال بود و از عقب افتادن امید ، لذت میبرد . از سوی دیگر ، از آن همه نگرانی و دلواپسی نیاز ، دچار حسادت میشد و به قول معروف خون خونش را میخورد .
در همان حال ، نیاز که از درون متلاطم داریوش بیخبر بود رو به او کرد و پرسید :« داریوش . تو فردا عصر میتونی بیای و آمپول امید رو بهش بزنی ؟ »
داریوش رو ترش کرد و به شوخی گفت :« دیگه کار از این بدتر سراغ نداشتی به من واگذار کنی ؟»
نیاز با بی حوصلگی گفت :« خودت رو لوس نکن . من کار دارم ، نمیتونم خودمو سر وقت برسونم . »
داریوش پرسید :« آمپولش چیه ؟ آنتی بیوتیکه ؟»
نیاز سری به علامت تایید تکون داد و گفت :« آره ، خودشه ، چه عجب فهمیدی ! فقط دو تا از آمپولهاش باقی مونده فکر کنم هر چی چرک توی تنش بوده دیگه خشک شده و به زودی حالش خوب میشه . »
امید با دلخوری گفت :« دیگه کار من به جایی کشیده که داریوش هم برام ناز میکنه . »
چند دقیقه ای سه نفری با هم صحبت کردند و بالاخره فردای آن روز قرار شد داریوش در ساعت معینی به خانه امید آمده و تزریقش را انجام دهد .
از نظر او همه چیز عادی بود و قبول کرده بود این کار را انجام دهد . اما وقتی که امید و نیاز را ترک کرد ، در راه خانه ، ناگهان پا روی ترمز گذاشت و گوشه خیابان ایستاد . قلبش به شدت در سینه اش میکوفت . نقشه ای که در ذهنش داشت او را تکان داد . دچار هیجان شده بود . فرصتی را که میخواست ، به دست آورده بود و باید حداکثر استفاده را از آن میکرد !
دیگر به خانه برنگشت . راهش را کج کرد و به سوی محلی رفت که بارها و بارها به آنجا رفت و آمد داشت و مایحتاج خود را خریداری میکرد . دست به کار خطرناکی زده بود ، اما هر چه بود خطرش از قتل و آدمکشی کمتر بود . در آن لحظه نمیدانست میتواند موفق شود یا نه . اگر کمی زرنگی به خرج میداد و پول بیشتری هزینه میکرد ، میتوانست به آنچه میخواست ، برسد .
از هیجان عرق کرده بود . باورش نمیشد به این آسانی در مسیری بیفتد که بتواند به منظور و مقصود خود دست یابد . کمتر از بیست و چهار ساعت فرصت داشت . دستیابی به نیاز به کلی عقل و هوشش را مختل کرده بود . عشق نیاز کورش کرده بود و به هیچ چیز جز به دست آوردن او نمی اندیشید .
آن شب ، داریوش دیر وقت به خانه رسید . مادرش به دیر آمدنهای او عادت کرده بود . همان قدر که او راضی شده بود با خانواده زندگی کند و به دنبال خانه و آپارتمان جداگانه ای نرود ، برایش غنیمت و موهبت محسوب میشد . طبق عادت همیشگی از او پرسید :« داریوش جان چیزی میخوری ؟ »
داریوش بدون اینکه نگاهی به مادرش کند ، با عجله از پله ها بالا رفت و گفت :« نه ، مامان ! شام خودم . مرسی . شب به خیر . » و با عجله خود را به اتاقش رساند و در را بست .
همان بهتر که مادرش متوجه چهره خسته و نگران او نشده بود . زیر چشمهایش گود افتاده بود و از شدت خستگی توانی برایش نمانده بود . به دهها جا مراجعه کرده و کلی پول خرج کرده بود تا بتواند آنچه را که مورد نظرش بود فراهم کند . ساعتها بود که چیزی نخورده بود . شکمش به پشتش چسبیده بود و قار و قور میکرد ، اما به هیچ وجه گرسنه اش نبود .
به محض رسیدن به اتاق ، لیوانی آب خورد و با لباس روی تخت افتاد و به خواب رفت . فردا امتحان مهمی داشت که مثل اکثر روزهای دیگر خودش را به خواب زد و سر امتحان حاضر نشد . فرقی نمیکرد ، اگر هم سر جلسه میرفت ، چیزی بلد نبود که بنویسد . همان قدر که زیست شناسی خوانده بود و توانسته بود به دانشکده پزشکی راه یابد و به ناچار دو سه سالی هم دوام آورده بود و توانسته بود چند واحد را بگذراند ، به طوری که قادر باشد فشار خون بگیرد و تزریق کند ، برایش کافی بود .
نزدیک ظهر از رختخواب بیرون آمد و دوش گرفت . اصلاح کرد و تر و تمیز و لباس پوشیده به طبقه پایین رفت . بچه های دیگر همگی خانه را ترک کرده بودند و مادرش با روی خوش او را پذیرا شد . صبحانه اش حاضر بود . تا عصر فرصت زیادی داشت و نمیدانست چگونه وقتش را بگذراند . به هر ترتیب بود تا بعد از ظهر در خانه ماند و به محض آمدن پدرش ، خانه را ترک کرد . تلفنی به نیاز زد و او را مطمئن ساخت که سر وقت به سراغ امید میرود . میترسید که با آمدن نیاز به خانه امید ، تمام نقشه هایش نقش بر آب شود و هر چه ساعت رفتن به خانه امید نزدیکتر میشد ، اضطراب و نگرانی بیشتر وجودش را می آزرد . به ان سادگیها که فکر میکرد ، نبود . چیزی نمانده بود که منصرف شود و به طور کلی نزد امید نرود . اما بعد تصمیم گرفت برود و تنها تزریق آنتی بیوتیک را انجام دهد و برگردد . همان بهتر که برای همیشه دور نیاز را خط بکشد . اما ناگهان به یاد عشق آتشینش به او ، و زحمات و دوندگیهای دیشب خود افتاد و با خود فکر کرد که اگر نیاز را به دست آورد ، چقدر رنگ و روی زندگی عوض میشود . و اگر همسری مثل نیاز داشته باشد ، چقدر بر اعتبار و شخصیتش افزوده میگردد .
بی اراده به سوی خانه امید به راه افتاد و یک ساعت زودتر از موعد مقرر به آنجا رسید . هوا رو به تاریکی میرفت و آرام آرام شب فرا میرسید .

خود امید در را به رویش باز کرد . هم خانه ای او حضور نداشت و تنها بود . حال خوشی نداشت . هنوز تب میکرد و سینه اش خشک و همراه با سرفه های دردناک بود . سلام کوتاهی به داریوش کرد و دوباره روی تخت افتاد . با صدای گرفته ای گفت :« قهوه حاضره ، اگه میخوای یه لیوان برای خودت بریز . »
داریوش تشکر کرد و روی مبل نشست و چشم به امید دوخت . بار دیگر از بدن ورزیده امید و عضلانی و شکیل او دچار حسادت شد . بی اختیار او را با خودش که لاغر و استخوانی بود مقایسه کرد و عصبی شد . با وجود اینکه میلی به قهوه نداشت ، بهتر دید که سر خود را به طریقی گرم کند و رو در روی امید نباشد .
دقایقی گذشت . سکوت محض فضای خانه را در بر گرفته بود . امید حال حرف زدن نداشت . و داریوش آن قدر در هراس و وحشت بود که نمیتوانست آرام بگیرد . لیوانی قهوه برای خودش ریخت . جرعه ای سر کشید و نگاهی به ساعتش کرد . و بعد پرسید :« ببینم امید ، از کی تا حالا آنتی بیوتیکهای تزریقی رو هم باید سر ساعت زد ؟ »
امید به اجبار خنده ای کرد و گفت :« این هم از وسواسهای نیاز خانومه . چه میشه کرد ! تو رو خدا داریوش ، بیا زودتر این آمپول لعنتی رو بزن و شر رو کم کن . دیشب تا صبح نخوابیدم . امروز هر کار کردم ، نتونستم یه استراحت حسابی داشته باشم . »
داریوش بلافاصله پرسید :« چرا قرص خواب نمیخوری . یا یه آمپول آرام بخش نمیزنی ؟ »
امید با دلخوری پاسخ داد :« میدونی تا دکترهای اینجا چیزی رو تجویز نکنن ، نمیتونی از داروخونه بخری . در ثانی ، تمام این داروهای سرماخوردگی و برونشیت پر از مواد خواب آور و مخدره . تا چرک ریه هام خشک نشه ، این تب و لرز دست از سرم بر نمیداره . »
داریوش بلافاصله گفت :« فکرش رو نکن . خودم درستت میکنم ! »
امید توجهی به حرف او نکرد و چشمهایش را بست . داریوش دست به کار شد . آمپول امید را برداشت و مشغول مخلوط کردن آن با آب مقطر شد . در این میان ، به آرامی به سوی کیف کوچکی که همیشه همراهش بود رفت و آمپول دیگری درآورد .
عجیب بود دیگر هیچ گونه ترس و واهمه ای نداشت . دستهایش نمیلرزید . دستپاچه نبود . مصمم و قاطع آمپول خواب آور و آرام بخش را که برای بیماران اعصاب و روان به کار میبردند و بسیار قوی و فوری عمل میکرد ، از درون کیفش درآورد و قبل از اینکه آمپول اصلی را تزریق کند ، سریع آن را تزریق کرد و گفت :« بهت قول میدم تا فردا صبح یه کله بخوابی و حالت خوب بشه ! » و قبل از اینکه امید واکنشی نشان بدهد ، با صدای بلندتری ادامه داد :« تکون نخور ! بذار این تزریق دیگه رو انجام بدم که خیلی کار دارم و باید برم . » بلافاصله آمپول چرک خشک کن را وارد عضله امید کرد .
امید با تعجب سرش را برگرداند و پرسید :« داریوش ، دیوونه شدی ؟ چی بود تزریق کردی ؟ خواب آور ؟ »
و داریوش با آرامش و اطمینان گفت :« آره ، مگه خودت نگفتی نخوابیدی و احتیاج بهآرامش و استراحت داری ؟ »
امید که در مقابل عمل انجام شده ای قرار گرفته بود ، با عصبانیت گفت :« عجب خری هستی ! ببینم چی بهم زدی ؟ »
و داریوش که تزریق دوم را به پایان رسانده بود ، جعبه آمپول اولی را به او داد و گفت :« حالا بیا و خوبی کن . تقصیر منه که از کیسه خودم برای تو خرج میکنم و خواستم آرومت کنم . »
امید نگاهی به جعبه کرد و گفت :« نمیدونم چی بگم ، راستش ، شاید هم به چنین چیزی احتیاج داشتم . در هر حال ، مجبوری بمونی و در رو برای نیاز باز کنی . چون این آمپول فیل رو میخوابونه ، چه برسه به من . »
داریوش خندید و روبرویش نشست و حرفی نزد .
امید پرسید :« تو همیشه از این آرام بخشها داری ؟ به چه دردت میخوره ؟ »
داریوش گفت :« برای مادرم میگیرم . اون اعصابش ناراحته و دکتر گاهی از ...
این آمپولها براش تجویز میکنه . »
امید با اخم گفت :« اما از اینها معمولا توی بیمارستانها مصرف میکنن و به بیمارها قرص میدن . »
داریوش پاسخی نداد . در واقع ، پاسخی نداشت که بدهد . او خودش میدانست که با چه کلک و ترفندی توانسته آن دارو را به دست بیاورد و نیز میدانست امید فرصت زیادی ندارد که فکر کند و طالب پاسخ باشد .
حدسش درست بود . هنوز دقایقی نگذشته بود که چشمهای امید بسته شد و صدای نفسهای خشدارش به گوش رسید . داریوش به آرامی از جایش بلند شد . اکنون لحظه موعود فرا رسیده بود . اگر دست به کار میشد ، میتوانست برای همیشه امید را از دست رفته بداند . و اگر منصرف میشد و آنجا را ترک میکرد ، دوباره همان اوضاع سابق و همان گیر و دارها ادامه پیدا میکرد .
دوباره عرق کرد . پشتش تیر میکشید و قلبش میزد . نه ، نباید فرصت را از دست میداد . با عجله به سراغ کیفش رفت و آمپول و سرنگ دیگری از آن بیرون کشید . درنگ را جایز ندانست و دست به کار شد . سر آمپول را شکست ، سرنگ را به درون برد و محتویات آن را خالی کرد .
نگاهی به امید انداخت ، گویی سالها بود که به خواب رفته و در دنیای بی خبری و بی هوشی سیر میکند . با قدمهای لرزان به سویش رفت . به آرامی دست او را گرفت و صاف کرد . هیچ واکنشی از او مشاهده نکرد . از مچ تا ساعد او را دست کشید و از مشاهده رگ آبی و برجسته او در خم آرنج ، چشمهایش برق زد . در یک لحظه محتویات آمپول را که چیزی جز ماده مخدر مرفین نبود ، درون رگ او فرو برد و خالی کرد .

اگر جوان بیچاره بعد از آن آمپول آرامبخش که قبلا وارد بدنش شده بود دچار شوک نمیشد و جان سالم به در میبرد ، داریوش میتوانست امید وار باشد که او را برای همیشه معتاد کرده است ! مقدار مورفین تزریقی زیاد بود و بیش از مقداری بود که برای تسکین بیماران بکار میبردند . داریوش دست به ریسک خطرناکی زده بود و دیگر فکر پیامدهای آن را نمیکرد .
او بلافاصله امپول و جعبه های ممنوع را جمع آوری کرد . درون کیفش گذاشت و با سرعت آنجا را ترک کرد . دلش نمیخواست نیاز را ببیند . ترجیح میداد او پشت در بماند و نگران شود ، اما او را با آن قیافه گناهکار نبیند .
وقتی که از خانه بیرون آمد و درون اتومبیلش نشست ، سرش را در دستهایش گرفت و های های گریست . پشیمانی تا مغز استخوانش رسوخ کرده بود . اگر امید تا فردا میتوانست مقاومت کند و به دنبال آمپول بعدی نباشد ، شاید میتوانست جان سالم از این مهلکه بیرون ببرد . در غیر اینصورت ، خدا میدانست چه پیش خواهد آمد .
با عجله ماشین را روشن کرد و با چشمهای اشک آلود به سوی یک بار رفت . احتیاج به مشروب داشت . مسکنی که در ماههای اخیر هر شب آن را مصرف میکرد و صبح دمق و خمار از خواب بیدار میشد . روزگارش سیاه شده بود و با بار گناهی که بر دوشش احساس میکرد ، روزهای سیاه تری را پیش بینی میکرد .
اما بعد ا زاینکه یکی دو گیلاس مشروب سر کشید و شنگول شد ، از کاری که کرده بود احساس مسرت و رضایت به او دست داد . دوباره به یاد نیاز افتاد و با یاد قد و قامت و گیسوان زیبای او ، قلبش به تپش افتاد . او چند عدد دیگر آمپول مورفین خریداری کرده بود و هر آن منتظر بود که امید از او درخواست کند و او با دل و جان و اشتیاق بی سابقه به کمکش بشتابد .
هنوز بیش از دو سه ساعت از تزریق نگذشته بود . نمیدانست نیاز موفق شده به درون خانه برود یا نه . داریوش امیدوار بود که تا آن ساعت هم خانه ای امید رسیده و در را برای نیاز باز کرده باشد . مطمئن بود امید آن قدر قوی و مقاوم است که بتواند تزریقها را تحمل کند . با وجود این ، باز هم نگران بود .
آخر شب که به خانه رسید ، مادرش به او گفت که نیاز چندین بار تلفن کرده و از او خواسته هر موقع شب که به خانه آمد ، به او زنگ بزند . میترسید . شجاعت آن را نداشت که به نیاز تلفن کند و از چگونگی وضع امید با خبر شود . مردد بود نمیدانست چه کند . با خودش فکر میکرد در صورت پیش آمدن خطر ، به طور کلی منکر همه چیز خواهد شد . در آن وقت فقط اعتراف میکند که بنا به درخواست خود امید ، آمپول چرک خشک کن را تزریق کرده و بس .
داریوش میدانست که به این سادگیها نمیتواند منکر همه چیز شود . او میدانست که با آزمایش خون امید همه چیز مشخص خواهد شد . در هر حال ، تصمیم گرفته بود هیچ اعترافی نکند و همه چیز را به گردن امید بیندازد .
با این افکار ، به سوی تلفن رفت و شماره خانه امید را گرفت . حدسش درست بود . نیاز در آن جا حضور داشت . به محض شنیدن صدای داریوش ، با عجله پرسید :« ببینم داریوش ، چه بلایی سر امید آوردی که دلش نمیخواد از خواب بیدار بشه و چیزی بخوره ؟ » لحن صدایش نگران کننده نبود . شاید کمی طنز هم در آن وجود داشت .
داریوش قوت دلی گرفت و گفت :« بهتره از خودش بپرسی . »
نیاز به حالت جدی تری گفت :« فکر میکنی باهات شوخی دارم ؟ آخه دیوونه ، چرا آمپول آرام بخش بهش زدی ؟ من فردا هزار تا کار دارم . تا حالا پیش اون موندم تا به هوش بیاد . نگرانش هستم . میخواستم به دکترش خبر بدم و یا اورژانس رو خبر کنم . اما ... »
داریوش با نگرانی میان حرفش پرید و گفت :« ببینم وضع ظاهرش چطوره ؟ نبض و فشار خونش چه جوریه ؟ »
نیاز گفت :« تقریبا طبیعیه . گهگاه هم چشمهاش رو باز میکنه و حرف میزنه ، اما من تا حالا اونو اینطور ندیدم . میشه ... میشه ازت خواهش کنم بیای و شب پیشش بمونی ؟ وگرنه مجبور میشم به اورژانس خبر بدم . »
داریوش دستپاچه شد و گفت : « وقتی حالش طبیعیه ، برای چی اورژانس میخوای خبر کنی . ولش کن بابا ، بذار بخوابه . تا صبح خوب میشه . »
نیاز با ناراحتی گفت :« چی چی خوب میشه ؟ اون از صبح تا حالا هیچی نخورده ! »
داریوش گفت :« خب ، اشتها نداره . مگه زوره ؟ در هر حال ، تو برو ، من الان حرکت میکنم می آم پیشش نگران نباش . »
نیاز خوشحال شد و گفت :« مرسی داریوش . من منتظر مینمونم . تا نیای از اینجا نمیرم . »
داریوش با دلخوری کلید ماشین را برداشت و به مادرش گفت :« امید حال خوشی نداره و برای مواظبت از اون شب رو اونجا میمونم . » و خانه را ترک کرد .
وقتی به مقصد رسید ، نیاز را رنگ پریده و لاغر مشاهده کرد و دوباره به حال امید غبطه خورد . امید در حالت بین مستی و نشئگی دراز کشیده بود . داریوش به مجرد دیدن او ، در دل اعتراف کرد که مورفین اثر خود را کرده و او را به حالت خوشی فرو برده است . چیزی به رویش نیاورد و به نیاز گفت :« تو برو ، خیالت راحت . من مواظبش هستم . »
نیاز رفت و داریوش با عشق و حسرت گیسوان صاف و سیاه او را نگاه کرد و آه بلندی کشید و در دل نجوا کرد :« اگه دستم بهت برسه ، دیگه هیچ آرزویی توی دنیا ندارم . »

صندلی را کنار تخت امید کشید و نشست . چشم به او دوخت . نبضش را گرفت . هیچ چیز غیر طبیعی در او دیده نمیشد . در این زمان ، چشمهایش را باز کرد و با لحن کشداری پرسید :« رفت ؟ »
داریوش با کنجکاوی گفت :« کی رفت ؟ منظورت چیه ؟ »
امید لبخندی زد و گفت :« نیاز رو میگم »
داریوش گفت :« آهان . آره ! رفت . چطور مگه ؟ »
امید بدون آنکه جواب سوال او را بدهد پرسید :« ببینم چی چی به من زدی که منو به عالم هپروت برده ؟ هم خوابم ، هم بیدار . باور کن تا به حال چنین حال خوشی نداشتم . »
دوباره چشمهایش را بست و غلتی زد .
داریوش مست و خسته بود . بر اعصابش فشار زیادی آمده بود و دوست نداشت راجع به عملی که آن روز عصر مرتکب شده بود ، فکر کند . نگاهی به ساعتش انداخت دو بامداد بود . با لباسش روی کاناپه دراز کشید و به خواب رفت .
وقتی که چشمهایش را باز کرد ، هوا کاملا روشن شده بود . اول تشخیص نداد کجاست و شب قبل کجا خوابیده است . لحظاتی بعد ، چشمش به امید افتاد که دمغ و گیج روی تخت نشسته بود و غرولند میکرد .
داریوش که خودش حال بهتری از او نداشت ، با ترشرویی پرسید :« چیه ؟ چی ...
شده اول صبحی داد و قال راه انداختی ؟ »
امید با دلخوری پاسخ داد :« راستش سرم اندازه کوه شده ، حال بدی دارم . نمیدونم چی به سرم اومده ! دهنم تلخه و معده ام درد میکنه . »
داریوش از جایش بلند شد و گفت :« چیزی نیست . الان بهت یه قهوه میدم حالت جا میاد . » با تنبلی خود را به آشپزخانه رساند و قهوه جوش را به برق زد .
دقایقی بعد ، بوی مطبوع قهوه در فضای کوچک خانه پیچید . بدون آنکه سوالی از امید بکند ، برایش نیمرو درست کرد و با نان تست و کره درون یک سینی گذاشت و همراه یک لیوان قهوه برایش برد . امید با اشتهای تمام صبحانه خورد و دوباره روی تخت به خواب رفت .
داریوش ساعتی نزد او نشست و چون احساس کرد که امید قصد بیدار شدن ندارد ، او را تکانی داد و گفت :« آهای رفیق ، چیزی لازم نداری ؟ من کار دارم باید برم . »
امید به زور چشمهایش را باز کرد و گفت : نه ، فعلا چیزی نمیخوام . اما یه لطفی بکن . داریوش امشب هم یه آمپول بهم بزن . فعلا به نیاز چیزی نگو چون بهم غر میزنه . اون با این جور چیزا مخالفه . بذار یه شب دیگه هم راحت بخوابم تا زودتر از این بیماری لعنتی نجات پیدا کنم . »
لبخندی بر روی لبهای داریوش نقش بست . در سکوت نگاهی به امید انداخت و بدون اینکه حرفی بزند ، او را ترک کرد .
در تمام طول راه تا خانه ، فکر کرد . باورش نمیشد کار به این راحتی پیش رفته باشد . مطمئن بود اگر فقط یک تزریق دیگر انجام دهد ، کار امید برای همیشه پایان یافته است ، مگر اینکه قدرت کوه و اراده آهنین داشته باشد تا بتواند از چنگال مورفین خلاص شود .
به خانه رفت . دوش گرفت ، لباسهایش را عوض کرد و با اشتیاق به سوی دانشگاه پر کشید . این بار با امید و شادی بیشتری به دیدار نیاز رفت . دختر بیچاره سخت مشغول گذراندن امتحانهای آخر سال بود ، به علاوه اینکه بیماری امید هم او را نگران کرده بود .
داریوش به مجرد دیدن او ، سلام کرد و با مهربانی گفت :« نیاز ، حال امید خیلی بهتر شده ، باور کن تا یکی دو روز دیگه از رختخواب بلند میشه . »
نیاز با ناراحتی گفت :« تقصیر دکترهای اینجاست که این همه دست به دست میکنن . اگر زودتر اونو به آنتی بیوتیک میبستن ، این همه بیماریش سخت نمیشد و طول نمیکشید . تمام ریه اش پر از چرک شده بود . چیزی نمونده بود خفه بشه . »
داریوش لبخندی زد و گفت :« حالا دیگه نمیخواد این همه حرص و جوش بخوری . یه تزریق دیگه بیشتر نداره . فردا خودم آمپولش رو میزنم . امروز هم از عصر میرم پیشش . تو بهتره به درسهات برسی . نگران نباش . »
نیاز نگاهی از روی قدر دانی به او انداخت و گفت :« مرسی . داریوش ، اگه این کار رو بکنی . خیلی ازت ممنون میشم . پس من فقط تلفنی حالش رو میپرسم ، باشه ؟ »
داریوش دوباره او را متقاعد کرد تا نگران نباشد . و قول داد که هر طور شده شب را هم نزد او بماند .
عصر هنگام وقتی به خانه امید رفت ، او را رنگ پریده و مضطرب مشاهده کرد . مشکلی که داریوش داشت و او را رنج میداد این بود که میترسید اگر امید بفهمد که آمپول وریدی است و باید درون رگ تزریق شود ، مشکوک شود و از او پرس و جو کند . از طرفی ، او به هیچ وجه مطمئن نبود که آیا امید آن شب طالب آرام بخش دیگری هست یا نه . بنابراین سعی کرد حرفی نزند و پیشنهادی نکند .
انتظارش طولی نکشید . هنوز دقایقی از ورودش نگذشته بود که امید پرسید :« راستی داریوش ، دیشب چی تزریق کردی ؟ نکنه درصد مخدرش بالا بود که منو به اون حال انداخت ؟ »
داریوش سعی کرد آرامش خود را حفظ کند . لبخندی زد و گفت :« فکر نمیکردم آنقدر سوسول باشی . بابا جون تا حالا من خودم بیشتر از هفت هشت تا از اونها رو تزریق کردم . الان بهت نشون میدم . نترس بابا ، اعتیاد نمیاره . وگرنه من الان جزء معتادهای درجه یک بودم . » دست در کیف کرد و جعبه ای را بیرون آورد و نشان امید داد .
مرد جوان با دقت روی جعبه محتوی آمپول را خواند و آن را به داریوش برگرداند و گفت : باشه ، یکی دیگه تزریق کن . چیز مهمی نداره که نگرانم کنه . »
داریوش دست به کار شد و در آخرین لحظه گفت :« دیدی که هم عضلانی تزریق میشه ، هم توی رگ . البته بوی رگش اثر بهتره و سریع تر . »

امید مخالفت کرد و گفت :» نه بابا ، بهتره توی عضله بزنی . »
اما داریوش به هر ترتیب بود او را متقاعد کرد و بلافاصله نوک سوزن را در رگ دستش فرو برد .
این بار به محض وارد شدن دارو ، حالتی از سبکی و رهایی به امید دست داد . بی اختیار دراز کشید و چشمهایش را به سقف اتاق دوخت . لذت و راحتی از چهره اش هویدا بود . بی اختیار لبخندی زد و سرش را به این سو و آن سو تکان داد . احساس پرواز داشت . احساسی که تا آن لحظه به سراغش نیامده بود . حتی شب قبل هم این حال را درک نکرده بود و به این مرحله از خوشی و سبکی نرسیده بود .
داریوش همان طور که شاهد نشئگی او بود ، سیگاری آتش زد و با اشتیاق بیشتری چشم به قربانی خود دوخت . آن شب شام مفصلی برای امید سفارش داد و در انتها گفت :« امید جان ، آمپولهات دیگه تموم شدن ، اما از این آرام بخشها تا دلت بخواد برات تهیه میکنم . » و بلافاصله خانه را ترک کرد و آن شب بر خلاف قولی که به نیاز داده بود ، نزد امید نماند . مطمئن بود که امید هم دیگر به او احتیاجی ندارد .
وقتی به خانه رسید ، آمپولها را از درون جعبه های دروغینی که متعلق به داروی دیگری بودند . درآورد و نگاهی کرد و زیر لب گفت : « بعد از این دیگه نیازی به این کارها نیست . » با وجود این ، آنها را دوباره به درون جعبه ها گذاشت و جلوی آینه اتاقش ایستاد و به چهره اش خیره شد .
اکنون اگر هم میخواست دیگر نمیتوانست امید را نجات دهد . وقتی که نیاز را به خاطر می آورد و در ذهنش همه چیز را سبک سنگین میکرد ، از عملی که انجام داده بود احساس رضایت و خرسندی میکرد . آن شب را به تنهایی جشن گرفت و با هزار فکر و اندیشه زیبا به خواب رفت .
فردای آن روز ، حدود عصر ، امید به واقعیت تلخ و دردناکی پی برد . هر چند نمیخواست آن را قبول کند ، هر چند مطمئن بود که چیز نگران کننده ای نباید وجود داشته باشد ، اما لرزشها و دردهای بدنش یک فکر موذی و عذاب دهنده ای را در ذهنش بیدار میکرد که لحظه ای او را آرام نمیگذاشت .
هنوز عصر نشده بود که به داریوش تلفن کرد و به بهانه کسالت شدید از او درخواست کرد که یک آرام بخش دیگر برایش بیاورد . و حتی ساعت تزریق را طوری ترتیب داد که با دیدار نیاز هم زمان نباشد .
آن شب برای اولین بار ترجیح داد که نیاز را زودتر روانه کند و به دنیای رهایی سبکی اش دست یابد . ترجیح داد که عشق بزرگ زندگی اش را براند تا بتواند به پروازهای وهم انگیز خود برسد و در آسمانی که داریوش برایش به وجود آوده بود ، سبکبال و آزاد پر بکشد و به اوج برسد ؛ به اوجی که در آینده ای نزدیک به سقوطی دردناک می انجامید .
بعد از گذشت دو ماه هنوز نیاز نفهمیده بود چه بر سر معشوقش آمده است.هنوز دختر جوان درک نکرده بود که چرا و چگونه بیماری نامزدش او را رها نمیکند و آنقدر به درازا کشیده است.امید هنوز تظاهر به ناخوشی و مریضی میکرد.نیاز نگران و امیدوار همچنان مراقب او بود.
در این مدت داریوش میدانست چه اتفاقی افتاده است.امید در دنیایی از بهت و حیرت به سر میبرد و هنوز نمیدانست حقیقت چیست.و هرگز نمیتوانست تصور کند که صمیمی ترین دوستش او را به این بلای خانمانسوز مبتلا کرده است.
تنها چیزی که باعث تعجب نیاز میشد این بود که امید براحتی از گذراندن امتحانهایش دست کشید و هیچ تلاشی برای جبران هیچکدام از انها به خرج نداد.امید در تمرینهایش حضور نداشت و کم کم صدای اعتراض مربی و سرپرست ورزشی او گوشش را می آزرد.نیاز شاد انزوا و گوشه گیری او شده بود و با وحشت احساس میکرد که او به سرع وزنش را از دست میدهد.تنها چیزی که به او امید و دلخوشی میداد سخنان شیرین پر از مهر امید بود که او را متقاعد میکرد حالش بزودی خوب میشود و زندگی روزمره خود را از سر میگیرد.
در این میان داریوش همانند عنکبوت سمی سیاهی گوشه ای کز کرده بود و تار میتنید و منتظر بود هر آن طعمه مورد نظرش درون تارهای چسبناک و گزنده اش بیفتد و برای همیشه به اسارت او در آید.فکر میکرد عاشق است.آتش این عشق یکسویه عقل و هوش و حتی وجدان او را سوزانده و از بین برده بود.و او را تبدیل به موجود عاصی و بی رحمی کرده بود که حاضر بود برای بدست آوردن هدفش از همه چیز زندگی اش دست بکشد.دقایق طولانی روبروی امید مینشست و از دیدن او که به تدریج شکل میباخت و به موجود دیگری تبدیل میشد غرق در لذت و شادی میشد.حتی لحظه ای به خودش اجازه نمیداد از عملی که انجام داده بود احساس پشیمانی و شرمساری کند.
امید مدتها بود که خودش مواد را تهیه میکرد و به ناچار آن را به خودش تزریق میکرد.غرق در دنیای پشیمانی و پریشانی بود اما قدرت رهایی نداشت.و با وجود اینکه بارها و بارها سعی کرده بود و در خلوت به خودش قول داده بود درصدد ترک ان بر آید باز هم وقت آن را به تعویق می انداخت و در آن مرداب ساکن و مرگ آفرین فروتر و فروتر میرفت.
سرانجام یک شب سفره دلش را گشود و با زبان اعتراض آمیزی رو به داریوش کرد و گفت:تو باید در این مورد به من توضیح بدی.من باورم نمیشه که تو خواستی منو معتاد کنی و یا بلایی به سرم بیاری.آخه و تو دوست هستیم باید به من بگی چرا اینکار رو کردی.و باید هر چی زودتر کمکم کنی چاره ای بیندیشم و از دست این لعنتی خلاص بشم.
داریوش با معصومیت و بی گناهی نگاهش کرد و در حالیکه چشمهایش پر از اشک شده بود گفت:حق با توئه امید چیکار کردی؟فکر میکنی من از اینکار تو راضی ام؟فکر میکنی غصه تو رو نمیخورم؟اشتباه کردم.بخدا اشتباه کردم.باید باور کنی امید یکی دو ماه قبلش از همون آمپولها به خودم زدم.اما از فردای اون روز مقاومت کردم و با وجود اینکه تمام جونم خواستار اون بود دیگه به خودم تزریق نکردم باور من من نمیدونستم این آمپولها عوضیه و اشتباهی به من دادند.
امید با حیرت نگاهش کرد و نمیدانست چه بگوید.او از صمیم قلب او را باور داشت و به حرفهایش اعتماد میکرد.



داریوش ادامه داد:ازت خواهش میکنم به کسی چیزی نگو.باور کن امید هر کمکی از دستم بر بیاد برات انجام میدم.آخه...آخه تو هم یه کمی ضعیف نشون دادی.بعد از یکی دو تا دیگه نباید میزدی.میدونم...میدونم حالت بد بود و تمام تنت و استخونات به درد اومده بود.اما...اما در هر حال باید مقاومت میکردی و دیگه از اونها استفاده نمیکردی.
در این هنگام از جایش بلند شد جلوی امید زانو زد و در حالیکه دست او را میگرفت شروع به گریه کرد.در بین هق هق گریه از او معذرت میخواست و طلب بخشش میکرد.به او امید کمک و یاری میداد و از او درخواست میکرد به کسی حرفی نزند.
امید با محبت و پشیمانی او را از زمین بلند کرد و گفت:تو رو خدا بس کن داریوش باشه میدونم اشتباه شده.میدونم.اما من بدجوری گیر افتادم.از کار و زندگی م عقب افتادم.دلم نمیخواد دست به هیچکاری بزنم.چقدر از نیاز همه چیز رو پنهان کنم و تظاهر به بیماری کنم؟
داریوش اشکهایش را پاک کرد و گفت:باور کن ترکش کاری ن�





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: آشپز آنلاین]
[مشاهده در: www.ashpazonline.com]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 604]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب




-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن