تور لحظه آخری
امروز : سه شنبه ، 4 اردیبهشت 1403    احادیث و روایات:  پیامبر اکرم (ص):دلى كه در آن حكمتى نيست، مانند خانه ويران است، پس بياموزيد و آموزش دهيد، بفهميد...
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

بلومبارد

تبلیغات متنی

تریدینگ ویو

خرید اکانت اسپاتیفای

کاشت ابرو

لمینت دندان

ونداد کولر

لیست قیمت گوشی شیائومی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

دانلود سریال سووشون

دانلود فیلم

ناب مووی

تعمیر کاتالیزور

تعمیر گیربکس اتوماتیک

دیزل ژنراتور موتور سازان

سرور اختصاصی ایران

سایت ایمالز

تور دبی

سایبان ماشین

جملات زیبا

دزدگیر منزل

ماربل شیت

تشریفات روناک

آموزش آرایشگری رایگان

طراحی سایت تهران سایت

آموزشگاه زبان

اجاره سند در شیراز

ترازوی آزمایشگاهی

رنگ استخری

فروش اقساطی کوییک

راهبند تبریز

ترازوی آزمایشگاهی

قطعات لیفتراک

وکیل تبریز

خرید اجاق گاز رومیزی

آموزش ارز دیجیتال در تهران

شاپیفای چیست

فروش اقساطی ایران خودرو

واردات از چین

قیمت نردبان تاشو

وکیل کرج

تعمیرات مک بوک

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

سیسمونی نوزاد

پراپ تریدینگ معتبر ایرانی

نهال گردو

صنعت نواز

پیچ و مهره

خرید اکانت اسپاتیفای

صنعت نواز

لوله پلی اتیلن

کرم ضد آفتاب لاکچری کوین SPF50

دانلود آهنگ

طراحی کاتالوگ فوری

واردات از چین

اجاره کولر

دفتر شکرگزاری

تسکین فوری درد بواسیر

دانلود کتاب صوتی

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1797607470




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

واژه مکرر عشق : داستانهای ایرانی و خارجی


واضح آرشیو وب فارسی:آشپز آنلاین: مقدمه:
حالا کره ي جغرافیاي من داره می چرخه.اینبار مقصدش کجاست؟!شاید ایران خودمون باشه،ولی نه!چون هنوز
زمانش فرا ترسیده.اون دختري که دنبالش می گردیم حالا تو این کرة خاکی و در این زمان خاص،در سرزمینی
زندگی میکنه که هلند نام گرفته و اینکه چطور سرنوشتش بر خلاف اون چیزي که فکر می کنه به ایران پیوند می
خوره،خودش حکایت به ظاهر دور از ذهنی داره ولی من باورش کردم.چون عقیده دارم،در حالیکه ما حتی نمی تونیم
کلمه واقعیت رو درست معنا کنیم،پس چطور می تونیم هر چیز دور ار ذهنی رو غیر واقعی بدانیم.با این حال دوست
دارم قبل از اینکه این کتابو بخونین،بدونین که اصلا اصراري ندارم تا نوشته هامو تمام وکمال بپذیرین.و مثل همیش
باور داشتن و نداشتن این داستان رو هم به خودتون واگذار می کنم.

آمستردام،هلند- سال 2002 میلادي
پریا از گالري بیرون امد و در حایکه کوله اش را روي دوش می انداخت نفس عمیقی می کشید و هواي لطیف اواخر ماه اوریل را داخل ریه هایش فرو داد.به راستی شهرامستردام یکی از زیباترین فصل هاي سال را پشت سر می گذاشت. پسري که یک سروگردن از او بلندتر بود پشت سرش از گالري بیرون امد و پریا را به جلو راند: -خانوم جلوي راه دیگرون رو نگیر! پریا به او نگریست و به رویش لبخند زد.حالا هر دو کنار هم روي لبۀ جدول خیابان نشسته بودند و اسکیتهایشان را به پا می بستند.پریا به حرف در امد و گفت: -دیدي چه جاي قشنگی اورده بودمت!هیچ وقت تابلوهاي رنگ روغن به این زیبایی دیده بودي؟همشون شاهکار بود،به خصوص اون بچه گدا! اونقدر طبیعی کشیده شده بود که ادم فکر میکرد واقعا اشکاش داره از تابلو بیرون میریزه.... سپس رو به پسر افزود: -تونی یعنی میشه منم یه روز بتونم یه نقاشی تاثیر گذار بکشم؟ -بس کن دختر،به نظر من همش یه مشت اشغال بود که فقط به درد سوزوندن می خورد.این فکراي هنریتو بنداز دور.من که اینبار ترجیح میدم یه مسابقه مشت زنی برم تا یه جاي خسته کننده اي مثل اینجا. پریا که از پوشیدن اسکیتها فارغ شده بود ست به کمر و با عصبانیت به پسر مو قرمز نگریست و فکر کرد او گاهی بیش از حد غیر قابل تحمل میشود. تونی یک پسر هلندي تبار بود که با هم در یک دبیرستان درس خوانده بودند و بعد از انکه پی بردند علاوه بر همکلاسی،همسایۀ دیوار به دیوار نیز هستند،رابطه ي صمیمانه بینشان برقرار شده بود و هنوز هم بعد از اتمام درسشان به ان دوستی پرفراز و نشیب ادامه می دادند.تونی هم اسکیت هایش را پوشید و بدون انکه متوجه عصبانیت پریا شود،در کنارش در پیاده رو شروع به سر خوردن کرد و ادامه داد: -یه نقاش لاغر مردنی به چه دردي میخوره؟خوبه ائم ورزشکار باشه با این هوا عضله روي بازوهاش. رو به پریا نشان داد: « این هوا عضله رو » و با دست -غیر از اون باید یه قد دو متري هم داشن تا مثل هرکول بشه.اخه این هرکول عشق منه!اگه مث اون بشی اونوقت یه مشت تو صورت طرف بزنی،عین همون تابلوهایی که دیدیم به دیوار می چسبه.تازه اشکاش هم وقعی تر در میاد و با صداي بلند شروع به خندیدن کرد.پریا که حسابی کفري شده بود بالاخره جوابش را داد: -اصلا تقصیر منه که توي بی مغز رو همراهم اوردم باید می دونستم که یه پسر موقرمز و بی کله اي مث تو هیچ وقت نمی تونه فکراي قشنگ و لطیف داشته بباشه. -هرکول،مشت زنی،واقعا که!! -پریا می دونی مشکل تو جیه؟همیشه فکر می کنی بیشتر از من سررت میشه.چون چند تابلوي احمقانه کشیدي احساس برت داشته و باورت شده هنرمندي!نه جونم تو قط بلدي بومهاي سفید بیچاره رو خط خطی کنی.تازه!این نقاشایی که هی پزشون رو به من میدي،همشون از نژاد اروپایین ولی کله سیاه هایی مث تو هیچ وقت چیزي ارشون در نمیاد. -اوهو!خیلی داري تند میري!اگه ما شرقی ها نبودیم بیچاره هایی مث تو واسه کی سر و دست میشکوندن؟ -کی واشه شماها سرو دست شکونده؟ -تونی یادت که نرفته؟تو منوز منتظر جواب بله منی.پس خیلی دور بر ندار. تونی ایستاد و پریا در حالی که همچنان به راهش ادامه میداد افزود: -حالام دیگه با پسراس پر افاده اي اروپایی کاري ندارم.از امروز دیگه دور منو خط بکش و دنبال یه دختر مشت زن هرکول مث خودت باش.چون دیگه نمی خوام ببینمت. با انکه به سرعت از بین عابران می گذشت ولی صداي اسکیت تونی را از پشت سر میشنید.

پریا دختري بود بیست ساله،با قدي متوسط،موهاي سیاه لخت و براق که همیشه جلویش را چتري روي پیشانی می
ریخت،با چشمانی درشت،سیاه رنگ و کشیده،ولی انچه بیشتر از همه در چهره اش جلوه می نمود حلقه ي طلایی رنگی
که با نگین کوچک سفیدي بود که در پره دماغش به چشم می خورد.با انکه هلندي تبار بود ولی در نگاه اول،کاملا
شرقی به نظر می امد.و تونی که مانند خیلی از مردهاي اروپایی عاشق دخترهاي شرقی بود،یک سال پیش براي اولین
بار از او خواستگاري کرد ولی پریا تنها در جوابش به او خندید و سر به سرش گذاشت ولی بعد از یک هفته که تونی
کلافه اش کرد،بالاخره در جوابش گفت:
-تونب ما با هم خیلی فرق داریم راه زندگی من و تو از هم جداست.پدر و مادر من ایرانی هستن و...
-ولی تو که اینجا به دنیا امده اي.
-اره!ولی من منظورم مذهبمونه.ما مسلمونیم و شما مسیحی.غیر از اون فرهنگمون با هم تفاوت داره.
بعد خندید و در ادامه حرفهایش افزود:
-در ضمن من اگه جاي تو بودم ترجیح می دادم براي ازدواج یک دختر کله قرمز مث خودم پیدا کنم.
و تونی که انتظار چنین جوابی را نداشت از عصبانیت پریا را وسط باغچه هل داده بود.و سر این موضوع یک ماه با هم
قهر بودند،تا بالاخره مادرها واسطه شدند و انها را اشتی دادند و حالا هم باز یک قهر ظولانی انتظارشان را می کشید.
****
تونی در سکوت پریا را تا کنار در خانه شان بدرقه کرد و وقتی که پریا بدون انکه نیم نگاهی به او بیندازد وارد حیاط
شد و در را پشت سر خود بست،تونی مدتی مردد کنار در مکث کرد و بالاخره به طرف خانه ي خودشان به راه افتاد.با
این حال عصر توانست بهانه اي براي زنگ زدن به او پیدا کند:
-سلام پریا.
-سلام بی سلام!من با تو حرفی ندارم.
-قطع نکن کارت دارم.
-باز چیه؟می خواي مسخره بازي صبح رو از سر بگیري؟
-نه بابا،از بابت صبح معذرت می خوام.
پریا ساکت ماند و تونی ادامه داد:
-حالا به حرفام گوش میدي؟
-اره بگو.
-دنی یه ساعت قبل بهم زنگ زد،انگار فردا چند تا از بچه هاي دبیرستان مث دفعه قبل می خوان اردو برن.
-خوب؟
-فکر کردم شاید دوس داشته باشی باهاشون بریم.
-تو برو.
-مگه نمیاي؟
-نه.
-اگه تو نیاي منم نمیرم.
پریا مکثی کرد و گفت:
-حالا ببینم چی میشه.
-جوابمو همین حالا بده.اگه بخواب بریم باید سرساعت 8 صبح،جلوي رستوران بین راهی باشبم.
پریا از خدا می خواست همراه بچه ها به اردو برود ولی سر لج افتاده بود:
-نه نمیام،حالشو ندارم صبح زود بیدار بشم.
-داري منو اذیت می کنی؟
-نه،خوب تو برو.
-پریا باز شروع نکن من تو رو خوب می شناسم.می دونم اگه سرت بره هم دست از این اردو نمی کشی.
-نه نمیام.
-حلا چیکار کنم گه بیاي؟
-یه بار دیگه ازم معذرت خواهی کن!
-خیلی بدجنسی...بازم معذرت می خوام،خوبه؟
-اره،فردا ساعت هفت صبح جلوي در خونمون منتظرتم!
-دفعه ي قبل هم قرارمون ساعت هفت صبح بود ولی دو ساعت دیرتر از خواب ییدار شدي.
-نه دیگه خواب نمی مونم.نکنه باز میخواي جر و بحث رو شروع کنی؟
-خیلی خوب،من تسلیمم.فردا ساعت هفت صبح می بینمت.
 

درست ساعت هفت صبح بود که بوق گوشخراش ماشین تونی جلوي در بلند شد.پریا یکدفعه از خواب پرید و با
چشمانی نیمه باز نگاهی به ساعت انداخت.به سرعت از تخت پایین امد و فریادش به هوا بلند شد:
-مامان باز که منو بیدار نکردي.ایندفه تونی پوست از کله ام می کنه.
پنجره را باز کرد و در حالیکه شلوارش را میپوشید.سرش را از پنجره بیرون برد و به تونی که داخل حیاط استاده بود
گفت:
-اومدم.دارم لباس می پوشم.
تونی سري از تاسف تکان داد . دوچرخه ي پریا را از کنار باغچه برداشت تا پشت ماشین ببندد.
-پریا زود باش،جا می مونیما
-باشه...خواب موندم
-بار اولت که نیست.دیگه عادت ددارم.
-قول میدم تا پنج دقیقه دیگه دم در باشم.
-اره می دونم!
ساعت هفت و نیم بود که بالاخره پایین امد.حالا مادر داشت داخل اشپزخانه صبحانه را اماده می کرد.با دیدن پریا که
براي رفتن عجله داشت گفت:
-مگه صبحانه نمی خوري؟
-نه مامان حسابی دیر شده.فکر می کردم ساعت شش بیدارم می کنین ولی باز خواب موندم و حسابی جلوي تونی
ضایع شدم.
-عیب نداره،تونی دیگه عادت کرده.
-مامان!
-حالا بیا یه چیزي بخور.به تونی میگم بیاد ت خونه...
-نه نمیشه بچه ها منتظرن.
کنار در حیاط گونه ي مادرش رو بوسید.مادر جواب سلام تونی را داد و گفت:
-ایندفه تقصیر من بود که خواب موند.پریا تقصیري نداشت.مبادا بهش غر بزنی.
تونی سرخ شد و خودش را جمع و جور کرد و گفت:
-نه من هیچ وقت بهش غر نمی زنم.مگه نه؟
پریا لبخند موذیانه اي زد.مادر خندید و رو به پریا پرسید:
-اینبار کی برمی گردین؟
-براي فردا مامان.
-لباس گرم با خودت بردي؟
-بله نگران نباشید
-مواظب خودت باش پریا
تونی به جاي پریا گفت:
-من مواظبش هستم
مادر خندید:
-تو که همراهش باشی خیالم راحته
پریا نگاهی به ساعتش انداخت و گفت:
-ساعت نزدیک هشت شد
تونی زیر لب غر زد:
-مطمئنم این دفعه دیگه منتظرمون نمیمونن
مادر گفت:
-پس زودتر برین
-خداحافظ خانم
-خداحافظ مامان
-خدا به همراهتون باشه.امیدوارم به موقع برسین
پریا و تونی با عجله سوار ماشین شدند وخانه بیرون امدند ولی چند دقیقه بعد بدشانسی بزرگتري گریبان گیرشان
شد؛چون در مرکز شهر جایی که بیشتر ساختمان ها قدیمی با کوچه هاي تنگ و پرپیچ و خم بود،جلوي کلیسا مرکزي
قرون وسطا فستیوال گل راه انداخته بودند و همین باعث شده بود جمعیت زیادي انجا جمع شوند و حرکت ماشینها
نیز به کندي صورت می گرفت.
تونی دادش بلند شد:
-ابن دیگه چه بساطیه؟
-یادت رفته؟فستیوال بهاره اس.
-نه یادم نرفته.ولی اگه تو سر موقع حاضر شده بودي،حالا پیش بقیه بودیم.
-تو می خواستی بري،مگه من مجبورت کرده بودم بیاي دنبالم؟!
-بس کن پریا
-جلوت رو نگاه کن مگه نمی بینی راه باز شده
تونی به سرعت گاز داد و یک ساعت بعد خارج ازشهر و در محل قرار بودند،ولی از ان گروه ده نفري هیچ خبري
نبود.
-حتما رفتن.
-البته که رفتن،فکر کردي دو ساعت منتظرمون می مونن.حالا ساعت ده صبحه و قرار ما هشت بود.
پریا ساکت ماند.نگاهش متوجه دختري مو طلایی که با دوچرخه جلوي رستوران کوچک بین راهی ایستاده بود،جلب
شد.
-تونی اون دختره رو می بینی؟
-کو؟اینجا که کسی نیست.
-همونی که بلوز زرد رنگ و شلوار لی پوشیده و داره اب میوه می خوره.
تونی به طرفی که پریا اشاره میکرد برگشت و با دست بالاي چشمانش سایه بان ساخت:
-فکر میکنی یکی از بچه ها باشه؟
پریا به طرف دختر رفت
-اره هلن نیست؟
-یعنی ممکنه؟
-اهر مطمئنم.
داد زد:
هلن
دختر به طرف انها برگشت و بالاخره لبخند زنان از دوچرخه پیاده شد و به طرف انها رفت.
-سلام.چرا اینقدر دیر اومدید؟
تونی نگاه معنی داري به پریا انداخت:
-این طوري نگام نکن خودت خوب میدونی تقصیر من نبوده.
-پس تقصیر کیه؟اگه...
هلن حرف پریا را قطع کرد:
-شماها هنوز دست از این جروبحث ها برنداشتین؟
پریا اهی کشید و شانه هایشا بالا انداخت.تونی حرف را عوض کرد وپرسید:
-تو چرا نرفتی؟
-دنی قرار بود همراهمون بیاد ولی نیومد،منم به همین خاطر نرفتم.
پریا و تونی لبخند معنا داري با هم رد و بدل کردند.
-هی!اوناهاش،بالاخره اومد.
پسري هم ن و سال انها از دور پیدایش شد،تونی خندید:
-به گروه جا مانده ها خوش امدي.
دنی هم خندید،در حالیکه جلو می امد معذرت خواست.

ببخشید.دنبال رادیوي پدرم می گشتم.
-رادیو براي چی؟
-مگه خبر نداري؟امروز تیم اژاکس مسابقه داره
تونی به طرف ماشین رفت.
-خوب پس زودتر برگردیم.
هلن اخمهایش را در هم کشید:
-مسسخره بازي در نیارین.ما باید امروز به اردو بریم.من منتظر دنی بودم وگرنه باهاشون رفته بودم.
تونی گفت:
-خانوم خانوما ما جا موندیم چ،حتی اگه با ماشین هم بریم بهشون نمیرسیم.
پریا زیر لب گفت:
-چاره اي نسیت بهتره برگردیم.بدون راهنما که نمی تونیم بریم.
هلن دادش بلند شد:
-بیخو د حرف برگشتن رو نزنید،من از اینجا تکون نمی خورم.
دنی گفت:
-راست میگه،ما امروز به قصد اردو رفتن از خونه بیرون اومدیم.هلن اونا بهت نگفتن از کدوم طرف میرن؟
-نه!اگه تو زودتر اومده بودي.حالا ما هم همراهشون بودیم.
-من که معذرت خواستم
-بس کنید بچه ها.حالا که این طوریه،ما خودمون تنهایی میریم اردو...
پریاگفت:
-تونی چی میگی؟ما که تنهایی نمی تونیم بریم،جنگل امنیت نداره.
-قرار نیست ادم خورها ما رو بخورن.
هلن گفت:
-فبول کن پریا،چهار نفري بیشتر بهمون خوش میگذره
-اگه مامان و بابام بفهمن بدون راهنما رفتیم،پوستمو می کنن.
دنی گفت:
-کسی به اونا چیزي نمیگه.
تونی گفت:
-پریا نظرت چیه؟اگه تو موافق باشی منم حرفی ندارم.
پریا سرش را تکان داد:
-خیلی خوب،ولب قبل از رفتن،بریم تو رستوران به چیزي بخوریم.من که حسابی ضعف کردم.
دنی جلوي همه وارد رستوران شد.داخل رستوران هیچ مشریی نبود،غیر از مرد مسنی که گوشه اي دنج،کنار پنجره
نشسته بود و به بیرون می نگریست.دنی میزي را انتخاب کرد.
-چی می خورین؟
پریا جواب داد:
-چاي
-و بقیه؟
-ما هم چاي
دنی گفت:
-خیلی خوب.ساندویچ روکلیز هم براي تو راه می گیریم.
وقتی دنی رفت تا سفارش بدهد،تونی مشغول خوش و بش با هلن بود که پریا ناخوداگاه متوجه نگاه تنها مشتري
رستوران به خود شد.رویش را برگرداند و به هلن نگریست و سعی کرد فکرش را متوجه صحبتهاي او کند ولی نمی
توانست،چون نگاه سنگین مرد را هنوز روي خود احساس می کرد.دنی با سینی چاي امد:
-بچه ها سریع تمومش کنین باید زودتر راه بیفتیم.
پریا گفت:
-از فروشنده می پرسیدي این طرفها راهنمایی سراغ دارد یا نه؟
-پرسیدم ولی جواب داد،این موقع از روز هیچ راهنمایی این اطراف نیست.
-ول کن پریا!ما که قرار نیست تا ته جنگل بریم.همون نزدیکی هاي جاده چادر می زنیم.پریا ساکت شد و چایها را سر
کشید.به سرعت
کیفهایشان را روي کولشان انداختند و به طرف در رفتند.پریا به طرف مرد برگشت،او همانطور پشت میز نشسته بود
وبا سماجت به او می نگریست.تونی که متوجه کلافگی پریا شده بود پرسید:
-چیزي شده؟
پریا روي سرش دست کشید و با صداي بلند گفت:
-من روي سرم شاخ دارم؟
همه خندیدند.هلن گفت:
-چیه؟دلت شاخ می خواد؟
-نه!ولی فکر کردم شاید شاخ دراوردم.
مرد مسن لبخندي زد و پریا با عصبانیت از رستوران خارج شد.

ببخشید.دنبال رادیوي پدرم می گشتم.
-رادیو براي چی؟
-مگه خبر نداري؟امروز تیم اژاکس مسابقه داره
تونی به طرف ماشین رفت.
-خوب پس زودتر برگردیم.
هلن اخمهایش را در هم کشید:
-مسسخره بازي در نیارین.ما باید امروز به اردو بریم.من منتظر دنی بودم وگرنه باهاشون رفته بودم.
تونی گفت:
-خانوم خانوما ما جا موندیم چ،حتی اگه با ماشین هم بریم بهشون نمیرسیم.
پریا زیر لب گفت:
-چاره اي نسیت بهتره برگردیم.بدون راهنما که نمی تونیم بریم.
هلن دادش بلند شد:
-بیخو د حرف برگشتن رو نزنید،من از اینجا تکون نمی خورم.
دنی گفت:
-راست میگه،ما امروز به قصد اردو رفتن از خونه بیرون اومدیم.هلن اونا بهت نگفتن از کدوم طرف میرن؟
-نه!اگه تو زودتر اومده بودي.حالا ما هم همراهشون بودیم.
-من که معذرت خواستم
-بس کنید بچه ها.حالا که این طوریه،ما خودمون تنهایی میریم اردو...
پریاگفت:
-تونی چی میگی؟ما که تنهایی نمی تونیم بریم،جنگل امنیت نداره.
-قرار نیست ادم خورها ما رو بخورن.
هلن گفت:
-فبول کن پریا،چهار نفري بیشتر بهمون خوش میگذره
-اگه مامان و بابام بفهمن بدون راهنما رفتیم،پوستمو می کنن.
دنی گفت:
-کسی به اونا چیزي نمیگه.
تونی گفت:
-پریا نظرت چیه؟اگه تو موافق باشی منم حرفی ندارم.
پریا سرش را تکان داد:
-خیلی خوب،ولب قبل از رفتن،بریم تو رستوران به چیزي بخوریم.من که حسابی ضعف کردم.
دنی جلوي همه وارد رستوران شد.داخل رستوران هیچ مشریی نبود،غیر از مرد مسنی که گوشه اي دنج،کنار پنجره
نشسته بود و به بیرون می نگریست.دنی میزي را انتخاب کرد.
-چی می خورین؟
پریا جواب داد:
-چاي
-و بقیه؟
-ما هم چاي
دنی گفت:
-خیلی خوب.ساندویچ روکلیز هم براي تو راه می گیریم.
وقتی دنی رفت تا سفارش بدهد،تونی مشغول خوش و بش با هلن بود که پریا ناخوداگاه متوجه نگاه تنها مشتري
رستوران به خود شد.رویش را برگرداند و به هلن نگریست و سعی کرد فکرش را متوجه صحبتهاي او کند ولی نمی
توانست،چون نگاه سنگین مرد را هنوز روي خود احساس می کرد.دنی با سینی چاي امد:
-بچه ها سریع تمومش کنین باید زودتر راه بیفتیم.
پریا گفت:
-از فروشنده می پرسیدي این طرفها راهنمایی سراغ دارد یا نه؟
-پرسیدم ولی جواب داد،این موقع از روز هیچ راهنمایی این اطراف نیست.
-ول کن پریا!ما که قرار نیست تا ته جنگل بریم.همون نزدیکی هاي جاده چادر می زنیم.پریا ساکت شد و چایها را سر
کشید.به سرعت
کیفهایشان را روي کولشان انداختند و به طرف در رفتند.پریا به طرف مرد برگشت،او همانطور پشت میز نشسته بود
وبا سماجت به او می نگریست.تونی که متوجه کلافگی پریا شده بود پرسید:
-چیزي شده؟
پریا روي سرش دست کشید و با صداي بلند گفت:
-من روي سرم شاخ دارم؟
همه خندیدند.هلن گفت:
-چیه؟دلت شاخ می خواد؟
-نه!ولی فکر کردم شاید شاخ دراوردم.
مرد مسن لبخندي زد و پریا با عصبانیت از رستوران خارج شد.

منم حتما میام.راستش بدم نمیاد اونجا نمایشگاهی از تابلوهاي نقاشیم ترتیب بدم.
-شنیدم پیشرفت زیادي در نقاشی روي بوم پیدا کردي
-کی گفته؟
-تونی.
-بهش نمیاد از نقاشی هاي من تعریف کنه...جلوي خودم که فقط مسخره بازي در میاره.
-رابطتون باهم چطوره؟
-زیاد جالب نیست.مدام با هم قهریم.
هلن خندید و گفت:شماها هر دوتون کله شقین.به ازدواج باهاش فکر کردي؟
-پسر خوبیه ولی...
صداي فریاد پسرها از پشت سرشان انها را از جا پراند:
-اهان پس اینجا قایم شدین؟
دخترها از جا بلند شدند.
-کی گفته ما قایم شدیم،اومدیم یه کم با هم حرف بزنیم.
-تموم کارها رو گردن ما انداختین،اونوقت می گین اومدین باهم حرف بزنین،اینم از اون کلک هاي دخترونس...
پریارو به تونی گفت:
-ولی براي تو بد نیست بیشتر کار کنی،چون لااقل جلوي گنده تر شدن هیکلت رو می گیره.
دنی وهلن زیر خنده زدند.تونی امد جلویش ایستاد.در نگاهش شیطنت اشنایی موج میزد:
-دختر خانم قلمی،هیکل گنده کردن هنر می خواد.
پ ریا ناغافل او را هل داد و تونی از پشت توي اب افتاد.پریا با خنده گفت:
-حالا توي اب هنرتو نشون بده...
باز صداي خنده هلن و دنی بلند شد.تونی که سر تا پا خیس شده بود از اب بیرون امد و دست پریا را کشید و او را به
طرف دریاچه برد:
-نه تو بیا هنر نمایی کن.
-پریا تقلا کرد دستش را از دست تونی بیرون بکشد ولی تونی روي دنده لج افتاده بود.
-ولم کن تونی.
-نه!اینبار دیگه ول کن نیستم.
حالا تا زانو توي اب رفته بودند.
-بس کن،می دونی که از اب می ترسم.
-امروز می خوام ازت یه شناگر ماهر بسازم.
-نه،نمی خوام،دنی بیا جلوشو بگیر،این دیوونه شده.
-ولش کن تونی.
-نه خودش شروع کرد،دیدي که من کارش نداشتم.
حالا تا کمر داخل اب بودند و پریا شروع به جیغ زدن کرده بود.هلن با ترس رو به دنی گفت:
-انگار راستی شنا بلد نیست.
دنی هم به اب زد و گفت:
-دست بردار پریا!این اداها چیه در میاري؟
پریا که حالا تا شانه در اب بود در حالیکه سعی میکرد دستش را از دستهاي تونی بیرون بکشد فریاد زد:
-چرا نمی فهمین،من دارم غرق میشم.
جیغ زد:
-هلن بیا منو از دست این دیوونه ها نجات بده.
هلن هم به اب زد.حالا پریا دیگر جیغ نمی کشید و رنگش مثل گچ سفید شده بوود.هلن داد زد:
-تونی دستشو ول کن.واقعا حالش بده.
-بیخود ازش دفاع نکن،داره ادا در میاره.
حالا پریا در مرز بیهوشی بود.
هلن دست پریا را از دست تونی بیرون کشید ولی پریا نتوانست خود را داخل اب نگه دارد چون روي بازوهاي هلن
غش کرده بود.تونی و دنی با دهان باز به پریا می نگریستند.دنی گفت:
-چه غلطی کردي تونی،پریا واقعا بیهوش شده.
هلن داد زد:
-چرا ماتتون برده؟بیاین کمک کنید باید از اب ببریمش بیرون...

مدتی بعد در مقابل نگاه مضطرب دیگران بالاخره پریا چشمهایش را باز کرد.حالا افتاب داشت غروب می کرد و هوا
سردتر شده بود،بنابراین پتویی دورش پیچیده و او را کنار اتش نشانده بودند.صداي هلن را شنید:
-بهتري؟
اشک در چشمان پریا موج زد:
-واقعا مرگ رو جلوي چشام دیدم.
-فکر نمی کردم تا این حد از اب بترسی.
-از اب متنفرم مث این می مونه که یه نیروي قوي منو زیر اب می کشه.پاهام اونقدر سنگین میشه که انگاز یه وزنه ي
سنگسن بهشون بستن.به همین خاطر تا حالا شنا یا دنگرفتم و توي عمرم طرف هیچ استخر پر ابی نرفتم.ولی امروز...
صداي دنی را شنید:
-ما قصد نداشتیم...
پریا حرفش را قطع کرد:
-چرا شما دو تا قصد داشتید من رو به کشتن بدین.اون دوست دیوونت کجاست؟
-همین جا بود،وقتی دید به هوش اومدي رفت.اون بیشتر از همه ما نگران بود.
-برو بهش بگو دیگه تا عمر دارم نمی خوام قیافشو ببینم.
-پریا بس کن ،اون که از قصد اینکارو نکرد.
-ندیدي چطور داشت مثل یه روانی از شکنجه ي من لذت می برد؟
-اصلا این طوري که تو فکر می کنی نیست.خودت بهتر از همه ما می دونی که چقدر دوستت داره.اون فقط می
خواست باهات شوخی کنههمون طور که تو باهاش شوخی کردي.هیچ کدو ماز ما فکر نمی کردیم،اونقدر از اب
بترسی.
-دنی بس کن دیگه نمی خوام چیزي بشنوم.
هلن لیوان شیري را به طرف پریا گرفت و رو به دنی گفت:
-ولش کن!مگه نمی بینی حالش هنوز جا نیومده.
دنی بلند شد و زیر لب گفت:
-نگاه کن چطوري روزمون خراب شد.
وقتی پریا سیر را مزه مزه می کرد.تونی معذب از جادر بیرون امد.گوشی تلفن همراه دستش بود:
-پریا مامانت پشت خطه،میگه با تو کار داره.
پریا تلفن را از او گرفت،بدون انکه نگاهش کند.
-سلام مامان،بله خوبم،اوهوم خیلی خوش می گذره.
هلن و دنی پوزخند زدند.
-بله مامان همه خوبند.باشه فردا می بینمتان.
گوشی را قطع کرد و ان را روي زمین گذاشت.تونی امد جلویش نشست.
-پریا من واقعا متاسفم.
-فعلا چیزي نگو.هنوز از شوك کاري که باهام کردي بیرون نیومدم.
-به خدا قصد بدي نداشتم.فقط می خواستم باهات شوخی کنم.
پزیا ساکت ملند و تونی با ناراحتی سرش را میان دستانش گرفت.
****

بعد از شان دنی براي انکه اوضاع را بهتر کند رفت و گیتارش را اورد.روي حلبی کنار اتش نشست و شروع به نواختن
کرد.تا نیمه شب چهار نفري دور اتش همراه با صداي گیتار خواندند و وقتی اتش رو به خاموشی می رفت بالاخره
تصمیم گرفتند به چادرهایشان بروند.ولی صداي مردي که از تاریکی به طرف انها می امد همه را شگفت زد کرد:
-سلام بچه ها.شب بخیر.
هر چهار نفر متعجب به طرف او نگریستند.پریا خیلی زود او را شناخت.همان مردي بود که توي رستوران دیده
بود.حالا در پس شعله هاي رو به خاموشی اتش چهره ي او را از نزدیک میدید.مردي بود حدودا پنجاه ساله،با چهره
اي ارام،لباسی مندرس و کلاه حصیریی روي سر داشت که ان را تا حد ممکن پایین کشیده بود.ترس در چهره ي همه
به وضوح دیده میشد.در ان سکوت سنگین،او بدون انکه منتظر تعارف بماند،امد و کنار اتش نشست تا خودش را گرم
کند.نگاهی به پریا انداخت و در حالیکه لبخنذي مرموز بر لب داشت گفت:
-شب سردیه،این طور نیست؟
وقتی سکوت و وحشت انها را دید خندید و گفت:
-از من می ترسید؟باور کنید قاتل یا دزد نیستم.
تونی زیر لب گفت:
-قبول داري که یه جورایی خیلی عجیب و غریبی؟
مرد بر خلاف انتظار همه خندید:
-خیلی ها فکر می کنن دیوونم و من تصمیم ندارم نظرشون رو عوض کنم.اونا هر طور بخوان می تونن درباره ام فکر
کنن.ولی خوب دوست دارم شماها باور کنین منم یه ادم معمولیم،یعنی یه امد معمولیبودم.ولیاز وقتی یاد گرفتم دنیا
رو از یه پله بالاتر نگاه کنم اوضاع عوض شد.حالا چیزهاي زیادي از جهان اطرافم میدونم.چیزهایی که باري شما قابل
درك نیست.
-نمی خواي یه زندگی عادي داشته باشی؟
-نمی دونم شاید یه روزي باز سر خونه و زندگیم رفتم.قبل از این مهندس کامپیوتر بودم
هلن گفت:
-باورم نمیشه.نکنه ما رو گذاشتی سرکار؟
مرد خندید:
-هر طور راحتی فکر کن.تو ه مرشته ي کامپیوتر رو دوست داري مگه نه؟ شایدم بخواهی یه روز مهندس کامپیوتر
بشی.با این حال مواظب باش مثل من نشی.
باز خندید ولی هلن حسابی جا خورد.همه متعجب به هم نگریستند.دنی بالاخره گفت:
-نگفتی براي چی اومدي اینجا؟
مرد دوباهر نگاه نافذش را به پریا دوخت:
-براي دیدن دوستتان.
پریا خودش را جمع و جور کرد و با تردي دبه مرد نگرسیت.مرد خندید و گفت:
چرا از من میترسی؟باهات کاري ندارم.قصد هم ندارم دیوانه ات کنم.یعنی همنی چیزي که من شده ام.
بعد باز خندید و به سرعت ساکت شد،مکثی کرزد و ادامه داد:
-امروز وقتی توي رستوران دیدمت،حسی بهم گفت باید باهات حرف بزنم.ابتدا سعی کردم اون حسو نادیده بکیرم
چون فکر کردم ظرفیت حرفام رو نخواهی داشت ولی خوب اون حس از از صبح تا حالا خیلی قوي داره باهام می
جنگه.به خاطر همین اومدم تا یه کمی باهات صحبت کنم.
تونی پرسید:
-از کجا میدونستی ما اینجاییم؟
-پیدا کردنتون زیاد سخت نبود.من این اطرافو مثل کف دستم می شناسم.

تکه چوبی برداشت و داخل اتش رو به خاموشی انداخت.وقتی بازشعله ي سرخ ان چهره ي همه را روشن کرد رو به
پریا گفت:
-از اب می ترسی،نه؟
چشمهاي پریا از تعجب گرد شد.هلن گفت:
-تو از کجا می دونی؟
مرد به جاي انکه جواب او را بدهد،در ادامه حرفهایش گفت:
-از شرق امده اي؟
-چی؟
-منظورم اینه که ترك،عرب یا ایرانی هستی؟
پریا پوزخند گرفت:
-نه من در هلند به دنیا امده ام.
مرد که انگار مشغول چیدن پازل بود ادامه داد:
تو یه دختر شرقی هستی.هووم...شاید ایرانی باشی.
حالا داشت به اتش می نگرسیت و حال پریا حسابی بد بود.تونی به کمکش امد:
-معلومه هر کی به قیافش نگاه کنه به اسونی می فهمه نژاد اروپایی نداره.
-پسر جان انقدر حرف نزن،بذار فکرم رو متمرکز کنم.
تونی می خواست بلند شود و او را از انجا بیرون بیندازد ولی پریا جلویش را گرفت.
-نه بذار ادامه بده.
-بهتره یه سري به کشورت بزنی.
-کشور من اینجاست.
-با من بحث نکن دختر!می دونم که مال اینجا نیستی.توي سرزمینت دختري مو قرمز و بسیار شبیه به تو منتظرت
هست.یه دختر با یه روح بزرگ...اونجا کنار یه بناي سنگی قدیمی ایستاده،شاید چشم انتظار تو باشه.
پریا از شدت اضطراب و سرما می لرزید.هلن داد زد:
-اگه یه روح خبیث سراغمون می یومد بهتر از تو بود.بلند شو برو.
مرد از جا بلند شد و خونسرد گفت:
-اره دیگه باید برم.
دوباره رو به پریا کرد و افزود:
-در سرزمینت یا مردي اشنا میشی که عاشق گل و گیاهه.اگه دیدیش سلام منو بهش برسون.
تونی با خشم بلند شد:
-میري یا...؟
-نه!نه!پسر جان.انرژیت رو بیخود مصرف نکن،خودم دارم میرم.از میهمان نوازیتون هم ممنون.شب خوبی داشته
باشین بچه ها!
و در حالیکه باز می خندید در تاریکی شب گم شد.
تونی گفت:
-دیوانه همه ما رو سرکار گذاشته بود.
دنی دستهایش را بالا گرفت و ادا در اورد:
-یو...ها!...ها.من دارم می بینم که روح شیطان به جلد پریا رفته و می خواد همه ي ما رو بکشه!
هلن سرش دادزد:
-بس کن دنی حالا چه موقع این حرفهاس
تونی خندید:
-چیه ترسیدي؟
-نه که شماها نترسیدین!من که میرم بخوابم،پریا نمی یایی؟
-نه می خوام یه کم اینجا بشینم.
-پس من میرم.شب بخیر.
دنی دنبالش راه افتاد و ادا دراورد:
-یوها...ها!من یه روح سرگردانم،میخاوم دماغتو ببرم.
تونی خندید ولی هلن کفشش را دراورد و به طرف او پرت کرد.
-اگه طرف چادر من پیدات بشه خودت میدونی.
-خیلی خوب بابا،بداخلاق
-شب بخیر بچه ها
-شب بخیر دنی خوب بخوابی.پریا چرا نمیري بخوابی؟
-خوابم نمیاد.تونی فکر میکنی حرفهایی که زد حقیقت داشت؟
تونی خوشحال از اینکه پریا ماجراي قهرش را فراموش کرده گفت:
-ما ور گذاشت هبود سرکار،یارو دیوانه بود!
-واقعا؟!
-نگو که حرفاشو باور کردي.فقط یه ادم احمق حرفاي همچین ادمی رو باور می کنه.
پریا با خشم از جا بلند شد و گفت:
-یعنی من احمقم؟
-نه منظورم این بود که...
قبل از انکه حرفش تمام شود پریا رفته بود.تونی زیرلب غرید:
-باز قهر کرد.

آخ جون دوباره سپیده جون و یه داستان قشنگ دیگه


 
belle نوشته است:
آخ جون دوباره سپیده جون و یه داستان قشنگ دیگه

 

آره عزیزم اینم یه داستان قشنگ دیگه
البته یه داستان دیگه گذاشته بودم مثل اینکه کسی دوست نداشت

روز بعد پریا جلوي ایینه خودش را ورانداز می کرد و با خود حرف میزد: -یعنی اینقر تو چهره ام شرقی بودن واضحه؟اره خیلی راحت میشه گفت نژاد اسیایی دارم.ولی اون مرد می تونست بگه عرب هستم یا حتی هندي.چطور به این اسونی حدس زد ایرانی هستم؟ یعنی این دخنر مو قرمز که ازش حرف میزد ». حالا قلبش به تندي می تپید،کنار پنجره نشست و به فکر فرو رفت کلافه و با حرص کیفش را برداشت و از پله ها پایین امد.پدر مشغول خواندن روزنامه «. واقعا...اَاَاَه.دارم دیونه میشم بود.با دیدن او از بالاي عینک گفت: -پریا کجا میري؟ -میرم کتابخونه -زور برگرد پریا با اخم خارج شد و در کنار مادرکه مشغول اب دادن به گلها بود ایستاد.در حالیکه بند کتانیش را می بست باز غرولند را شروع کرد: -این بابا اصلا نمی خواد باور کنه حالا داره تو یه کشر اروپایی زندگی میکنه.هنوزم اون تعصبهاي خشک ایرانی رو داره.هر وقت می خوام از خونه برم بیرون میگه زود بیا.یا هر وقت تونی رو باهام می بینه اونقدر بد باهاش رفتار میکنه که بیچاره تا بابا رو میبینه رنگش از ترس می پره...اخه این کارایعنی چی؟! -باز شرووع کردي پریا هر چی باشه پدرته. -اره مامان ولی تا کی باید این امرو نهی هاي اون رو تحمل کنم.اینجا ایران نیست که برنن تو سر دخترا و صداشون در نیاد.فکر کرده منم پریسام که هر چی بگه بگم چشم. -مگه پریسا چشه؟ -هیچی ولی من مث خواهرم نیستم.دلم نمی خواد این قانونهاي دست و پا گیر ایرونی مدام بهم گوشزد بشه. -نمی فهمم تو چرا اینقدر فکرت نسبت به ایران منفیه.چرا دوس داري منکر این بشی که اصل و نسب ایرانی داري؟ -پریا جوابی نداد. -ببین پریا چه خوشت بیاد و نیاد ایرانی هستی چون من و پدرت ایرانی هستیم و خواهرت هم ت.و ایران بدنیا اومده.پس تو حق نداري عقیده هاي ما رو زیر سوال ببري -به خدا نمی خوام فرهنگ شما رو زیر سوال ببرم.ولی منم دوس دارم مث همه ي دوستاي دیگه ام ازاد باشم.اگه قراره تو هلند زندگی کنم پس باید با فرهنگ اینا خو بگیرم. -اینجا زندگی کن ولی فرهنگ خودت رو حفظ کن. -اخخه چطوري؟ -اولین قدمش اینه که ایرونی بودن خودت رو کتمان نکنی. پریا زیر لب گفت: -دارم سعی می کنم همین کارو بکنم.الان هم دارم میرم کتایخونه چند تا کتاي ایرانشناسی پیدا کنم. مادر لبخند عمیقی زد: -خوشحالم پریا هم لبخندي زد از پشت پنجره سرك کشید و به پدر که غرق مطالعه شده بود نگاهی انداخت.اهی کشید و ار خانه بیرون رفت.

چند ساعت بعد روي میز مطالعه اش از کتایهاي قدیمی و جدید درباره ي ایران پر بود،ولی چون به زیبان فارسی
اشنایی نداشت تنها به دیدن عکسها اکتفا میکرد.بناهاي باستانی قدیمی،مکان هاي مذهبی با گنبدهاي بزرگ و کاشی
کاریهاي رنگارنگ،حوضهاي گرد و بزرگ محصور در میان درختان سر به فلک کشیده،همه و همه برایش جذاب
بود.اگر چه دیدن ان تصاویر برایش تازگی داشت ولی انگار با انها مانوس بود و با دیدنشان احساس خوشایند و در
عین حال نااشنایی به ارامی در قلبش رخنه میک رد.وقتی مادر وارد اتاق شد خیره به صفحه اي مینگریست:
-مامان بیا ببین.
-چی رو؟
-دخترا تو ایران این طوري لباس می پوشن؟
-نه همه!عشایرن که لباسهاي بلند می پوشن و چارقد دور سرشون میپیچن...
-عشایر به کیا میگن؟
-اونا مدام کوچ می کنن...زمستونا به جاهاي گرمسیر میرن و تابستونام به منازق سردسیر و زندگیشون با پرورش دام
می چرخه.
-یه جورایی مث کولی ها زندگی میکنن نه؟
-اره
-جالبه!
مادر کنارش روي تخت نشست و براي مدتی به پریا در حال ورق زدن کتابها نگریست.بالاخره طاقت نیاورد و پرسید:
-حالا چی شده یه دفه اینقدر به ایرانشناسی علاقه پیدا کردي؟
-خوب،پریسا چند بار ازم خواسته برم ایران رو ببینم.
-بله می دونم و تو هر دفعه گفتی هیچ علاقه اي به رفتن نداري.
-حالا دارم می فهمم اونجا یه کشور قدیمی و باستانیه و بناهاي قشنگ زیادي داره.پس می تونم به عنوان یه توریست
ایران برم.
-جدي میگی؟
پریا خندید.
-نمی دونم شاید...باید بیشتر فکر کنم.
و پیش خود اندیشید:
-اگه اونقدرها هالو باشم که حرفهاي یه پیشگو رو باور کنم.بعید نیست.واقعا سر از ایران در بیارم!
مادر که بیرون رفت،پریا باز به عکس دختر عشایر خیره ماند و زیر لب زمزمه کرد:
-اگه اونجا برم و واقعا با یه دختر مو قرمز اشنا بشم چی؟
پوزخندي زد و کتاب را گوشه اي پرت کرد.

درست سه روز از ایران شناسی پریا می گذشت که نزدیکیهاي غروب امد . کنار مادرش روبروي تلویزیون نشست و
دل به دریا زد و گفت:
-مامان عکسی که ار اون دختر کولی ایرانی بهتون نشان دادم یادتون هست؟
-اره چطور مگه؟
-اگه منم بخوام برم ایران،میشه اون طور لباس بپوشم؟
-نه البته که نمیشه!
و بعد از این حرف بلافاصله نگاهش را از تلویزیون گرفت و با تعجب به او نگریست.
پریا سریع در ادامه حرفهایش افزود:
-می خوام برم کشور شما و بابا رو از نزدیک بببینم.یه جهانگردي کوچیک از نظرتون که اشکالی نداره؟
-مطمئنی که عقلت سر جاشه؟چطورد می خواي بري ایران؟
-کاري نداره سوار هواپیما میشم و پیش پریسا میرم.
-ولی پدرت؟
-مامان تو رو به خدا باز شروع نکن.من که بچه نیستم.این کجاش بده که کشور شما رو از نزدیک ببینم؟
-باز تو به یه چیزي بند کردي؟این ایران رفتنت دیگه نمی دونم چه صیغه اي یه!
-ا خودتون گفتین فرهنگ ایرانی رو یاد بگیر.
-حالا من یه چیزي گفتم.
-پس من میرم.
-من نمی دونم.باید باباتو راضی کنی.
بلند شد و توي اشپزخانه رفت.پریا با لج بازي ادامه داد:
-من هر طورشده میرم ایران...حالا می بینین!
و زیر لب افزود:
-اخه باید ببینم حرفاي اون پیشگو درست درمیاد یا نه؟واقعا که چه ادم ابلهی هستم،اگه تونی بفهمه؟!
قسمت هفتم
دو روز بعد وقتی همراه تونی از زمین اسکیت برمی گشت،تصمیمش را بی مقدمه گفت:
-می خوام سفري به ایران داشته باشم.
تونی بر جاي ماند و گفت:
-این اولین باره که این حرف رو ازت می شنوم.نکنه واقعا حرف هاي اون دیوونه رو باور کردي؟
-نه اصلا ربطی به حرفاي اون نداره!میدونی که خواهرم مدتی میشه که ایران رفته و اونجا زندگی میکنه. می خوام برم
ببینمش.
-چرا اون نمیاد تو رو ببینه؟
-چون از اینجا خوشش نمیاد.
-خوب تو هم از اونجا خوشت نمیاد،پس دلیلی براي رفتن تو هم وجود نداره.
-کی گفته من از ایران خوشم نمیاد.اونجا وطن پدر و مادرمه...
-حرفاي جدید میزنی.
-آره!چون می خوام براي یک بار هم که شده ایران رو از نزدیک ببینم.
-انگار حرفاي اون روانی حسابی روت اثر گذاشته.
-هر طور که می خواي فکر کن.
-حالا که اینطوره منم میخوام براي ادامه تحصیل به انگلیس برم.
پریا متعجب نگاهش کرد.
-هیچوقت درباره اش چیزي نگفته بودي.
تونی سرش را به زیر انداخت.
-آره چون می خواستم بمونم.ولی حالا که تو میري منم دنبال تحصیلم میرم.
-چرا انگلیس؟
-از دانشگاه آکسفورد،بورسیه گرفتم.
-خیلی عالیه!امیدوارم موفق باشی.
تونی آمد جلوي او ایستاد.
-به هلند برمیگردي؟
-آره،حتما!بیشتر از چند هفته ایران نمی مونم.
-پریا من هنوز سر حرفم هستم.
-کدوم حرف؟؟
-خودت رو به اون راه نزن،خوب میدونی منظورم چیه.
-تو بعدها موقعیتهاي خیلی زیادي براي ازدواج پیدا میکنی.
-ولی من...
-تونی ما راهمون از هم جداست پس چرا به یه کار نشدنی اصرار داري؟
تونی مدتی مکث کرد ولی بعد بدون هیج حرفی راهش را گرفت و رفت.این بار نوبت تونی بودکه قهر کند.قهري
سخت،طوري که حتی حاضر نشد براي خداحافظی از پریا به فرودگاه برود.






این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: آشپز آنلاین]
[مشاهده در: www.ashpazonline.com]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 561]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب




-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن