تور لحظه آخری
امروز : پنجشنبه ، 6 اردیبهشت 1403    احادیث و روایات:  پیامبر اکرم (ص):من مأمورم كه صدقه (و زكات) را از ثروتمندانتان بگيرم و به فقرايتان بدهم.
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

بلومبارد

تبلیغات متنی

تریدینگ ویو

خرید اکانت اسپاتیفای

کاشت ابرو

لمینت دندان

ونداد کولر

لیست قیمت گوشی شیائومی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

دانلود سریال سووشون

دانلود فیلم

ناب مووی

تعمیر کاتالیزور

تعمیر گیربکس اتوماتیک

دیزل ژنراتور موتور سازان

سرور اختصاصی ایران

سایت ایمالز

تور دبی

سایبان ماشین

جملات زیبا

دزدگیر منزل

ماربل شیت

تشریفات روناک

آموزش آرایشگری رایگان

طراحی سایت تهران سایت

آموزشگاه زبان

اجاره سند در شیراز

ترازوی آزمایشگاهی

رنگ استخری

فروش اقساطی کوییک

راهبند تبریز

ترازوی آزمایشگاهی

قطعات لیفتراک

وکیل تبریز

خرید اجاق گاز رومیزی

آموزش ارز دیجیتال در تهران

شاپیفای چیست

فروش اقساطی ایران خودرو

واردات از چین

قیمت نردبان تاشو

وکیل کرج

تعمیرات مک بوک

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

سیسمونی نوزاد

پراپ تریدینگ معتبر ایرانی

نهال گردو

صنعت نواز

پیچ و مهره

خرید اکانت اسپاتیفای

صنعت نواز

لوله پلی اتیلن

کرم ضد آفتاب لاکچری کوین SPF50

دانلود آهنگ

طراحی کاتالوگ فوری

واردات از چین

اجاره کولر

دفتر شکرگزاری

تسکین فوری درد بواسیر

دانلود کتاب صوتی

تعمیرات مک بوک

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1797838239




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

رانده شدگان : داستانهای ایرانی و خارجی


واضح آرشیو وب فارسی:آشپز آنلاین: سلام دوستان عزیز از امروز می خوام رمان زیبای رانده شدگان رو شروع کنم من که خیلی دوسش دارم طبق معمول چند قسمت می ارم اگر خواهان داشت ادامه می دم

عصر شده بود.استیو خـوشحال از پیشنـهاد,سایمن یک صفحه اعلان نـوشته بود و به شیـشه  چسبانده بـود
اما خود شاون برعکس انتظار,عصبی وکم حرف ومتـفکر شده بود.تمام روز وقـتی به سفارشات می رسیـد
چشـم بر سایمن داشت و دور و نـزدیک او را می پایـید!سایمن هم مشغـول در پـشت پیشخـوان,قـهـوه دم
میـکرد,نوشابه می ریخت و صورتحساب در می آورد.کریس متوجه غریب شدن فضای آنروز غذاخوری
شـده بود.می توانست احساس کند شـاون به نوعی در شکش نسبت به سایمن مطمعن تر شده و می دیدکه
سایمن هم بی خبر از همه چیز,با قاطی کردن سفارشات و صورت حسابها خشم مشتری ها را بر می انگیزد
و خود را بیشتر از همیشه لو می دهد و استیو غیر از تعجـبش بخاطر بی اعـتنایی شاون در مورد قـبول شدن
پیـشنهادش,بخاطر چیز دیگری آشفتـه و نگران است!استیو تمام روز بفکرکرایه ی اتاقش بود.اگر صاحب
خانه پیدایش می کرد از خانه بیرونش می کرد.آنوقـت او چکار باید می کرد؟حتی ذره ای پـول در دست
نـداشت!هـر چه پـس انداز داشت هـمه را برای مادر مریـضش فرستاده بود.شاید بهـتر بـود ازکسی کمک
می گرفت و لااقل کرایه ی این دو ماهش را می داد بلکه وضع غذاخوری ماههای دیگر بهتر می شد اما از
چه کسی می توانست کمک مالی بگیرد؟شرایط بقیه هم مثل او بود.آنروز برای شـاون شروع بدی داشت.
غـیر از مشکلات خـانه و رودررویی غـیرمنـتظره اش باکریس,از اینکه می دید حدسش در مورد بدحـالی
سایمـن به واقعـیت تبـدیل شده عـصبانی بود.چـرا به آنها چیزی نمی گفت؟یعنی اعـتماد نمی کرد یا علت
جدی تری برای مخفی کردن حقیقت وجود داشت؟شاید هم مشکل آنقـدرها هم جدی نبود اما یا خـون؟
سایمن گیج تر و بی حوصله تر و بی خبـرتر از قـبل سر درکار خود داشت.برخوردآنـروزش با استیـو او را
تـرسانده بود نه بخاطر خطر فـاش شدن رازش بلکه بخاطر فـراموش کردن قـولش و مساله ی مهمی چـون
استخدام گارسن!و این ترس,او را بی عرضه ترکرده بود.تازه متوجه می شد تمام معادلات ریاضی دوره ی دانشگاه را از یاد برده و حتی در ضرب کردن دو عدد دو رقـمی هـم دچار اشتـباه می شود و ترسـید چون
می دانست شاید تا تمام شدن وقـتش بتواند بدحالی و سرگیجه و قرص خوردن وکم خوابی و بی اشتهایی و استـفراغ را مخفی نگـه دارد اما این یکی را نمی تواند چون این کارش بود و جلوی چشم هـمه!برعکس
او,کریس سعی می کرد تمام حواسـش را به کارش بدهـد.سعـی می کرد به خـود قـول بدهد دیگرآنشب
سراغ سایمن نخواهدرفت.وقـتی شب از راه می رسید این سرزدنها برایش ساده ومنطقی و حتی لازم و مثل
اعتیاد,غـیرقـابل تحمل می شد اما وقـتی صبح از راه می رسید,بیاد عمل احمـقانه اش می افتـاد و تا شب از
خود شرم می کرد!حالا دیگر پی گیر یافـتن عـلتش نبود.از پی گیری و تلاش برای درک خود خسته شده
بود حالا فقط می خواست فرارکند هر علتی که داشت.

 
عصر همان روزیک نفر برای اعلان آمد.خواهر دوقلوی شاون,شورا مک گاون!اولین کسی که او را دید
سایمن بود.برایـش سخت بود باورکـندآنکه با پالتـوی زرد زنانه و مـوهای دم اسبی وآرایش خفـیف وارد
غذاخوری شده بود شاون نیست!دخترک به پیشخوان نزدیک شد:(برای اعلان اومدم!)
صـدایش ظـریف و دخـترانه بود.قـبل ازآنکه سایمـن بتواند حرفی بزند شاون با سینی سفارشات در دست,
وارد سالن شد و او را دید:(شورا؟!...تو اینجا چکـار می کنی؟)و با نگـرانی به پیشخـوان نزدیک شد:(برای
بابا اتفاقی افتاده؟)
سایمن موضوع را فهمید و برای لحظه ای از این شباهت عظیم بخنده افتاد.شورا جواب برادرش را داد:(نه,
داشتم می رفتم خرید,اعلان رو دیدم و اومدم!)
شاون با خشم غرید:(دیونه شدی؟برگرد خونه!)
شورا شرمگین گفت:(منم می خوام کارکنم!)
یکی از مشتری ها دستش را بلندکرد و شاون راه افتاد:(الان برمی گردم...)
و برای پخش کردن سفارشات دور شد.شورا شاون بود با همان زیبایی و ظرافت و شیرینی اما در هـیکل و
تیپ زنانه!به پیشخوان چسبید:(شرایطتون چیه؟)
سایمن که انتـظار هر نوع شخصی را داشت جز یکی ازآشنایان همکارش,کمی آواره ماند:(خوب راستش ما به گارسن احتیاج داریم اما...)
دختـرک بسیار مشتـاق و نیازمند بنظر می آمد بطوری که مجال تمام کردن حرفش را به سایـمن نـداد:(من
حاضرم شرایطتون هر چی باشه قبول کنم!)
سایـمن متوجـه نـیاز دخـترک شد و با دلسوزی گـفت:(ما فـقـط بخاطرکمک به شاون تصمیم به استخدام
گارسن گرفتیم...)
دخترک ناامید شد:(پس مشکل برادرمه؟!)
(باید ببینیم نظر اون چیه؟)
 
شاون برگشت و بسیار عجول و عصبی بازوی خواهرش راگرفـت و بدون هیچ حرفی به سوی آشپزخانه بـرد.استـیو داشت همـبرگر سرخ می کردکه یکی سلام داد.با نـابـاوری سر برگـرداند.خودش بود!شورا در
همان زیبایی که دفعه ی اول دیده بود.کریس هم شیرآب را بست ومتعجب ازآنچه شاهد بود,ایستاد.شاون
ناراحت تر ازآن بودکه آنها را به هم معرفی کند:(همین حالامی ری خونه!)
شورا با خجالت از حضور در مقابل دو مرد بیگانه صدایش را پایین آورد:(چرا؟)
(چرا؟!تو بگو چرا!)
(منم می خوام کارکنم!)
(اینجا؟)
(مگه اشکالی داره؟)
(همینمون مونده بابا تو رو هم به کتک بگیره!)
کریس با تعجب به استیو نگاه کرد.یعنی کبودی گیجگاه شاون این عـلت را داشت؟حواس استیو در هـیچ
چیز نبود جز در زیبایی نامحدودآندو!حواس شاون هم در خود نبـود.عصـبانی تر ازآن بودکه متـوجه باشد
دارد خـرابکاری می کند:(اگه بفهمه اومدی اینجا,می کشدت!)
(من باهاش حرف می زنم...)
(حرف؟بنظرت بابا حرف حالیش می شه؟)
(بالاخره که من بایدکارکنم!)
(نه تو مجبور نیستی!)
شورا بدون کنترل غرید:(چرا مجبورم...می دونی که احتیاج داریم!)
و زیـر چشمی نگاه پرشـرمی به استـیو انداخت.استیو دستـپاچه شد اما باز نتـوانست نگاهـش را از او بگیرد.
کریس بجای او خجالت کشید و سر ظرف شستن برگشت.شاون ملایم تر زمزمه کـرد:(تو هـر چی احتیاج داری به من بگو من برات فراهم کنم...)
شورا احساساتی شد:(من به تو احتیاج دارم...می خوام کمکت کنم...)
شاون با علاقه و ترحم گونه ی خواهرش را نوازش کرد:(تو در حال حاضر هم کمکم میـکنی,به کارهای
خونه می رسی,از بابا مواظبت می کنی...)
کسی از سالن داد زد:(گارسن...)
شاون با عجله به سوی میز برگشت تا سینی اش را پرکند:(تو برو خونه شب میام حرف می زنیم)
نگاه شـورا بر استـیو چرخید و قـفل شد و استیوآنچنان هیجان زده شدکه بی اختیار لبخند زد.شورا فـرصت
عکس العمل نشـان دادن پیدا نکرد.شاون مثل برق ازکنارش رد شد.شورا در پی اش ملتمسانه گفت:(بـذار
کمکت کنم شاون...)
اما شاون رفته بود!بناگه کریس داد زد:(استیو همبرگرها سوختند!)



شـورا با وحشـت سربرگـرداند و همزمان استیو به سوی گاز چـرخید.کریس آخـرین ظـرف را هـم شست
و نشست تا خشک کند.کمبود بودجه کمبود امکانات را هم به همـراه داشت و او مجبـور بود هـمان چـند
دست ظرف را مرتـب,حاضرکـند.شـورا بجای استیـو به او لبخند زد و تا استیـو تابه را بردارد و برگـردد,از
آشپـزخانه خارج شد.شاون احساس خجالت کرد:(موضوع پدرمه...اون...ببخش اینو می گم اما اون ازکارکردن من تـوی اینجـا
ناراضیه!)
(از چی ناراضیه؟)
(داستانش طولانیه!)
سایمن به سالن نگاه کرد.فقط یک میز با سه مشتری مانده بود:(بنظر میاد وقت داریم!)
شـاون به پیشخـوان نزدیکتـرشد:(خوب شاید تـو نمی دونی اما من قـبل از اینجـا پـیش یک نفـر دیگه کار
می کردم...اسمش کیوساک بود و تـوی کار عتیـقه بود.یک مدت حقوق خوبی بهم می داد و پدرم کارم
رو تصویب می کرد اما من راضی نبـودم کـیوساک مرد فـاسدی بود و ازم انتظـار داشت مثل اون باشـم و
کمکش کنم اما من هر دفعه ردش می کردم و مخالفـت می کردم تا اینکه یکروز بعـد از چهـارماه که ازم
بیگـاری کشیده بود و به بهـانه های مختلف حـقوقم رو عـقب انداخـته بود,منو با یک تهمت بزرگ بیرون
کرد بابا انتظار داشت به کار پیش اون در هـر صورت ادامه می دادم و خـواسته ها شو قبول می کردم چون پول خوبی می داد اما من نمی تونستم چون...)
لبخـند پرشور و غـروری بر لبـهای سایمن نـقـش بست که شاون را دستپاچـه کرد:(می دونم چرا نـتونستی و به تو افتخار می کنم!)
شاون هم خندید:(تا اینکه توی اون سوپرمارکت تو رو دیدم و این کار رو انتخاب کردم...)
سایمن اضافه کرد:(با حقوق کمتر!)
(اما با عشق زیادتر!)
(و این پدرت رو راضی نمی کنه!)
شاون چند ثانیه به چشمان سبز سایمن خیره ماند و بعد سر به زیـر انداخت.سایمن نـفس عـمیقی کشید:(اما
پدرت حق داره!)
شاون با تعجب سر بلندکرد:(یعنی به نظر تو باید پیش کیوساک می موندم؟)
سایمن خندید:(نه,در اون مورد نه...در مورد حقوق و درآمدکم رستوران!)
شاون چیزی برای گفتن نداشت:(متاسفم!)
(نه من متاسفم!)
(کاری نمی تونیم بکنیم؟)
(تا وقتی اون رستوران بزرگ بالای خیابون هست کار و بار ما کساد می مونه!)
(اما باید راهی باشه؟)
(مثلاً؟)
(نمی دونم...شاید بتونیم مثل اونها یک شریک خوب پیداکنیم)
(توکسی رو سراغ داری؟)
(نه اما اگه تبلیغات بزنیم و بگردیم حتماً پیدا می کنیم!)
(می دونی چقدر طول می کشه شاون؟)
(خوب؟)
 
سایمن بی اختیارگفت:(من اونقدر وقت ندارم!)
شاون وحشت کرد:(چرا؟)
سایمن متوجه گند زدنش شد:(یعنی حالا وقت ندارم...)
نگاه تند و نافذ شاون بر او قفل شد:(چی شده سایمن؟)
سایمن به سختی لبخند زد:(باید برم دستشویی!)
و خواست ازکنار او رد شودکه شاون خود را جلوکشید.اولین بار بود متوجه فرار جدی اومی شد:(موضوع
چیه؟)
سایمن هم قصد تسلیم شدن نداشت وانمودکرد از رفتار او تعجب کرده است:(هیچ!قراره موضوعی باشه؟)



و باز هم خواست او را دور بزندکه انگشتان شاون دور بازویش حلقه شد:(من یک سوالی ازت پرسیدم!)
سایمن متعجب ترشد:(چکار می کنی شاون؟ولم کن!)
و دست انـداخت تا بازویـش راآزادکندکه شـاون مصمم تر و خـشن تر مـچ دست او را با دسـت دیگرش
گرفت و باعث وحشت شدیدتر سایمن شد:(تا جوابم رو ندی ولت نمی کنم!)
(چی رو می خواهی بدونی؟)
(تو بهتر می دونی...اونی که باید بدونم...هم من هم بقیه!)
سایمن خیره در چشمان افسون کننده ی شاون داشت کم می آورد:(چیزی وجود نداره!)
شاون بر فشار دندانها و انگشتانش افزود:(داره دروغ نگو...تو رو دیدم!)
سایمن متوجه منظورش نشد و شاون آهسته تر ادامه داد:(امروز صبح...از لای در دستشویی!)
رنگ سایمن پرید:(تو...تو منو می پاییدی؟)
شاون میدان خالی نمی کرد:(آره و اگه نگی ادامه می دم!)
سایمن لبخند خسته ای زد:(لطفاً شاون بذار برای خودم بمونه!)
شاون به لرز افتاد:(چرا؟اوه خدای من...چرا سایمن؟)
سایمن بیشترگیر افتاد.دیگر چاره ای جزگفـتن حـقیقت نمی دیدکه سه مشتـری وارد غـذاخـوری شدند و
مستقیم سر پیشخوان آمدند.شاون زیر لب فحش داد و سایمن نفس راحتی کشید:(بعداً حرف می زنیم!)
شاون رهایش کرد:(همین امشب...فهمیدی؟)
سایمن هیجان زده از این توجه,سر تکان داد.یکی داد زد:(گارسن...)
شاون از پشت پیشخوان خارج شد و سرکارش رفت.
صدای ناله ی استیوکریس را ترساند:(چی شد؟)
استیو از ماهی تا به فاصله گرفت:(دستم سوخت!)
کریس به سویش رفت:(باید زود بشوری!)
استـیو خود را به ظرفـشویی رسـاند وکریس به کمکش رفـت.کمی مایع ظرفـشویی در دستش ریخت و با
وجود بی میلی پرسید:(حواست کجاست؟)
استیو بدون حاشیه چینی یک کلام گفت:(از اولین روزی که دیدمش عاشقش شدم!)
کریس خوشحال از این صراحت گفت:(منم فکر می کردم شاون!)
استیو لبخند زد:(خیلی شبیه اونه مگه نه؟)
کریس بالاخره علت آن نگاه های عاشقانه را بر شاون می فهمید:(اونها دو قلواند...تو چه انتظاری داشتی؟)
استیو راضی از خالی شدن دلش پرسید:(تو تا حالا عاشق شدی؟)
کریس اول شوکه و بعد عصبانی شد:(دیگه روت باز نشه!)
و شیرآب را بست و سرکارش برگشت.

خیابان مثل همیشه شلوغ بود اما سگی به چشم نمی خورد.حتی صدای پارس کردنش هـم دیگرنمی آمـداما او هـنوزهـم تکـیه زده بر پیـشخوان,به بیرون زل زده بود و مثل هر دفعه در طول آن چهار ماه به محض شنیدن صدای پارس سگ یاد حرفهای دوازده سال قبل مادرش افتاده بود.قـلبش بدردآمد,مثل هـر دفـعه و لبخند تلخی بر لبهایش نقش بست,مثل هر دفعه!غرش یکی از مشتری ها او را به خود آورد:پس ساندویچ من کجا موند؟! سر چرخاند.شاون با دو سینی در دستان به زحمت ازلای میـزها رد می شد:آوردم آقـا...واقـعا ًببخشـیدکه دیر شد. صدایی از پشت سرش او را متوجه آمدن استیوکرد:به چی فکر می کنی؟ سایمن از پیشخوان فاصله گرفت:به پیشنهاد شاون... تصمیمت روگرفتی؟ مطمعن نیستم...فقط مساله شاون... استیو به حرف او نگاهی به شاون انداختآره بیچاره خیلی توی فشاره..وبعدازکـمی مکـث اضافه کرد: مخصوصا ًباسنش! سایمن با وحشت سر برگرداند:مگه بازم اتفاقی افتاده؟ استیو خندان سر تکان داد:ایندفعه یک زن میانسال بوده! نه!جداً؟ و پیشنهاد داده! سایمن به شدت به خنده افتاد.کسی از عقب گفت:اما حقشه...ببینید چقدر با عشوه راه می ره! کریس بود.پیشبند به سینه از آشپزخانه آمده بود.استیو و سایمن به حرف او به شدت بخنده افتادند اما طبـق معمول خودش نمی خندید!شاون با سینی های خالی به پیشخـوان نزدیک شد:سفارش آخرین مشـتری رو هم دادم...)و متـوجه فـضای شیرین و صمیمی و خـندان بین همکـارانش شد و با کنجکاوی پرسید:به چی می خندید بچه ها؟ استیو خلاصه کرد:به باسن تو! چهره ی شاون در هم کشید:بجای این با مزه گی ها به فکرچاره باشید وگرنه من دیگه نیستم! و سینی ها را بر روی پیشخوان کوبید و به سوی دستشویی رفت.استیو ادایش را در آورد:وگـرنه من دیگه نیستم! کریس سینی ها را برداشت:این جمله رو هر سه ساعت یکبار می گه! سایمن خسته از خندیدن گفت:اما حق داره...تمام این مدت اون گارسن بوده! کریس غرید:پس می خواستی کی باشه؟من!؟ استیو با تعجب گفـت:من فکر می کردم تو از کارشاون خوشت میاد!هر چی باشه از ظرف شستن و زمین جارو کردن با کلاس تره! کریس راهی آشپزخانه شد:من توی انگولک کردن مردم هیچ کلاسی نمی بینم! استیو به محض رفتن او با وحشت فوت کرد:خدا رحم کرده اونوگارسن نکردی! سایمن برای محاسبه ی صورت حساب مشتـری پیـش رفت:فکرنکنم کسی جرات می کرد اونو انگولک بکنه استیو هم به سوی آشپزخانه راه افتاد:راست می گی...این مشتری ها رو انگولک می کرد!

غذاخوری ایدن مکان کوچک اما نورگیری بودکه نزدیک چهـار راه اصلی شهـرهـندسون در نوادا قرار داشت.بعلت کمبود بودجه و پرسنل,تنوع غـذایی زیادی وجود نداشت.فقط یک نوع سوپ مخصوص بـا نـوشابـه و قهـوه و سه نوع ساندویچ گرم سرویس می شد.سایمن فام صاحب اصلی آنجابود.جـوان خـوش برخـورد و دلسـوز و متیـن و منـصفی بود.در حـدود بـیست و دو ساله که با مـوهـای طلایی و حالت دار و
چشمان سبز وگیرا,جوان زیـبایی به حساب می آمد.کریس گیلمور مسئول نظـافت و دستیاری آشپـز را بـه عهده داشت.پسر سخت و ساکت و جدی وکم گـذشتی بود.بیـست و سه ساله با موهای بلند و قهـوه ای و چـشمان آبی کـشیده به حـدکـافی جذابیت داشت.شاون مک گاون تک گارسن آنجا بود.جوان وفادار و
مـصمم و عـاصی و شـوخی بـود.بیـست و یک سال داشت که با موهای صاف و زرد رنگ و چشمان آبی کـمرنگ,بـه انـدازه ی یک دخـتر ظـرافـت و لطـافـت داشت و استیـو جانسون,آشپـزشان,پسر ساده دل وسخت کوش و بی ریا و فداکاری که همسن شاون بود و با پوستی گندمین و موها و چشمان سیاه معـصوم
و دوست داشتنی دیده می شد. چهارماه از آشنایی و همکاری آنها با هم می گذشت...
***
استیو مثل بچه ها دم در ورجه وورجه می کرد:زود باشید...صدای فشفشه ها میاد...
کریس در حین پوشیدن بارانی اش غر می زد:فکر نکنم اونقدرها هم جالب باشه...یعنی هممون خسته ایم و...
سایـمن با نگاه استیو را نشان داد وکریس منظـورش را فـهمید و با خـشم فوت کرد!شاون هم از آشـپزخانه خارج شد:اگه از مسیرخیابون وینسنت بریم خوب می شه,منم می تونم از اونجا خونه برم.
کریس نالید:یا از وینسنت بریم یا فیلیپ یا جوزف...فقط تو رو خدا زود باشید!
استیو با شوق داد زد:نورش رو هم دیدم...خدای من,محشره!
شاون به شوخی گفت:بوکن ببین بویش هم میاد؟
استیو جدی گرفت و از راه بینی نفس عمیقی کشید:اوه آره بوی باروت وشیرینی و ذرت بو داده!
کریس وسط سالن ایستاد:اگه صدا و نور و بویش تا اینجا میاد چه لزومی داره بریم مرکز شهر؟!
سایمن غرید:هرکی مخالفت بکنه اخراجه!
کریس برگشت:برم وسایلهامو جمع کنم!
سایمن خندان یقه ی بارانی سیاه او را از عقب گرفت وکشید.
مرکز شهر عالی بود.انگارکه تمام اهالی هندرسون آنجا جمع شده بودند.عریض ترین خیابـانها از ازدیـاد انسان بسته شده بودند.از همه جا بوی تنقلات و شیرینی و نوشیـدنی دستـفروشان می آمد و آسمان هر ثانیه چند بار توسط فشفشه های متنوع آنچنان نورانی می شدکه انگار روز شده است و خورشید است که به هر
رنگ نورافشانی می کند.هر چهار تا دوشادوش هم سعی می کردند از میان جمـعیت راه خود را باز کنـند.کریس هنوز هم مخالف بود و غر می زد:خدای من...اینجا از رستوران خیلی بدتره! اونجا به تـعداد میـز و صندلی آدم میاد اینجا هر قدر خیابون ظرفیت داشته باشه!
استیو به شوخی گفت:پس شاون از باسنت خداحافظی کن!
سایـمن که از عـصبانی کـردن کریس لـذت می برد به شوخی گفت:اوه چه بدکریس!تو میس انتـروفی*( Misantrophy*بیزاری ازانسانها)داری در حالی که من می خواستم پیشنهاد بدم رستوان رو ببندیم و بیاییم اینجا دوره گردی کنیم!
کریس نگاه کجی به او انداخت:(من از اونهایی که گفتی ندارم فقط...
استیو مجال نداد جمله اش را کامل کند.باورش شده بود:این فکر عالیه سایمن...من موافقم!



شاون گفت:با داشتن میس انتروفی موافقی؟
استیو غرید:نه بابا...با دوره گردی موافقم!
کریس حرصش را سر او خالی کرد:کی نظر تو رو پرسید؟
شاون دست دور بازوی او انداخت:من!...استیو عزیزم نظرت در مورد دوره گردی چیه؟
استیو هنوز بر باور خود بود:واقعاً عالی می شه شاون,فکـرش رو بکن!اینجـا مرکز شهره...جـای پر رفت و آمد و از طرفی ما می تونیم...
شاون وانمود می کرد جدی است:درسته اما باید اینم در نظر گرفت که هر شب,شب کریسمس نیست!
می دونم اما ببین...منطقه ای که رستوران ما اونجاست خیلی دور افتاده است و...
کریس باحال گریه رو به سایمن کرد:منو بُکش و خلاصم کن!
دل سایمن به حال او سوخت:استیو من شوخی کردم!
استیو سر برگرداند:چی رو؟
ناله ی کریس بالا رفت:می خوام بمیرم!
بناگه شاون ایستاد:بچه ها اونجا رو...شامپاین!
استیو به شوخی گفت:شامپاین دیگه کیه؟
سایمن حتی یک نگاه هم نکرد:پول هر چهارتامون هم برای یک جرعه اش نمی رسه!
اما نوشته با تخفیف...خدای من!نصف قیمت!
یک شیشه می شه پونصد دلار نصفش می شه دویست و پنجاه دلار!
کریس اضافه کرد:(پس انداز یک هفته ی رستوران!
شاون یقه ی کاپشن سفیدش را درست کرد:شما اونو بسپارید به من!الان حلش می کنم!
و دوان دوان به سـوی دسـتفـروش رفـت.هـر سه به انتـظار بازگـشت او ایستـادند.کریس زمزمه کرد:منکه چشمم آب نمی خوره!اون نمی تونه شکر رو توی قهوه اش حل بکنه چه برسه به این کارها!؟
سایمن گفت:اگه کار دزدی باشه فکرکنم بتونه!
استیو وکریس با وحشت به او نگـاه کردند اما فـرصت نکردند چـیزی بگوینـد.شاون دوان دوان خود را به آنهـا رساند و بطری سبز رنگ را از زیرکاپشنش نشان داد:دادادا...بفرمایید!
کریس با خشم گفت:درک تو از حل کردن اینه؟
ناگهان همهمه ای از سمت دست فروشان به هوا برخاست و یکی داد زد:اون بود...بگیریدش!
کریس با تمسخر به سوی صدا اشاره کرد:دادادا...بفرمایید!
شاون با عجله بطری را دوباره زیرکاپشنش فروکرد:بدویید بچه ها!



و خودش قبـل ازآنها پا به فرارگذاشت!استـیو و سایـمن هم راه افـتادند اماکریس حرکـتی نکرد.سایـمن به موقع متوجه شد و برگشت, به آستین بارانی او چنگ انداخت وکشید.کریس هم بـناچار شـروع به دویدن کرد:ما چرا باید فرار بکنیم؟ماکه دزدی نکردیم؟! سایمن بدنبال استیو می دوید و او را هم با خود می برد:ما با هم بودیم...اون دوست ماست! من غلط بکنم با یک دزد دوست باشم! اما متاسفانه هستی!هم تو هم من!حالابدو! جمـعیت آنچنـان کیپ شده بودکه به آنها راه نمی دادند.شاون یک خیابان خلوت تر دید و به آنجا اشـاره کرد:من از اونجا می رم...شما رو سر چهارراه می بینم... و راهش را به آن سمت کج کرد.استیو هم به دنبال او رفت:اگه گیر افتادی چی؟ شاون نفس نفس می زد:اونوقت پشت میله های زندان می بینمتون! سایمـن هـم در تعقـیب آنهاکریس را با خود می کشید.شاون تا نیمه ی خیابان رفـت و بناگه متـوجه آمدن آنها شد:(چرا دنبالم می آیید؟گفتم شما از اون طرف من از اینجا! سایمن گفت:نمی شه...ما دوستمون رو تنها نمی ذاریم! استیو اضافه کرد:البته شامپاین هم هست! کریس از عقب غرید:حالا ما شامپاین نخواهیم کی رو باید ببینیم؟ سایمن سر برگرداند:اونها رو! کریس هم نگـاهی به عـقب انداخت.پنج مرد قـوی هـیکل بودندکه هـرکدام در دستشان یک بطری خالی برداشته بودند.کریس با تمسخرگفت:فکرکنم اونها شیشه ی خالی شامپاین رو می خواند! سایمن خندید:اگه اینطور پیش بره ما هم احتیاج خواهیم داشت! شاون به یک کوچه ی دیگـر اشاره کرد و خودش داخـل شد و به انتظـار آنها ایستاد!کریس تعـجب کرد:عجب احمقیه!چرا ایستاده؟ نفس استیو به زحمت در می آمد:بخاطر...ما...ایستاده!عجب. ..دوست...خوبی! ما رو یک ساعته می دونه...معیار دوستی اون اینه؟ سایمن باز سر به سرش گذاشت:بدکرده خواسته کمی ورزش کرده باشیم؟ کـریس بالاخره عصبانی شـد:بخدا قـسم سایمن اگه یـکبار دیگه مزه بریـزی می گـیرمت و تـحویل اونها می دمت! استیو هم به کوچه رسید و بدنبال او,آندو.کـریس در حـین رد شدن ازکنار شـاون داد زد:راه بـیفت دیونه چرا ایستادی؟ شاون خندید:دادادا...بفرمایید! و از دیوار تاریک چیزی بیرون کشید.یک دستـگیره!کوچه در داشـت!بمحـض بسته شدن در میـله ای,آن پـنج نفر به پشتش رسیدند و برای بازکـردن یا بالا رفـتن از در وارد تلاش جـدی شدند اما امکـان نـداشت موفـق بـشوند.میله های ضخیم در بدون هیچ بستی تا سه متر بالاتر دراز شده بود و قـفـل یک طـرفـه ی در بسیار محکم بود پس از هـمانجا شـروع کردند به توهین و تهدید و فحش و دعوا!استـیو سر پا بند نمی شد:بریم دیگه بچه ها! شاون با شیطنت خندید:آره بریم...دیگه دستشون به ما نمی رسه! یکی از مردها دستش را از لای میله ها درازکرد:و اگه برسه می کشیمتون! سایمن به دیوار تکیه زد تا نفسی تازه کند:شیشه رو پس بده شاون...درد سر درست نکن! شاون جواب نداده یکی از مردها با گستاخی گفت:بهتره حرف خواهرت روگوش کنی کوچولو! کریس با خشم پیش رفت:چی؟تو به کی گفتی خواهر؟ مرد به میله ها چسبید:به تو و دوست خوشگلت!

و بـوسه ای صدادار فـرستاد و باعـث خـنده ی دوستـانش شـد!بنـاگه کریـس به سوی در هجـوم برد:الان می بـینی خوشگل کیه,واسه ات یک قیافه ای درست کنم که توی مسابقات ملکه ی جهان اول بشی!
سایمن به موقع پرید و او راگرفت:بسه دیگه بچه ها از اینم خرابترش نکنید...)
ناگهان صدای آژیر پلیس از بالای کوچه شنیده شد.استیو بی اختیار پا به فرارگذاشت و شاون به دنبـال او! مردها دیوانه تر شدند و با هم شروع کردند به داد و بیداد:برگـردید ترسوها وگرنه هر چی دیدید از چشم خودتون دیدید...
آژیر بلندتر شد و اینبارکریس به کاپشن نظامی سایمن چنگ انداخت و شروع به دویدن کرد.
***
در یک خیابان خلوت تر بودند.هر چهار تا از شدت خستگی نای راه رفتن نداشتند اما باز می رفتند.شاون سعی می کرد در بطری را بازکند.استیو با خود می خندید:اما عجب ماجرای پر هیجانی بود!
کـریس دیگـر حوصله ی عـصبانی شـدن نداشت.سایمن عـقب تر از هر سه می آمد:کار خـیلی اشـتباهی کردی شاون!
شاون گفت:نگوکه از اونها ترسیدی!
بله ترسیدم!تو هم بترسی ضرر نمی کنی!
دست اونها هیچوقت به ما نمی رسه!
کریس دیگر نتوانست ساکت بماند:ازکجا می تونی تضمین کنی؟
چون دیگه ما به اون خیابون نمی ریم...فوقش تا شب کریسمس سال دیگه!
اما عزیزم تو به یک چیز دقت نکردی...اونها هرکدوم دو تا پا داشتند!
شاون بالاخره توانست چوب پنبه ی بطری را بیرون بکشد:خوب ما هم پا داریم!
استیو به شوخی اضافه کرد:و امشب خیلی خوب ازشون استفاده کردیم!
روی کریس هنوز با شاون بود:قصد داری چکارکنی؟تا آخر عمر ما رو دنبال خودت بدونی؟
خوب شما دنبالم نیایید!
رستوران چی؟تو اونجاکار می کنی و متاسفانه رستوران پا نداره!
اوه اونها محاله رستوران ما رو پیداکنند!
استیو غرید:حالااین حرفها رو ول کنید...زود باش شاون!
شاون بطری را نشانش داد:کاش چهار تا هم گیلاس دزدیده بودم!
استیو با یک حرکت ناگهانی بطری را از دست او قاپـید و چنـد جرعـه سرکشید.هـر سه در جا خشکیدند. شاون دستش را به سینه فشرد و زمزمه کرد:حالت خوبه استیو؟
سایمن به شوخی گفت:اگه می دونستم اینقدر به شامپاین احتیاج داری خودم زودتر برات می دزدیدم!
استیو بطری را پایین آورد:مزه اش عالیه بچه ها!
شاون بطری را پس گرفت:به سلامتی هر سه شماها و...بابانوئل!
و او هم لب بر دهانه ی بطری گذاشت وکمی نـوشید.سایمن راه افتاد.کریس مـنظورش را فهمـید و او هم بدنبالش راهی شد.شاون به سرفه افتاد:صبرکنید بچه ها...به هممون می رسه...
و دنبالشان دوید.سایمن گفت:من نمی تونم بخورم شاون...متشکرم.
چرا؟
فکرنکنم ازگلوم پایین بره!
استیو با نگرانی پرسید:گلوت چرک کرده؟
کریس با خشم فوت کرد.شاون شرمگین گفت:می دونم نباید این کارو می کردم اما...
سایمن ایستاد:چراکردی؟
نمی دونم...فقط می خواستم کمی شادتون کنم...
کریس با تمسخرگفت:و چقدر شاد شدیم!...پاهای من هنوز هم درد می کنه!
سایمن دست به موهای شاون کـشید:می دونی که به این کارها نـیازی نداری...تو هـمین طوری هم ما رو شاد کرده و می کنی
استیو زمزمه کرد:با اون باسنت!
شاون بطری را بلندکرد:حالا اینو چکارکنم؟
سایمن خندید:تو بخور تو با من چکار داری؟
می دونی که حالا ازگلوی منم پایین نمی ره...
کریس حرفش را برید:چرا؟گلوی تو هم چرک کرده؟
استیو دوباره بطری را از دست شاون قاپید:اماگلوی من چرک نکرده!



و خواست باز هم سر بکشدکه اینبارکریس مجال نداد بطری را به همان سرعـت از دست او بیـرون کشید: تصادف رو ببین که گـلوی منم چرک نکرده!
و شیشه را بر لب گذاشت...
بر سر همان خیابان شاون و استیو ازآنها جدا شدند و از مسیر دیگری راهی خانه هایشان شدند وکریس و سایمن در سکوت نیمه شب,دو شادوش هم راه بازگشـت به غـذاخوری را در پیش گرفـتند.در هـیچکدام نای حرف زدن نمانده بود.ذاتا ًتمام روز بهانـه ها را خـرج کرده بودند.اقـدامات جـدید برای غـذاخـوری, تصمیم به استخدام گـارسن اضافی,تغـییر دکوراسیون غـذاخوری,سردی هوا,مزه ی تنقلات...اما باز هم بـا
وجود تمام اینها حالاکه فـارغ از جـوش و خـروش کار و وظـایف روزانـه رو به کوچه های خلوت بودند احسـاس شـیرینی از صمـیمیت داشتـند.سایمن شروع کـننده بود: (از اینکه اومدی متشکرم...هـر دوشون به امشب احتیاج داشتند...
البته که به مراسم نه به من!
اما اگه نمی اومدی بهشون خوش نمی گذشت!
کاش زودتر می دونستم و نمی اومدم!
سایمن خندید وکریس بی اختیار پرسید:به تو چی؟خوش گذشت؟
اگه اون مسابقه ی دوندگی رو حساب نکنیم...آره! و بناگه متوجه شد:متشکرم!
کریس هل کرد:چرا از من تشکر می کنی؟
سایمن با خود خندید.می دانست کریس نه بخاطر مراسم آمده بود و نه بخاطر بچه ها:همین جوری!
کریس از شدت خـجالت حرف را عـوض کرد:شاون کـار خیلی احـمقانه ای کرد اگه اون آدمهاگـیرش بیارند بیچاره اش می کنند!
تا اون حدآدمهای خطرناکی بنظر نمی اومدند
اونها خطرناک بودند...من اونطورآدمها رو خوب می شناسم!
چطور؟
کریس جواب نداد و سایمن شرم کرد:متاسفم...منظوری نداشتم
من از اون می ترسم رستوران رو پیداکنند...ما در شرایطی نیستیم که بتونیم خسارت بدیم!
و سر خیابان خودشان رسیدند.سایمن گفت:بهترش اینه من فردا به اونجا برم و پول بطری رو حساب کنم
اونها قانع نمی شند
پس می گی چکارکنیم؟
نگاه کریس به دور دستها قفل شد:اون کیه؟
سایمن مسیرنگاه او را تعقیب کرد.شخصی پشت در بسته ی غذاخـوری ایستاده بود و سعی می کرد داخـل را ببیند.مسافت آنقدر زیاد نبودکه سایمن نتواند چهره اش را تشخیص بدهد.قلبش از شوق پر شـد:خدای من!
و ایستاد و بی اختیار لبخندزد.کریس هم ایستاد:می شناسی؟
سایمن هل کرد:مطمعن نیستم...یعنی یک آشنای قدیمی...شاید!
ناشنـاس نـاامیدشد و برگشت و به سمت دیگر راه افـتاد.کریس دست بلندکرد صدایـش کندکه سایمن بـا عجله بازوی او را پایین کشید:فکر نکنم اون باشه...من اشتباه کردم!
کریس با تعجب به چهره ی مضطرب او نگاه کرد:اما اون داره دنبال یکی می گـرده امکان اینکه تو باشی زیاده!
سایمن برای منصرف کردن او تقلامی کرد:حتی اگه اون باشـه لزومی نداره حالامنو ببینه...چون من خیلی خسته ام وآمادگی رودررویی و صحبت باکسی رو ندارم...
بناگه کریس موضوع را فهمید!وجود او مانع بود.سایمن نمی خـواست ناشناس او را بشنـاسد!چرا؟یعـنی از وجود او خجالت می کشید؟خوب حق داشت!به سردی بازویش را رهانید و به سوی غذاخوری راه افتاد

مقابل در خانه رسیده بودند.تمام طول راه فقـط در مورد درس حرف زده بودنـد.در اصل تـیرسی گـفـته بـود و او با بی علاقـگی گوش کرده بود.نمی دانست چـراداشت این کار را می کرد.شاید عـاشـق تـیرسی نبود اما می دانست او مناسب ترین دختر برای همسری اش بود و می دانست می تواند با او خوشبخت شود
عـشق تـیرسی زیـبا وکـافی بـود اما چـیزی تـه دلش مانع می شد.انگـارکه وقـتش نبـود.شـاید منتظرگرفتن لیسانسش بـود شاید هـم امیـدوار به حل شدن مشکل پـدر و مادرش فـقـط ایرادکار این بودکه وقت بسیار کمی برای مطمعن شدن در تصمیمش داشت.تیرسی دستش را درازکرد:خوب خداحافظ...
دست کوچک و سفید او راگرفت:تلاشت رو بکن...فقط یک هفته مونده!
انگارکه به خودش می گفت.تیرسی لبخند تلخی زد:بعد برای همیشه از هم جدا می شیم!
داغ عشقش را از نگاه غمگینش خواند و از دست خودش عصبانی شد:مجبوری به آتلانتا بری؟
تیرسی هنوز دست او را می فشرد:داریم اسباب کشی میکنیم باید علت بزرگتری برای موندن داشته باشم
از روی دلسوزی گفت:شاید معجزه شد و نرفتی؟
و فکرکرد می تواند معجزه بیافریند؟تیرسی دست او را رهاکرد:من به معجزه اعتقاد ندارم!
و در خانه را زد.سعی کـرد با بهـترین لبخـند بدرقـه اش کنـد:اعتـقاد نداشـته باشـی هـم معـجـزه ها اتفاق می افتند!
تیرسی به انتظار باز شدن در,سه پله بالا رفت:تا وقتی ما نخواهیم معجزه اتفاق نمی افته!
منـظورش را فهمید و از خود شرم کرد.دو سال از آشنایی و دوستی یشان می گذشت و می دانست تیرسی هر روز منتظر اظهار عشق او بوده!زمزمه کرد:من می خوام تیرسی!
در را بازکردند.تیرسی به سردی گفت:پس زود باش!و داخل رفت:فردا توی دانشگاه می بینمت!
و قبل ازآنکه فرصت خداحافظی به او بدهد در راکوبید.پس باز هم ناراحتش کرده بود!اما امیدش به هفت روز بعد بود.روز فارغ التحصیلی,روز تحقق رویاهایش!برگشت و راه افـتاد.پدر و مادرش حتماً در مـراسم شرکت می کردندآنها او را دوست داشتند و به او افتخار می کردند وخوب اگر می آمدند بقیه اش راحت بود.میـرفت و با تقدیم لیسانسش از هر دو می خواست یکبار دیگر قبل از اجرای طلاق با هم صحبت کنند
و بخاطر او یک فرصت دیگر به هم بدهـند وآنها حتماً قـبول می کردند چـون می دانست هنوز هم عـاشق هم بودند و به او و خواسته های او ارزش قائل بودند و بعد...همانجا در حضور همـه,بر زانوهایش می افـتاد و از تیـرسی درخـواست ازدواج می کرد!شاید خیلی سخت می شد در مقابل آنهمه آدم اما این سورپـرایز
عظیمی برای تیرسی می شد و بعد...زندگی شیرین می شد...
چیزی که می ترسیدند خیلی زودتر از آنچه انتظارش را داشتند,سراغشان آمد.ظهر سوم ژانویه بود.مشتری نداشتند.شاون روی میـزها را جمع می کرد.سایمن در اتاقش بود وکـریس و استیو بـاقی مانده ی غذاهـا را برای ناهار خودشان آماده می کردندکه صدای فریاد شاون را شنیدند.آن پنج نفر پیدایشان کرده بودند...
ده دقـیقه از خروج آنهـا می گـذشت.غـذاخـوری تمـاماً بـهم ریخـتـه بود.اکثر میز و صندلی ها شکسته و بی مصرف شده بودند و اشیای زیادی تا حد از بین رفتن خورد شده بودند.هر چهار تا در هرگوشه ای که افتاده بودند همانطور مانده بودند و هیچکدام از شدت درد توانایی حرکت کردن نداشتند.سایمن صدمه ی
زیادی ندیده بود فقط چـند لگد و همان چند لگـد دردهای روزانه اش را آنقدر شدت داده بودکه قـدرت راست کردن کمرش را نداشت.نزدیک در دست بر شکم نشسـته بود به انتظـار بهـبودی!کـریس هـم سالم بنظر می آمد.در اصل به سینه و بازوی راستش چاقـو خورده بود اما به روی خود نمی آورد.نزدیک دیـوار نشـسته بود وتـکیه داده بود اما حال استیـو و شاون بدتـر ازآنـدو بود.آنها حسابی کتک خورده بودند.برسر
استیو صندلی کوبیده بودند و به سر و صورت شاون از بس مشت زده بودند به کلی از قیافه درآمده بود.هر دو موازی هم برکف سالن افتاده بودند و ناله می کردند.یک مشتری آمد و با دیدن صحنه آنـقدر وحشت کـردکه پـا به فـرارگـذاشت.سایمـن بـناچـار هـر طوری بود به خـود حرکتی داد,از جا بلنـد شد و تابـلوی "بسته است"را چرخـاند.کریس با دیدن حرکت کردن او پرسید:تو حالت خوبه؟
سایمن به سختی دولا شد,یکی از صندلها را بلندکرد و خود را بر رویش انداخت:آره خوبم...تو چی؟
کریس به خود نگاهی انداخت.رنگ سیاه تی شرت رنگ قرمز خون را مخفی کرده بود اما شدت سوزش عمق زخمهایش را می فهماند:
چیزی ام نشده!
سایمن باورکرد و اینبار رو به شاون کرد:تو چی شاون؟
شاون سر جا به خود می پـیچید:لیست امروز رنگین تر و متنوع تر از همیشه است آقا,چـشم,دندون,دماغ, سینه,شکم,زانو,حتی باسن!شما چی میل دارید؟
سایمن خندید:توی لیستتون عقل دارید؟
کریس با تمسخرگفت:اگه داشت که حالش این نبود!
سایمن اینبار رو به استیوکرد:استیو تو در چه وضعی هستی؟
جوابی نیامد!سایمن با نگرانی دوباره صدایش کرد.کریس نگاهی به استـیو انداخت وگـفت:نترس...هـنوز نفس می کشه!

شـاون به حـرف او به خنـده افـتاد وکریس بـناگه عـصبانی شد:تو به چی می خندی نکبت؟ببین چه بلایی سرمون آوردی رستوران رو نگاه کن...سه برابر اون شامپاینی که کوفت کردی ضرر زدی! شاون غرید:اما تو هم کوفت کردی! کریس عصبانی تر شد:خوب کردم...تاچشت درآد! سایمن گفت:لطفاً بچه ها تازه از دعوا دراومدیم! شاون به زحمت سعی کرد خود را بالا بکشد و درآن حین اطرافـش را از نظـرگـذراند.حـق باکریس بـود. حـداقـل نـیمی از مـیز صنـدلهـا شکسـته بـود,رومیـزی هـا پـاره وکثـیف شده بودند و چند دست سرویس غـذاخـوری که او برای جـمع کردنشـان وقت نکرده بود,خـورد و بدرد نخـور شده بودند.پشیمانی و شـرم شدیدآنقدر او را ناراحت کرد که به گریه افـتاد:اوه خـدای من... اینجا رو ببین...من یک احمقم! کریس با طعنه گفت:چیه می خواهی به حالمون گریه کنی؟ و شاون گریه کرد!سایمن آنچنان شوکه شدکه خندید:هی پسرگنده!چکار داری می کنی؟ و بـا وجـود درد شـدیـد از جـا بلند شد,خود را به او رسـاند و با یک حرکت پرمهر او را به آغوش کشید.شاون خود را به او فشرد:لطفاً منو ببخش.. سایمن موهای او را بوسید:بسه...بسه...خواهش می کنم... قول می دم همشو جبران کنم...پولشو می دم...برات کار می کنم سایمن غرید:هیس...هیچ می فهمی چی می گی؟و سر او را از سینه جداکرد و به چشمان مرطوبش خیره شد:چیزی نشده که!فقط چند تا خرت و پرت...وگونه ی او را نوازش کرد:اشکهای تو برام با ارزش تـر هستند! کریس نعره ی پرتمسخری کشید:اوه خدای من! شاون شیفته مانده به برخورد پردرک سایمن,او را بغل کرد:متشکرم سایمن,تو یک الهه هستی! کریس باز غرید:نه خدای من...یکی دیگه! شاون به خنده افتاد و به لج بیشتر او اضافه کرد:(و دوستت دارم! کریس فـرصت نکرد باز هم مسخـره کنـد.ناله ی پردرد استـیو حواسها را به خود جلب کرد.چشم گشوده بود:آه سرم...آه,من چه ام شده؟کجام؟من کی ام؟ سایمن و شاون به سویش رفتند.چشم استیو در اول به شاون افتاد و با وحشت پرسید:تو دیگه کی هستی؟ شاون خندید:یعنی اونقدر خوشگل شدم که نشناختی؟ استیو به شوخی کردن ادامه می داد:آقای دکتر راستش رو بگید...بازم می تونم آواز بخونم؟ کریس ازآن طرف گفت:امیدوارم نه! شاون بر روی استیو خم شد:منو نشناختی؟شاون مک گاون...سکسی ترین پسر شهر! استیو به او دقیق شد:نه دروغ می گی...دماغ شاون اینقدر بزرگ و قرمز نبود! سایـمن در حـالی کـه کمک می کـرد بنـشیـند,بـه باسـن شـاون اشـاره کـرد:ایـنو چی؟نگاه کن ببین اینو می شناسی؟ استیو نشست:شاون؟!تویی پسر؟چه بلایی سرت آوردند؟ سایمن و شاون وحتی خود استیو به خنده افتادند اما طبق معمول کریس نمی خندید:کی اول از دستشویی استفاده می کنه؟ استیو به مزه ریختن ادامه می داد:من کمی ادرار خون دارم! کـریس بی حـوصله به شوخـی هـای آنها از جا بلند شد و به سوی دستشویی رفـت.برعکس شاون,استیو با دیدن شدت خسارت وارده به خنده افتاد:وای مثل فیلمهای وسترن شدیم! شاون هنوز هم شرم می کرد اما سایمن هم خندید:یک روز خاطره انگیز...درسته؟ استیو دست بر روی قلبش گذاشت:تا باشه از این روزها باشه,آمین! شاون از جا بلند شد:خیلی خوب... بهتره دیگه جمع و جورکنیم سایمن هم بلند شد:قبل از هر چیز تو برو روی چشمت یک چیز سرد بذار داره ورم می کنه! شاون انگشتش را داخل دهانش کرد:یکی از دندونهام هم شکسته! استیو هم به کمک سایمن بلند شد:من می تونم کمکت کنم! سایمن به شوخی گفت:یکی هم باید به خود تو کمک کنه! استیو به دنبال شاون راه افتاد:من حالم خوبه!

شاون لنگان لنگان و غرزنان به سوی آشپزخانه راه افـتاد:هر قدر شامپاین خورده بودم همونقدر هم کتک خوردم
با ورودآندو به آشپزخـانه,سایمن متوجه تاخـیرکریس شد.اگرآنـطورکه می گـفت حالش خـوب بود چرا داشت از دستشویی استفاده می کرد؟چرا اینقدر طولش می داد؟با نگرانی به در دستـشویی نزدیک شـد و گوش کرد.صدای آب بصورت مداوم می آمد.آهسته در زد:کریس؟
الان میام
تو حالت خوبه؟
البته!
می تونم بیام تو؟
نه!
سایمن کمی هم منتظر شد.دلش گواه بد می داد.اینبار صداهای دیگری به گوشـش رسید.باز و بسـته شدن آینه,خش خش پلاستیک,برخورد شیشه به هم!دیگر نتوانست تحمل کند,بی اجازه در را بازکرد و داخـل شد.کریس مقابل آینه ایستاده بود,آستین تـی شرتـش را بالا زده بود و با مشـتی پنبه بازویـش را می مالیـد.
ورود ناگـهانی سایمـن او را دستـپاچـه کرد.سریع پنبه را داخل ظرف آشغالی پرت کرد وآستینش را پایین کشید.سایمن قبل از بازوی او متـوجه پـنبه های خون آلود انباشته در ظرف آشغال شد و با خشم گفت:تو به من دروغ گفتی!؟
کریس خونسردانه شیرآب را بست:تو به من نگفتی؟
سایمن منظورش را ازکنایه نفهمید اما اهمیتی هم نداد.در را بست و پیش رفت:چی شده؟ببینم...
کریس از دستشویی فاصله گرفت:چیزی نیست...یک خراش معمولی...
زخم چاقوست؟
شاید!
فقط بازوته؟
آره
بازم داری دروغ می گی؟
کـریس جواب نداد.سایمن دست انداخـت آستـین تی شرت او را بالا بزند اماکریس جا خالی داد:گـفتم چیزی نشده!
بچگی نکن کریس بذار ببینم شاید مساله جدی باشه؟!
کریس بجای جواب دادن دست به دستگیره در انداخت تا خارج شـودکـه سایمـن به خیال آنکـه اجازه ی رسیدگی می دهد ساق دستش راگرفت اماکریس با چنان وحشت و خشمی خود را عقب کشیدکه سایمن ترسید:چی شد؟دردت آوردم؟
کریس بی اختیار داد زد:به من دست نزن!
سایمن شـوکه شد وکـریس از نگـاه خشکیده ی او ناگهـان متوجـه طرز برخـورد و حرفـش شد و از خود متنفر شد.سایمن نـابـاور ازآنچـه شنـیده بود و حقیقت تلخی که گسترده بود قدمی عقب گذاشت وکریس به تندی خود را از دستشویی بیرون انداخت.
شاون ساکت و منتظر بر روی یکی از صنـدلهای آشپزخانه نشسته بود و با نگاه متعجب,حرکات استـیو را تعقـیب می کرد.استیو هیجان زده و عجـول اینطرف وآنطرف می دوید و زیرلب غـر می زد.شـاون تحمل نکرد و پرسید:دنبال چیزی می گردی؟
ما جعبه ی کمکهای اولیه داریم؟
جعبه که نه اما قفسه ی کمکهای اولیه داریم
 
جدی؟کو؟
شاون دیوار روبرویی را نشان داد:اوناها وسـط دو تا کابینت نصب کردیـم و صلیب قرمزش از سر خیابون دیده می شه!
استیو درش را بازکرد وآغوشش را از هرآنچه داخلش بود پر کرد و سر میزآورد.شاون مشکوکانه پـرسید:می دونی دیگه قراره چکار بکنی؟
فکرکنم آره...چطور؟
بازم من محض یادآوری بگم,فـقط یک چسب زخم برای چونه ام احتیاج دارم وکمی ماده ی ضدعفونی کننده که زخم لبم رو پاک کنم...همین!
استـیو خندید و سر تکان داد وآغـوشـش را بر روی میز خالی کرد.شاون نگران شد:چیزی هـست که من خبر ندارم؟
استـیو جـواب نـداد.اینـبار سراغ یخچـال رفـت و مدتی هم بـا وسایل داخل یخچال ور رفـت!بازهـم شاون پرسید:اینبار دنبال چی می گردی؟
یک چیز سرد تا روی چشمت بذارم!



فکرکنم جا یخی رو نگاه کنی به هدفت نزدیک تر می شی!
اوه آره...عجب گیج شدم!
و در جایخی را بازکرد.یک بسته بیـفتک حاضری درآورد و به شاون داد بعد یکی از صندلها را زیر خـود کشید و روبروی شاون نشست.یک بسته گاز استریل بازکرد,کمی مایع ضدعفـونی کننده وسـطش ریخت و به چهارگوشه اش چسب چسباند:موهاتو بزن کنار!
شاون وحشت کرد:پیشونی ام زخمی شده؟
استیو هنوز لبخند به لب داشت:چه جور هم...خوبه نمی بینی!
شاون خواست برای اطمینان دست بزند اما استیو داد زد:نکن!از دستات میکروب جذب می کنه!
شـاون با عجله موهـایش را بالا زد و استیوگازاستریل را درست وسط پیشانی اش چسباند و بعـد پلاستـیک یکی از باندها را پاره کرد.شاون نگرانترشد:اون دیگه برای چیه؟
گردنت!
شاون فـرصت نکرد چـیزی بـپرسد.استیـو یک سر باند را بر روی گـلویش گذاشت و شروع به پیچاندن به دورگردنش کرد و بعد از تـقریباً هفـت دور ته باند را زیر فکش محکم کرد.شاون با صدای تغـییریافته ای گفت:مثل اینکه کمی محکم بستی دارم خفه می شم!
اما استیو اهمیت نداد.یک چسب زخـم بازکـرد و زیـر چـشم چـپش زد.یکی دیگـر بازکرد و به چانـه اش چسباند و یکی دیگرش را بازکرد!شاون نالید:راستش رو بگو استیو...دارم می میرم؟
استـیو خندید و سومین چسب را بر روی بینی اش زد:در اون مورد مطمعن نیستم...اما چـیزی که می بیـنم دماغته که رفته رفته داره بزرگتر و قرمزتر می شه!
هاهاها!کارت تموم نشد خانم نایتینگل؟
فقط دهنت!
چیه می خواهی اونم چسب بزنی؟
می خوانم خونش رو پاک کنم اما اینی هم که گفتی فکر بدی نیست!
وکمی پنبه درآورد و به مایع ضدعفـونی کننده آغشت.شاون دهانش را بست و منتـظر شد.استیو پنـبه را به لبهای او نزدیک کرد و بناگه قلبش شروع به کوبیدن کرد.اولین بار بود تا این حد از نزدیک لبهای خـوش فـرم و خوشرنگ او را می دید.بی اختـیار به رویای هـمیشگی اش فـرو رفت و لبخند زد.شاون از تاخیـر او متعجب شد و پرسید:چیزی شده استیو؟
استیو به خود آمد و با عجله پنبه را به زخم او چسباند.شاون پلک بر هم فشرد و نفسش را نگه داشت.دست استیو به لرز افتاد.نمی توانست تمرکزش را از زیبایی او بگیرد نگاهش آنجا بود اما فکرش در جای دیگـر! او را دیگر شـاون نمی دید شاهـزاده ی قـلبش,فـرشتـه ی رویاهایش می دید.بی اختیار لب گشود و زمزمه
کرد:خیلی دوستت دارم!
شـاون با نـابـاوری سرش را عـقب کشـید و استیو ناگهان فهمید خرابکاری کرده!هل کرد,گونه هایش داغ کرد از جا جهید.صندلی از عقب برکف آشپزخانه افتاد!بایدکاری می کرد باید درست می کرد لب گشود بهانه ای درست کندکه سرگیجه ی وحشتناکی سراغش آمد و...
به محض افتادن او,شاون از جا پرید و تازه چشمش به موهای پشت سر او افتادکه از خون خیس شده بود!






این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: آشپز آنلاین]
[مشاهده در: www.ashpazonline.com]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 972]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب




-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن