تور لحظه آخری
امروز : پنجشنبه ، 9 فروردین 1403    احادیث و روایات:  امام صادق (ع):مؤمن غبطه مى خورد و حسادت نمى ورزد، منافق حسادت مى ورزد و غبطه نمى خورد.
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

خرید ووچر پرفکت مانی

تریدینگ ویو

خرید اکانت اسپاتیفای

کاشت ابرو

لمینت دندان

وکیل اصفهان

لیست قیمت گوشی شیائومی

آیسان اسلامی

خرید تجهیزات صنعتی

دستگاه جوش لیزری اتوماتیک

دستگاه جوش لیزری اتوماتیک

اجاق گاز رومیزی

تور چین

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

لوله پلی اتیلن

دانلود سریال سووشون

دانلود فیلم

ناب مووی

مرجع خرید تجهیزات آشپزخانه

خرید زانوبند زاپیامکس

رسانه حرف تو - مقایسه و اشتراک تجربه خرید

کلاس باریستایی تهران

تعمیر کاتالیزور

تعمیر گیربکس اتوماتیک

دیزل ژنراتور موتور سازان

سرور اختصاصی ایران

سایت ایمالز

تور دبی

سایبان ماشین

جملات زیبا

دزدگیر منزل

تعمیرات مک بوک

ماربل شیت

تشریفات روناک

آموزش آرایشگری رایگان

طراحی سایت تهران سایت

آموزشگاه زبان

اجاره سند در شیراز

ترازوی آزمایشگاهی

رنگ استخری

فروش اقساطی کوییک

راهبند تبریز

قطعات لیفتراک

خرید مبل تختخواب شو

وکیل تبریز

خرید اجاق گاز رومیزی

آموزش ارز دیجیتال در تهران

شاپیفای چیست

فروش اقساطی ایران خودرو

دانلود رمان

واردات از چین

قیمت نردبان تاشو

وکیل کرج

تعمیرات مک بوک

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

سیسمونی نوزاد

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1793326971




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

رودخانه بی بازگشت : داستانهای ایرانی و خارجی


واضح آرشیو وب فارسی:آشپز آنلاین: سلام دوستان عزیز
از امروز می خوام این رمان زیبا رو شروع کنم امیدوارم خوشتون بیاد اینم بگم که اول چند قسمت می زارم اگر استقبال شد  و خوشتون اومد ادامه می دم
 
 
پوست دستم در تماس با آب یخ زده حوض مور مور شد، اما آن را عقب نکشیدم. بدن تبدارم که عین کوره آتش می سوخت ، نیاز به این تماس داشت و فقط یخ حوض می توانست از حرارت آن بکاهد، ولی قلب گُر گرفته ام چی؟ با این یکی چه کار می توانستم بکنم که انگار ناغافل میان تنور داغی افتاده بود و بی آنکه فرصت بیابد تا فریاد رسی را طلب کند، داشت جزغاله می شد.
برف سنگینی که می بارید جامه ای شد برای پوشاندن بدن عریان شاخه درختان.
از هیچ کجا صدایی به گوش نمی رسید. پنجره خانه های اطراف بسته بود و به نظر می رسید زندگی عنان اختیارش را به دست آن دانه های سپید سپرده.
آدم برفی بی قواره ای که روز قبل دخترم ماندانا به کمک پدرش از برفهای کوت شده در باغچه درست کرده بود، نگاه حسرت زده ام را به سوی خود می کشید.
اشکهایم در موقع جاری شدن یخ زدند و بر روی مژگانم نشستند. حرارت بدنم که سرد شد، لرزش محسوسی وجودم را فرا گرفت.
مادربزرگم از توی ایوان صدایم زد:
- رکسانا، مگه از جونت سیر شدی دختر، داری از سرما یخ می زنی، بیا تو.
چشمهایم از اشک تار بود و درست جایی را نمی دید. به پالتوی چارخانه ی کهنه نخ نمایش خیره شدم که دکم هایش افتاده بود و با حرص در دلم گفتم:"اما از دست خانجون ، معلوم نیست چه موقع دست از این پالتوی کهنه بی قواره عهد دقیانوس بر می دارد. هر کس ببینَدش گمان می کند ندار است و دلش برایش می سوزد."
سپس صدایم را بلند کردم و گفتم:
- نگران نباشید، من سردم نیست.
به طعنه گفت:
- نکنه اونجا که تو نشستی آفتاب دراومده و ما خبر نداشتیم. کم ادا در بیار و قیافه ماتم زده به خودت بگیر. اگه خیال داری تو حیاط بگردی لااقل مثِ من یه لباس گرم بپوش.
- لازم نیست . همین ژاکتی که تنم است گرمم می کند. راستی خانجون پس چه موقع می خواهید این پالتو را بدهید کاسه بشقابی چند تا لیوان بگیرید؟
چشم تنگ کرد و با دلخوری پاسخ داد:
- باز تو بند کردی به این پالتو! خودت می دونی که پدربزرگ خدابیامرزت اونو واسم خریده و دلم نمی یاد ازش دل بِکَنم. یعنی به نظرت ، تو سوز و سرما به درد اومد و رفت تو ایوان و حیاط نمی خورده؟ نترس باهاش از خونه بیرون نمی رم و آبروتو جلوی قومِ شوهر نمی ریزم.
سوزِ آه،سینه ام را سوزاند و گفتم:
- من اصلا به این چیزها فکر نمی کنم.
- پس به چی فکر می کنی؟ اصلا بگو ببینم چته؟ عین مادر مرده ها اونجا نشستی قنبرک ساختی. دفعه اول نیست که شوهرت می ره ماموریت.
دلم می خواست می توانستم بگویم " این دفعه با دفعات قبل فرق می کند " ولی ترجیح دادم او نداند که من چه رنجی را تحمل می کنم.
باید با دلتنگی هایم کنار می آمدم و آروزهایم را به صلیب می کشیدم، اما آرزوهایم را آن نامه به صلیب کشیده بود. نسیم ملایم خوشبختی ام در حالِ وزیدن بود که ناگهان بادی مخالف طوفان سهمگینی شد برای ویرانی آنچه که به زحمت بنا نهاده بودم.
با وجود این که خانجون بدنش را در زیر آن بالاپوش ضخیم کاملا مستور ساخته بود، سرما را با تمام وجود حس می کرد و اصلا نمی توانست درک کند که چطور من این حس را ندارم و این چه غمی ست که حس های دیگر را در وجودم کشته؟
به التماس افتاد:
- تو رو به جون ماندانا بس کن. بلندشو بیا تو. یه کم به فکر این بچه باش. اگه تو مریض بشی،چه کسی بهش می رسه و تَر و خشکش می کنه؟ می بینی که من دیگه اون قرت سابق رو ندارم که از عهده ش بربیام.
بی آنکه فکرم را مشغول سخنان وی کنم ، با خود گفتم:"ان نامه را را کجا گذاشتم؟ باید یک بار دیگر بخوانمش، شاید چیز تازه ای دستگیرم شود." نامه همانجا بود ، داخل جیب ژاکتم. از تماس دستم با آن عین برق گرفته ها بر جا خشکم زد.
ماندانا بیدار شده بود و داشت گریه می کرد. قبل از این که بجنبم با همان لباس خواب نازک ، اشک ریزان وارد ایوان شد و به دامن مادربزرگ آویخت.
عالیه او را در پناه پالتوی کهنه اش گرفت و نوازش کنان گفت:
- خانجون به قربونت. کی بهت گفت تو این هوا با این لباس بیایی بیرون؟ تو امانت باباتی، اگه یه مو از سرت کم بشه، پدر همه مونو در می یاره.بیا قربونت بشم بیا بریم.
دلم برای دخترم ضعف رفت . ماندانا ثمره پنج سال زندگی مشترک من و سامان بود، اما هرگز نمی توانستم عشق و محبتم به او را با ترازوی خشم و کینه هایم بسنجم.
در حال بالا رفتن از پله های ایوان با احتیاط قدم برمی داشتم تا بر روی سطح یخ زده اش لیز نخورم.
ماندانا از دیدنم عکس العملی نشان نداد. به ناز و نوازش مادربزرگ بیشتر وابسته بود تا من.
آتش منقلِ کرسی بدن هر سه ما را گرم کرد. خانجون در حالی که سر ماندانا را بر روی سینه داشت، با شور و هیجان برای صدمین بار سرگرم تکرار قصع شنگول و منگول برای او شد.
همین که لحاف کرسی را کنار زدم و برخاستم ، حرفش را قطع کرد و با کنجکاوی پرسید:
- باز دیگه داری کجا می ری؟
خودم هم نمی دانستم قصد رفتن به کجا را دارم. منزل خانجون فقط دو اتاق تو در تو در طبقه اول داشت و یک اتاق به اصطلاح پذیرایی در طبقه بالا که فقط سالی یکی دو بار برای مهمانان رودربایستی دار از آن استفاده می شد.
کجا می توانستم بروم، هر جا خودم را از دیدش پنهان می کردم، بیشتر به شک می افتد و به دنبال دلیل پریشانی ام می گشت.
آشپزخانه در انتهای سرسرا درست زیر پله هایی که به طبقه دوم راه می یافت ، قرار داشت. شاید برداشتن یک لیوان آب از یخچال بهانه قابل قبولی برای خروج از اتاق بود.
در حالی که نامه در مشتم بود و آن را بین انگشتان دستم می فشردم، گفتم:
- تشنه ام شده. می روم آشپزخانه یک لیوان آب بخورم.
اعتراضی نکرد و به ادامه قصه پرداخت. کنار اجاق به دیوار تکیه دادم و با نگاهم از پشتِ پرده اشک، پس از مکث کوتاهی بر روی هر کلمه و هر سطر کوشیدم تا با جا به جا کردن تصوراتم را وارونه جلوه دهم، اما به مقصودم نرسیدم.
این سند یک خیانت بود و هیچ برداشت دیگری نمی شد از آن داشت.

"محبوبم عشق فقط یک کلمه نیست، یک دنیا حرف است و من عاشقت هستم. الان و همیشه . تو با وعده های فریبنده در رویاهایم جا خوش کردی و ماندی، رویاهای شیرینی که در تصوراتم خوشبختی آینده را ترسیم می کرد.
تو به من تعلق داری نه به آن زنی که شبها با نفسهایش بسترت را آلوده می سازد. وقتی که به اجبار در دیدارهایمان نامش را بر زبان می آوری، نفرت و انزجار چون سرطانی خوشه ای و رونده در تمام وجودم ریشه می دواند و مرا به سرحد مرگ می رساند. می دانم که دوستم داری و انچه تو را پای بند آن زندگی جهنمی می کند وجود دختر کوچکت است که سخت دلبسته اش هستی. دیگر تحملم تمام شده و نمی توانم نقش بَدَل را در زندگی ات به عهده بگیرم. می خواهم در کنارت باشم، برای همیشه ، بدون وجود رقیبی که دست و پای احساس وابستگی ات به من را با آن کوچولوی به قول خودت شیرین زبان بسته . اگر احساست واقعی و عاری از هوسِ زودگذر جوانی ست ، پس فردا ساعت هشت صبح همان جای همیشگی منتظرت هستم.
یادت باشد این آمدن برگشتی ندارد و فقط گذران ساعتی در کنار هم نیست . بلکه صحبت یک عمر زندگی ست. وسایل مورد لزوم و اسناد و مدارک مهم را با خودت بیاور که دیگر مجبور به بازگشت به آن خانه نباشی. به قلبت رجوع کن و تصمیم بگیر.
با بی صبری چشم به راهت هستم.
چشمی که به رویم ز در لطف گشودی
خواهم که بدین چشم نبینی دگری را "



چقدر سعی کرده بودم قطرات اشک خطوط نامه را تَر نکند و سند خیانت همسرم بدون خدشه و پاک شدنِ جملاتش دست نخورده باقی بماند.
قصه شنگول و منگول به پایان رسیده بود و خانجون داشت شیشه عمر دیو تنوره کش را به زمین می زد تا با شکستن آن و مرگ دیو، طلسم شاهزاده را بشکند و از بند او رهایی یابد.
ماندانا و مادربزرگ خوب با هم کنار می آمدند. اگر آن دو را با هم تنها می گذاشتم و به دنبال ردپایی از همسر خیانتکارم می رفتم هیچ مشکلی پیش نمی آمد، ولی در آن سوز و سرما کجا می توانستم بروم؟
ته مانده آبِ لیوان را بر روی صورتم پاشیدم تا شاید با اشکهایم درآمیزد و سرخی گونه هایم را از بین ببرد.
وارد اتاق که شدم خانجون با اشاره دست به طرف ماندانا که آرام در کنارش به خواب رفته بود، با صدای نجوا مانندی گفت:
- تازه خوابش برده. مواظب باش بیدارش نکنی. امروز همش بهونه باباشو می گیره. حالا کو تا اون برگرده. گفتی چند روزه رفته سفر؟
با تاسف سر تکان دادم و با صدای گرفته ای گفتم:
- این بار سفرش طولانی ست و معلوم نیست چه موقع برگردد.
روبروی آن دو زیر کرسی نشستم و با صدای آرامی که به زحمت شنیده می شد ، ادامه دادم:
- خیال دارم چند روزی بروم سفر.
تُن صدایش را بالا برد و با تعجب پرسید:
- کجا؟!
- پیشِ سامان . حالا که قرار نیست به این زودی ها برگردد، ترجیح می دهم تنهایش نگذارم.
- آخه تو ایت برف و سرما با این بچه زبون بسته کجا می خوای بری؟
- قرار نیست ماندانا را با خودم ببرم. اگه مزاحم شماس می برم می سپارمش دست عمه اش. مطمئنم سودابه عین تخم چشمش ازش مواظبت می کند. حالا که عزیز رفته مشهد، چاره دیگری ندارم.
از طرز بیانم رنجید . حتی اگ بدترین ناسزاها را هم نثارش می کردم تا به این حد خشمگین نمی شد. با لحن پرغضبی گفت:
- حیا کن دختر. چرا مزخرف می گی، مگه من مُردم ، لازم نکرده عمه شو به رُخ من بکشی. خودم عین تخم چشمم ازش مواظبت می کنم .بترکه چشم اون کسی که بخواد رو دست من بلند بشه، ولی سر درنمی یارم. اصلا امروز تو یه جور دیگه شدی. سر صبحی وقتی سامان داشت می رفت سرحال و خندون بودی. بعد که رفتی خونه خودن رخت چرکها رو تحویل رختشورت بدی ، موقع برگشتن حالت خراب بود. من اگه نفهمم واسه لای جرز دیوار خوبم. راست بگو چی شده؟
انگشتانم را در هم قلاب کردم و ناخنهایم را محکم بر روی پشتِ دستم فشردم . از ترس اینکه بغض گلویم بترکد و رسوایم کند ، خمیازه ای کشیدم ، چندین بار آبِ دهانم را قورت دادم تا گلویم را تَر کند و سپس گفتم:
- چه حرفها می زنید. هر دفعه سامان می رود ماموریت، حالِ من همین طور دگرگون می شود. بخصوص این بار که سفرش طولانی ست. به خاطر همین است که می خواهم بروم یک مدتی پیشش بمانم.
با ناباوری چپ چپ نگاهم کرد و پرسید:
- پس چرا همین امروز صبح باهاش نرفتی. تازه یادت افتاده دنبالش راه بیفتی بری زاغ سیاشو چوب بزنی. نکنه فکر می کنی زیر سرش بلند شده و همه ی این حرفها بهانه س. هان بگو، راست می گم یا نه؟
از تیزبینی خانجون یکه خوردم. با وجود این خود را از تک و تا نینداختم و پاسخ دادم:
- خدا نکند خانجون ، چون این تنها چیزیست که تحملش را ندارم.
- نبایدم داشته باشی. مردی که سر و گوشش بجنبه ، واسه لای جرز دیوار خوبه. حالا چه موقع می خوای بری؟
- هر چه زودتر بهتر. شاید همین امروز راهی شدم.
چشم تنگ کرد و به طعنه گفت:
- بذار برسه، عرق تنش خشک بشه، بعدش عین اجل معلق هوارش بشو. اگر این قدر بی قرارشی، چرا با خودش نرفتی. حالا یه کاره می خوای راه بیفتی سایه به سایه تعقیبش کنی که چی؟ اونم تو این برف و یخبندون!راست بگو رکسانا چی به سرت اومده؟ می ترسم عقل از سرت پریده باشه. نمی ذارم دست به این دیوونگی بزنی. تا هوا خوب نشه، نباید بری.
غم و اندوه را در گوشه قلبم مچاله کردم. به زور لبخندی بر لب نشاندم و گفتم:
- تا من خانه بروم و چمدانم را ببندم، آفتاب هم در می آید.
- واه! چه حرفا! تا تو کاراتو راست و ریس کنی، غروب شده. غیر ممکنه بذارم تو تاریکی شب راه بیفتی. یه امروز رو تحمل کن دختر. صلاح نیس شبونه بری تو خیابونا ول بشی. اون چشای سیاه خمارت منِ پیرزنو دیوونه می کنه، چه برسه به مردای حریص و دله کوچه و خیابون. نمی تونم بذارم الان بری. از یک طرف مادرت ، از طرف دیگه شوهرت تو رو به من سپردن رفتن. اگه واسه ت اتفاقی بیفته نمی گَند "پس تو زن گُنده چطور نتونستی جلوشو بگیری" وای که امانتداری چقدر سخته.
با وجود اینکه به نیش و کنایه هایش عادت داشتم، از برداشتش حرصم گرفت و به اعتراض گفتم:
- خانجون!
حرفم را قطع کرد و گفت:
- خانجونو بلا، خانجونو درد. تو از همون بچگی ت آستین سرخود بودی و به هیچ صراط مستقیمی نمی رفتی. حرف حرفِ خودت بود و حرفِ اون پسرعموی پدرسوخته ت داریوش که قاپِ تورو دزدیده بود. غیر از اون چشمت هیچ جا و هیچ کس رو نمی دید. دیدی که چه جوری هواش از سرت پرید و تو غبارا گم شد.
دلم می خواست جوابش را می دادم و گفتم "از سرم نپرید . به زور از سرم پراندنش . " اما همین یک جمله تا شب چانه اش را گرم می کرد و کوتاه نمی آمد.
ساکت نشد و ادامه داد:
- اخه مگخ بچه گول می زنی. مگه می شه سامان صبح زود راه بیفته ، به ماشینش گاز بده بره، بعدش به زنش بگه تو خودت چند ساعت دیگه راه بیفت بیا دنبالم! اونم تو این هوا! بگو زده به سرم، دیوونه شدم. این جوری خیالم راحت می شه که رفتنت بی بهونه نیس و عقل از سرت پریده.

می دانستم که اگر بهش فرصت بدهم تا شب مرا سرپا نگه خواهد داشت و حرف خودش را خواهد زد. وقتی ترمز زبانش می برید، دیگر نمی شد مهارش کرد و جلوی حرکتش را گرفت.
در جوابش که داشت می گفت:
- نکنه می خوای دلمو از سینه بیرون بکشی بفرستی همونجایی که بابای خدابیامرزت رفته.
گفتم:
- خدا نکند. من که غیر از شما و عزیز کسی را ندارم.
- پس تا صبح صبر کن و نذار من دل نگرون بمونم.
برای خودم هم سخت بود یکه و تنها شبانه به سفر بروم. نیاز به تنهایی داشتم تا در گوشه دنجی با غم تازه از راه رسیده خلوت کنم. به طرفِ در اتاق رفتم و گفتم:
- پس من می روم خانه خودم ، چمدانم را ببندم و یک مقدار پول بردارم که بین راه لنگ نمانماصلا نفهمیدم چطور شد که این تصمیم را گرفتم. مردی که به این سادگی خانه و زندگی اش را رها کند و به دنبال زن دیگری بورد ، به چه درد می خورد؟ آن هم بعد از آن همه عشق و دلداگی و جملات فریبنده ای که به عنوان معجون عشق به خوردم داده بود. چه خوب شد که ماه زیر ابر پنهان نماند و به هیمن سادگی توانستم رسوایش کنم. همه چیز از یک لکه چربی که شب گذشته در موقع صرف شام در منزل خانجون بر روی پیراهن سفد آهاردار سامان افتاد، شروع شد. آن قدر از لکه دار شدن پیراهنش دست پاچه بود که اصلا به فکر نامه ای که در جیب آن پنهان ساخته و باعثِ لکه دار شدن دامن وفاداری و اثبات بی وفایی اش می شد، نبود.
از چمدان سفری لباس دیگری بیرون آورد و پوشید و آن را به من سپرد تا ترتیب شستشویش را بدهم، اما خانجون که اصرار داشت همان شبانه شسته شود، خطاب به من گفت:
- بلند شو تنبلی نکن رکسانا. لکِ چربی اگه بمونه دیگه نمی شه پاکش کرد . پاشو برو تو مطبخ آب گرم کن بشورش.
با بی حوصلگی گفتم:
- الان دیروقت است. کلی رختِ چرک در زیرزمین خانه ام انباشته شده، خیال داشتم وقتی آفتاب درآمد بدهم مستوره بشوید، ولی انگار به این زودی ها از آفتاب خبری نیست. باهاش قرار گذاشتم فردا صبح اول وقت در زیرزمین آب گرم کند و ترتیب شستن شان را بدهد.
ای کاش همان دیشب خانجون پیله می کرد و به این راحتی ها کوتاه نمی آمد و قبل از سفر باعث رسوایی دامادِ دخترش می شد.
چون قرار بود سامان صبح زود راهی شود. شب را همانجا ماندیم. در موقع خداحافظی نگاهش محبت آمیز بود و کلامش گرم و مهربان و خیلی راحت نفرتش را از این جدایی های اجباری آشکار می ساخت.
دست نوازشگرش به آرامی بر روی چهره و گیسوان ماندانا در حرکت بود و می کوشید تا این نوازشها باعث بیداری و بدخوابی نشود.
یعنی به همین سادگی می شود چهره واقعی را در زیر ماسک ظاهرسازی و فریب پنهان ساخت؟
برفی که شب گذشته بند آمده بود دوباره داشت می بارید. زنجیر چرخهای اتومبیل بر روی سطح یخزده کوچه می لغزیدند و به زحمت ، با کندی به حرکت ادامه می دادند. دلم شور می زد، زیر لب دعا می خواندم و از خدا می خواستم او ر ا به سلامت به مقصد برساند.
همین که تنها شدیم ، خانجون شروع به نق زدن کرد و گفت:
- معطل چه هستی، برو پیرهن شوهرتو بشور . پول بالاش رفته ، مجانی که به دستش نرسیده.
خانه ما در ایستگاه داودیه نرسیده به دوراهی قلهک فقط یک کوچه با منزل مادربزرگم فاصله داشت و رودخانه ای که از وسط خیابان می گذاشت در فصل تابستان، لطف و صفای خاصی به آن محل می بخشید. بهتر بود تا قبل از بیداری ماندانا به منزل خودمان بروم و ترتیب شستن لباسها را بدهم. دیگ آب گرم جوش آمده بود و از رویش بخار برمی خاست. مستوره داشت رخت چرکهای سفید و رنگی را دسته بندی می کرد . وارد حیاط که شدم از پشت پنجره زیرزمین به طرفم دست تکان داد.
جای خالی محل پارک اتومبیل بیوک سامان ، یادآور دوری اش بود.
هر روز صبح در هیمن ساعت لباس پوشیده، سوت زنان از پله های ایوان پایین می آمد و سوار ماشینش می شد تا به محل کار برود . با چنان سرعتی گاز می داد و از حیاط بیرون می رفت که قلبم از جا کنده می شد و می ترسیدم قبل از رسیدن به سر کوچه سرنگون شود.
مُحرم به کمک همسرش مستوره بر روی حوض تخته کشیده بود تا در زمستان در اثر یخبندان نخورد.
سگِ شین لو از سرما در لانه کِز کرده بود و نای پارس کردن و دُم تکان دادن را نداشت.
از پله های زیرزمین پایین رفتم و خطاب به مستوره که داشت پودر فاب را برای شستشو در طشت می ریخت، گفتم:
- بیا بگیر اول پیرهن سیفد آقا را بشور. این قسمت را که لک شده حسابی چنگ بزن که اثرش باقی نماند.
برای اولین بار وسواس به خرج داد و برخلاف همیشه که بی توجه ، محتویات جیبِ لباسها را که بیشتر اوقات اسکناس تاشده بود خالی نمی کرد و در موقع اتوکشیدن تکه پاره هایش را تحویل مان می داد، جیب پیراهن سامان را گشت و گفت:
- اوا خانوم خوب شد به فکرم رسید جیب شو بگردم، وگرنه این کاغذم باهاش خیس می کردم.
کاغذ تا شده را که همان نامه کذایی بود از دستش گرفتم . دلم به شور افتاد، انگار به من الهام شده بود که آن نامه جرقه ایست برای به آتش کشیدن خرمن هستی ام. سرگرم خواندنش شدم . مستوره داشت هاج و واج نگاهم می کرد. دست مُحرم در حال دستمال کشیدن بر روی طناب بند در هوا معلق ماند. سیل اشکهایم قابل مهار نبود. سوال مستوره را که می پرسید:
- خدا مرگم بده خانوم جون چی شده؟
بی جواب گذاشتم و به سرعت از پله های زیرزمین بالا رفتم. صدای مُحرم را شنیدم که پشت سرم فریاد می کشید:
- مواظب باشین روی برفها لیز نخورین.
پاهایم خارج از اختیارم عجله داشتند تا به سرعت خود را در طبقه دوم ساختمان به کتابخانه سامان برسانند، به جایی که تمام اسناد و مدارک با ارزش او در کشوی میز کارش نگه داری می شد.
اما در کشو مثل همیشه قفل بود و پی بردن به این مساله که آنها را با خود برده یا هنوز در انجا مخفی ست ، امکان نداشت.
مستوره رختها را شست و بر روی بند آویخت و به نظر می رسید مُحرم پی به اهمیت آن کاغذ در زندگی من برده و به همسرش فهمانده که باید مرا به حال خود بگذارد و مزاحمم نشود.
درست نمی دانم چه مدت طول کشید تا اشکهایم خشک شد و آماده رفتن به منزل مادربزرگم شدم.
چه راحت می شد محبت را تبدیل به نرت کرد و بر رویش نمکِ خشم و غضب پاشید . کاش می توانستم دستِ زنی را که آن نامه را نوشته و به این راحتی خود را مالکِ مطلق پدر بچه من دانسته قلم کنم و دیدگان سامان را که در لطف را بر روی او گشوده از کاسه بیرون بیاورم که دیگر نتواند هیچ کدام از ما را ببیند. با خود گفتم " پیدایشان می کنم. هر کجا رفته باشند به چنگشان می آورم . درست است که دیگر وجود آن مرد برایم پشیزی نمی ارزد ، اما می بایستی هر طور شده پستی اش را چون سیلی محکمی به صورتش بکوبم و بهش بفهمانم که دیگر جایی در زندگی من و دخترم ندارد و این من هستم که او را چون غذای گندیده ای تُف می کنم و به دور می اندازم."
حالا فهیدم حق با خانجون بود که وقتی می خواستم زنِ سامان شوم بهم گفت" اگه من جای تو بودم زن مردی نمی شدم که به پول و ثروت باباش می نازه، چون امروز عاشق چشمای شهلای توس و بعد وقتی دلشو زدی می ره دنبال یه چشم خمار دیگه . ثروت خوشبختی نمی یاره ، نکبت می یاره. مرد که شلوارش دوتا شد می ره دنبال هوای دلش. وای به این که مثِ خواستگار تو هم بَر و رو داشته باشه، هم مال و مکنت و هم باباش هوسباز باشه"
ورود او به زندگی ام درست عین پرتاب یک موشک بود که ناغافل به هدف می خورد. چطور به فکرم رسید که احساسش واقعی ست و با مردهای دیگر فرق دارد و هرگز به دنبال هوسرانی نخواهد رفت.
از یاد بردم که چقدر ان روز صبح دلم برایش شور می زد و می ترسیدم در جاده تهران زنجان در برف و کولاک گیر کند و بلایی سرش بیاید.
چقدر دعا کردم به سلامت به مقصد برسد و حالا تنها آرزویم این بود که این ننگ با خون شسته شودو او و معشوقش را به درک واصل کند. به خودم نهیب زدم و گفتم "برای چه می خواهی به دنبالش بروی؟ به قول خانجون مگر از جانت سیر شدی که در این سرما و یخبندان هوای سفر به سرت زده؟ اصلا از کجا معلوم با آن زن به زنجان رفته. شاید قید ماموریت را زده و چه بسا الان در گوشه کنار همین تهران خودمان سرگرم عیش و نوش است.
دندانهایم را از خشم به هم فشردم و با خودم گفتم:"لعنت به تو سامان فکر نکردی بالاخره یک روز مجبوری به خانه ات برگردی. آن وقت با چه رویی می توانی تو چشم من و دخترت و از همه بدتر خانجون و مادرم نگاه کنی؟ نکند خیال داری قید همه ی دارایی ات را بزنی و به خاطر یک هوس از خیر خیلی چیزها بگذری. گر چه مگر عزیزتر و با ارزش تر از دخترت چیز دیگری در زندگی برایت وجود داشت؟ جانت برایش در می رفت. وقتی به این سادگی ازش گذشتی، دیگر هیچ امیدی به رهایی ات نیست."
قبل از مراجعت به منزل خانجون ، سری به زیرزمین زدم. پیراهن سفید سامان روی بند آویزان بود و لکه چربی کمرنگ تر از قبل بر روی پیش سینه اش، چون لکه ننگ بر روی دامنش خودنمایی می کرد. مستوره با سرافکندگی گفت:
- هر کاری کردم پاک نشد. اون قدر چنگش زدم که چیزی نمونده بود نخ نما بشه.
با بی اعتنایی شانه بالا افکندم و گفتم:
- عیبی ندارد فدای سرت.
با دهان نیمه باز و چشمهای گرد شده از تعجب نگاهم کرد. با همه ی نادانی اش پی به تغییراتی که ظرف همین یکی دو ساعت و در اصل پس از خواندن نوشته های آن کاغذ تاشده در جیب پیراهن اربابش رخ داده ، پی برد. چه بسا در دل به خود لعنت می فرستاد که چرا این بار وسواس به خرج داده و قبل از شستن لباس محتویات آن را بیرون ریخته. تمام شب را بیدار ماندم. اشکهایم به دیدگانم مجال خواب را نمی داد. سپیده که دمید برخاستم.خانجون و ماندانا هر کدام د یک طرف کرسی آرام خوابیده بودند و صدای نفسهای یکنواختشان به گوش می رسید.

خیال نداشتم وسایل زیادی همراه بردارم. به درستی نمی دانستم این سفر چند روز طول خواهد کشید و مرا به هدفی که داشتم خواهد رساند یا نه.
با وجود اینکه می کوشیدم بی سر و صدا حرکت کنم و تا قبل از بیدار شدن مادربزرگم از خانه بیرون بروم ، همین که لحاف کرسی را کنار زدم و برخاستم ، از لای چشمهای نیمه بازش به من خیره شد و گفت:
- بیا از خیر این سفر بگذر رکسانا. تا بری برگردی من نصفِ جون می شم.
- ای بابا باز که شما شروع کردید. سفر قندهار که نیست. یک راست می روم ایستگاه راه آهن،سوار قطار می شوم . برگشتن هم با سامان برمیگردم. دلتان شور نزند، هیچ اتفاقی نمی افتد.
با ناامیدی گفت:
- من که حریف تو چشم سفید نمی شم. هر چی بگم یه چیز دیگه می گی. تو دختر همون مادری، از دخترِ زنِ بی عقلی که تو این هوا رودابه زبون بسته بهت زده رو برداشته راه افتاده رفته مشهد چه توقعی می شه داشت. تو هم مثِ اون عقلت پاره سنگ برمی داره. اینم از شانس منه که همش باید خون دل بخورم و دلشوره داشته باشم. برو به امون خدا. اگه تو وسیله گیرت اومد، من موهای سرمو از ته می تراشم. کاش لااقل برادرت برمک می اومد جلوتو می گرفت.
با صدای آرامی گفتم:
- شما که می دانید عزیز نذر دارد هر سال همین موقع رودابه را به امید گرفتن شفا به زیارت حرم امام رضا ببرد. برمک هم اگر درس و مشقش را رها می کرد می آمد سراغ من که نمی توانست جلوی خواهر بزرگترش را بگیرد.
- اون نذر امام رضا داره، تو چی؟ تو هم نذر داری تو این برف و یخبندون دنبال شوهرت راه بیفتی بری که نکنه یه وقت تو شهر غربت از ما بهترون هوایی ش کنن.
بی آنکه اعتقادی به سخنان داشته باشم گفتم:
- این حرفها نیست. خودش خواسته دنبالش بروم.
- خب برو، به سلامت.
خیال نداشتم وسایل زیادی همراه بردارم. حمل بار سنگین مزاحمم می شد. مهم تر از هر چیز پول نقد بود و یکی دو دست لباس گرم که همه را در یک ساک کوچک جا دادم و از خانه بیرون آمدم.
بعد از چند روز بارش مداوم هوا صاف و بدون لکه ای ابر بود، اما سوز و سرما بیداد می کرد. شاخه های قندیل بسته درختان در حسرتِ
سرسبزی می سوختند و من در حسرتِ خوشبختی برباد رفته.
در خیابان پرنده پر نمی زد . بعید می دانستم بتوانم وسیله ای برای رفتن به ایستگاه راه آهن پیدا کنم. انگار کوچه و خیابان در قُرق زمستان بود، ولی به قول خانجون من چشم سفیدتر از آن بودم که به این سادگی از میدان به در شوم.
با ناامیدی نظری به اطراف افکندم و گوشهایم را تیز کردم تا شاید صدای گوشخراش زنجیر چرخِ اتومبیلی را در حال حرکت بر روی سطح یخ زده جاده بشنوم.
مدتی طول کشید تا بالاخره معجزه ای رخ داد و صدای غژغژ زنجیر چرخ اتومبیل فورد آبی رنگی که داشت نزدیک می شد به گوش رسید. در دل گفتم : "چه فایده شخصی ست." اما برخلاف تصورم به چند قدمی ام که رسید ترمز کرد و در بهت و ناباوری صدایی آشنا پرده گوشم را لرزاند که می گفت:
- چه تصادفی! باورم نمی شود. این تویی رکسانا!
هر دو به یک اندازه از دیدن هم تعجب کردیم. دیوار شکسته ای که هفت سال بین ما حایل بود هنوز فرو نریخته بود.
شاید در آن لحظه او هم داشت به آن دیوار می اندیشید و به فاصله ای که نمی شد از میان برداشت . می دانست که انتظار شنیدن کلامی از زبان من بی نتیجه است. منتظر پاسخم نشد و گفت:
- بعد از آن ماجرا تو در مقابل من دریایی از سکوت بودی. پدرت به روی دری که به نشانه صفا و صمیمیت بین دیوار حیاط خانه هایمان قرار داشت گچ کشید و با قفل و زنجیر برای همیشه آن را بست، ولی هرگز نتوانست احساس مرا که از زمان کودکی قلبم را به بند کشیده بود گرفتار غل و زنجیر کند. در این هوا وسیله گیر نمی آوری . کجا می روی؟ سوار شو برسانمت.
نه این امکان نداشت. با وجود این که می دانستم این تنها شانس من است که به موقع خود را به ایستگاه راه آهن برسانم، هرگز نمی توانستم به خود این اجازه را بدهم که در کنار مردی بنشینم که هفت سال پیش آن حادثه هولناک رشته پیوستگی ما به هم را از ریشه کنده بود.
از داریوش فاصله گرفتم وبه طرف اتومبیلی که لِک لِک کنان جان می کَند و به زحمت چرخهایش را بر روی یخ جاده می لغزاند دست بلند کردم، اما نایستاد و به حرکت لاک پشت وار خود ادامه داد.
داریوش دست از تلاش برنداشت و کوشید تا با استفاده از تکیه کلامهای آشنا، فاصله های دو را نزدیک کند.
- لجبازخانم، تا یخ نزدی بپر بالا.
چکمه هایم در حالِ فاصله گرفتن از او در برف فرورفتند. دیدگانم برای نگریستن به وی کور بود. سر به زیر داشتم و فقط صدایش را می شنیدم و چهره اش را نمی دیدم.
دوباره با همان تکیه کلام قدیمی حطاب به من گفت:
- لجباز خانم مگر نشنیدی چه گفتم. خودت که می دانی در ان حادثه هولناک من و تو هیچ کدام گناهی نداشتیم و هر دو قربانی خشم و کینه پدران مان شدیم. من با عشق و امید برای گذراندن دوره سربازی به قزوین رفته بودم و انتظار فردای روشنی را می کشیدم که به تهران برگردم و با تو پای سفره عقد بنشینم. خدا می داند وقتی برگشتم و فهمیدم چه اتفاقی افتاده و دیگر هرگز به هم نخواهیم رسید، چه به روزم آمد. چطور توانستی بگذاری این بلا را سرمان بیاورند. عشق تصویری بر روی بوم نقاشی نیست که به سلیقه خودت رنگ آمیزی اش کنی بلکه به رنگ قرمز خونی ست که در قلبت می جوشد و با حرارتش به وجودت گرم می بخشد. وقتی دوباره دیدمت اجازه ندادی بهت بگویم این رسمش نیست.
شاید در موقعیتی دیگر ،سخنانش آتش به جانم می زد و خاطرات کهنه را زنده می ساخت ، اما در آن لحظه به تنها چیزی که نمی اندیشیدم کنار زدن خاکِ سردِ گور گذشته هایم بود. ساکت ننشست و ادامه داد:
- آقاجان تن به قضا داده بود و هیچ اظهار نظری نمی کرد. افکارش مغشوش بود و ذهنش پریشان . آخر چطور می توانست باور کند که پسر یازده ساله اش شهروز در آن ماجرا نقشی دارد. در ان گیرودار که هر کس به نوعی صدمه دیده بود، چه کسی می توانست به فکر ضربه ای که به من و تو می خورد، باشد. گفتنی زیاد است، سوار شو رکسانا لجبازی نکن.
پای اراده ام که سست شد ، چهره رنج کشیده و بیمارگونه پدرم در خاطرم جان گرفت و به ملامتم پرداخت:"قول بده رکسانا. قول بده هیچ وقت فراموش نکنی که خانواده عمویت چه بلایی سر ما آوردند. خوب گوش کنید، هم تو و هم مادرت. از این لحظه به بعد من احساسم را نسبت به برادرم و خانواده اش در همان گوری که برای به خاک پسردن رامک ناکامم کنده خواهد شد به خاک می سپارم و از شما هم انتظار دارم همین کار را بکنید. چه من زنده باشم ،چه نباشم. هیچ کس حق ندارد از حصاری که بین حیاط خانه خودم و سیف الله خواهم کشید بگذرد و به سراغ انها برود. شنیدید چه گفتم."
بعضی خاطره ها جان سختند. انگار زره آهنی به تن کرده اند و در مقابل کشنده ترین سلاحها مقاوم اند و نابود نمی شوند.

از لحظه برخورد با داریوش هنوز نگاهم بر روی چهره و نگاهش مکث نکرده بود. از نگریستن به وی هراس داشتم. چون می دانستم دیدگانش درست مانند پرده سینما خاطره های تلخ زندگی ام را در معرض تماشا خواهد گذاشت و یادآوری شان به آن گوشه قلبم نیشتر خواهد زد که زخمهایش با وجود مرهمی که بر رویش می نهادم هنوز سوزان بود.
کاش می رفت و تنهایم می گذاشت . سنگینی غم تازه از راه رسیده خارج از توانم بود و فرصتی برای کلنجار رفتن با انچه در گذشته از دست داده وبدم باقی نمی نهاد.
نوک انگشتان پایم درون چکمه یخ زده بود. حسی غریب و ناآشنا وجودم را در تسخیر داشت . دلبستگی ام به زندگی به صفر رسدیه بود. کاش وجود من هم چون وجودِ آدم برفی دست ساز باغچه خانجون که از انجماد اشکِ آسمان به دستِ طفلی بازیگوش ساخته شده بود، به محض تابش نور خورشید آب می شد و از بین می رفت.
غیر ممکن بود که دیگر به موقع به ایستگاه راه اهن برسم. قطارِ امروز صبح زنجان را از دست می دادم. امکان یافتن وسیله دیگری هم برای این سفر وجود نداشت. حرکتی به خود دادم تا به عقب برگردم و به حال گریز از انجا دور شوم، اما فقط یک حرکت بود و یک لغزش.
درد شدیدی را در کفِ دست و زانوهایم حس کردم. در تلاش برای برخاستن ناله درد را از گلویم بیرون فرستادم.
ناگهان دستی زیر بازویم را گرفت و کمکم کرد که برخیزم. دردی که می کشیدم حسی برای مقاومت در وجودم باقی نگذاشته بود.
صدایش آرام و چون گذشته گرم و پر از مهر بود:
- دختر عموی لجباز من. درست است که حلقه و انگشتر نامزدی را پس فرستادی و رفتی شوهر کردی، اما نسبت فامیلی را که نمی توانی فراموش کنی. این بار مجبوری سوار شوی، چون از رنگ و رویت پیداست که چه دردی می کشید.
می ترسیدم پایم شکسته باشد، چون همین که مماس با زمین قرار می گرفت، فریادم را به آسمان می رساند.
چاره ای به غیر از همراهی اش نداشتم. دل شکسته تر از آن بودم که به جای نگریستن به آنچه پیش رو داشتم به عقب برگردم و حاطره هایم را همراه با خشم و کینه هایم در روغنِ داغ ، بر روی آتش شعله ور اجاق، بریان کنم و قلبم را به آتش کشم.
نمی توانستم از هدف دور شوم و قبل از رسوا ساختن سامان از پا بنشینم. چه بسا داریوش می توانست در رسیدن به مقصود یاری ام کند. این بار نتوانستم از نگریستن به وی پرهیز کنم. نیم رخش در مقابلم بود و زیر چشمی داشت نگاهم می کرد.
ابروان پیوسته ،چون چتری بر روی دیدگان قهوه ای سوخته اش سایه افکنده بود، پوست سبزه صورتش تیره تر از قبل به نظر می رسید . جوان لاغر اندامی که حلقه نامزدی را به انگشتم کرد، چهارشانه و درشت هیکل شده بود. در حالت مردانه و جذاب چهره اش به زحمت می شد نقشی از تصویر تکامل نیافته نوجوانی اش را یافت.
معلوم نبود چشم به جاده مقابل دارد یا به من، چون به راحتی افکارم را در سکوت حزن انگیزم خواند و پرسید:
- چیه؟ به نظرت خیلی تغییر کردم؟
- نه چندان، ولی خب تا حدی پخته و جاافتاده شدی.
در لبخندش غم بود، لبخندی که هزاران معنا و هزاران تفسیر داشت. هنوز هم نمی دانست چرا گناه ناکرده محکوم به مجازات شد و رویاهای شیرینیش را در ویرانه آرزوهایش به خاک سپرد.
چشم از جاده برداشت و به من خیره شد، انگار او هم در چهره تغییر شکل یافته زنانه ام با ابروان باریک و آرایش صورت و لبها به دنبال تصویر نوجوانی ام که دلباخته اش بود،می گشت. بالاخره به خود امد، پوزخندی زد و گفت:
- نگو که پیر شدم، چون هنوز اول جوانی ام است. تو خلی فرق کردی. درست است زیباتر شدی، اما من آن حالت معصوم و ساده دخترانه ات را بیشتر دوست داشتم.
بغضم ترکید و اشکهایم سرازیر شد. با تعجب نگاه خیره اش را به صورتم دوخت و پرسید:
- داری گریه می کنی، چرا؟ نکند درد پایت بیشتر شده؟
سر تکان دادم و گفتم:
- نه این حرفها نیست.
- پس موضوع چیست؟ اصلا بگو ببینم کجا می خواهی بروی؟ این موقع صبح توی این هوای سرد و یخبندان ، با این ساکِ سفر یک کمی عجیب و غیر عادی به نظر می رسی. راست بگو رکسانا، چرا این قدر پریشانی ، اتفاقی افتاده؟
صدایم خفه و گرفته بود:
- می خواهم بروم زنجان. داشتم می رفتم ایستگاه راه آهن که سوار قطار شوم ، ولی فکر می کنم دیگر بی فایده است و به موقع به آنجا نخواهم رسید.
- زنجان برای چه! تو آنجا چه کار داری؟
- سامان در وزارت راه کار می کند و اکثر اوقات محل ماموریتش آنجاست.
- خب مامورین او چه ربطی به رفتن تو دارد؟ ماندانا کجاست؟ از عمه ناهید شنیدم که یک دختر به نام ماندانا داری.
- گذاشتمیش پیش خانجون. لابد از عمه ناهید این را هم شنیده ای که عزیز چون نذر دارد هر سال زمانِ تولد امام رضا با رودابه در صحن حرم باشند. امسال هم با بابک به مشهد رفته اند. عزیز شانس آورده که شوهر آزیتا مشهدی ست و انها آنجا زندگی می کنند.
- نه این را نمی دانستم. من فقط در مورد تو ازش سوال می کنم نه در مورد همه فامیل. وقتی می شنوم سعادتمندی و از زندگی ات راضی هستی احساس آرامش می کنم. دلیلی ندارد اگر ما قسمت هم نبودیم، آرزوی خوشبختی ات را نداشته باشم . شنیده ام پدرشوهرت کارخانه دار است و پولش از پارو بالا می رود.
آهی کشید و هق هق کنان گفتم:
- به نظر تو من خوشبختم؟
- مگر نیستی ؟ عمه ناهید می گفت شوهر خوب و سر به راهی داری.
- تا دیروز خودم هم همین فکر را می کردم، ولی حالا دیگر نه.
فشار پایش بر روی پدال گاز کند شد و از سرعت اتومبیل کاست. سپس با لحنی آمیخته با حیرت پرسید:
- چرا؟ مگر دیروز چه اتفاقی افتاده؟
با دست آسیب دیده ام که هنوز دردناک بود، آن نامه کذایی را بیرون آوردم و گفتم:
- اگر یک جایی پارک کنی و این نامه را بخوانی ، شاید بفهمی دردم چیست.
بدون معطلی اتومبیل را در حاشیه کناری جاده قدیم شمیران پارک کرد. سپس نامه را گشود و سررم خواندنش شد.
گیج و سر درگم نگاهش می کردم. نمی دانستم کار درستی می کنم یا نه. شاید اولین اشتباهم نشستن در کنار مردی بود که خانواده اش از طرف پدر و مادرم طرد شده بودند و دومین اشتباهم برملاساختن رازی که دلیل شکستِ من در انتخاب شریک زندگی ام بود
انتظار داشتم لبخند پیروزی را بر روی لبانش عیان ببینم، اما چهره اش گرفته و پیشانی اش پرچین بود.
خواندن نامه را به پایان رساند و دوباره به مرور آن پرداخت. سچس با خشم و غضبی آشکار درست مانند ین که شیئی مزاحم را از خود می راند آن را بر روی صندلی اتومبیل نهاد. صدایش گرفته بود و کلمات به زحمت از میان لبانش خارج می شد.
- بی شرفِ پست. دعا کن که به چنگت نیاورم ، وگرنه می کشمت. مرا بگو که خیال می کردم لااقل تو خوشبختی. آخر چطور ممکن است مردی با داشتن زنی مثل تو باز هم به دنبال هوسرانی برود. مگر این که کور باشد و فرق بین جواهر اصل و بدل را نداند. اگر هدفت تعقیب آنهاست، از کجا می دانی به کجا رفته اند؟ در نامه اشاره ای به محل فرارشان نشده.
صدایم در گلو گره خورده بود و نمی توانستم خارجش کنم. منتظر پاسخم نشد و ادامه داد:
- بعید می دانم به آنجا رفته باشند. سامان باید خیلی احمق باشد که سند بی شرفی اش را با خود به محل کارش ببرد. جای دیگری به نظرت نمی رسد که احتمال پنهان شدنشان در آنجا برود؟
فقط به علامت نفی سر تکان دادم. در تمام مدت زندگی مشترکمان حتی یک لحظه هم به این فکر نیفتادم زاغ سیاهش را چوب بزنم و به فکر یافتن مدرکی برای اثبات بی وفایی اش باشم. آن قدر در ظاهر خود را واله و شیدا نشان می داد که امکان نداشت باور کنم زیر سرش بلند شده.
دوباره صدای داریوش را شنیدم که می گفت:
- در هر صورت از این لحظه به بعد من در اختیار تو هستم. هر کجای دنیا را که نشان باهات می آیم . هر جا که باشد پیدایش می کنم و بهش می فهمانم که خیانت به زنش چه مزه ای دارد.
بالاخره صدایم را از قید آن گره مزاحم رها ساختم و گفتم:
- نه،نه نمی گذارم تو درگیر این ماجرا شوی . این مساله به من ارتباط دارد نه به تو.

من تو هستم و نمی توانی از خود جدایم بدانی. از زمان کودکی همیشه حامی ات بودم و بعد از این هم خواهم بود. مبادا این تصور غلط را داشته باشی که هدفم از تعقیبش این است که از قید او برهانمت و از ان خود کنم. گر چه هنوز هم مانند گذشته برایم عزیزی، ولی من سامان نیستم که بخواهم به حریم عشقی ممنوع تجاوز کنم. آن حسی که واردت کرد نامه را نشانِ من بدهی، نه کس دیگری ، همان حسی بود که در زمانِ کودکی وقتی کسی باعث آزارت می شد، به من پناه می بردی تا حقِ آن کسی را که به خود اجازه داده اذیتت کند، کفِ دستش بگذارم . گریه نکن حیف از آن چشمهای قشنگت است که پر آب شود. ما به قطار نمی رسیم. با وجود این که می ترسم در بین راه گرفتار برف و کولاک شویم، هر طور شده با ماشین خودم تو را به زنجان می برم. هر چند مطمئنم غیرممکن است آنجا پیدایشان کنیم، ولی برای شروع تعقیب جای دیگری به نظرم نمی رسد.
- من ان نامه را به این قصد نشانت ندادم که وادارت کنم همراهم بیایی. این مشکل من است و با دست خودم باید حل شود. تنها خواهشی که ازت دارم این است که مرا به گاراژ شمس العماره برسانی تا از انجا با اتوبوس به این سفر بروم.
زیر بار نرفت. چندین با به علامت اعتراض سر تکان داد و با لحن مصممی گفت:
- حالا که مرا وارد این ماجرا کردی ،نمی توانی ازم بخواهی که کنار بکشم. من از اول تا آخرش باهات هستم. راه این تعقیب دراز است. فکر نکن به این سادگی ها به مقصود خواهی رسید.
- پس کار و زندگی خودت چی،لابد الان داشتی جایی می رفتی و من مزاحم کارت شدم. به خانواده ات چه جوابی می دهی؟
- من خانواده ای ندارم که بخواهم به آنها حساب پس بدهم. محلِ کارم قزوین است . آخر هفته برای دیدن پدر و مادرم به تهران امده بودم و قبل از دیدن تو قصد داشتم برگردم قزوین.
- پس فقط تا همانجا همراهت می آیم . از انجا به بعد وسیله ای برای ادامه سفر برایم پیدا کن.
لب ورچید و گفت:
- این یکی دیگر به خودم مربوط است و تو نمی توانی برایم تکلیف معین کنی. من رفیق نیمه راه نیستم رکسانا، از اول هم نبودم. بگذریم الان موقعیت مناسب نیست که من هم سرِ درد دلم را باز کنم، رساتی دست و پایت چطور است. هنوز درد می کند یا نه؟
- راستش را بخواهی فراموشش کرده بودم. درد زمین خوردن قابل تحمل است ، اما دردی که به دل می نشیند درمان پذیر نیست. به قول شاعر :
خِلد گر به پا خاری آسان برآید
چه سازم به خاری که بر دل نشیند
با لحنی آمیخته با دلسوزی گفت:
- حالا وقت این حرفها نیست. به نظر خسته می آیی.زیر چشمهایت گود افتاده معلوم می شود دیشب خوب آرامی نداشتی.
- خواب آرام ! اصلا نتوانستم بخوابم.
- پس سرت را به پشتی صندلی تکیه بده، چشمهایت را روی هم بگذار و سعی کن بخوابی.

پلک چشمهایم را بر روی هم خواباندم و پس از چند سال گریز از آنچه پشت سر نهاده بودم به گذشته برگشتم و خاطره هایی را که از اندیشیدن به آنها پروا داشتم به یاد آوردم. از همان دوران کودکي يا به قول قديمي ها زمان تولد ناف مرا به نام پسرعمويم داريوش بريده بودند.
بچه که بودم مفهوم اين جمله را نميفهميدم و در موقع شنيدنش از زباناطرافيان از داريوش متنفر مي شدم که باعث بريدن نافم شده و دست بر روي شکمم مي گذاشتم تا مطمئن شوم جراحتي بر رويش نيست.
خانه ما در خيابان حقوقي اول جاده قديم شميران ديوار به ديوار هم بود و هر وقت روي ايوان مي ايستادم به راحتي مي توانستم حياط منزل آنها را تماشا کنم.
مادرم و زن عمو عذرا دختر خاله بودند و همين مساله باعث نزديکي بيشتر دو خانواده به مي شد.
امکان نداشت غذايي در منزل يکي از اين دونفر پخته شود و ظرفي از آن به خانه ديگري پيشکش نشود.
اواخر تابستان در حياط اجاق مي زدند و به کمک هم سرگرم پخت رب گوجه فرنگي مي شدند و به محض فراغت از اين کار زمان ترشي گذاشتن و خشک کردن سبزي فرا مي رسيد.
زير زمين هر دو خانه محل بازي بچه ها بود. داريوش که از همه ما بزرگتر بود مي کوشيد تا بقيه را تحت تسلط خود داشته باشد و رهبر گروه شود.
دربازيهاي دسته جمعي ناجوانمردانه و بي دليل مرا برنده اعلام مي کرد و اين مساله باعث حس تحريک حسادت خواهرم آزيتا و دختر عمويم شيرين مي شد و اتش خشم برادرم بابک را که يک سال از داريئش کوچکتر بود بر مي انگيخت.
خاک گلدانهاي ياس و شمعداني از دستم خلاصي نداشتند.همين که چشم بزرگترها را دور مي ديدم هوس خوردنشان دهانم را اب مي انداخت.مشتي از ان بر مي داشتم و به طرف دهانم ميبردم. اکثر اوقات داريوش که هميشه چهار چشمي مواظبم بود خود را به من مي رساند و با خشم ان را از دستم مي گرفتو تشر زنان مي گفت:
-مگه نميدوني اين خاک ها پر از مرض و ميکروبه.تاحالا کجا ديدي کسي خاک بخوره.
آن موقع شش سال داشتم و او نه سال هنوز احساس عشق و دوست داشتن برايمان نامفهوم بود اما کششي که وي را به سوي من مي کشاند و لذتي که از توجه اش به خود مي بردم بي آن که نامي بشود بر آن گذاشت خود نوعي بيان احساس بود.
وقتي که در باغچه خانه به دنبال پروانه هاي قرمز پر طلايي مي کردم و از اين که نميتوانستم يکي از انها را بگيرم به گريه مي افتادم. براي دلجويي ام به شکارشان مي پرداخت و هر کدام را که به چنگ مي اورد در کف دستم فرار مي داد و مي گفت:
-بيا بگيرش ماله تو.
آزيتا دوسال از من کوچکتر بود لب ورميچيد وبا ترشرويي مي گفت:
-چرا همه چيزهاي خوب مال رکساناستپس من چي؟يکي هم واسه من بگير.
داريوش با بي حوصلگي شانه بالا مي افکند و پاسخ مي داد:
-الان ديگه خسته شدم باشه براي يه وقت ديگه.
ان موقع بود که آزيتا دلخور مي شد. غم زده بر روي ايوان ماتم مي گرفت و در حالي که شيريني آب نبات چوبي را بر روي لبانش مي ليسيد سايه اي از اندوه بر روي پلک چشمهاي سياهش مي کشيد.
آرزوي بزرگ شذن يم روياي بچه گانه بود رويايي که شب و روز فکرم را به خود مشغول مي کرد.
مامان بازي با عروسکهاي پارچه اي بدشکلي که زن عموعذرا بريمان درست مي کرد روياهاي دور و دراز و پرشور حال فصل شباب را که مي پنداشتم در راه است به تصوير مي کشيد ور اين رويا ها هميشه داريوش نقش اول به عهده داشت.
حسادت آزيتا کار را به جايي رساند که باقيچي خياطي عزيز به جان عروسک پارچه اي ام افتاد و پس از تکه پاره کردن دست و پايش هر تکه اش را به گوشه اي افکند.
به ديدن لاشه اسباب بازي محبوبم در حالي که گريه امانم نميداد تا به مقابله به بمثل برخيزم داريوش به دادم رسيد و پوست صورتي رنگ گونه آزيتا را با سيلي سرخ کرد وگفت:
-کارتوست مي دونم حسوديي بته.
رگ غيرت برادرم هشت ساله ام بابک به جوش آمد وبه طرفداري از خواهر کتک خورده اش با دايوش گلاويز شد.

مشابه اين صحنه هر روز تکرار مي شد. روزي نبود که خون از دماغ يکي از بچه ها نيايد و دست و پاي آن ديگري زخمي نشود. واي به روزي که پسرهاي شيطان عمه ناهيد هم به اين جمع اضافه مي شدند.
فقط يک لحظه غفلت عزيز و زن عمو عذرا کافي بود تا پسرها با مشت و لگد به جان هم بيفتند و دختر ها گيس همديگر را بکشند. قهر ها آني بود وآشتي را در پي داشت.
کم کم روياي بزرگ شدن داشت تحقق مي يافت. قد مي کشيدم و اندام يک سره و بدون ب





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: آشپز آنلاین]
[مشاهده در: www.ashpazonline.com]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 4242]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب




-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن