تور لحظه آخری
امروز : پنجشنبه ، 6 اردیبهشت 1403    احادیث و روایات:  امام علی (ع):بر زبان مؤمن نورى (الهى) است و درخشان و برزبان منافق شيطانى است كه سخن مى گويد.
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

بلومبارد

تبلیغات متنی

تریدینگ ویو

خرید اکانت اسپاتیفای

کاشت ابرو

لمینت دندان

ونداد کولر

لیست قیمت گوشی شیائومی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

دانلود سریال سووشون

دانلود فیلم

ناب مووی

تعمیر کاتالیزور

تعمیر گیربکس اتوماتیک

دیزل ژنراتور موتور سازان

سرور اختصاصی ایران

سایت ایمالز

تور دبی

سایبان ماشین

جملات زیبا

دزدگیر منزل

ماربل شیت

تشریفات روناک

آموزش آرایشگری رایگان

طراحی سایت تهران سایت

آموزشگاه زبان

اجاره سند در شیراز

ترازوی آزمایشگاهی

رنگ استخری

فروش اقساطی کوییک

راهبند تبریز

ترازوی آزمایشگاهی

قطعات لیفتراک

وکیل تبریز

خرید اجاق گاز رومیزی

آموزش ارز دیجیتال در تهران

شاپیفای چیست

فروش اقساطی ایران خودرو

واردات از چین

قیمت نردبان تاشو

وکیل کرج

تعمیرات مک بوک

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

سیسمونی نوزاد

پراپ تریدینگ معتبر ایرانی

نهال گردو

صنعت نواز

پیچ و مهره

خرید اکانت اسپاتیفای

صنعت نواز

لوله پلی اتیلن

کرم ضد آفتاب لاکچری کوین SPF50

دانلود آهنگ

طراحی کاتالوگ فوری

واردات از چین

اجاره کولر

دفتر شکرگزاری

تسکین فوری درد بواسیر

دانلود کتاب صوتی

تعمیرات مک بوک

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1797951212




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

عشقی به لطافت باران( نسرین قدیری ) : داستانهای ایرانی و خارجی


واضح آرشیو وب فارسی:آشپز آنلاین: سلام دوستان عزیزم رمانی که می خوام شروع کنم یکی از زیباترین رمانهایی که خوندم امیدوارم لذت ببرین

نام کتاب : عشقی به لطافت باران
نویسنده : نسرین قدیري
فصل اول
باغ حسام چشم اندازي بسیار زیبا یی داشت و با وجود نزدیکی به میدان تجریش ،از آب و هواي دگرگونه اي
برخوردار بود .باغ در سراشیبی یکی از خیابان هاي فرعی دربند،در جعفر آباد واقع بود .سراسر ضلع جنوبی ان
مجاور رودخانه ي بزرگ و عمیق میان سعد آباد و جعفر آباد قرار داشت .نسیمی که از کوههاي شمال می وزید ،درمیان برگهاي درختان انبوه می پیچید و همراه با خنکی و صداي زمزمه ي همیشگی آب رود خانه ، هواي مطبوع ودلپذیري را به ویزه در تابستانها براي اهالی باغ به ارمغان می آورد .طبیعی است که زمستانها هم هوایی سردتر بایخبندان بیشتري در باغ حکمفرما بود
حسام شریفی ،با وجود کار و مشغله ي فراوانی که داشت ساعتهاي متمادي همراه با باغبانش در باغ بزرگ منزلش می پلکید و به گلها و گیاهان مورد علاقه اش رسیدگی می کرد . او این باغ را با تمام درختان سرسبز و تنومندش و با تمام گلهاي زیبا و عطر آگینش می پرستید و به آن عشق می ورزید . در وسط باغ عمارت اصلی قرار داشت که ساختمانی بزرگ و مجهز بود .دو سالن پذیرایی وسیع و مجاور هم که با پله هاي مفروش و پهن به اتاق خوابهاي بسیار شیک و متعدد که همگی چشم اندازهاي قشنگی داشتند ،ختم می شد .مبلمان استیل فرانسوي همراه با لوسترها و تابلو هاي گرانقیمت خارجی و پرده هاي تور و مخمل والان دار به این ساختمان بزرگ و شیک جلوه و شکوه ویزه اي داده بود.در تمام گوشه و کنار سالن پذیرایی آبازورهاي خارجی و مجسمه هاي برنز خود نمایی میکردند. چندین قفسه و بوفه هاي ظریف فرانسوي و نیز قالی هاي ریز بافت ایرانی ، زیبایی و تجمل ساختمان را تکامل می بخشید ند. روبروي در بزرگ پذیرایی ،بالاي شومینه ،تابلو ي بزرگ و بسیار زیبایی حاصل دسترنج یکی از نقاشان معروف ایرانی قرار داشت که نیمتنه ي زن جوان و بی اندازه خوش سیمایی را که راست و استوار نشسته بود و با چشمان متکبر و مخمور به روبرو نگاه می کرد ، نشان می داد .زنی که با گیسوان مشکی پرتاب و لباس دانتل مشکی با چنان ناز و غرور در تابلو خودنمایی می کرد ،مه بانو همسر حسام و مادر سه فرزند او بود. حسام بیش از هر چیز و هر کس،حتی بیش از فرزندانش و باغ و درختانش ،عاشق و شیداي همسرش بود . او سالها پیش با مه بانو ازدواج کرده بود و با وجود سه فرزند پی در پی ،همچنان عاشق و شیفته ي مه بانو باقی مانده بود و او را از دل و جان بیشتر دوست می داشت .هر کاري که می کرد و هر عملی که انجام می داد براي جلب رضایت بیشتر و دیدن لبخند زیباي همسرش بود .آن گذشت و فداکاري را که در مورد همسرش به خرج می داد ،در مورد هیچ کس نداشت .همه او را زن ذلیل و بازیچه ي دست مه بانو می دانستند و او،با وجود طعنه ها و کنایه هاي که ازگوشه و کنار به گوشش می رسید ،خم به ابرو نمی آورد ،همچنان کمر به خدمت زنش بسته بود و نمی گذاشتکه،به قول معروف ، اب در دل او تکان بخورد . بخصوص در این روز ها که آنان صاحب سومین فرزند شده بودند ومه بانو چند روز پیش از بیمارستان مر خص گشته بود و دوران نقاهت خود را می گذراند.
آن روز صبح حسام بعد از اینکه از خواب برخواست و ساعتی در میان گلها و گیاهان دلخواهش سپري می کرد ،با
چند شاخه رز شاداب و خوش رنگ که خودش انتخاب کرده بود و چیده بود ،وارد اتاق خواب همسرش شد.
مه بانو از خواب بیدار شده اما هنوز فرزندش در خواب بود،با دیدن قیافه ي بشاش ش
وهرش و گلهاي زیبایی که در
دست او بود ،لبخندي زورکی زد و گفت:آه حسام ،مرسی ، چه گلهاي قشنگی.
حسام آهسته جلو آمد ،پیشانی زنش را بوسید و گفت:قربون اون چشمهاي قشنگت برم باز هم که اخم کردي ،خدا را خوش نمیاد ناشکري کنی و زندگی را به من بیچاره تلخ کنی.
مه بانو لب ورچید ؛چشمهاي درشت و قشنگش پر از اشک شد و حرفی نزد .او براي پنهان کردن اشکهایش ،صورت خود زا به سوي دیگر چرخاند و به منظره ي قشنگی چشم دوخت که از پنجره ي اتاقش پیدا بود.
حسام ،با صبر و بردباري همیشگیش پرسید:مه بانو جان صبحانه چی دوست داري برات بیارن؟می خواي دستور
بدم چندتا تخم مرغ رسمی و کره ي محلی برات نیمرو کننکه قوت بگیري یا چیز دیگه اي دوست داري؟
مه بانو که از سماجت همسرش نازاضی به نظر می رسید ،پاسخ داد:هیچی ،هیچی میل ندارم.خودت می دونی که
چاق شدم،اون وقت همش نیمرو وکره برام تجویز میکنی.
حسام در کنار او بر لبه ي تخت نشست و،در حالی که با محبت به صورت سپید و زیباي زنش نگاه می کرد
گفت:باشه ،پس دست کم یک لیوان آب میوه بخور باشه؟
مه بانو سکوت کرد و حسام فوري دستور داد براي او آب میوه بیاورند وبعد در حالی که با سلیقه ي خاصی گلها را
در گلدان می چید پرسید :خب مه بانو جان ،آخرش نگفتی اسم پسرمان رو چی بزاریم؟
مه بانو دوباره بغض کرد وهمچنان که با خشم به شوهرش چشم دوخته بود ،گفت:صد بار بهت گفتم اگه بچه ي
سومم دختر بود اسمش را میگذارم زهرا ،آخه نذر کرده بودم که خدا یک دختر به من بده،نه یک پسر دیگه!و پس
از گفتن این جمله گریه را سر داد.
حسام که از ناشکري زنش دلخور شده بود و از خشم خدا می ترسید گفت:آخه زن،بس کن ،زشته ،آخرش یک
بلایی سرمون میادها.دختر وپسر نداره که!همه آرزو دارن صاحب هفت تا پسر بشن ،اما یک دختر نداشته باشن
!حالا تو هی گریه کن که چرا بچه مون دختر نشده!
مه بانو پاسخی نداد وآب میوه اش را آرام آرام نوشید .پسر بزرگ او ده ساله و دومین پسرش هشت ساله بود.او
تصمیم نداشت فرزند دیگري به دنیا بیاورد ،اما به اصرار شوهرش و علاقه ي خودش که دختري را داشته باشد ،بار دیگر حامله شد .اما باز هم پسر زاییده بود.واقعیت این بود که از زمانی که نرگس کارگر منزل دخترش مرجانه را به دنیا آورده بود ،زیبایی و قشنگی دخترك،هوش و حواس مه بانو را برده بود و او هوس داشتن دختر کوچکی را کرده بود که مال خودش باشد و او را به دلخواه خودش تربیت کند و با وجود این ،مه بانو مدتهاي مدید مرجانه را نزد خودش می خواند و از مصاحبت با او لذت می برد .مرجانه اکنون سه ساله شده بود .او سومین فرزند نرگس
بود.نرگس و شوهرش عباس چندین سال بود که به عنوان سرایدار و کارگر منزل حسام به کار مشغول بودند .آنان
دو دختر دیگر نیز داشتند اما هیچ کدام از زیبایی چشمگیر و جاذبه ي دختر کوچکشان مرجانه بر خوردار
نبودند.هر شخص بیگانه اي که وارد منزل حسام می شد و چشمش به دختر عباس می افتاد ،بی اختیار لب به
تحسین می گشود و محو زیبایی نادر دخترك می گردید .نرگس و عباس از اینکه دختر کوچکشان مورد توجه خانم خانه قرار گرفته بود و بیشتر اوقاتش را در منزل ارباب به سر می برد ،بسیار خشنود و راضی به نظر می رسیدند.
مه بانو همچنان در فکر بود که صداي زنگ خانه به گوشش رسید .حسام با عجله از جا بلند شد و گفت:مثل اینکه خواهرت اینها اومدن .مه بانو جان ،تو را خدا اشکاتو ،پاك کن ،دست کم جلو خواهرت و شوهرش قیافه ي ماتم زده به خودت نگیر.
حدس حسام درست بود .خواهر بزرگ مه بانو ،دلارام با دبدبه و کبکبه ي همیشگی خود وارد منزل شد و شت سر
او و شوهر و دخترش ،در حالی که سبد گل بزرگ و زیبایی را حمل می کردند ،به داخل آمدند ،حسام براي خوش
آمد گویی جلو دوید و عباس سبد گل را از انان گرفت.وقتی وارد اتاق شدند ،چهره ي مه بانو گشاده و خندان بود
.حسام نفسی از سر آسودگی کشید و از ته دل خوشحال شد .شوهر خواهر مه بانو یا به عبارتی با جناق حسام
،آقاي بهبودي که قد بلند وسر تاس داشت سلام کرد و تبریک گفت .حسام براي با جناق بزرگش احترام خاصی
قایل بود . او در نخست وزیري شغلی مهم وحساس داشت .او اغلب کارهایش محرمانه بود و بیشتر اوقاتش را در
خارج از کشور سپري می کرد.
کتابخانه نودهشتیا عشقی به لطافت باران - نسرین قدی٥
اوپس ا ز دقایقی همسرش را با مه بانو تنها گذاشت و همراه حسام به درون باغ رفت.دلارام خواهر بزرگ مه بانو به
محض رفتن شوهرش،رو به مه بانو کرد و گفت:دوباره تا به همدیگر رسیدن ،دست همدیگر را گرفتن و رفتن ،عینهودو تا پسر بچه.
مه بانو لبخندي زد و گفت:عیبی نداره ،بهتر ، اگه مثل شوهر پري و شهین ،همیشه با همدیگر دعوا داشتن و به
خون هم تشنه بودن ،خوب بود ؟
دلارام پاسخی نداد ،اما به دخترش طناز رو کرد و گفت:مادر جون ، بدو برو به نرگس بگو یه کمی اسپند دود کنه ،می ترسم این خاله ي خوشکل و تازه زاي تو را چشم بزنن.سپس جلو رفت و در کنار خواهرش بر روي لبه ي تخت نشست .نگاهی تحسین آمیز به او انداخت و گفت:اگه قرار شد فامیلهاي شوهرت به دیدنت بیان ،چند تا دونه اسپند زیر تشک و بالشت قایم کن .الهی هر کی چشم بد داره ، کور بشه.
مه بانو پشت چشمی نازك کرد و گفت اتفاقا قراره امروز سرو کله شون پیدا بشه. هر چند من بدي ازشون ندیدم
،خوب نمی دونم چرا باهشون احساس راحتی نمی کنم.
در این هنگام طناز به همراه نرگس که منقل طلایی رنگی در دست داشت و از آن دود و بوي اسپند و کندر می آمد،وارد شدند .نرگس سلام کرد . بلند بالا و لاغر اندام بود . دستهایش بر اثر کار کردن زیاد زمخت شده بود .صورت مهربانی داشت و چشمهاي درشت و قهوه اي رنگش همیشه به پایین بود و هرگزبه صورت کسی خیره نمیشد،حتی هنگام حرف زدن هاي رودررو بی اختیار نگاهش را از شخص مقابل می دزدید ؛این عادت همیشگی او بود.روسري بزرگی گیسوان بلند وبافته اش را پنهان کرده بود .پیراهن ساده اي پوشیده بودبا آستینهاي بلند و یقه ي بسته.همیشه شلوار بلندي به پا داشت و این امر دلخوري مه بانو را سبب می شد.با لبخند همیشگیش منقل را نزدیک مه بانو برد و زیر لب قل هوالله واحد خواند.مه بانو از دود زیاد اسپند به سرفه افتاد و با اخم و ترشرویی گفت:آه ،نرگس،بسه دیگه،از بس دود راه انداختی خفه شدم.کتابخانه نودهشتیا عشقی به لطافت باران

دلارام ،بی توجه به سرفه هاي خواهرش ،گفت:راستی مه بانو تاریخ عقد طناز هم معلوم شد به امید خدا تا یک ماه
دیگه میره سر خونه و زندگیش.
طناز خندید و در حالی که کنار مه بانو می نشست ،با خوشحالی پرسید:خاله جون تا اون وقت که حالت خوب
میشه،مگه نه؟می تونی توي عقدو عروسی شرکت کنی؟
دلارام منتظر پاسخ خواهرش نشد و اضافه کرد:معلومه که می تونه.حالا کو تا یک ماه دیگه.
سه زن مشغول گفت وگو درباره ي چگونگی و چندو چون عروسی شدندو مه بانو دلخوري دقایق بیش را بکلی از
یاد برد.
اما در باغ ،زیر آلاچیق گفت وگوي حسام و اقاي بهبودي ربطی به عروسی طناز نداشت..بهار بودو گرماي مطبوعی
همراه با بوي گلها در سراسر باغ احساس میشد.صداي زمزمه ي آب در جوي میان درختان جاري بود،همراه با
نسیم ملایمی که می وزید ،دلچسب و مطبوع می نمود.
حسام در حالی که گیلاس باجناقش را با دقت از یخ و مشروب پر می کرد،آرام پرسید:پس گفتی حال پیرمرد خوب نیست و معلوم نیست که امروزش به فردا برسه،هان؟
بهبودي سر تکان داد و در حالی که لیوانش را برمی داشت گفت:آره دیروز که دیدمش رنگ به رو نداشت و مرتب
هن وهن می کرد.البته دلارام خوشش نمی آدکه واقعیت رو قبول کنه،اما من که گمان نمی کنم تا یک هفته دیگه بیشتر زنده بمونه.ظاهرش که این طور نشون می ده.
لبخندي بر لبهاي حسام نشست و گفت:بهبودي جان ،بابا راد باید با تمام پولها و اموالش خداحافظی کنه وبره!طفلی چطوري دلش می آد این کار رو بکنه؟و سپس خنده ي بلندي سر داد.
بهبودي که پشت سرش را می خاراند،پاسخ داد:دیگه حسام جان،همانطور که می دونی،اجل هر وقت که دلش
بخواد بیاد،بی خبر می آدو می ره.تازه پیرمرد به اندازه ي کافی عمر کرده و بیشتر از حد خودش عیاشی و خوشی
کرده،دیگه بسشه!محمود راد ،پدر زن حسام و بهبودي ،پیرمردي بود هشتاد ساله با ثروت کلان که حاصل خدمت
چندین ساله اش در دستگاه هاي دولتی بود.شخصی بود بانفوذ و پرقدرت،که با بیشتر بزرگان و ثروتمندان زمان
خودش حشر ونشرداشت.وي به جز مه بانو ودلارام پسري داشت که مقیم یکی از کشورهاي اروپایی بودو اکثر
اوقات در خارج از ایران به سر می بردو حسام و بهبودي او را موجودي مفت خور ولا ابالی می دانستند که جز تلف
کردن واز بین بردن مال پدر ،هنر دیگري نداشت.
حسام در حالی که مشروب لیوانش را جرعه جرعه می نوشید ،به آرامی پرسید:ببینم بهبودي جان ،راجع به سرمایه گذاري جدید با پیرمرد صحبت کردي یا نه؟
بهبودي لبخند حاکی از پیروزي زدوگفت:معلومه که صحبت کردم .خیال کردي دیروز از صبح کاروزندگی را ول
کردم براي چی؟ازبس توي گوش باباراد خوندم،آخرش راضی شده که نصف پول سرمایه گذاري را پرداخت
کنه،نصف دیگرش هم قراره من وتو بپردازیم.
خنده ي خوشحالی لبهاي حسام را از هم گشود.اونگاه ستایش آمیزي به باجناقش کردو گفت:بهبودي جان باورکن
دست چرچیل را از پشت بستی.چطورتونستیپیرمرد رو راضی به پرداخت این پول کلان بکنی؟
بهبودي با غرور پاسخ داد:تاتنورداغه باید خمیر رو چسبوند.فردا پس فرداست که پدرزنت عمرش رو بده به منو
تو.اون وقت دیگه دستمون از اون همه پول با آورده کوتاه می شه.پسر تنبل وبی کارش می آد،همه رو جمع می کنه و میبره.زن من وتو هم سهم ناچیزي می برن که چیزیش به من وتو نمی رسه.و ساکت شدو به نقطه اي نامعلوم چشم دوخت.
حسام با کنجکاوي پرسید:ببینم مشکلی پیش اومد؟
بهبودي پاسخ داد :مشکل که نه،اما خب،همون طور که می دونی،نباید بی گدار به آب بزنیم .هرطور که شده باید
قبل از عقد قرار داد چکها رو ازش بگیریم.اگر پاي اون وکیل فلان فلان شده اش درکار نبود،خیلی راحت می شد
٨سر پیرمرد رو کلاه گذاشت،چون حواسش اصلا درست کار نمی کنه و دایم چرت وپرت میگه.
حسام دوباره خندید وگفت:اونش با من،سروکیل رو چنان گرم کنم که نفهمه کی شبش روز می شه،به شرطی که توهم فرصت رو از دست ندي.
بهبودي گفت:نه حسام جان به این سادگیها هم نیست.اون بدون اجازه وکیلش آب نمی خوره.
حسام با امیدواري پاسخ داد:امتحانش که ضرر نداره؛مگه نمیگی حواسش درست و حسابی کار نمی کنه؟یک روز
اونو بردار ببرش خارج شهر ،براش بساطی جور کن و همون جا چکها را ازش بگیر.من هم سر وکیلش رو گرم میکنم و نمگذارم بویی ببره.
رشته ي سخن با ورود مه بانو و دلارام قطع شد.پسرنوزاد حسام در آغوش خاله اش بودوبهبودي،به محض دیدن
او،از جایش بلند شدو بچه را در آغوش گرفت و با او شروع به خوش وبش کرد.اما هوش وحواس حسام جاي دیگري بود.اگر نقشه شان می گرفت ومی توانستند بابا رادرا به سرمایه گذاري جدیدشان راضی بکنند،او به یکی از
آرزوهاي زندگیش که احداث یک مجتمع بزرگ کشت وصنعت بود ،می رسید.حسام بسیاري شبهارا فکر کرده و
نخوابیده بود .او به هکتارها زمین حاصلخیز و دست نخورده می اندیشیدکه در اطراف ورامین خوابیده بودو کسی
به فکر بهره برداري از آنها نبود .جالب توجه این که زمینها هم به بابا راد تعلق داشت.اما حسام و بهبودي با زرنگی
تمام توانسته بودند،با کمک همسرانشان ،این زمین بکر و غنی را با ارزانترین قیمت از چنگ پدرزنشان در
آورند.وکیل محمود راد خیلی سعی کرد که جلو این معامله را بگیرد ،اما چون زمینها به اسم مه بانو و دلارام
خریداري میشد ،پیرمرد در این مورد مشکلی نمی دید وآن را متعلق به دخترهایش می دانست.حسام بارهاروي
زمینها راه می رفت،خاك آن را آزمایش می کرد ،می بویید و از تماس با آن لذت می برد .او می دانست که حفر
چندین چاه و آبیاري زمینها ،با تجربه و علاقه اي که به این کار دارد،می تواند آن را به یکی از بزرگترین مجتمع
هاي کشت و صنعت تبدیل کند .بخصوص که سرمایه را هم محمود راد می پرداخت.حسام و بهبودي مفت و مسلم٩صاحب میلیونها میلیون ثروت بادآورده می شدند،به اضافه ي اینکه حسام از انجام آن لذت می بردو کار کشاورزي
را،حتی بیش از شغل خودش دوست داشت و به آن عشق می ورزید.
حسام شغل مهمی داشت و رییس دفتریکی از والاحضرتها و مورد اعتماد او بود .اوبه عنوان نماینده اي کارآمد و
مجرب در بیشتر معاملات خارجی شرکت می کرد و چون به دو زبان خارجی تسلط داشت،خیلی راحت از پس انجام دادن امور معاملاتی و ثبت قرارداد و غیره بر می آمد.اما عطش او براي به چنگ آوردن ثروت و پول تمامی
نداشت.هرچه بیشتر به دست می آورد ،تشنه تر می شدو دنبال طرحی یا نقشه اي بود که باز هم بر میزان ثروت بی کرانش ،بیفزاید.وي،در چهل و دو سالگی ،صاحب ثروت واملاك بی شماري بود که حتی بهبودي هم از آن اطلاعی نداشت.البته در تمام این خریدها زنش را فراموش نکرده و قسمتی از آنها را براي او خریده بود.
حسام فرزند یکی از زمیندارهاي مشهورو ثروتمند بود.او تنها پسر خانواده اش محسوب می شد و با آنکه پدرش او
را به خارج فرستاده و وي در رشته ي بازرگانی و تجارت بین الملل تحصیل کرده بود ،همچنان به کشاورزي و
باغداري عشق می ورزید.او از تماس با گیاهان و گلها روح تازه می کرد و زندگی دوباره بدست می آورد وبه آنها
طراوت و تازگی می داد ،لذت می برد و از پرورش گلها و میوه هاي تازه به نشاط و وجد می آمد.
مه بانو که همسرش را ساکت و در فکر دید ،با نگرانی پرسید :چته حسام؛نکنه کشتی هات غرق شده؟
حسام به خود آمد و در حالی که سریع از جایش بلند میشد ،خانمها را به نشستن دعوت کرد .او ،براي دادن دستور غذا و تهیه ي نهار ،بسرعت راهی آشپزخانه شد.
یک ماه بعد عروسی طناز با شکوه و تشریفات فراوان برگذار شد.بابا راد،با تمام ناتوانیش زنده بود و در عروسی نوه
اش شرکت کرد.اما هنوز یک هفته از جشن نگذشته بود که قلب بیمارش براي همیشه از حرکت ایستاد.
مه بانو در برابر آینه ي قدي اتاقش ایستاده و لباس مشکی جدیدي را که دوخته بود ،امتحان می کرد .حسام با
پیراهن و کراوات مشکی بر لبه ي تخت نشسته و با تحسین به همسرش چشم دوخته بود .ان روز چهلم فوت١٠
محمود رادبود.مراسم کفن و دفن و عزاداري مفصلی انجام گرفته و در طی این چهل روز بسیاري اتفاقها افتاده بود
که با وجود دردسرهاو درگیریهایی که در بر داشت،روي هم رفته به سود حسام تمام شده بود.
همایون راد ،تنها پسر مرحوم راد،پس از شنیدن خبر فوت پدرش ،بی درنگ راهی ایران شد.او فرزند دوم خانواده
بود و از نظر سنی بین دو خواهرش قرار داشت.کارو شغل ثابتی نداشت.تحصیلش را نیمه کاره رها کرده و هراز
گاهی به قول خودش بیزنس می کرد.حساب بانکیش ،از برکت وجود پدرش و ولخرجی هاي خودش ،مرتب پرو
خالی میشد.اما پیش از اینکه همایون به ایران بیاید،بیش از نیمی از ثروت پدرش را دامادها با تردستی تمام
،صاحب شده بودند.پیرمرد در روزهاي آخر عمر که چندان اختیاري از خود نداشت و هوش و حواسش خوب کار
نمی کرد،در نشستی دوستانه به سرمایه گذاري کلانی دست زد که نیمی از ثروت او را بلعید.در قرار داد تنظیم
شده اسمی از محمود راد نبود و شرکا را بهبودي و حسام تشکیل می دادند،اما تمام پول و سرمایه ي قرارداد را بابا
راد پرداخت کرده بود.او از هیچ چیز خبرنداشت.او به دلیل اعتمادي که به دامادهایش داشت ،چکها را امضا کرده و در اختیار آنها قرار داده بود .اوو حتی از اندك روزهایی که از عمرش باقی مانده بود اطلاعی نداشت وبه آینده ي
دور و روشنی چشم دوخته بودکه روزي بتواند در وسط مزارع سرسبز آلاچیقی برپا کندو زیر سلیه ي آن دمی
بیاساید.
بنابر این ،وقتی همایون تنها پسر بابا راد،به ایران برگشت و از چندو چون ثروت پدر خبردار شد،از شدت عصبانیت
و ناراحتی حالت جنون پیدا کرد.او اول از همه،وکیل پدرش را مقصر می دانست که موکلش را در حساسترین
شرایط زندگی تنها گذاشته بود و بعدبلافاصله ،از تبانی و حقه بازي شوهر خواهرهایش خبردار شداما دستش به
جایی نرسید.مه بانو از تمام ماجرا خبر داشت و اگر می خواست ،به یک اشاره می توانست تمام ثروت پدرش را از
شوهرش پس بگیرد؛اما ته دل از کار حسام راضی بود و او را تایید میکرد.البته در ظاهر چهره در هم می کشید و در بگو مگوهایی که با شوهرش داشت کار او را قبیح می کرد.

مه بانو این پول را حق مسلم خودو خواهرش می دانست.او یقین داشت که برادرش در مدتی اندك تمام ثروت
پدرش رابه باد فنا خواهد دادو همه را صرف عیش و نوش هاي افراطی خود خواهد بود.مادرمه بانو،به سبب بی
بندوباري پسرش ،بارهاوبارها دچار حملات قلبی و عصبی شده بودو سرانجام نیزدر ضمن یکی از همین درگیریهاو
دعواها یی که با اوداشت سکته کرده ومرده بود.مه بانو همایون را مسبب اصلی مرگ مادرش می دانستو هرگز نمی
توانست او را ببخشد.مادر مه بانو عاشق و شیفته ي تنها پسرش بود و تمام هم و غم او در زندگیش ،سلامتی و
خشنودي همایون بود و بس.مه بانو حق مسلم خودو خواهرش می دانست که هر طور می توانند پول پدر
مرحومشان رابه چنگ بیاورند و از تلف شدن و از بین رفتن آن به دست همایون جلوگیري کنند.با وجود این ،مه
بانو دلش نمی خواست آشکارا از کار شوهرش دفاع کندو در ظاهر خود را ناراضی نشان می داد.
حسام که از سکوت طولانی همسرش نگران به نظر می رسید،سرانجام طاقت نیاوردوگفت:آخه مه بانو جانفکاریه که
شده و باور کن دست من هم نبود .همش زیر سر بهبودي نامرده که چکها را از پدر مرحومت گرفت،اما اسمش را در قرار داد ذکر نکرد .باور کن من روحم هم خبر نداشت که شوهر خواهرت این معامله را با پیرمرد بیچاره بکنه!
مه بانو با ترشرویی پرسید رسید چی؟رسید چکها رو به باباجان نداده؟
حسام پاسخ داد:والا من نمی دونم،اما گمان نمی کنم این کار رو کرده باشه،چون همون طور که همایون فهمیده که چکها چه وقت وصول شده و از چند وچون بقیه ي کارها مطلع شده ،بدون شک اگر رسیدي وجود داشت ،می
توانست بر علیه ما ادعا کنه.
مه بانو نفس راحتی کشیدو گفت:چیزي که عجیبه،اینه که باباجون هیچ وصیتنامه اي ننوشته وهر وقت وکیلش این موضوع را بهش می گفته مرتب امروز و فردا می کردهو زیر بار نوشتن وصیتنامه نمی رفته.
حسام ،در حالی که از جایش بلند می شد و به سوي همسرش می رفت،پاسخ داد ،بهتر !حالا انگار وصیتنامه هم می نوشت و همه چیز را به پسرش می بخشید.در عوض می دونی با این سرمایه گذاري چقدر زمین آباد می شهو چه١بهشتی رو می شه درست کرد؟
مه بانو با اخم پرسید می دونی که همایون وکیل گرفته و ادعاي شراکت در سرمایه گذاري زمینهاي ورامین رو
کرده؟هر چند اسم پدر مرحومم در قراردادنیست کاملا مشخصه که اون ،پیش از مرگش ،کلی پول به بهبودي
داده.دیگه خود دانی!حسام در حالی که شانه هایش را بالا می انداخت گفت :به من چه مربوط به بهبودي داده،به من که نداده!پس خودش باید جوابگو باشه.
زن جوان که از واکنش شوهرش عصبانی شده بود ،با تغیر گفت:حسام تو چقدر پرو و حقه بازي؟حالا که با باجناقت دست به یکی کردین و دو نفري پولهاي پدر بیچاره ام رو از چنگش در آوردین ،می گی به تو مربوط نیست و فقط بهبودي باید جوابگو باشه؟آخه تو چه جور آدمی هستی،خجالت نمی کشی؟
حسام که از عصبانیت همسرش واهمه داشت ،دست او را گرفت ،او را بوسید وبا تضرع و زاري گفت:باور کن مه بانو جان،من هر کاري می کنم به خاطر توست.دلم می خواد براي تو یک امپراطوري بزرگ راه بیندازم .دلم می خواد
اون قدر ثروتمند وبی نیازت کنم که از تمام زنهاي دنیا سر باشی ،و تمام عمرت مثل یک پرنسس زندگی کنی
مه بانو کمی آرام شدو گفت:در هر حال حسام ،بهتره تا پایان مراسم پدرم و تقسیم ارث و میراث ،مواظب خودت
باشی و احتیاط کنی.چون همایون مثل مار گزیده ها در صدد گرفتن انتقام سختی از ماست و می خواد هر طور که شده ضربه اي به ما بزنه.
حسام همچون بچه اي که سراپا اطاعت محض باشه،پاسخ داد:چشم مه بانو جان ،هر چه تو بگی و هر طور که بخواي ،همون کار رو می کنم.و چون مه بانو را آرامتر و رام دید ادامه داد:مه بانو جان ،می شه خواهشی ازت بکنم؟
مه بانو در حالی که با ژست همیشگی همیشگی خود دستهایش را به کمرش می زد پرسید:باز دیگه چی می خواي؟
حسام نمی دانست موضوع را چگونه عنوان کند .در حقیقت مدتهاي مدیدي بود که بین مینا،خواهر حسام و مهبانو١٣شکرآب شده بودو مه بانو روي خوشی به خواهر شوهرش نشان نمی داد .حتی در مراسم سوگواري هم ،با اینکه
مینا به خاطر بابا راد آمده بود،چندان برخورد خوبی با او نداشت و مینا هم به برادرش حسام اعتراض کرده و گفته
بود :اگر همسرت به این رفتارش ادامه بده،من دیگه پا به خونه ي شما نمیذارم و اسم تو را هم نمی آرم.و حسام که دلش می خواست هر طور که شده با اقوام خودش رابطه داشته باشه و دل خواهر بزرگش را به دست آورد ،قصد داشت به هر ترتیب مه بانو را راضی کند که با خواهرش رفتار بهتري داشته باشد و در انظار عموم به او احترام بگذارد.
حسام چون همسرش را منتظر دید گفت:راستش،مه بانو جان ،ازت خواهشی می کنم که کمی با مینا بیشتر گرم
بگیر و این قدر بهش اخم و تخم و بی احترامی نکن.آخه هر چی باشه اون خور بزرگ م از تو همبزگره ،احترامش
وابه.
مه بانو دوباه اخم کرد و حالی که زس تحقیر آمیی به خود می گرفت گفت:حسام جان ،مینا لیاقت محبت و احترام رو نداره .اون غیر از لیچارگویی و تهمت زدن پشت سر زنهاي مردم کار دیگه اي بلد نیست .راستش اون به تمام
زنهایی که شخصیت و موقعیت اجتماعی خوبی داشته باشن حسودي می کنه و چون زن عامی و بی سوادیه،به اونها تهمتهاي آن چنانی می زنه که به حساب خودش از چشم دیگران بندازشون!.
در این هنگام مه بانو که واقعا عصبانی شده بود ،رودر روي شوهرش قرار گرفت و ادامه داد:تنها هنر خواهرت مینا
خانم ،اینه که یک قابلمه گنده برش گوشت گاو و کلم بپزه ،بعد هم همه رو کاسه کاسه بکشه و تا ته بخوره!قیافه ي حق به جانب به خودش بگیره و جلوي هر ننه قمري بشینه و از شوهرش بدگویی کنه ،هر چند که شوهرش هم آدم
متظاهریه،هر چی باشه از سر زنش زیاده
حسام با ناراحتی ،سر تکان داد و دیگر حرفی نزد و مه بانو با تحکم گفت:زود باش بریم دیگه داره دیر می شه.
شش ماه بعد تمام املاك محمود راد تقسیم شد و به سه فرزندش رسید.خانه ي بزرگ و قدیمیش به فروش رفت و لوازم و وسایل آن حراج شد.املاکش هم به نسبت سهم پسري و دختري به همایون و مه بانو و دلارام رسید.هر چند همایون ،تنها پسر بابا راد ،با دست پر راهی فرنگ شد،خوب می دانست که چه کلاهی سرش رفته ،از این رو
همچنان گیج،عصبی و زخم خورده ،و بدون خداحافظی کردن از خواهر هایش براي همیشه جلاي وطن کرد.
پس از رفتن همایون ،بهبودي و حسام نفس راحتی کشیدند و حسام ،با فراغ بال ،در صدد تهیه ي مقدمات احداث
مجتمع کشت و صنعت و به زیر کشت بردن چندین هکتار زمین دست نخورده و حاصلخیز محمود راد بر آمد.دو با جناق،پس از مرگ پدر زنشان،گرمتر و صمیمانه تر شد.هر دو هواي یکدیگر را داشتند و می دانستند که توفیق هر یک به اعتماد دو جانبه و کوشش طرف دیگر بستگی دارد.
فرزند سوم حسام هم بزرگ شده و در دل پدر و مادرش جاي گرفته بود.اشکان پسر بزرگ مه بانو ،که ده سال از
عمرش می گذشت ،درشت اندام و بسیار شبیه مادرش بود.فرزند دومش رشید نام داشت و هشت ساله بود .او
،برخلاف اسمش ،ریز نقش و داراي اندامی لاغر و استخوانی بود .وي همان گونه که از نظر ظاهر با برادرش تفاوت
بسیار داشت ،از لحاظ ذات و اخلاق نیز با او متفاوت بود.موهاي مشکی و چشمان قهوه اي عمیقی داشت و در
کارهاي پر شر و شور برادرش کمتر شرکت می کرد .حسام و مه بانو اسم فرزند سومشان را شاهین گذاشتندبچه
هادر محیط خانوادگی مرفه و خوبی بزرگ می شدند و رشد می کردند .امتیاز بزرگی که در زندگی داشتند
دلبستگی پر شور پدرشان به مه بانو و تفاهمی بود که با او داشت و این امر زندگی داخلی آنها را لبریز از آرامش و
محبت کرده بود.بچه ها هرگز دعوا و بگو مگوي پدر و مادرشان را نمی دیدند و جارو جنجال و یا ترس جدایی آنان نگرانشان نمی کرد .مه بانو دیگر بچه دار نشد ،اما نرگس ،به امید داشتن پسر بار دیگرحامله شد و دختر دیگري به دنیا آورد .اما عمر دختر به دنیا باقی نماند و در اوان تولدش به علت نامعلومی از دنیا رفت.بچه هاي نرگس و عباس هم طبیعتا پابه پاي حسام و مه بانو بزرگ می شدند و به سنین بالاتر می رسیدند.دو دختر بزرگتر ،عباس یعنی
گلناز و مهناز ،به مدرسه می رفتند و مرجانه که چند سالی کوچکتر و هنوز در خانه بود .بازي و شیطنت می کرد..

تابستانها به سبب مسافرت مه بانو و بچه ها محیط خانه خالی و خلوت می شد.از رفت و آمدها و مهمانیها خبري
نبودو نرگس و عباس سه ماه تابستان را بی دردسر و با استراحت سپري می کردند.بچه هایش در باغ بزرگ منزل
حسام با آسودگی خیال بازي و تفریح می کردند.البته حسام تابستانها در تهران بودو فقط براي مدتی کوتاه سري
به خانواده اش می زد و برمی گشت.گاهی مه بانو هوس می کرد زودتر از سفر خارج برگردد و چند روزي را در
شمال و در کنار دریاي خزر سر کند.حسام حتی گلها و گیاهان ویلاي شمالشان را متفاوت و از نوعی دیگر کاشته
بود.او سعی می کرد از تخمها و دانه هاي خارجی و گیاهان نادري که کمتر در ایران وجود داشته،استفاده کندو
بیشترین سعی و تلاشش را براي باروري آنها به کار می برد.چندین باغبان و کارگر استخدام می کرد و به هر کدام
جداگانه دستورهایی براي نگهداري و پرورش گلها و گیاهان می داد. ساعتهاي طولانی در میان درختان و گیاهان
سر سبزش می گشت و از وجود انها لذت می برد .او همیشه همسرش را به یکی از درختها و یا گیاهان مورد علاقه اش تشبیه می کردو نام آن را مه بانو خطاب می کرد که این کارها و حرکتش گاه سبب می شد دوستان سربه سرش بگذارند و در این مورد مسخره اش کنند.اما به این حرفها کوچکترین اعتنایی نمی کرد.عشق مه بانو همراه با عشق گلها و گیاهان در تمامی وجودش ریشه دوانده و تمام تارو پود جانش را فراگرفته بود.اواخر هر تابستان ،نزدیک آمدن مه بانو و بچه ها ،تمام خانه و باغ را تمیز و مرتب می کردند و خانه زیبایی چشمگیري پیدا می کرد و حسابی برق می زد.همه ي گلدان هاي اطراف منزل پر از گل می شد و بوي خوش آنها در فضاي اتاقها می پیچید .پرده ها تمیز و گردگیري می شدند و تمام وسایل خانه از پاکی و شفافیت می درخشید.مه بانو هر سال ،همینکه به خانه اش پا می گذاشت،سراغ مرجانه را می گرفت و دخترك زیباي عباس ،با شاخه گلی نزد او می آمدو آن را تقدیم خانم خانه می کرد .مه بانو در چشمهاي دخترك خیره می شد و از زیبایی صورتش به وجد می آمدو به او می گفت:مرجانه ،خودت خوشکلتر از گل هستی،بیا تو بغلم.سپس او را در آغوش می گرفت و می بوسید.
این عمل او باعث شادي و غرور عباس و نرگس می شد و آنان از خوشحالی ،بی اختیار ،به پهناي صورت می
خندیدند و در برابر این همه محبت و بزرگواري شرمنده می شدند . هر چند مه بانو به بچه هاي دیگر نرگس
هممحبت می کرد و برایشان هدیه و لباس می آورد ،مرجانه براي او چیز دیگري بود.علاقه اي که به دخترك نشان می داد از نظر دیگران نوعی تظاهر و یا زیاده روي تلقی می شد.حسام ؛به تبعیت از همسرش ،مرجانه را دوست داشت و او در نظرش همانند عروسک کوچکی بود که موجبات رضایت خاطر و سر گرمی مه بانو را فراهم می آورد.دخترك از برکت وجود خانم خانه و دست و دلبازي هاي او ،همیشه نونوار و مرتب بود و هر کس او را می دید باورش نمی شد که دختر کارگر منزل باشد .بخصوص که همیشه هم در میان بچه هاي حسام و دست و پاي مه بانو وول می خورد و بزرگتري می کرد.مه بانو از حرکات و طرز سخن گفتن دخترك لذت می برد و با آموزش بعضی کلمات و تشویق مرجانه ،او را پرروتر و حق به جانب بارمی آورد.
مرجانه با وجود کودکی ،از خانه و کاشانه و حتی خواهرهایش ،دل بریده بود و دوست داشت تمام اوقات خود را نزد مه بانو و پسرها سر کند .او حتی بیشتر اوقات ناهارو شام را با خانواده حسام صرف می کرد.بخصوص هنگامی که پسرها ي مه بانو مدرسه می رفتند و او را تنها می گذاشتند.دوست داشت هر جا که می رود و هر کاري که می کند با مرجانه باشد.حتی هنگامی که مرجانه بزرگتر شد،مه بانو اسم او را در مدرسه اي جدا از مدرسه ي خواهرهایش نوشتو از هر نظر با همدیگر تفاوت داشتند .گلناز و مهناز راه میان خانه و مدرسه را پیاده می پیمودند در حالی که مرجانه با سرویس به مدرسه رفت و آمد می کرد.روپوش و کفش و نوشت افزار او را نیز مه بانو جداگانه می خرید و هر وقت دلش می خواست و یا حوصله داشت در دروس به او کمک می کرد.
مرجانه هر وقت مجبور می شد از نزد مه بانو به خانه و زندگی خودشان برگردد،از محیط آنجا دلش می گرفت و
احساس غم و اندوه می کرد.محلی که نرگس و عباس با بچه هایش در آن زندگی می کردنددر طرف دیگر باغ و در مجموع داراي دو اتاق و یک آشپزخانه و دستشویی و حمام بود.بیشتر روزهایی که هوا گرم و یا مطبوع بود،مرجانه ترجیح می داد در هواي باز و زیر سایه ي درختان به سر برد تا در محیط تنگ و محدود خانه ي پدریش.در میان دوستان و آشنایان حسام خانواده اي بودند به اسم عطاران .خانم عطاران که سحر انگیز نام داشت،یکی از دوستان صمیمی و مورد اعتماد مه بانو بود.سحر انگیز از نظر مقام وموقعیت اجتماعی چیزي از مه بانو کم نداشت و از نظر ظاهر نیز از زیبایی و جذابیت زنانه به اندازه ي کافی برخوردار بود.آنان در بیشتر موارد با یکدیگر تفاهم داشتند و در اکثر مهمانیها و نشستهایشان با یکدیگر بودند.تنها موردي که باعث دلخوري و ناراحتی سحرانگیز می شد ،وجود مرجانه در زندگی دوستش مه بانو بود.او مه بانو را از اینکه تا این حد به دختر کارگرش می رسید سرزنش می کرد .او به دفعات مه بانو را از این کار منع می کرد و این عمل اورا ناشایست می دانست.او به مه بانو می گفت مه بانو جان به این طبقه از مردم نباید زیاد رو داد بعدش پشیمون میشی ها!از من گفتن.و مه بانو نیز هر بار لبخند می زد و می گفت چه حرفهایی می زنی سحر ،این عروسک کوچولو چه لطمه اي می تونه به من بزنه ؟اون باعث سرگرمی و نشاط من میشه و من از حرف زدن و حرکاتش لذت می برم.
با وجود این سحرانگیز چشم دیدن مرجانه را نداشت و او را با تمام زیبایی و قشنگی ظاهریش،به دیده ي نفرت و
انزجار می نگریست.سحرانگیز نیز دو فرزند داشت که همسن و سال بچه هاي مه بانو بودند .پسرش سام ،همسن
اشکان فرزند اول مه بانو بود و دخترش که چند سالی از او کوچکتر بود،شعله نام داشت.پس از مدتی ،مه بانو که
متوجه ي نفرت شدید سحرانگیز از دخترعباس شده بود ،هر زمان که قرار بود وي به خانه شان بیاید،به مرجانه
دستور می داد که به خانه خودشان برود و تا زمان رفتن سحراز منزل ،آن دور و اطراف افتابی نشود.این امر سبب
شد مدتی بعد این نفرت و کینه میان مرجانه و سحرانگیز حالت دو جانبه پیدا کند.
پنج سال بعد اولین محصول مجتمع کشت و صنعت حسام شریفی و آقاي بهبودي به بازار آمد.در طی این مدت
تمام هم و غم حسام رسیدگی به امور مربوط به برپایی این مجتمع بود.تمام ماشین هاي کارخانه و وسایل صنعتی را از خارج وارد کرده بود واز کشت بذرهاي عالی داخلی و خارجی بهترین محصول ممکنه را به دست آورده
١٨بود.حاصل روش مدرن و کارآمد آبیاري مزارع و به کار بردن بهترین تراکتورها و ماشین هاي دیگر براي شخم زدن و برداشت محصول ،مواد درجه یک وعالی شده بود که در کارخانه هاي معظم تهیه ي کنسرو و کمپوت بسته بندي می شد و به بازار می آمد.حسام اسم مجتمع بزرگ خود را شهران گذاشت.کارخانه هاي شهران بهترین و عالیترین محصول در نوع خود را تهیه می کرد و در قشنگترین و چشمگیرترین بسته بندي ها و قوطی ها به بازار
عرضه می کرد.شاید اگر حسام تا این حد وسواس به خرج نمی داد و در هر کاري موشکافی نمی کرد ،محصول
کارخانه اش زودتر به بازار می آمد.اما او در هر موردي بهترین را انتخاب می کرد .او در عصر روزهاي بازدید از باغها و مزارعش ،هنگام ترك آنجا از سر جالیز یا باغ بهترین و قشنگترین نمونه را انتخاب می کرد ،در سبد می گذاشت و براي مه بانو می برد.خیارهاي کوچک و قلمی که بر بدنشان خارهاي تیزي وجود داشت و برسرشان گل بود
.شفافترین و درشت ترین گیلاسها و یا سرخترین و بزرگترین سیبها را می چید و در کنار هم قرار می داد.مه بانو از دیدن سبدهاي کوچک حاوي میوه هاي سالم و زیبا تفریح می کرد و لبخند می زد .لبخند او بزرگترین و
پرارزشترین پاداش براي دسترنج حسام بود! با وجود پول کلانی که حسام براي برپا کردن مجتمع خرج کرده بود و گاهی باعث دلخوري بهبودي هم می شد ،به محض عرضه ي محصولات به بازارهاي ایرانی ،سودي هنگفتی نصیب کارخانه شد. آن چنان هنگفت که بهبودي لب از شکوه فرو بست و حتی در صدد دلجویی و امتنان از باجناقش برآمد.همه جا از موفقیت و پیشرفت حسام شریفی سخن در میان بود.او ،نه تنها در شغل اصلی خود موفق و ساعی بود ،بلکه در کار آزادش یعنی بنیان گذاشتن مجتمع بزرگ کشت و صنعت ،سر آمد همگان شده بود.وي آنچه به دست مممممی آورد ،در راه خرید ویلاهاي متعدد در بهترین نقاط دنیا براي مه بانو ،اتومبیل هاي گرانقیمت براي مه بانو ،جواهرات گرانبها و سنگهاي درشت زینتی براي مه بانو خرج می کرد .خلاصه آنچه از دستش بر می آمد ،براي جلب رضایت همسرش انجام می داد.

فرزندانش اندك اندك بزرگ شده و به سنین جوانی ونوجوانی رسیده بودند.پسر بزرگش به دبیرستان راه یافته بود
و در دوره ي دوم تحصیل می کرد .پسر دومش رشید نیز تازه به دبیرستان رفته و سومین فرزندش هنوز در خانه یا در کودکستان بود.مه بانو ،نیز مثل همیشه یا مهمانی می داد ویا به مهمانی می رفت.بیشتر اوقاتش را با دوستانش سپري می کرد .هر چند حسام به او سفارش می کرد مثل خانمهاي دیگر که شرایط و وضعیت اجتماعی و مالی او را دارند در کارهاي خیریه شرکت کند و یا محلی یا زمینی را براي انجام گرفتن کارهاي خیر در اختیار موقوفات قرار دهد ،زیر بار نمی رفت .او به خاطر شغل ومقام حسام ،به تازگی به چندین مهمانی رسمی دعوت و به عنوان افراد شناخته شده ومعتبر معرفی شده بود.با وجود این ،او ترجیح می داد در خلوت خودش بماند و حوصله ي شرکت در کادرهاي اجتماعی و به دست آوردن شهرت و اعتبار بیشتر را نداشت.مه بانو ،هر چند دو سه کارگر و پرستار دیگر استخدام کرده بود ؛همچنان نرگس و عباسرا بر دیگران ترجیح می دادو تمام مسئولیت و سرپرستی خانه را به آن دو محول می کرد.دو دختر بزرگ عباس به دبیرستان می رفتند و مرجانه هم در دبستان تحصیل می کرد . مرجانه هر چه بزرگتر می شد ،به همان اندازه زیبا و دوست داشتنی تر می شد و هر چه بیشتر می گذشت ،ارتباط میان او و خانواده ي اربابش گرمتر و صمیمی تر می شد.رفتار اشکان و رشید با او نه مثل دختر عباس ، بلکه مانند فردي از یک خانواده همسطح خودشان بود.روابطشان گاهی خوب بود و گاهی با دعواهاي کودکانه ویا اختلافات معمول ،تیره می شد.اشکان کمتر با مرجانه مشکل پیدا می کرد ؛او را موجودي کوچک و لوس می پنداشت که چندان دردسري برایش نداشت .اما اختلاف میان رشید ومرجانه ،گاهی چنان به دعوا و دادو بیداد می کشید که اهالی خانه ،بخصوص مه بانو را معذب می ساخت.براي رشید گران می آمد که دخترك کوچکی تنها به صرف برخورداري از زیبایی ،در تمام کارهاي او دخالت و برایش بزرگتري کند.او بیشتر اوقات کارها و حرکات مرجانه را دوست نداشت و او را به باد ناسزا و کتک می گرفت که،با میانجیگري مه بانو سرانجام کار به آشتی و صلح می کشید.مرجانه حتی هنگامی که در خانهی اربابش کتک می خورد باز هم آنجا را به خانه ي خودش ترجیح می داد.خواهرهایش سالها بود که او را از خودنمی دانستند و پناهش نمی دادند؛تنها پناهگاه و امید مرجانه ،مه بانو بود وبس!هرگاه که خانم خانه به مسافرت می رفت و یا ،به دلایل دیگر ،غیبتهاي طولانی داشت ،مرجانه به تنهاترین موجود روي زمین تبدیل می شد.ساعتهاي طولانی،تنهاي تنها در زیر درختان می نشست و براي بازگشت مه بانو روز شماري می کرد.روابط مه بانو با سحرانگیز همچنان گرم و صمیمانه ادامه داشت.آقاي حامد عطاران ،شوهر سحرانگیز هم تشویق شده بود و تصمیم داشت با حسام در کاري تولیدي شریک شود.شعله،دختر سحرانگیز ،نیز هر چند هنوز کوچک بودپدرو مادرش در مورد تربیت و آموزش او وسواس بسیار به خرج داده و او را مانند خانمی باشخصیت و متمایز بار آورده بودند و به او فهمانده بودند که تافته اي جدا بافته اي از دیگران است .چهره ي دخترك و حالات و حرکاتش نیز حاکی از تاثیر تربیتی بود که از خردسالی به او تحمیل شده بود.حالت تکبر و خودنمایی و غروري که در وجودش نهفته بود مه بانو خیلی می پسندید و او را به مناسبتهاي گوناگونی می ستود و تشویق می کرد.شعله نیز ،تحت تاثیر رفتار مادرش ،هر گاه با مرجانه رویارو می شد بانگاه تحقیر آمیز و نفرت بار او را برانداز می کرد ،هرگز کلمه اي با او سخن نمی گفت و به محض دیدنش روي برمیگرداند و حالت انزجار و تنفر در صورتش هویدا می شد
.از این رو ،همینکه آنان وارد می شدند ،مرجانه در دورترین نقطه ي خانه پنهان می گشت.آمدن سحرانگیز و شعله به خانه ي حسام به منزله ي ساعتها انزوا و تنهایی مرجانه بود.او حیرت می کرد از اینکه می دید مه بانو خواست مهمانهایش را به خواست او ترجیح می دهد و وي را به ترك خانه وامی دارد.در مغز کوچکش نمی گنجید و باورش نمی شد که ممکن است مه بانو آنان را بیش از او دوست داشته باشد و خاطرشان را بیشتر بخواهد .او شاهد راز و نیاز و دلبستگی مادرش به دو خواهر خود بود .او بارها دیده بود که نرگس چگونه آنان را در آغوش می گیرد و می بوسد .مرجانه هر روز شاهد رسیدگی و محبت مادرش به مهناز و گلناز بود و می دید که چگونه با وسواس موهاي بلندشان را می بافد؛مرتب می کند و لباسهاي آنان را می دوزد .او شاهد گفت و گوو درد دلهاي آنان بود.اما خود مرجانه مدتها می شد که طعم آغوش مادرش را نچشیده بود.او از بوي پیاز و غذا و گاهی عرق که از بدن مادرش به مشام می رسید احساس تنفر می کرد .او دقایقی طولانی در آغوش مه بانو می نشست و از بوي عطر و نرمی دستهاي او لذت می برد .مه بانو به نرگس اجازه نمی دادموهاي مرجانه را ببافد و ته آن را کش ببندد.گیسوان بور و پرپشت دخترك را او خودش شانه می زد و آن را با گلها و سنجاق هاي زینتی می آراست.وي گاهی نیز مرجانه را با خود به آرایشگاه می برد و درازاي موهاي دخترك را به دست قیچی می داد.طبیعی است که دوري و انزجار مرجانه از مادرش؛نرگس را هم وامی داشت که ملاحظه احساسات دخترش بکندو کمتر به او نزدیک شود. لباسها و لوازم شخصی مرجانه نیز جاي مخصوص به خود را داشت و خواهرهایش اجازه نداشتند به آنها دست بزنند و یا از آنها استفاده کنند .بیشتر وقتها مهناز و گلناز به لباسها و کفشهاي مرجانه که مه بانو آنها را خریده بود،با حسرت نگاه می کردند و آه می کشیدند.در دل به او حسد می ورزیدند و دوستش نداشتند .آنان مرجانه را موجودي خودخواه و متکبر می دانستند که تنها امتیازي که بر دیگران داشت،زیبایی خودادش بود.چیزي که در نظر آنان و دیگران عجیب می نمود این بود که تنها مرجانه اجازه داشت خانم خانه را مه بانو خطاب کند و مه بانو از شنیدن اسمش از لبان دخترك که با لحن و صدایی خاص بیان می شد،لذت می بردو تفریح می کرد.
بنابه سفارش مه بانو ،جاي خواب مخصوصی در گوشه ي اتاق براي مه بانو تهیه دیده بودند جدا از خواهرهایش .او
تخت و کمد کوچکی داشت که مه بانو آنها را برایش تهیه دیده بود.مرجانه حتی از دیدن اقوام پدري و یا مادریش
پرهیز می کرد .آنان را دوست نداشتو به دیده ي تحقیر نگاهشان می کرد.برایش عجیب بود که خواهرهایش با
دختر خاله ها و یا پسر دایی ها و بچه هاي عمویشان گرم می گیرند و بازي می کنند.او از معاشرت و گفت و گو با آنان آبا داشت و برایشان ارزشی قایل نبود .مرجانه در خانه ي اربابشان با پسرهاي او بازي می کرد و یا به تماشاي تلویزیون می پرداخت و یا در اتاق مه بانو برایش بلبل زبانی می کرد و می توانست ساعتها با اسباب بازي پسرها ي او بازي کند و سرگرم شود.دختر کوچک عباس بعضی اوقات شب هنگام از شدت خستگی و دوندگی زیاد رويکاناپه ي منزل حسام خوابش می بردو عباس ،پس از اتمام کارهایش ،مجبور می شد دخترك را در آغوش بگیرد و سر جایش بخواباند .زندگی دو گانه ي مرجانه به همین گونه ادامه داشت حسام و همسرش هر سال سالگرد ازذواجشان را به طرز باشکوه و مفصلی جشن می گرفتند.سال بعد هیجدهمین سال ازدواج آنان بود از این رو مه بانو مثل هر سال ،از یکی دو هفته ي قبل سرگرم نوشتن فهرست اسامی میهمانان و تدارك جشن بود.مه بانو ،با وجود داشتن پسري شانزده هفده ساله و به دنیا آوردن سه فرزند ،در سی و شش سالگی ،تناسب و زیبایی خود را همچنان حفظ کرده بود.او با انجام دادن تمرین هاي سخت و گرفتن رزیمهاي غذایی مشکل لاغر و ترکه اي مانده بود و اضافه وزنی نداشت.بنابر این ،به هر





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: آشپز آنلاین]
[مشاهده در: www.ashpazonline.com]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 6615]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب




-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن