تور لحظه آخری
امروز : سه شنبه ، 4 اردیبهشت 1403    احادیث و روایات:  بنر تستی
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

بلومبارد

تبلیغات متنی

تریدینگ ویو

خرید اکانت اسپاتیفای

کاشت ابرو

لمینت دندان

ونداد کولر

لیست قیمت گوشی شیائومی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

دانلود سریال سووشون

دانلود فیلم

ناب مووی

تعمیر کاتالیزور

تعمیر گیربکس اتوماتیک

دیزل ژنراتور موتور سازان

سرور اختصاصی ایران

سایت ایمالز

تور دبی

سایبان ماشین

جملات زیبا

دزدگیر منزل

ماربل شیت

تشریفات روناک

آموزش آرایشگری رایگان

طراحی سایت تهران سایت

آموزشگاه زبان

اجاره سند در شیراز

ترازوی آزمایشگاهی

رنگ استخری

فروش اقساطی کوییک

راهبند تبریز

ترازوی آزمایشگاهی

قطعات لیفتراک

وکیل تبریز

خرید اجاق گاز رومیزی

آموزش ارز دیجیتال در تهران

شاپیفای چیست

فروش اقساطی ایران خودرو

واردات از چین

قیمت نردبان تاشو

وکیل کرج

تعمیرات مک بوک

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

سیسمونی نوزاد

پراپ تریدینگ معتبر ایرانی

نهال گردو

صنعت نواز

پیچ و مهره

خرید اکانت اسپاتیفای

صنعت نواز

لوله پلی اتیلن

کرم ضد آفتاب لاکچری کوین SPF50

دانلود آهنگ

طراحی کاتالوگ فوری

واردات از چین

اجاره کولر

دفتر شکرگزاری

تسکین فوری درد بواسیر

دانلود کتاب صوتی

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1797514669




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

آن تابستان : داستانهای ایرانی و خارجی


واضح آرشیو وب فارسی:آشپز آنلاین: سلام دوستان عزیزم از امروز می خوام رمان زیبای آن تابستان نوشته ماندانا معینی رو شروع کنم اول چند قسمت می زارم اگر دوستان خوششون اومد نظر بدن تا ادامشو بزارم

فصل اول
تک و تنها تو سالن نشسته بودم. نشسته بوده و منتظر! اما چه سالنی بود! چه خونه و زندگی ای! درست مثل این خونه ‏ها که تو فیلم آ نشون میدن! یه خونه ی ویلایی دوبلکس! حیاط حدود دو سه هزار متر! همه جاش درخت و گل و باغچه ‏و چمن!‏
خونه شون که دیگه هیچی! فکر کنم فقط دویست متر سالنش بود! سه دست مبل توش چیده بودن! چه فرش هایی! چه ‏تابلوهایی! از کنار سالن یه سری پله ی شیشه ای رفته بود بالا که یه سالن کوچیک از بالا بود و مشرف به سالن پائین. ‏چند تا اتاقم اون طرفش بود. کنار پله هام یه آسانسور کوچیک بود! یه آسانسور کوچیک و خیلی قشنگ با در نرده ای ‏برای دو طبقه خونه! خیلی جالب بود! خونه ما طبقه چهارم یه ساختمون بود بدون آسانسور! اون وقت اینجا یه آسانسور ‏گذاشته بودن که براشون یه طبقه بالا رفتن سخت نباشه! ‏
اون طرف سالن یه آشپزخونه بزرگ بود که از اینجا دید نداشت. یه آشپزخونه بزرگ که با یه سکو از سالن جدا می شد و ‏در واقع ‏‎‘open’‎‏ بود. اما بالای سکو پنجره پنجره بود و از سالن به وسیله شیشه جدا شده بود و یه نوع پیچک م روش ‏کشیده بودن که واقعاً قشنگش کرده بود. دور تا دور سالن م گلدون های خیلی قشنگ بود که چند نوع گیاه آپارتمانی ‏توش کاشته بودن و منظره سالن رو خیلی رویایی می کرد! یه پاسیوام یه گوشه دیگه ش بود که از سنگ درستش کرده ‏بودن و آروم آروم از بالاش آب می ریخت پائین! مثل یه چشمه واقعی! خلاصه همه چیز واقعاً قشنگ بود طوری که آدم ‏دلش می خواست که بشینه و نگاه شون بکنه و لذت ببره!‏
حواسم به طرف دیگه سالن بود که صدای پا شنیدم. یه مردی حدود پنجاه و خرده ساله ، داشت می اومد طرفم. خیلی ‏خوش تیپ با کت و شلوار و کراوات. از جام بلند شدم و سلام کردم. با لبنخد جوابم رو داد و گفت :‏
‏-‏ شما مریم خانم هستید ، درسته؟
‏-‏ بله ، از طرف شرکت ...‏
‏-‏ می دونم ، می دونم. دایی تون همه چیز رو گفتن. تشریف بیارید تا با خانم آشناتون کنم. حتماً دایی تون در ‏مورد وظایفی که اینجا به عهده تون هست باهاتون صحبت کردن!‏
‏-‏ کم و بیش! البته من برای اولین باره که ...‏
‏-‏ نگران نباشین! کار آنچنانی ای نیست. ظرف یکی دو روز کاملاً مسلط می شین. بفرمائین!‏
‏-‏ شما بفرمائین ، من دنبال تون می آیم.‏
‏-‏ تعارف نکنین.‏
‏« دوتایی از پله ها رفتیم بالا که گفت»‏
‏-‏ خانم نباید داروهاشون دیر بشه ، همه سر ساعت. در ضمن نباید به هیچ عنوان عصبی بشن. برای قلبشون ‏خطرناکه!‏
‏-‏ مطمئن باشین که من تمام سعی ...‏
‏-‏ می دونم! می دونم! فقط محض یادآوری گفتم.‏
‏«رسیده بودیم بالای پله ها»‏
‏-‏ از این طرف با دایی تون سال هاست که کار می کنم و بهش اعتماد دارم. اینجا پنج تا اتاق با سرویس کامله. ‏خانم توی آخرین اتاق هستن. خودشون برنامه روزانه شون رو بهتون می گن.‏
‏«رسیدیم جلوی در یه اتاق که آروم بهم گفت»‏
‏-‏ البته خانم تقریباً تمام کارهاشون رو خودشون انجام می دن! احتمالاً فکر می کنم شما به عنوان یه چی بگم، یه ‏هم زبون باید براشون باشین! متوجه این؟!‏
‏«سرم رو تکون دادم که آروم در زد»‏
‏-‏ بفرمائین.‏
‏« یه صدای محکم و آمرانه! در رو آروم باز کرد و رفت تو و کنار ایستاد و منم رفتم تو و سلام کردم. یه خانم حدود هفتاد ‏و چند ساله روی یه ویلچر نشسته بود. نگاهم کرد و آروم جوابم رو داد.»‏
‏-‏ ایشون مریم خانم هستن که خدمت تون گفته بودم.‏
‏«سری تکون داد و تا اون آقا خواست چیزی دیگه بگه گفت»‏
‏-‏ شما برو دیرت می شه!‏
‏«اونم یه نگاهی به خانم و بعدش به من کرد و با یه لبخند از اتاق رفت بیرون در رو هم پشت سرش بست. یه مرتبه ترس ‏برم داشت! ترس نه ، دلهره! مثل دلهره ای که موق کنکور داشتم!»‏
‏-‏ بیا جلو عزیزم!‏
‏« چند تا قدم رفتم جلو»‏
‏-‏ بشین!‏
‏« یه اتاق خیلی بزرگ بود شاید حدود چهل متر که یه تخت خواب دونفره یه گوش ش بود و یه تلویزیون بزرگ یه گوشه ‏دیگه ش و یه طرف شم سه تا مبل راحتی با یه میز چیده شده بود. یه طرف دیگه شم تمام پنجره بود. پنجره های تمام ‏قد مثل در که به تراس خونه می خورد.‏
رو یه مبل نشستم و یه لبخند زدم.»‏
‏-‏ دانشگاه می ری؟ سال چندمی؟
‏-‏ آخر
‏-‏ آفرین چه رشته ای؟
‏-‏ عمران.‏
‏-‏ آفرین! آفرین!‏
‏-‏ ببخشین خانم ، اون آقا فرمودن...‏
‏-‏ آقای ...! آقای دکتر...!‏
‏-‏ بله ، آقای دکتر فرمودن که وظایفم رو از شما سؤال کنم.‏
‏-‏ وظایف؟!‏
‏«خندید و گفت»‏
‏-‏ عجله داری برای کار؟
‏-‏ می خوام زودتر بدونم که ...‏
‏-‏ عجله نکن! به اونم می رسیم.‏
‏«بعد رفت کنار دیوار که یه چیزی مثل آیفون بود و یه دکمه رو فشار داد که انگار از آشپرخونه جواب دادن.»‏
‏-‏ بله خانم؟
‏-‏ چایی لطفاً!‏
‏-‏ چشم!‏
‏« بعد ویلچر رو برگردوند طرف من و گفت»‏
‏-‏ فلج نیستم اما روی این راحت ترم. نیم ساعت یه ساعت در روز راه می رم. با عصا البته! برای اینکه پاهام خشک ‏نشه!‏
‏« بعد برگشت بهم نگاه کرد و گفت»‏
‏-‏ چند تا پله بود؟
‏« یه لحظه پله هایی رو که از طبقه پائین می خورد به بالا اومد تو نظرم و تند گفتم»‏
‏-‏ سی تا! نه! سی و یکی!‏
‏« یه لبخند دیگه بهم زدو گفت»‏
‏-‏ سی و یک.‏
‏« یه نفس راحت کشیدم! وقتی داشتم می اومدم بالا ، نمی دونم چرا همونجور که به حرفای آقای دکتر گوش می کردم ، ‏پله ها رو هم شمردم!»‏
‏-‏ هر کسی نمی تونه آدم بادقتی باشه! ذاتی یه!‏
‏« بعد ویلچر رو برگردوند طرف پنجره ها و گفت»‏
‏-‏ در رو باز کن بریم تو تراس.‏
‏« بلند شدم و پرده رو زدو کنار و در رو باز کردم و اومدم پشت ویلچر و گفتم»‏
‏-‏ اجاره می دین کمک کنم؟‏
‏« بهم خندید. کیف م رو گذاشتم رو میز و دسته های ویلچر رو گرفتم و آروم حرکتش دادم و رفتیم تو تراس. از اون بالا ‏تمام حیاط معلوم بود! خیلی قشنگ و باصفا!‏
تو تراس یه میز بود با چند تا صندلی. تمام عرض خونه تراس بود که از بالا یه سایه بودن خیلی قشنگ از پارچه های ‏رنگی توش سایه انداخته بود!»‏
‏-‏ بریم جلوتز! جلو نرده ها!‏
‏« ویلچر رو بردم جلو تراس. حالا دیگه تقریباً پله های ساختمونم از بالا دیده می شد.»‏
‏-‏ مواقعی که حوصله م سر می ره و دیگه حوصله هیچ کاری ندارم ، می آیم اینجا و حیاط و خیابون رو تماشا می ‏کنم.‏
‏-‏ خیلی قشنگه! هم حیاط ، هم خیابون! کلاً این منطقه خیلی خیلی قشنگه!‏
‏-‏ اگر اینجا رو هم مثل جاهای دیگه خراب نکنن! قشنگی اینجا به درختاشه! خونه ها همه ویلایی و بزرگن. تو ‏حیاط شونم همه گل و گیاه و درخته! اگه این درختارو قطع کنن و جای این خونه های دو طبقه آسمون ‏خراش بسازن ، دیگه این خیابون قشنگی نداره!‏
‏-‏ چه استخر قشنگی!‏
‏-‏ یه دونه م طبقه پایین هست. با سونا و جکوزی و این چیزا. هفته ای یه بارم می رم اونجا. برای آب درمانی مثلاً!‏
‏-‏ خیلی خوبه!‏
‏-‏ تو شنا بلدی؟
‏-‏ قورباغه و کرال.‏
‏-‏ همینا کافیه دیگه!‏
‏« صدای در زدن اومد و یه خرده بعد یه خانم خدمتکار ، حدود چهل و خرده ای سال با یه سیسنی شیک و دو تا فنجون ‏و قوری خیلی شیک تر اومد تو اتاق و بعدش تو تراس.»‏
‏-‏ مرسی زینت خانم. بذار رو میز.‏
‏-‏ چشم خانم.‏
‏« زینت خانم سینی رو گذاشت رو میز و گفت»‏
‏-‏ دیگه فرمایشی ندارین خانم؟
‏-‏ ممنون ، ممنون
‏« زینت خانم که رفت ، یه صدایی از تو حیاط اومد. برگشتم و تو حیاط رو نگاه کردم. خانمم نگاه می کرد. یه دختر ‏جوون ، تقریباً هم سن و سال خودم ، داشت از پله های ساختمون می رفت پائین. ده متر از پله ها دور نشده بود که ‏ایستاد و بعد طرف ما و سرش رو بلند کرد و با خنده گفت»‏
‏-‏ از کیمیا به پست نگهبانی! اجازه خروج هست؟
‏« بعد دوباره خندید و یه نگاه به من کرد و گفت»‏
‏-‏ همبازی تازه تونه؟
‏« بعد یه خنده بلند کرد و راه افتاد و رفت. زیر چشمی به خانم نگاه کردم. داشت رفتن اون دختره رو نگاه می کرد. ‏یه لحظه بعد گفت»‏
‏-‏ این دختر بی ادب ، نوه منه که مثلاً تربیت اروپایی داره!‏
‏« هیچی نگفتم که گفت»‏
‏-‏ لطفاً چایی بریز.‏
‏« رفتم طرف میز و تو یکی از فنجون آ چایی ریختم و خواستم برش دارم براش ببرم که گفت»‏
‏-‏ برای خودتم بریز
‏« برای خودمم ریختم که ویلچر رو آورد نزدیک میز و گفت»‏
‏-‏ چایی رو تلخ می خورم. دیابت دارم.‏
‏« فنجون رو دادم دستش که گفت»‏
‏-‏ توام با بزرگترت اینطوری صحبت می کنی؟
‏-‏ اصلاً خانم
‏-‏ راحت باش. بشین
‏« رو یه صندلی نشستم که کمی از چایی ش خورد و گفت»‏
‏-‏ چند روز در هفته دانشگاه می ری؟
‏-‏ الان که دانشگاه تعطیله ولی معمولاً سه روز.‏
‏« تا اینو گفتم که یه مرتبه صدای گریه یه بچه از تو حیاط اومد! خانم تند ویلچرش رو برد طرف نرده ها! منم از جام بلند ‏شدم و دنبالش رفتم. صدا صدای یه دختر بچه حدود چهار پنج ساله بود که گریه کنون داشت تو حیاط می دوئید و هی ‏مامی مامی می کرد. یه خدمتکارم داشت دنبالش می دوئید و هی می گفت هانی هانی! وایستا!‏
تقریباً بعد از استخر بهش رسید و بغلش کرد! هانی که همون دختر کوچولو بود هنوز داشت گریه می کرد و مامی مامی ‏می کرد و تقلا می کرد که از تو بغل خدمتکار بیاد بیرون. خانم از همون بالا صداش کرد و گفت»‏
‏-‏ مهناز خانم بیارش بالا!‏
‏« بعد برگشت طرف من و گفت»‏
‏-‏ اینم نتیجه منه! دختر همون خانم بی ادب!‏
‏« بعد برگشت طرف میز و فنجونش رو برداشت و گفت»‏
‏-‏ کم کم اینجا به همه آشنا می شی!‏
‏« یه خرده بعد صدای گریه هانی رو شنیدیم و بعدش مهناز خانم در زد و اومد تو اتاق و بعدش تو تراس. هانی هنوز ‏داشت گریه می کرد. مهناز خانم آروم نشوندش رو یه صندلی و خودشم کنارش ایستاد که خانم گفت»‏
‏-‏ گریه نکن عزیزم! مامانت رفته یه چیزی بخره و زود برگرده!‏
‏« هانی بدون حرف گریه می کرد.»‏
‏-‏ گریه نکن دیگه! ببین چه دختر خانم قشنگی اینجا نشسته!‏
‏« هانی یه نگاه به من کرد و بازم گریه شو کرد.»‏
‏-‏ تا تو صبحونه ت رو بخوری مامان اومده!‏
‏« همونجور که با یه دستش داشت اشکاشو پاک می کرد به علامت منفی سرش رو تکون داد بالا!»‏
‏-‏ اگه صبحونه نخوری مامان نمی آد خونه ها!‏
‏« بازم هانی همون کار رو کرد!»‏
‏-‏ اگه گریه کنی باهات قهر می کنم و دیگه برات قصه نمی گم آ!‏
‏« بازم سرش رو داد بالا و گریه کرد!»‏
‏-‏ باشه! باشه! اصلاً دیگه دوستت ندارم! مامان بزرگ دیگه هانی رو دوست نداره!‏
‏« داشتم هانی رو نگاه می کردمً موهای طلایی خیلی قشنگی داشت. سفید و خوشگل بود با چشمای آبی! یه مرتبه بهش ‏ادا درآوردم!‏
‏«یه لحظه گریه ش بند اومد و مات شد به من! انگار تا حالا کسی اینکارو باهاش نکرده بود! دوباره براش شکلک درآوردم! ‏این دفعه دستش رو از جلو چشماش آورد پایین! منم تند ادای گریه کردن بچه ها رو درآوردم که زد زیر خنده! خانم یه ‏نگاهی به من کرد و خندید! سه چهار تا شکلک دیگه که بلد بودم درآوردم که بازم خندید. از جام بلند شدم و رفتم ‏طرفش و بغلش کردم. خیلی ناز بود! آروم در گوشش گفتم»‏
‏-‏ دخترای خوشگل اگه زیاد گریه کنن صداشون مثل مردا کلفت می شه و دیگه همه بهشون می گن تو دختر ‏نیستی و پسری!‏
‏« با یه لهجه خیلی قشنگ بهم گفت»‏
‏-‏ من که دخترم!‏
‏-‏ آره اما اگه هی گریه کنی صدا می شه عین پسرا! اون وقت همه بهت می گن آقا پسر چرا صدات انقدر کلفته!‏
‏« بعد با صدای کلفت شروع کردم به حرف زدن که بازم خندید و یه مرتبه به انگلیسی با مهناز خانم حرف زد! ‏خوشبختانه زبان انگلیسی م به کمکم اومد و فهمیدم چی می گه و زود بهش گفتم»‏
‏-‏ من اومدم اینجا کار کنم! برای خانم!‏
‏« برگشت طرف من و گفت»‏
‏-‏ اینجا می مونی؟
‏-‏ نمی دونم! اگه استخدام بشم!‏
‏-‏ چی؟
‏-‏ یعنی اگه قبولم کنن.‏
‏« مثل برق سرش رو برگردوند طرف خانم ، به طوری که موهای طلایی و قشنگش مثل آبشار ریخت یه طرف که خانم ‏بهش خندید و با سر جواب مثبت داد! انگار وقتی خیالش از بابت استخدام من راحت شد یه نگاه به من کرد و گفت»‏
‏-‏ قصه م بلدی؟
‏-‏ آره! خیلی!‏
‏-‏ توام مثل مامی خوشگلی!‏
‏-‏ مرسی عزیزم!‏
‏-‏ اما من با مامی قهرم! ‏She doesn’t like me
‏-‏ ‎ ‎نه اصلاً! خیلی هم دوستت داره! اما باید به کارهاشم برسه دیگه!‏
‏-‏ هر روز منو تنها میذاره!‏
‏-‏ خب حتماً کار داره دیگه! بعدش می آد پیش تو!‏
‏« تا اومد یه چیز دیگه بگه که خانم به مهناز گفت»‏
‏-‏ مهناز خانم فعلاً هانی رو ببرین و بهش صبحونه ش رو بدین تا زودتر بزرگ بشه و بشه یه خانم خوشگل!‏
‏« مهناز که یه زن حدود سی ساله بود اومد طرف من و منم هانی رو دادم بغلش که هانی گفت»‏
‏-‏ اینجا می مونی؟
‏« خانم زود گفت»‏
‏-‏ آره عزیزم. فعلاً تو برو صبحونه رو بخور تا بعد.‏
‏« هانی یه نگاه دیگه به من کرد و خندید و بعدش مهناز با خودش بردش. وقتی اونا رفتن خانم گفت»‏
‏-‏ با هر کسی جور نمی شه! یعنی اصلاً با کسی حرف نمی زنه! خیلی منزویه! خیلی از تو خوشش اومده که ‏گذاشته بغلش کنی!‏
‏-‏ ماشالا دختر خیلی قشنگیه!‏
‏-‏ آره ، مثل عروسکه، مادرشم قشنگه! از جلو ندیدیش!‏
‏« هیچی نگفتم که خانم ویلچرش رو برد طرف نرده ها و به حیاط نگاه کرد. منم رفتم پشتش واستادم. یه پنج دقیقه ای ‏گذشت گفت»‏
‏-‏ نمی خوای بدونی که مثلاً باباش کیه و چرا هانی شبیه اروپایی هاس؟!‏
‏-‏ اون چیزایی که لازمه من بدونم حتماً خودتون بهم می گین!‏
‏« برگشت بهم نگاه کرد و خندید و گفت»‏
‏-‏ خیلی بیشتر از سن و سال ت عاقلی!‏
‏-‏ ممنون!‏
‏-‏ خب! جایی رو که باید از این به بعد کار کنی ، دیدی. حالا بگو ببینم نظرت چیه؟
‏-‏ یعنی شما منو استخدام کردین؟
‏-‏ آره دیگه! حالا نظر خودت چیه؟
‏-‏ من فقط می خوام کار کنم!‏
‏-‏ آره ، اما آدم وقتی کارش رو دوست داشته باشه ، نوع کار کردنش فرق می کنه!‏
‏-‏ این روزا کار پیدا کردن یه جور شانسه! حق انتخابی در کار نیست!‏
‏-‏ خوشم می آد ازت! خیلی راحت حقایق رو می گی!‏
‏-‏ ممنونم خانم.‏
‏-‏ پس موافقی!‏
‏-‏ خیلی زیاد!‏
‏-‏ خوشحالم. حالا من احمد آقا رو صدا می کنم. راننده مونه! تو باهاش برو. چند تا چیز می خوام که باید برام ‏بخری! در ضمن! تمام مسائل و حرفایی که بین ما می گذره رو نباید به هیچکس بگی! حتی به پسرم! و تمام ‏مسائلی که تو این خونه میگذره نباید از این خونه بیرون برده بشه! من رو این موضوع خیلی حساسم!‏
‏-‏ چشم خانم! مطمئن باشین.‏
‏-‏ در مورد حقوق م باید بگم که بستگی به کاری داره که انجام می دی! یعنی مثل جاهای دیگه محدودیت نداره!‏
‏-‏ مرسی خانم!‏
‏-‏ با احمد آقا که رفتی ، عقب ماشین بشین. بیا! تو این کاغذ نوشتم. چند تا کتابه.‏
‏-‏ چشم خانم!‏
‏-‏ از فردا ساعت 9 صبح منتظرتم. برو به امان خدا.‏
‏« ازش خداحافظی کردم و برگشتم تو اتاق و کیفم رو برداشتم و رفتم پائین. تا اومدم به زینت خانم حرف بزنم خودش ‏زود گفت»‏
‏-‏ خانم با آیفون دستور دادن. احمد آقا منتظرتونه
‏« ازش تشکر کردم و رفتم حیاط که دیدم یه مرد مسن ، حدود شصت سال جلو در ساختمون منتظره. تا منو دید سلام ‏کرد که زود جوابش رو دادم که گفت.»‏
‏-‏ بفرمائین. ماشین بیرونه.‏
‏« دوتایی با هم رفتیم بیرون و از حیاط رد شدیم و از خونه رفتیم بیرون. یه تویوتا مدل جدید جلو در پارک بود. با ‏ریموت درش رو بزا کرد و خودش رفت اون طرف و منم در عقب رو باز کردم و سوار شدم و وقتی اونم نشست تو ماشین ‏گفتم»‏
‏-‏ ببخشین احمد آقا! توهین نشه بهتون! اما خانم خودشون گفتن که من باید عقب بشینم! ازتون معذرت می ‏خوام!‏
‏« برگشت یه نگاه مهربون بهم کرد و گفت»‏
‏-‏ می دونم دخترم. اینجا قانونش اینه! اما ممنون! ممنون!‏
‏« حرکت کردیم و بیست دقیقه بعد جلو یه کتابفروشی نگه داشت و منم پیاده شدم و رفتم اون چند تا کتاب که یکی ش ‏در مورد اتفاقات 1320 بود و یکی دوتام کتاب روانشناسی کودک بود خریدم و دوباره سوار ماشین شدم و احمد آقا ‏حرکت کرد و نیم ساعت سه ربع بعد جلو خونه ما نگه داشت. به عنوان احترام تعارفش کردم تو خونه که تشکر کرد و ‏رفت. در رو با کلید باز کردم و رفتم تو. آپارتمان مون طبقه آخر یعنی چهارم بود. بدون آسانسور! یاد خونه خانم افتادم با ‏آسانسوری که داشت! خنده ام گرفت و شروع کردم از پله ها بالا رفتن. می دونستم که 58 تا پله س! به طور معکوس ‏شمردم شون! همیشه اینکارو می کردم! خوشم می اومد وقتی اعداد و پله ها یکی یکی کم می شدن و نشون دهنده ‏رسیدن به مقصد بود!‏
آخریه شماره یک بود! هرچند که از شاید پونزده و چهارده صدای داخل خونه شنیده می شد! صدای مادرم ، خواهرم و دو ‏تا بچه های شیطونش!‏
همونجا پشت در ایستادم و گوش کردم. اگه اخابر تازه ای بود حتماً می شد قبل از رفتن تو خونه ازشون باخبر شد! البته ‏اگر صدای داد و فریاد و نعره هایی که خواهرم سرشون می کشید اجازه اینو می داد!‏
‏-‏ عزیزم ، جونم! صد بار بهت گفتم زن نباید تو روی مرد واسته! بالاخره زنی گفتن! تو یک رو به دو نمیذاری ‏بکشه! بیا! الان چند وقته اینجایی؟! رفت تو سه هفته! چی شد؟!‏
‏-‏ هرچی بخواد بشه بشه! بذار یه خرده تنهایی بشکه حالش جا بیاد!‏
‏-‏ اشتباهت همینه دیگه! مردی که زن داشت نباید دوباره به تنهایی عادت کنه! گوش کن ببین چی می گم!‏
‏-‏ وقتی شام و ناهار نداشت و خونه کثافت شد و لباساش بوگند گرفتن ، قدر منو می دون!‏
‏-‏ یه کلفت! مایه ش یه تلفنه و یه کارگر!‏
-‏ مامان!! شما منو با کارگر یکی می کنی؟
‏-‏ خودت می کنی عزیزم! خودت گفتی اگه تو نباشی این کاراش لنگ می مونه! پس خودت ، خودت رو با یه ‏کارگر مقایسه می کنی! زن اگه زن باشه وقتی از خونه قهر کرد باید در و دیوار خونه ، شوهرش رو بخوره! باید ‏از بی همزبونی کلافه بشه نه از رخت و لباس چرک!‏
‏-‏ اون اصلاً با من حرف نمی زد! شب که برمی گشت خونه انقدر خسته بود که شام نخورده می رفت می خوابید!‏
‏-‏ حتماً حرفی برای گفتن نداشته! یا تو براش حرفای قشنگی نداشتی بزنی که بشینه گوش بده! آدم انقدر یکه به ‏قاضی نمی ره!‏
‏-‏ ولم کن مامان جون دیگه! اه ...! سهیل! ساناز! بتمرگین دیگه!‏
‏-‏ بیا! اینم از طرز رفتار با بچه ها!‏
‏-‏ مامان توروخدا انقدر پیله نکن!‏
‏-‏ دو هفته گذشت و هیچ خبری ازش نشد! همیشه چهار روز که از دعواتون میگذشت یکی رو می فرستاد جلو!‏
‏-‏ همیشه کتک کاری نمی کردیم! همین فقط دعوا و فحش و فحش کاری بود!‏
‏-‏ همیشه م شما لیوان رو پرت نمی کردی طرفش!‏
‏« مطمئن شدم که خبر تازه ای نشده! همون دعوا و همون قهر و همون برگشتن خواهرم و بچه هاش و همون حرفای ‏تکراری!‏
چند تا ضربه به در زدم که صداها قطع شد و بعدش صدای گروپ گروپ پا اومد و سهیل در رو برام باز کرد.»‏

فصل دوم
‏« صدای مامی مامی گفتنش رو از پشت در شنیدم! یه لحظه خواستم برگردم و یه جوری گولش بزنم که ساکت بشه و ‏بعد برم اما می دونستم اگه برگردم انقدر گریه می کنه که دیگه نمی تونم ولش کنم! حتماً مهناز یه جوری ساکتش می ‏کنه! وقتی م برگردم براش یه عروسکی چیزی می خرم! اگه الان نرم نمی تونم ببینمش! تا حالا دو بار رفتم فرودگاه اما ‏دیر رسیدم و رفته بود! الانم تازه یه خورده دیر شده! اگه این پیله کردن های مامان بزرگ نباشه می شه راحت تو اون ‏خونه زندگی کرد!‏
تند سوار ماشین شدم و حرکت کردم. خیلی تند رفتم. باید حتماً امروز می دیدمش! دلم براش خیلی تنگ شده! هرچند ‏که دارم فقط خودمو گول می زنم اما دست خودم نیست!‏
نیم ساعت بعد رسیدم و ماشین رو تو پارکینگ فرودگاه پارک کردم و رفتم طرف سالن پروازهای خارجی. ‏یه جا نزدیک ‏درب ورودی پیدا کردم و نشستم. از اونجا راحت می تونستم اون قسمت رو بینم! خلبان و پرسنل و خدمه هواپیمام از ‏همین در می رفتن تو. هنوز یه بیست دقیقه ای وقت بود. دلم می خواست برم یه نسکافه بگیرم اما می ترسیدم اگه از ‏جام بلند شم ، یکی بیاد و سر جام بشینه! نمی شد وسط سالن بیخودی راه برم. نشسته بهتر بود و تو چشمم نبودم که ‏یه مرتبه منو بینه! اصلاً نمی خواستم بفهمه که من هر چند وقت به چند وقت می آم اینجا و از دور نگاهش می کنم! یه ‏نگاه چند دقیقه ای و یه هفته دل خوش بودن!‏
مسخره س ! خیلی مسخره س! شایدم خودم مسخره م! خودم و کارام! شایدم تمام کارای که تو زندگی کردم مسخره ‏بوده! همین الآنم دارم چکار می کنم؟ دختر قشنگ رو ول کردم تو خونه که بیام اینجا چکار؟ مثل رفتن به یه سینما و ‏دیدن هنرپیشه ای که تو فیلم بازی می کنه و توعاشقش هستی! اون نه ترو می بینه و نه از وجودت خبر داره! در واقع ‏اون فقط یه تصویره! یعنی من دلمو به یه تصویر خوش کردم؟!‏
نه! نه! فرزین تصویر نیست! فرزین واقعیه و هنوزم منو دوست داره! همونطور که من سال ها دوستش داشتم! یعنی به ‏خاطر همین م هست که تا حالا ازدواج نکرده! نتونسته عشق منو تو خودش بکشه! حتماً همینطوره! یعنی باید اینطور ‏باشه وگرنه تا حالا حتماً ازدواج کرده بود! مگه دخترا یه خلبان جوون و خوش قیافه و خوش تیپ رو ول می کنن! آره ‏همینطوره! اون به خاطر من صبر کرده! اما من چیکار کردم؟! به خاطر هوی و هوس خودم ولش کردم و رفتم! چطور ‏تونستم؟! چقدر احمق بودم من! حق داره که منو نبخشه! شایدم هنوز همونقدر احمقم! هفته ای یه بار اومدن و از فاصله ‏دور ، اونم به مدت شاید یه دقیقه دیدنش حماقت نیست؟!‏
ساعت رو نگاه کردم! باید دیگه الآن پیداش بشه! سحر بهم گفت که امروز پرواز داره! پروازم که کنسل نشده ، پس حتماً ‏می آد!‏
دور و ورم رو نگاه کردم. خبری نبود. هر بار که می آم اینجا و می بینمش هزار تا خاطره برام زنده می شه! چه خاطرات ‏قشنگی که می تونست خیلی چیزای قشنگ تر رو برام داشته باشه اما من همه رو خراب کردم!‏
یاد روزی افتادم که نزدیک بود تو استخر غرق بشم! ده یازده سالم بود! نمی دونم تو خونه چه خبر بود که همه سرشون ‏به کار خودشون گرم بود! حوصله م تنهایی سر رفته بود و رفته بودم تو حیاط بازی کنم اما نمی دونم چرا رفتم لب ‏استخر و خواستم با سبدی که یه میله سرش بود برگ های روی آب رو بگیرم. همیشه احمد آقا این کار رو می کرد! برگ ‏اول و دوم رو گرفتم. سومی یه خرده دور بود و میله سبد بهش نمی رسید! هرچی دستمو دراز می کردم نمی تونستم ‏بگیرمش! یه خرده رفتم جلوتر! پام درست لبه استخر بود که یه مرتبه لیز خوردم و افتادم تو آب!‏
همیشه از آب می ترسیدم ، برای همین م شنا یاد نگرفته بودم! رفتم زیر آب! لباسم خیس شده بود و سنگین! د.و سه ‏قلپ آب خوردم! اصلاً نمی تونستم جیغ بکشم و کمک بخوام! یعنی تا دهن وا می کردم که داد بزنم ، آب می رفت توش ‏و داشت خفه م می کرد! یه مرتبه احساس کردم که یه دست از پشت لباسم رو گرفت! تو اون موقع نمی تونستم بفهمم ‏کی به کمکم اومده اما وقتی خودمو بغل استخر ، نزدیک پله ها دیدم متوجه شدم! فرزین بود! فرزین که تا اون روز فقط ‏با اسم پسر احمد آقا میشناختیمش!‏
به ساعت نگاه کردم! دیگه باید الآن پیداش بشه! دیگه چیزی به پرواز نمونده بود! پس چرا نمی آد! نکنه سحر اشتباه ‏کرده باشه؟! این ور و اون ور رو نگاه کردم. خبری نبود! تکیه م رو دادم به صندلی. حتماً می اومد!‏
اون روز شاید برای اولین بار صورتش رو دیدم! اون موقع حدوداً چهارده پانزده سالش بود. به زور از تو استخر بیرونم آورد ‏و نشوند رو زمین و خودش همینجوری نگاهم می کرد! قیافش خیلی خنده دار شده بود! یه پسر لاغر با موهای از ته ‏تراشیده با لباسای خیس که ازش آب می چکید!‏
همونجا ازش بدم اومد! شاید به خاطر موهاش بود! یه پسر کچل! نمی دونم چرا همیشه احمد آقا مجبورش می کرد که ‏موهاشو از ته بزنه! درست مثل فیلمای فارسی که تو ویدئو می دیدم و زمان قدیم رو نشون می داد که همه پسرا سرشون ‏کچل بود!‏
وقتی بیشتر ازش بدم اومد که مجبور شدم به خاطر نجاتم ازش تشکر کنم! پدرم یه اسباب بازی براش خریده بود و داده ‏بود به من که به عنوان قدردانی و تشکر ببرم بهش بدم. رفتم در خونه شون. خونه شون یعنی دو تا اتاق ته باغ. خلاصه ‏با اکراه رفتم دم خونه شون و احمد آقا رو صدا کردم و تا اومد بیرون ، جعبه رو دادم دستش و برگشتم.‏
شاید نیم ساعت بعد بود که پدرم صدام کرد وازم پرسید که از فرزین تشکر کردم یا نه؟! وقتی به دروغ گفتم آره یه ‏دعوای مفصل باهام کرد! بعدش فهمیدم که فرزین جعبه اسباب بازی رو آورده و گذاشته رو پله ها! اون موقع بود که ‏بیشتر ازش بدم اومد!‏
بلندگوی سالن مرتب پروازها رو اعلام می کرد. اما از فرزین خبری نبود! خواستم یه تلفن بزنم به سحر و مطمئن بشم که ‏امروز حتماً پرواز داره اما گفتم یه خرده دیگه صبر کنم!‏

بعد از اون روز مدتها ندیدمش! یعنی هر دفعه که می رفتم تو باغ ، با چشم دنبالش می گشتم اما نمی دیدمش. ‏میدونستم همونجاهاس اما خودشو نشون نمی داد! نه اینکه دیدنش برام جالب باشه ، نه! کنجکاو شده بودم که چرا ‏پیداش نیست!‏
چند وقت بعدش خبردار شدم که احمد آقا ، به خاطر کاری که کرده بود ، یعنی آوردن جعبه و گذاشتنش رو پله ها ، به ‏عنوان تنبیه ، فرستاده بودش شهرستان، پیش مادربزرگش. منم دیگه قضیه رو فراموش کردم اما بی خبر از اینکه ‏سرنوشت چه بازی هایی برای آدما داره!‏
دو سه سال شهرستان بود. البته می دونستم که گاهی می آد و به احمد آقا سر می زنه اما طوری می اومد که هیچ کس ‏خبردار نمی شد و طوریم می رفت که هیچکس رفتنش رو نمی دید تا اینکه اون روز رسید!‏
چهارده پونزده سالم بود! یه دختر چهارده پونزده ساله که از دوران بچگی دراومده و وارد یک مرحله عجیب از زندگیش ‏شده! مرحله ای که فقط احساس بهش حاکمه!‏
یه تابستون بود. طرفای عصر. داشتم تو کوچه مون دوچرخه سواری می کردم. کوچه مون بن بست بود و سرش یه ‏کیوسک نگهبانی بود و یه نگهبان که هر کسی رو تو کوچه را نمی داد. جلوی کوچه رو هم با زنجیر بسته بودن و فقط ‏کسایی که خونشون اونجا بود می تونستن بیان تو کوچه. ساکنین به نگهبان پول می دادن. تو کوچه مون راحت می ‏تونستیم دوچرخه سواری کنیم و کسی کاری به کارمون نداشته باشه. یادمه اون روز دلم خواست که از کوچه برم بیرون. ‏از بغل زنجیر رد شدم و رفتم تو خیابون اصلی. هنوز دو سه تا چهار راه رو رد نکرده بودم که دو تا پسر از تو پیاده رو ‏پریدن تو خیابون و یکی شون دسته دوچرخه رو گرفت!‏
‏-‏ به به! به به! چه دوچرخه سواری!‏
‏« تا اومدم یه چیزی بهش بگم که اون یکی گفت»‏
‏-‏ روسریتم که از سرت افتاده!‏
‏« تند روسریم رو درست کردم! راستش خیلی ترسیده بودم!»‏
‏-‏ الآن صدا می کنم بیان بگیرنت تا دیگه هوس دوچرخه سواری نکنی!‏
‏« سعی کردم دسته دوچرخه رو از تو دستشون دربیارم اما دوتایی محکم گرفته بودنش و بهم می خندیدن! بغض گلومو ‏گرفته بود و نمی دونستم چکار کنم که یه مرتبه یه صدای خیلی محکم از پش سرم گفت»‏
‏-‏ ولش کن!‏
‏« تند برگشتم ببینم کیه! یه لحظه مات شدم! فرزین بود! اما این دفعه نه با سر کچل و نه لاغر! یه پسر قد بلند با موهای ‏مشکی قشنگ و یه شلوار جین و یه تی شرت آستین کوتاه!»‏
‏-‏ بهت گفتم ولش کن!‏
‏-‏ به تو چه مربوطه؟!‏
‏« یه مرتبه دعوا شروع شد! بعدشم فرار اون پسرا! هر چند که گوشه لب فرزین پاره شد و خون اومد!»‏
‏-‏ برو تو کوچه خودمون بازی کن! با دوچرخه نیا بیرون!‏
‏« این دفعه ازش خیلی بیشتر بدم اومد! اما نه! بدم نیومد! ازش حرصم گرفت که اینطوری آمرانه بهم دستور می داد! ‏یعنی حرصم نگرفت ، بهم برخورد! یعنی بهم برنخورد! خوشم اومد که اونطوری مردونه باهام حرف زد و به خاطرم دعوا ‏کرد! یعمی عاشقش شدم!‏
یادمه همون شب از تو ساختمون اومدن ته باغ. یعنی به احساس خیلی خیلی قوی منو کشوند تو باغ. اصلاً دست خودم ‏نبود! دلم می خواست ببینمش! از تو ساختمون اومدم بیرون و تو تراس ایستادم و تو باغ رو نگاه کردم. خیلی جاهای باغ ، ‏بین درختا چراغ بود و روشن اما خیلی جاهاشم تاریک بود و دیده نمی شد. می دونستم همونجاهاس! آروم پله ها رو ‏اومدم پایین و مثل اینکه دارم قدم می زنم رفتم تو باغ. سعی می کردم که حرکاتم معمولی به نظر بیاد. می دونستم ‏حتماً تو اون قسمتای تاریک باغه. استخر رو دور زدم و رفتم طرف اتاقاشون. اونجا درختا خیلی بیشتر بودن. یه خرده که ‏رفتم جلو دیدمش. نشسته بود رو زمین و تکیه ش رو داده بود به یه درخت و داشت منو نگاه می کرد. آروم آروم رفتم ‏طرفش. نزدیکش که رسیدم به حالت احترام گذاشتن به من از جاش بلند شد اما هیچی نگفت. وانمود کردم که تازه ‏متوجهش شدم و با حالت تعجب بهش گفتم
‏-‏ اِ...! شمائین؟!‏
‏« هیچی نگفت و فقط نگاه کرد.»‏
‏-‏ چرا تو تاریکی ایستادین؟
‏« یه نگاهی به دو و ورش کرد و بازم هیچی نگفت. چقدر عوض شده بود! یه پسر خوش تیپ و خوش قیافه! چطور تا اون ‏موقع متوجه نشده بودم که چهره مردونه و قشنگی داره.»‏
‏-‏ راستش خیال داشتم فردا بیام و ازتون تشکر کنم.‏
‏-‏ مثل دفعه قبل؟
‏« چه صدای بم و گیرایی داشت!»‏
‏-‏ دفعه قبل؟!‏
‏« نگاهم کرد! بازم وانمود کردم که چیزی یادم نیست. اما یادم بود و باعث خجالتم شد! سرمو انداختم پایین و آرون بهش ‏گفتم»‏
‏-‏ آهان! شما هنوز یادتونه؟!‏
‏« نگاهم کرد»‏
‏-‏ اون مال خیلی وقت پیشه! بهتر نیست که فراموشش کنین؟
‏«سرشو تکون داد که گفتم»‏
‏-‏ در هر صورت به خاطر کار امروزتون ازتون ممنونم!‏
‏-‏ کاری نکردم. وظیفمو انجام دادم. بالاخره پدرم کارگر شماست دیگه! خواه ناخواه وظایف اون در منم اثر می ‏کنه!‏
‏« هیچی نگفتم! یعنی نمی دونستم چی باید بگم! کمی دو و ورم رو نگاه کردم و گفتم»‏
‏-‏ شما الآن چی کار می کنین؟
‏-‏ به شما نگاه می کنم.‏
‏« یه آن از جوابش مات موندم! بعد یه مرتبه زدم زیر خنده که اونم خندید.»‏
‏-‏ منظورم الآن نیست. در مورد درس و این چیزا گفتم.‏
‏-‏ درس می خونم.‏
‏-‏ دیپلم گرفتین؟!‏
‏-‏ بهم نمی آد؟
‏-‏ چرا! چرا! منظورم اینه که چه زود! یعنی انتظار نداشتم که ...‏
‏« نداشت بقیه حرفم رو بزنم که گفت»‏
‏-‏ که پسر احمد آقام می تونه درس بخونه و تحصیلات داشته باشه!‏
‏-‏ نه! نه!‏
‏-‏ در هر صورت هم دیپلم گرفتم و هم تو کنکور شرکت کردم.‏
‏-‏ چه عالی!‏
‏-‏ ممنون.‏
‏-‏ من که حالا حالاها مونده تا به دیپلم برسم چه برسه به دانشگاه.‏

‏« هیچی نگفت. نمی دونستم دیگه چی باید بگم! دولا شدم و از رو زمین یه علف کندم و همونجور که باهاش بازی می ‏کردم گفتم»‏
‏-‏ خیلی وقته ندیدمتون
‏-‏ پیش مادربزرگم زندگی می کردم. تو شهرستان.‏
‏-‏ می کردین؟! یعنی دیگه نمی رین شهرستان؟
‏-‏ باید تهران بمونم.‏
‏-‏ پس از این به بعد بیشتر می بینمتون!‏
‏« بازم هیچی نگفت. منم دیگه چیزی به عقلم نمی رسید گه بگم. برای همینم گفتم»‏
‏-‏ خب دیگه ، من باید برم. بازم ممنون.‏
‏« یه لبخند بهم زد و منم راه افتادم طرف ساختمون. دلم می خواست همون موقع یه چیزی بگه که برگردم و باهاش ‏حرف بزنم. دلم نمی خواست ازش جدا بشم اما در مقابل سکوت و جوابهای کوتاهش چیزی نداشتم بگم.‏
وقتی رسیدم تو ساختمون ، بازم دلم می خواست برگردم پیشش اما دیگه به چه بهانه؟! کار درستی م نبود! بالاخره ، هر ‏چی بود اون پسر کارگر ما بود!‏
دوباره ساعت رو نگاه کردم. موبایلم رو درآوردم که به سحر تلفن کنم اما یه مرتبه چشمم اقتاد به درب ورودی سالن. ‏خودش بود! با لباس خلبانی! وای خدا جون من چکار کردم؟! چقدر احمق بودم!‏
با بقیه خدمه ، داشتن می اومدن جلو. دو تا مرد با چهار تا مهماندار خانم باهاش بودن. فرزین جلوی همه حرکت می ‏کرد. قدبلند و چهارشونه!‏
موهای مشکی که از زیر کلاه خلبانیش معلوم بود. یه کیف سامسونتم دستش بود. چقدر خوش قیافه!‏
اون دو تا مرد که حتماً یکیش کمک خلبان بود ، داشتن با مهماندارا حرف می زدن و می خندیدن اما فرزین نه! جلوش ‏رو نگاه می کرد و می اومد. مات شده بودم بهش که یه مرتبه مسیر حرکتش رو عوض کرد. داشت می اومد طرف من! ‏زود سرم رو برگردوندم و درست نشستم. دقیقاً از کنار صندلی من رد شد! یه آن نفس تو سینه م حبس شد! آروم اومدن ‏و از بغل من رد شدن و رفتن! یه نفسی کشیدم و دوباره نگاهش کردم که از گیت اصلی گذاشتن و رفتن تو. دیگه نمی ‏تونستم ببینمش!‏
یکی دو دقیقه دیگه م همونجا نشستم. شاید از لحظه ورودش یه دقیقه م نتونستم ببینمش! کاشکی چشمش می افتاد به ‏من و می اومد جلو و باهام حرف می زد! من که روم نمیشد برم جلو! یعنی اونم اصلاً معلوم نبود که حتی اگه منو ببینه ، ‏بشناسه! چه دلخوشی ها به خودم می دادم! اصلاً شاید من یادش نباشم! چرا بیخودی خیال می کنم که منتظرم مونده؟!‏
اصلاً چرا باید منتظر بمونه؟! چون سحر گفته که هنوز ازدواج نکرده؟! شاید نامزد داره؟!‏
از جام بلند شدم و آروم راه افتادم طرف در سالن رفتم بیرون و رفتم طرف پارکینگ و سوار ماشین شدم و حرکت کردم. ‏نمی دونستم کجا باید برم؟ یعنی این وقت روز جایی رو هم نداشتم برم. یه مرتبه یاد اون دختری افتادم که امروز با ‏مادربزرگم دیده بودم. اون دیگه کی بود؟! کنجکاو شدم! مسیرم رو به طرف خونه عوض کردم. می خواستم زودتر برسم ‏خونه و ببینمش.

فصل سوم
« داشتم تو اتاق لباسامو عوض می کردم. سهیل م پشت در ایستاده بود و هی خاله مریم خاله مریم می کرد. کارم که تموم شد در رو باز کردم که تند اومد تو و گفت.»
- خاله می آی باهام بازی کنی؟
« سانازم دوئید جلوم و دستمو گرفت و تندتند گفت»
- تروخدا خاله! تروخدا خاله!
« دلم براشون می سوخت. طفلکی ها همش تو خونشون دعوا و فحش و فحش کاری دیده و شنیده بودن. مامانم زود گفت»
- بذارین اول یه خستگی در بکنه و بگه چه خبر روده بعد!
« خواهرم داد زد و گفت»
- بیاین این طرف بچه ها!
« رفتم تو آشپزخونه یه چایی برای خودم بریزم که مامانم داد زد و گفت»
- چند تام برای ما بیار!
از چایی خوردن پشیمون شدم اما مجبوری چند تا چایی ریختم و بردم تو سالن! سالن که چه عرض کنم؟! یه آپارتمان شصت متری دیگه چه بود که سالنش باشه! اونم با پنج شیش نفر آدم!
خلاصه نشستم که مامانم گفت
- چه جوری بود؟
- چی ش چه جوری بود؟
- قبولت کردن؟!
- نمی دونم! آره انگار!
- یعنی چی؟!
- آره، آره!
- خب خداروشکر! فقط بچسب به کارت که این روزا کار واسه کسی پیدا نمی شه! چه جور جایی بود؟
- یه خونه خیلی بزرگ با یه باغ خیلی قشنگ. خیلی وضع مالی شون خوبه!
- تو باید چکار کنی؟
- خودمم نمی دونم!
- خانمه خیلی پیره؟!
- پیر هست اما نه اونجوری.
- یعنی باید براش لگن بذاری و این چیزا؟!
- نه! اصلاً اونطوری نیست!
- داییتم می گفت اونطوری نیس! راستی زنگ بزن ازش تشکر کن! پاشو بزن!
- می زنم! بذارین چایی م رو بخورم ، چشم!
« خواهرم که تا اون موقع ساکت بود و فقط نگاهم می کرد پرسید»
- حقوقش چقدره؟
- نمی دونم! یعنی صحبتی نشد!
- خب می پرسیدی!
- خجالت کشیدم.
- اگه بخوای خجالت بکشی ، زندگیت می شه مثل زندگی من!
« مادرم تند رفت تو دهنش و گفت»
- پاشو ناشکری نکن! مگه زندگی تو چشه؟! حالا اِنقدر بکن تا خدا بذاره تو کاسه ت! بلند شو خجالت بکش! از این دو تا دسته گلت خجالت بکش! مردم آرزوشونه یه زندگی مثل زندگی تو داشته باشن! هی حرف خودتو می زنی!
« حوصله این حرفارو نداشتم اما چیکار می تونسم بکنم؟! کجا می تونستم برم که این حرفارو نشنوم و یه خرده آرامش داشته باشم! آپارتمانمون یه خوابه بود که همون اتاق رو هم خواهرم و بچه هاش اشغال کرده بودن! تازه اگرم بلند می شدم می رفتم توش ، بچه هاش دنبالم می دوئیدن! تازه زشت بود! هرچی بود خواهرم مهمون بود! مهمون اجباری!
برگشتم بهش نگاه کردم. هنوز پای چشمش کبود بود. کبودیش یه خرده کمتر شده بود اما بازم از دور معلوم می شد! واقعاً یعنی همین؟! ازدواج کنی و بچه دار بشی و بعدش از شوهرت کتک بخوری و پای چشمت کبود بشه و نهایتاً قهر کنی و بری خونه پدرمادرت؟!
دلم براش سوخت. متوجه نگاهم شد و یه نگاهی به من کرد و بعد سرش رو انداخت پائین و گفت
- مریم درست رو بخون. باید روی پای خودت واستی! هرجور هست درست رو بخون!
« اومدم بگم مگه می شه تو این همه سر و صدا و شلوغی درس خوند که حرفم رو خوردم! خدا رحم کرده بود که تابستون بود تعطیلی دانشگاه وگرنه چیکار باید می کردم؟! از یه طرف جر و بحث مامانم و خواهرم! از یه طرف کار اضافه ای که با اومدن اونها باید تو خونه انجام می دادم! از یه طرف ناراحتی پدرم! واقعاً چه زندگی ای!
پدرم یه کارمند ساده بود و نزدیک بازنشستگی. اداره که تمومی می شد و می رفت تو یه شرکت و چند ساعتم اونجا کار می کرد! حقوق اداره اش که مستقیم می رفت پای اجاره آپارتمان! نمی دونم از اون شرکت چقدر حقوق می گرفت که زندگی مونو می چرخوند! البته یه زندگی ساده ساده! حالام که خواهرم و دو تا بچه هاشم برگشته اینجا و با این آخرین دعوا با شوهرش ، پدرم محکم ایستاده بود و می خواست طلاقش رو بگیره!
علت اینم که خواستم برم سرکار همین بود. یه سال پشت کنکور مونده بودم تا تو رشته مورد علاقه م قبول شدم. دانشگاه آزاد با شهریه آنچنانیش! پدر بیچاره م تا همین امسال هرجوری بود شهریه رو داده بود اما می دونستم که امسال نمی تونه. برای همین م انقدر به مادر اصرار کردم تا رضایت پدرم رو گرفت و از داییم که یه شرکت خدماتی داشت خواست برام یه کار جور کنه که اونم همین کارو برام پیدا کرده بود! راستش دلم نمی خواست برم سر یه همچین کاری! اما چاره ای نداشتم! از دست خواهرم عصبانی بودم! یعنی هربار که قهر می کرد و می اومد اونجا از دستش حرص می خوردم! این دفعه م که خیال داشت کار رو یکسره کنه!
خلاصه به هوای تشکر از داییم از جام بلند شدم و رفتم طرف تلفن و شماره دفترش رو گرفتم که خودش برداشت و سلام و احوالپرسی و گزارش رفتنم به اونجا و تشکر زیاد.

وقتی تلفن رو قطع کردم دیگه نمی دونستم چیکار باید بکنم. خواستم یه کتاب بردارم و برم یه گوشه بشینم و بخونم اما مگه بچه ها میذاشتن!
ناچاری نشستم پیششون و باهاشون بازی کردم. اونا که گناهی نداشتن! حداقل این که یه جا آروم می نشستن و کمتر دنبال همدیگه می دوئیدن و گرپ گرپ می کردن که سر و صدای همسایه پائینی دربیاد و به صاحب خونه خبر بده که حوصله اسباب کشی وسط سال رو نداشتم! راستش از این خوشحال بودم که از فردا می رم سرکار و هم روحیه م عوض می شه و هم پول در می آرم و چند ساعتی تو این خونه نیستم.
ساعت حدود نه ، نه و نیم بود که پدرم طبق معمول اومد خونه. با چهره ای گرفته! این چند وقته که میترا با شوهرش قهر کرده بود و پدرم دنبال کارهای طلاقش بود ، می دیدم که پدرم روز به روز بیشتر داره داغون می شه! حقم داشت! فشار زندگی از یه طرف و این مسئله از یه طرف دیگه! شاید بیشتر به خاطر پدرم بود که خواستم برم سریه کار وگرنه شلوغی خونه رو هرجوری بود تحمل می کردم!
دفعه اول که نبود! هر دو ماه سه ماهی یه بار میترا قهر می کرد و یه هفته ای می اومد اونجا! انگار براش شده بود مرخصی! یه هفته می اومد اونجا و چون مثلاً اعصابش ناراحت بود ، فقط می خورد و می خوابید و غُر می زد و بچه ها رو دعوا می کرد!
هر شب بعد از این که پدرم برمی گشت خونه و شامش رو می خورد ، بچه هارو صدا می کرد پیش خودشو و براشون حرف می زد و قصه می گفت تا کم کم خوابشون بگیره و همونجا بخوابن! حداقل با ورود پدرم دیگه سر و صدا م خابید. هم سر و صدای بچه ها و هم بحث و جدل میترا و مادرم!
اون شب بعد از این که سینی شام پدرم رو آماده کردم و براش بردم ، رفتم تو اتاقم که حداقل کمی دراز بکشم تا وقت خواب برسه و رختخوابها را تو سالن بندازیم و بخوابیم که یه مرتبه میترا اومد تو اتاق. بلند شدم و نشستم. اونم اومد و نشست پیشم و گفت
- خسته ای؟
- اِی...!
« یه خرده سکوت کرد و بعد گفت»
- می دونم برای توام دردسر شده اما مطوئن باش که من اینجا نمی مونم. طلاقم رو که گرفتم یه جا رو رهن می کنم و می رم اونجا! مهریه م انقدر هست که بشه باهاش یه جا رو رهن کرد.
- این حرفا چیه میترا! حتماً مسئله حل می شه و برمی گردی خونه تون!
- نه مریم جون! موضوع سر این حرفا نیست! تو فکر کردی چون من کتک خوردم می خوام طلاق بگیرم؟! نه بخدا!
« بازم یه خرده سکوت کرد و بعدش گفت»
- تو اصلاً می دونی من چرا ازدواج کردم؟!
« نگاهش کردم که گفت»
- منم دلم می خواست مثل تو برم دانشگاه. منم دلم می خواست یه مدرکی بگیرم و بتونم روی پای خودم واستم اما نشد!
« یه خرده اومد نزدیکتر و آروم گفت»
- به خاطر تو و بابا! یعنی تا حالا نمی خواستم تو بفهمی اما حالا دیگه چرا!
- به خاطر من؟!
- آره! اون موقع ها اونجایی که خونه اجاره کرده بودیم مدرسه دخترونه رولتی خوب نبود! یه مدرسه بود که وضعش زیاد جالب نبود. برای همین ما نمی خواستیم تو بری اونجا. یعنی بابا تحقیق کرده بود و می گفت صلاح نیست مریم بره اونجا. به همین دلیل اسم تورو تو همون دببیرستان که بودی نوشت. شهریه شم که خودت خبر داری چقدر بود. منم که دانشگاه سراسری قبول نشدم. بابام اِنقدر درآمد نداشت که هم زندگیمون رو بچرخونه و هم شهریه منو بده و هم ترو! می دونستی من دانشگاه آزاد قبول شدم؟!
- قبول شدی؟! پس چرا می گفتی ...
« نگاهم کرد! تازه فهمیدم میترا چیکار کرده!
- آخه چرا این کارو کردی؟!
- چراش معلومه دیگه! یه کارمند ساده ، یه حقوق ساده ، یه اجاره خونه ، یه خرج زندگی و دو تا شهریه! چطوری می شد؟!
- میترا!!
- نمی خوام سرت منت بذارم اما من به دروغ بهشون گفتم که قبول نشدم! کارنامه م هنوز هست. نگهش داشتم که یه روزی بهت نشون بدم! همین رشته ای که تو قبول شدی ، منم قبول شدم!
- وای میترا! میترا! چرا این کارو کردی؟! کاشکی...
- ولش کن! دیگه گذشته و رفته اما برای تو نه! خواستم بهت بگم که حواست جمع بشه و هرجوری هست درست رو بخونی!
« دوباره سکوت کرد. اشک تو چشماش جمع شده بود. یه مرتبه متوجه شدم که خودمم دارم گریه می کنم! تند بغلم کرد و گفت»
- بخدا اینارو بهت نگفتم که مثلاً دلت برام بسوزه! فقط خواستم بدونی که جریان چی بود! تو یه دبیرستان خیلی عالیِ غیرانتفاعی رفتی. الانم که دانشگاهی! چیزیم نمونده که تمومش کنی اما بدون که من به خاطر خواهر کوچکترک فداکاری کردم! حالا درست یا غلط! الانم که اینجام به خاطر اینه که دیگه واقعاً نمی تونم تحمل کنم! غرورم شکسته شده! درسته بگشتم اینجا اما بالاخره یه کاری می کنم! تو اصلاً لازم نیست بری سرکار! فعلاً که تابستونه! من یه مقدار طلا دارم. مال خودمه. کادوهایی که سر عقد بهم دادن. وقتش که رسید میفروشم شون و شهریه ت رو می دم. تو فقط درست رو بخون!
« همونجور که اشک از چشمانم می اومد پایین ، نگاهش کردم! خداجون چرا تا حالا به این مسئله فکر نکرده بودم که چرا میترا ، دختر درس خون و زرنگ نتونسته بود تو دانشگاه قبول بشه! آروم دستاشو تو دستم گرفتم و فشار دادم و تو چشماش نگاه کردم! کاش زودتر فهمیده بودم!

فاصله سنی من و میترا خیلی زیاد نبود اما چون این چند ساله کمتر موقعیتی پیش اومده بود که با همدیگه تنها باشیم ، شاید کمی بینمون فاصله ایجاد شده بود! یعنی مواقع عادی که با شوهر می اومد خونه مون و نمی شد با هدیگه تنها باشیم و حرف بزنیم. موقعی م که دعواش می شد انقدر ناراحت و عصبانی بود که اصلاً نمی شد باهاش حرف زد!
میترا خیلی زود شوهر کرد. یعنی با اولین خواستگارش ازدواج کرد! پس علتش ضعف مالی خانواده بود! چطور تا حالا اصلاً به این مسئله فکر نکرده بودم! به خاطر افکاری که داشتم از خودم بدم اومد! چقدر گاهی از دستش عصبانی می شدم!
دستاش رو بیشتر تو دستم فشار دادم که بهم خندید! می خواستم باهاش حرف بزنم که مادرم اومد دم اتاق و گفت
- پاشین دخترا! پاشین رختخوابارو بندازیم که چشمام داره از خواب می ره!
« با یه لبخند دیگه دستش رو ول کردم و مثل برق از جام بلند شدم. نمی خواستم بذارم میترا کار کنه! حالا دیگه برای اون اضافه کاری انگیزه داشتم! فداکاری میترا!
فرداش سر س





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: آشپز آنلاین]
[مشاهده در: www.ashpazonline.com]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 1051]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب




-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن