تور لحظه آخری
امروز : پنجشنبه ، 6 اردیبهشت 1403    احادیث و روایات:  امام علی (ع):راستى عزّت است و نادانى ذلّت.
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

بلومبارد

تبلیغات متنی

تریدینگ ویو

خرید اکانت اسپاتیفای

کاشت ابرو

لمینت دندان

ونداد کولر

لیست قیمت گوشی شیائومی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

دانلود سریال سووشون

دانلود فیلم

ناب مووی

تعمیر کاتالیزور

تعمیر گیربکس اتوماتیک

دیزل ژنراتور موتور سازان

سرور اختصاصی ایران

سایت ایمالز

تور دبی

سایبان ماشین

جملات زیبا

دزدگیر منزل

ماربل شیت

تشریفات روناک

آموزش آرایشگری رایگان

طراحی سایت تهران سایت

آموزشگاه زبان

اجاره سند در شیراز

ترازوی آزمایشگاهی

رنگ استخری

فروش اقساطی کوییک

راهبند تبریز

ترازوی آزمایشگاهی

قطعات لیفتراک

وکیل تبریز

خرید اجاق گاز رومیزی

آموزش ارز دیجیتال در تهران

شاپیفای چیست

فروش اقساطی ایران خودرو

واردات از چین

قیمت نردبان تاشو

وکیل کرج

تعمیرات مک بوک

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

سیسمونی نوزاد

پراپ تریدینگ معتبر ایرانی

نهال گردو

صنعت نواز

پیچ و مهره

خرید اکانت اسپاتیفای

صنعت نواز

لوله پلی اتیلن

کرم ضد آفتاب لاکچری کوین SPF50

دانلود آهنگ

طراحی کاتالوگ فوری

واردات از چین

اجاره کولر

دفتر شکرگزاری

تسکین فوری درد بواسیر

دانلود کتاب صوتی

تعمیرات مک بوک

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1797780652




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

داستان زیبای دختر فراری : داستانهای ایرانی و خارجی


واضح آرشیو وب فارسی:آشپز آنلاین: شرشر باران باعث شده بود که خيابانها خلوت شود. فقط افرادی که مجبور بودند با چتر يا بدون چتر در خيابان می ديدی. ليلی هم بی هدف عين موش آب کشيده در پياده رو راه می رفت چشمانش ورم کرده و از سوز سرما صورتش قرمز شده بود. ليلی دختر ?? ساله ای که ياس و نا اميدی در دلش رسوخ کرده و راه به جايی نداشت . پدرش کارگر بود و مادرش خانه دار. دختری خوش هيکل و زيبا با چشمانی عسلی و نافذ که هر مرد و زنی که او را می ديد بطرفش جذب می شد. شباهت زيادی به مادرش داشت بسياری اوقات وقتی دلتنگ ميشد از خانه بيرون می امد و در خيابانها قدم می زد و گاهی ساعتها طول می کشيد. از زمانی که يادش می امد خانواده ای از هم پاشيده داشت . پدرش از صبح اول وقت به ميدان تره بار ميرفت و ميوه و سبزيحات می خريد و با کاری در کوچه ها می گشت تا به فروش برساند اما هرچه زحمت می کشيد نمی توانست زندگی مورد دلخواه همسرش رعنا را تهيه کند. . او عاشق خانواده اش بود اما رعنا بخاطر زيبايی خيره کننده اش هر وقت همسرش خانه می امد کنايه زدن و نق زدنهايش شروع ميشد.

زير باران تند و رعد آسا همه اين مسائل به خاطر ليلی می امد. زمستان سرد و هوای گرفته بارانی خيابانهای خلوت - قطره های باران چون ضربات شلاق پشت سر هم بر آسفالت می خورد و صدای آن به گوش می رسيد. کنار پياده رو آب جمع شده بود. ليلی با مانتو قهوه ای شلوارجين و کفش بدون جوراب روسری کوتاهی به سر کرده بود و پشت موهايش مشخص بود. موهای بلند و شلال و خرمايی او حکايت از زيبايی ابشار زيبايی زير روسری ميکرد. کيف قهوه ای رنگی بر دوش داشت. در پياده رو به جلو قدم بر ميداشت و چشمان عسلی خودش را به آسفالتی که رشته های باران بر ان فرو می امد دوخته بود. آسفالتی که اکثر قسمتهای ان خراب شده بود و اگر مواظب نبود پايش در گودالی از آب فرو می رفت . سرما تا اعماق وجودش نفوذ کرده بود و گاها ماشينهای مدل بالا بوقی برايش می زدند شايد سوار شود. او در عالمی ديگر سير ميکرد بنظر می امد اصلا زنده نيست و اين صداها رو نمی شنود. افرادی که قدم به قدم او ماشين را حرکت می دادند و صدايش می کردند که سوار شود را نه می ديد و نه صدايشان را می شنيد. حتی سوز سرما را متوجه نمی شد. ليلی غرق در افکار درهم و برهم خود بود و با خود حرف ميزد و ميگفت: ای آسمان گريه کن که ميدانی در دل گريان من چه ميگذرد. ای ابر ببار که ميدانی چشمان ابری من مملو از اشک است.

دلش گرفته بود اشک پهنای صورتش را پوشانده بود و چون شلاقهای باران بر صورتش ميخورد کسی متوجه باران چشمان زيبايش نبود. ميدانست کسی در خانه منتظرش نيست . کسی به او فکر نمی کند . هوای بارانی خاطرات زيادی را بيادش می اورد. اولين باری که عاشق شده بود۱۷ سال داشت. سال آخر دبيرستان بود. هر روز مسير دبيرستان تا ايستگاه اتوبوس را چشم بسته طی ميکرد. چهار سال اين مسير را رفته و برگشته بود. آرزوی دانشگاه رفتن را داشت ميخواست روزی روی پای خودش بايستد. هر روز آرام آرام مسير را قدم ميزد بدون اينکه بداند دو تا چشم هر روز او را دنبال ميکند. با اينکه در مسير متلکهايی می شنيد اما به روی خودش نمی اورد. شيطنت های نوجوانی همراه با دوستانش چاشنی اين مسير بود. در راه مدرسه برای هم جک می گفتند و حرف می زدند و می خنديدند. دوران نوجوانی که بسياری از مشکلات را درک نمی کردند و به فکر آينده مبهم خود نبودند. يادش آمد روزی که از مدرسه تنها برمی گشت وقتی از کوچه ميخواست عبور کند پسری سرراهش را گرفت . خيلی ترسيده بود. سرتاپای او را نگاه کرد . بنظر نمی امد پسر بدی باشد . ظاهری آراسته و شيک داشت. حدود ۲۲ ساله . به آرامی جلو ترس او را گرفت و گفت:ببخشيد من هم آدمم و فکر نمی کنم قيافه ترسناکی داشته باشم. اگر شما را ترساندم عذر ميخواهم. ديگه تحمل نداشتم . مدتها است که شما را تعقيب می کنم و دست دراز کرد و کاغذی به ليلی داد. ليلی بی هدف در حالی که هنوز پاهايش می لرزيد کاغذ را گرفت. چرا ؟ هنوز حالت عادی پيدا نکرده بود. پسر بدون هيچ کلامی ديگر راه خود را گرفت و رفت. اما ليلی هنوز مات ايستاده بود. چند بار کاغذ را در مشتش جابجا کرد. چشمان قهوه ای و زيبای پسر دل ليلی را لرزاند. يک دفعه با صدای بوق موتورسيکلت بخود آمد و شروع به دويدن کرد. مشت خود را بيشتر می فشرد احساس ميکرد تکه ای آتش در دستش گرفته و تا اعماق وجود او را می سوزاند و با اينکه اين را حس ميکرد اما نمی توانست بيرونش اندازد. شايد اين آتش برايش لذت بخش بود. صدای بوق و فرياد راننده ها که مگر ديوانه ای اگر به جان خودت رحم نمی کنی به زن و بچه ما رحم کن را نمی شنيد. بی مهابا از عرض خيابان می گذشت. به ايستگاه اتوبوس رسيد و سوار شد. ازدحام جمعيت اجازه فکر کردن را از او گرفته بود. بايد مواظب باشد که زير دست و پا نيفتد. احساس ميکرد تمام چشمان حاضر در اتوبوس او را نگاه ميکنند و ميدانند چيزی در دستش دارد. از شيشه بيرون را نگاه کرد تا نگاههای مسافران را نبيند. چقدر راه طولانی شده بود. ميخواست زودتر به خانه برسد و محتوای کاغذ را بخواند. ميخواست بداند او کيست که جسورانه جلو او را گرفته و با او از عشق صحبت کرده. . به خانه رسيد و يک راست به اتاقش رفت. کيفش را گوشه ای پرتاب کرد و در اتاق را قفل نمود. بدون عوض کردن لباسش نشست و کاغذ را که هزار و يک چروک خورده بود باز کرد و با ناخن صافش نمود. دستانش داغ بود. شايد داشت چروک کلمات عشق را با گرمای دستش اطو ميکرد. شروع به خواندن کرد:

((مرغ عشق من سلام- نمی دانم از کجا آغاز کنم شايد بهتر باشد با نام و ياد خدا آغاز کنم. بله با نام خدا دفتر عشق را شروع ميکنم. کيستی ؟ نمی دانم. چه هستی ؟ نمی دانم. اهل کجايی؟ نمی دانم. اما خوب ميدانم که هر وقت می بينمت دست و پايم را گم می کنم. هر وقت سر بر بالش می گذارم با ياد عشق تو ميخوابم . سر از بالش برميدارم با انديشه ديدن چهره زيبای تو بيدار می شوم. ماهها است که دل در گرو عشق تو دارم. ميدانم که مرا بياد نمی اوری اما ان روزی را که امدی و گفتی يه شاخه گل سرخ ميخواهم را فراموش نمی کنم. همه گلها را به هم ريختی تا زيباترين شاخه را يافتی . به خود گفتم اين آهوی وحشی با چشمان زيبا شاخه گل سرخ را به که ميدهد. در اين فکر بودم که گفتی: ميشه يه کارت مادرم دوستت دارم به من بدهيد؟ خيالم راحت شد آخه ان روز به بهترين حالت گل را پيچيدم و کارت را به ان وصل کردم اما با همه لطافت و زيبايی به زيبايی تو نمی رسيد. خوشحال شدی و لبهای زيبايت را از هم گشودی و با دندانهای سفيد و يک دست لبخندی زدی و گفتی: ای حالا يه چيزی شد و اينقدر محو تماشای گل بودی که نگاه خريدار مرا نديدی. بدون اينکه مبلغ را بپرسی اسکناسی روی ميز گذاشتی و بی خداحافظی از مغازه بيرون رفتی. ولی متوجه نبودی که نه تنها گل را بلکه دل مرا با خود بردی . دلی که صدها دختر خواستند بطرق مختلف آن را ببرند اما نتوانستند تو با طنازی غير ارادی خود بردی. از لباس مدرسه که تنت بود فهميدم محصلی و حتما همين اطراف مدرسه ميروی و از آن روز به بعد هر روز وقت تعطيلی مدرسه که ميشد مغازه را تعطيل ميکردم و اطراف ومدرسه ای که نزديک مغازه من بود می گشتم. تا بالاخره تو را با دوستانت ديدم . اما مثل اينکه ان چشمان غزال گونه مرا نمی ديد. بارها از جلو تو گذشتم اما مرا بجا نياوردی. نمی دانم شايد شناختی و به روی خودت نياوردی آسمان ابی من تار شده بود و روز و شب برايم يکی. از کار و زندگی افتاده بودم . نمی دانستم اين عشق را چگونه مطرح کنم . ميترسيدم برهی و دستم به تو ای آهوی وحشی نرسد. اين چند ماه به همين منوال گذشت و بارها حرف دلم را نوشتم تا به تو بدهم اما جرات نکردم . تا اينکه ديروز تصميم خودم را گرفتم وحرفای اين چند ماه را نوشتم . دير شد بگذار خودم را معرفی کنم. مهران هستم ۲۳ سال دارم مهندسی کشاورزی خوندم در خانواده ای متمول متولد شدم و يک خواهر دارم. به گل و گياه عشق می ورزم به همين علت گلخونه راه انداختم. تو اولين دختری هستی که بهش دل بستم ميخواهم با تو پيمانی هميشگی ببندم تو بگو چه کنم؟

لیلی دو بار سه بار صد بار نامه را خواند. تا بحال عشق را تجربه نکرده بود اما همیشه شنیده که گرگهایی در لباس میش بر سر راه دختران سبز می شوند و تا او را نابود نکنند دست بردار نیستند. به مغزش فشار اورد اما نمی دانست مهران کیست و کجا او را دیده است. اما تعلق خاطری نسبت به نوشته او پیدا کرده بود . وقتی او را با خود می سنجید متوجه وجود فاصله خود با او از زمین تا آسمان میشد . به کنار پنجره رفت و گاری چوبی پدرش را گوشه دیوار دید. به دستهای پیر و خسته پدرش اندیشید و اینکه بخاطر زحمات و مشقات زندگی با اینکه بیش از 40 سال ندارد به مردی 60 ساله می ماند.به دیوار رنگ و رو رفته اتاق نگاه کرد و به سقف دود گرفته از بخاری نفتی و کهنه ای که زمستانها می سوخت و گرما بخش خانه انها بود. به قالیچه قدیمی کف اتاق که گاهی می خندید و به مادرش برای این قالیچه لقب قالیچه حضرت سلیمان را داده بود و به تخت چوبی که با هزار التماس پدرش از سمساری برایش خریده بود لیلی همه چیز را از نظرش گذراند. به فکر رفت وقتی را بیاد آورد که صاحبخانه جلو در میآورد و با هزار کنایه و نگاههای ناجور به او و مادرش کرایه عقب افتاده را طلب می کرد و بارها با نیشخند می گفت: راه برای حل مشکل زیاد است اما شما نمی خواهید و لیلی بود که می فهمید او چه می گوید. زمانی را به یاد می اورد که پدرش با اندکی مزد روزانه به خانه می امد و توهین ها و نیش و کنایه های مادرش را که مرد تو ارضه کار کردن نداری. تو از روز اول هم کاری نبودی و ... بحث های همیشگی مادرش و سکوت مظلومانه پدرش وضعیت رقت بار زندگی آنها و پرتوقع بار آوردن فرزندان توسط مادر هم معضلی بود که دچار این خانواده شده بود . باز به خود آمد و به کلمات زیای نامه نگاه کرد لحظاتی باز بدبختیها را فراموش نمود و به مهران فکر کرد. به جملات او که نوشته بود و تا بحال کسی اینچنین با او صحبت نکرده بود. وقتی میخواند در خانواده ای مرفه زندگی میکند و مهندس میباشد ذوق میکرد. جلو آینه کوچکی که روز تاقچه بود رفت و خود را در ان نگاه کرد. حقیقتا زیبا و دوست داشتنی بود بود و اگر لباس فاخر و زیبایی می پوشید و قدری به موهایش می رسید به مانند شاهزاده خانمی میشد که همه آرزوی او را دارند. چشمان زیبا و نمکین او هر پسری را میتوانست رام کند اما تا بحال به این موضوع فکر نکرده بود اما اگر مهران به خواستگاری می آمد فاجعه بود. او کجا و لیلی کجا . لابد فکر کرده لیلی دختری متمول و پولدار میباشد. خانواده و زندگی مهران کجا و خانواده و زندگی لیلی کجا؟ باز به خود در اینه نگاه کرد و به هشدار داد دختر تو چیکارت به بچه پولدارها؟ به دور و بر خوردت نگاه کن توی آشغال دونی زندگی میکنی . توی خونه کوچکی که خجالت میکشی حتی دوستانت را اینجا بیاوری . شبها صدای حرکت سوسکها و جیرجیرکها در گوشه وکنار اتاقها شنیده میشود و گاهی حرکت مرموز سوسکی زیر لباست تو را به هوا می پراند. این حشرات موزی بدجوری چندش آدم را در می اورند و انوقت مادرم با صدای جیغ من که میخواهم سوسک را از زیر لباسم بیرون آورد فریاد می زند دختره ترسو مگه میخوردت که اینطور مث اسفند روی آتیش بالا و پایین می پری ؟ و همینکه سوسک با تکان دادن لباسم بیرون میاید و روی پای مادرم می افتد بی اختیار جیغی میکشد و خودش را تکان میدهدو من از خنده روده بر میشوم. اکثر روزها این اتفاث در خانه فقیرانه و محقر ما می افتد. صدای چک چک آب از آشپزخانه کوچک گوش ما را نوازش میدهد و بوی نفت بخاری مشاممان را می ازارد.
در خانه ما مادرم همه کاره هست و هر چه پدرم کار میکند باید مستقیم تقدیم مادر کند. او هم که همیشه بیشتر پول را خرج قر و فر خودش میکندو الحق که خیلی زیباست . اما دلی به سیاهی شب دارد. نه به بچه هایش و نه به شوهرش اهمیتی نمی دهد. و حال با این همه افکار در هم و برهم من مانده ام و نامه عاشقانه یه پسر مایه دار و تحصیلکرده.
تا نیمه های شب خوایش نبرد مشغول نوشتن جواب نامه شد . تصمیم گرفته بود مهران را برای خودش نگه دارد. فکر ميکرد با اين کار از اين منجلاب فقر و بدبختی نجات پيدا کند. نامه را نوشت و چندين بار ان را خواند و بعضی قسمتهايش را عوض کرد. صبح با چشمانی که از بی خوابی ورم کرده بود و خميازه های پشت سر هم امده شد . برای اولين بار دور از چشم مادرش سراغ لوازم ارايش او رفت و قدری به خودش ناشيانه رسيد. در مسير هميشگی به راه افتاد . صبح او را نديد اما به محض اينکه سر کلاس رفت خدمتکار مدرسه دنبال او امد و گفت برو دفتر مدرسه. پايش را که در دفتر گذاشت با قيافه عصبانی خانم مدير روبرو شد و لحظاتی بعد جای درد سيلی مدير را حس کرد. با صدای بلند گفت: خجالت نمی کشی بجای درس خواندن خودت را به شکل عروسک خيمه شب بازی در اوردی ؟ صبح عجله داشت خودش را درست تخودش را وی اينه نديده بود فقط متوجه نگاههای مشکوک ديگران بود اما نمی دانست چی شده به دستشويی رفت خود را توی اينه ديد چه افتضاحی به بار اورده بود. گونه هايش سرخ سرخ و لبهايش ناشيانه رژلب زده بود . خودش خنده اش گرفت الحق مانند دلقکهای خيمه شب بازی شده بودش. يادش رفت دقايقی قبل يه سيلی اب دار نوش جان کرده بود.لحظاتی خنديد و صورتش را پاک کرد دلش ميخواست دوربينی داشت و از خودش عکس ميگرفت و به مهران نشان ميداد . ميگفت ببين بخاطر تو چه کرده ام؟ باز خنده ای کرد دوباره به ياد سيلی خانم مدير افتاد و زد زير گريه نه بخاطر درد سيلی بلکه به خاطر اينکه غرورش را جريحه دار کرده بود. همه توی دفتر مدرسه شاهد اون صحنه بودند. ميتوانست او را کناری بکشد و دوستانه نصحيتش کند اما او که اولين باری بود که اين کار رو کرده بود را جلو همه کتک زد . قسم خورد انتقام بگيرد . سر کلاس رفت بدجوری تحقير شده بود و از طرفی ميخواست مهران را داشته باشد تا از اين زندگی نجات پيدا کند.

بعد از تعطيلی مدرسه در حالی که روز بدی را شروع کرده بود به طرف خانه به راه افتاد و در فکر مهران بود . صدای مهربان مهران را از پشت سر شنيد. ضربان قلبش بالا رفت و پاهايش به لرزه افتاد. مهران بدون اينکه جلو بيايد از پشت سرش گفت: «جواب نامه ام را دادي» دست پاچه نامه را از جيب مانتواش در اورد و به مهران داد و از انجا دور شد. چندی روزی گرفته و مغموم بود. هر چه هم در مسير نگاه ميکرد مهران را نمی ديد. دلش تنگ شده بود. حسی ميگفت بدنبالش بگرد. او درمان درد من است.ميخواست نگاه معصومانه و عاشقانه او را با صدايی که می لرزيد بشنود. اما مهران پيدايش نشد. حال و حوصله درس خواندن نداشت. کم کم داشت او را فراموش ميکرد که باز پيداش شد. اما نه پياده بلکه با ماشينی مدل بالا و شيک . سر خيابان منتظرش ايستاده بود. ميخواست بدون توجه از خيابان بگذرد که صدای او را شنيد که گفت« ليلی ساعتی ميشه منتظرتم بيا سوار شو» لبخندی زد و با غرور سوار شد.احساس ميکرد سالهاست با مهران زندگی ميکند. ساکت بود و با سر عروسکی که جلو ماشين آويزان بود نگاه ميکرد. صدای دلنواز موسيقی از ضبط ماشين پخش ميشد. مهران با لبخندی شيرين سکوت خود را شکست و گفت: «ميخوای همينجوری ساکت باشی ؟» با صدايی که لرزش آن مشخص بود گفت :«چی بگم؟» مهران رشته کلام را به دست گرفت و گفت:«توی نامه مقداری از خودم و زندگيم برات گفتم. مدتها است که به تو علاقه دارم. ميخوام با تو ازدواج کنم مدتها است که تو را تعقيب ميکنم و می بينم که دختری نجيب و سر به راهی است نيمه گمشده خودم را يافتم . حتما از يک خانواده خوب و اصيل هستی مطمئنا خانواده ام از حسن انتخاب من خوشحال خواهند شد. مادرم وقتی تو را ببيند حتما زيبايی تو را خواهد ستود. » همينطور که مهران صحبت ميکرد ليلی خيس عرق شده بود . با خود ميگفت :«مهران ظاهر مرا ديده و در مورد اصالت خانواده من قضاوت ميکنه» جملات مهران چون پتکی بر سرش کوبيده ميشد از هر زمان خودش را ذليل تر احساس ميکرد. اگر مهران می فهميد پدرش گاری دارد و در کوچه ها ميوه ميفروشد و اگر خانواده مهران می فهميدند که او دختری است که از طبقه بدبخت جامعه وای که چه افتضاحی بيار می امد. به ساعت نگاه کرد از وقت رفتن به خانه گذشته بود. از مهران خواست او را نزديک خانه پياده کند. مهران فارغ از غوغای درون او بود. با مهربانی او را پياده کرد و جمله ای به زبان فرانسوی گفت که او نفهميد معنی ان چه ميشود. به خانه رسيد ديگر خانه برايش زندان بود. مخروبه ای بود که حکم زندان را برای او بازی ميکرد.
فکر کرد به مهران در مورد زندگيش چی بگويد؟ بگويد فقيره ؟ بی کس و کاره؟ بی لياقته؟ اخه خدايا چی بگويد؟ مطمئنا مهران از همون راهی که امده بود بر ميگشت. مهران فکر ميکرد او از خانواده ای با اصلت هست اگر می فهميد مادرش در بيرون رفتن پدرش خودش را می اراست و تا ظهر با نمی گشت چی؟ اگر می فهميد پدرش کارگری باربر است که از بوق سگ تا شب با گاری توی کوچه ها ميوه و سبزيجات می فروشد چی؟ با خود فکر ميکرد«خدايا اين چه بدبختی هست که برای من درست شده خدايا اين چه زندگی هست که من دارم؟ خدايا چرا من بايد در اين بدبختی غرق شوم؟ » به اتاقش پناه برد. اشکش سرازير شد به مادرش نفرين کرد به پدرش که اينقدر بی عرضه بود که مادرش بر او فرمان می راند. به همه چيز و همه کس نفرين فرستاد. فکر ميکرد«اخه من از ديگر همکلاسانم چی کم دارم . دختری زيبا هستم که همه ارزوی داشتن همسری چون مرا دارند اما تا بحال خواستگاران زيادی داشتم تا وضع رقت بار زندگی مرا می بينند پشيمان می شوند. می روند و پشت سرشان هم نگاه نمی کنند.خدايا چيکار کنم؟ نمی خواهم مهران را از دست بدهم » با خود فکر ميکرد اگر مهران خواست با خانواده اش به خواستگاری او بيايد چه بگويد؟ اگر خواست او را با خانواده اش اشنا کند چه بگويد؟ جوابی براس سوالات خودش پيدا نکرد مادرش خانه نبود ميدانست يا با زن همسايه رفته و يا .... وقتی هم منزل می امد غرو لندش بلند ميشد که چرا خونه را مرتب نکردی چرا شام درست نکردی؟ چرا چای نداريم؟و هزاران بهانه ديگری که از او ميگرفت. دوستانش فکر ميکردند او نامادريش می باشد نه مادرش. اخه کدوم مادر با دخترش اينچنين رفتار ميکند. درحالی که حتی نامادريها هم ديگه در اين دوره و زمانه روابطی دوستانه ای با فرزندان شوهرشان دارند. بلند شد لباسش رو عوض کرد و به اشپزخونه رفت . يادداشت مادرش را ديد نوشته بود برای شب کتلت درست کند. سبزی هم بخر و.... تا من بيام . خيلی خسته بودم . اون روز را با مهران امده و قدری در خيابانها گشته بود ديرتر به خانه رسيده بود. وقت اينکه برود سبزی بخرد نداشت در حياط رو باز کرد و بچه همسايه رو ديد که بازی ميکند. صداش کرد .«سعيد بيا عزيزم» سعيد جلو امد ازش خواهش کرد بره برای او سبزی بخره . به اشپز خونه برگشت . ارزو ميکرد ای کاش همسر مهران بود و در خانه خودش با ميل و رغبت کار ميکرد. کاش الان منتظر برگشت مهران به خانه بود تا با شادی خودش شادی را به او منتقل کند. ارزو کرد ای کاش روزی بتواند همراه با مهران بر سفره شام بنشيند و از خاطرات و اتفاقاتی که در روز برای انها رخ داده بود تعريف کنند اما زهی خيال باطل که هرگز اين ارزو نمی توانست به واقعيت بپيوندد. اصلا تحمل خونه رو نداشت حوصله کارکردن رو نداشت اما مجبور بود چون اگر مادرش می امد و خونه و زندگی را اينچنين ميديد خيلی بد می شد. شروع به درست کردن مواد کتلت کرد . بوی بد اشپزخونه او را اذيت ميکرد هر از گاهی بيرون می امد و نفسی تازه ميکرد و باز برميگشت. هنوز کارش تمام نشده بود که صدای کفش مادرش را از حياط شنيد. از حياط صدای فحش دادنش می امد. با خود گفت:« خدای من حتما امروز با کسی دعوايش شده حالا ميخواد سر من خالی کنه.» صدايش می امد که با فرياد ليلی رو صدا ميکرد کجايی ذليل مرده؟ چرا جواب نمی دی؟ ليلی سراسيمه از اشپزخونه بيرون امد و گفت:
- اينجام مامان دارم شام درست ميکنم.
مادرش را که ديد وحشت کرد اخه خيلی برافروخته بود نگاهی خشمگين به ليلی کرد و گفت:
بابات نيومده؟
- نه مامان هنوز نيومده.

کاش هيچوقت نياد. مرتيکه چه زندگيه برای من ساخته؟ از روز اول ميدونستم مرد اين زندگی نيست . لااقل اگر ميمرد ميگفتم بيوه زنم . مردی بالای سرم نيست خودم ميرفتم سرکار و خرج زندگی را بهتر از حالا در می اوردم . بگو مرد تو که نميتونی مث بقيه مردم زندگی کنی چرا زن گرفتی؟ ادم گدا ديگه ادعاش چيه که زن نبايد بره سرکار؟
هی حرف ميزد و فحش ميداد به بيچاره پدرش . ليلی هم جرات حرف زدن نداشت حتما اگر کوچکترين دفاعی ميکرد تو دهنی رو خورده بود.
کمی که مادرش اروم شد کنارش نشست و گفت:« حيف نيست مامان به اين خوشکلی اعصاب خودش رو خرد کنه . خوب بابا بيچاره از صبح تا شب که ميره کار ميکنه . چيگار کنه دکتر و مهندس نيست که پول زيادی بهش بدن . ببين مامان بيچاره چند سال پيرتر ميزنه . اخه مگه حالا تو کار پيدا کردی که بابا نمی ذاره بری سر کار. ؟
با حرفای شيرين ليلی حالت چهره مادرش عوض شد . نگاهی به ليلی کرد و گفت اره . کار پيدا کردم. امروز که با اعظم خانم رفته بوديم بيرون يه تاکسی سوار شدم . داشتيم از سختی زندگی حرف ميزديم که يه آقای با شخصيت و شيک پوش جلو نشسته بود برگشت و رو به من کرد و گفت :« من شرکت دارم اتفاقا نياز به يه خانم دارم ببينم سواد داري» گفتم تا کلاس ۵ خوندم . خوب اون موقعها باباها نمی ذاشتند دختراشون بيشتر درس بخونند. مرده نگاهی به من کرد» و گفت:« خوب خصوصياتی داری که گاهی بهتر از درس بدرد ميخوره همين قدر سواد خوبه.» « ببين شماره تلفن و ادرس شرکت رو داد گفت مراجعه کنم. اگر برم سر کار زندگيمون اين رو به اون رو ميشه. اگر بابات مخالفت کرد ديگه تحمل نمی کنم ازش جدا ميشم من که نمی تونم هميشه مث زن کلفتها بگردم»
ليلی به دهان مادرش نگاه ميکرد. با اينکه سنش کم بود اما کاملا متوجه بود که حتما کاسه ای زير نيم کاسه هست . با اين قيافه ای که مادرش برای خودش درست ميکرد و با اين حرفايی که توی تاکسی داشته برای اعظم خانم ميگفته يا خيلی دلش به حال او سوخته يا اينکه نظر ديگه ای داره . همين صاب خونه که دوزار نمی ارزه با نظر بد به مامان نگاه ميکنه اونوقت يه مرد شيک مياد به مامان که هيچ کاری بلد نيست کار ميده خدا بخير بگذرونه.
اين فکرايی بود که در عرض چند ثانيه از مغز ش عبور کرد. دلش ميخواست به مادرش بگه من به همين زندگی راضی هستم. ميخواست حرفی بزند يادش به مهران افتاد و پشيمان شد يه دفعه جرقه ای در مغزش زد و به خود گفت:« خوبه اگر مادرم جايی مشغول کار بشه ميتونم بگم يه خانواده اجتماعی هستيم کلی برام کلاس داره که مادرم خانه دار نباشه حتما خانواده او هم روی ما حساب باز ميکنند شايد تونست برای بابا هم کاری در شرکت اون اقا پيدا کنه . خوب خونمون هم بعدا از اينجا ميبريم. بهتر از اين نمی شه . »
رو به مادرش کرد وگفت:« اره درست ميگی مامان خيلی خوبه شما هم سر کار بری ميدونی اون وقت همين اعظم خانم و بقيه همسايه ها حسرت ما رو ميخورند وای مامان چه خوب ميشه.
مادرش که ديد ليلی از او طرفداری ميکنه برای اولين بار او را در اغوش گرفت و بوسيد.

ليلی از شادی در پوست خود نمی گنجيد . او دختری ۱۷ ساله بود که احساس عاشق شدن باعث شده بود به کمک خواسته مادرش بشتابد . فکر ميکرد اگر مادرش از خانه داری و اين ريخت و قيافه بيرون برود هم شان خانواده مهران می شوند . ميتوانست تا بدست اوردن شرايط ايده الی برای خانواده اش مهران را راضی کند که به اين زودی تصميم به خواستگاری رسمی از او نگيرد. به بهانه بيشتر اشنا شدن مهران رامعطل کند تا مادرش در ان شرکت جا بيفتد و بتواند برای پدرش هم کاری دست و پا کند. ليلی با اين افکار به تختخواب قديمی خود پناه برد . احساس ميکرد شرايط دارد بر وفق مراد او پيش می رود. به خود ميگفت ديگر دوران بدبختی او تمام شده است ميگفت ديگر دوستانش مسخره اش نمی کنند که خانواده ای سطح پايين هست . ميخواست در مدرسه به همه پز دهد که مادرش کارمند يه شرکت مهم شده . ميتونست ادعا کند مادرش دیپلمه هست که چنين شرکتی او را استخدام کرده . وقتی مادرش را در لباسی زيبا و نو می ديد خوشحال بود چون زيبايی او همه را متحير ميکرد . زيبايی ليلی هم از مادرش به ارث برده بود.
وقتی پدرش به خونه امد احساس کرد خونه عوض شده از همون ابتدای حیاط کوچک و قدیمی خونشون آب و جارو شده بود. حتما مهمانی داشتند و اونم حتما مهمان رعنا همسرش بود . فقط زمانهایی که مهمان عزیزی که برای رعنا عزیز بود به خونشون می آمد خونه تمیز و آب و جارو میشد و الا دیگر اوقات اصلا وقت نداشت. گاریش رو کناری گذاشت چون دید حیاط تمیز شده همون بیرون خونه با کاغذی شل و گلهای چرخ گاری رو تمیز کرد مبادا حیاط کثیف بشه و صدای رعنا بالا بره . اومد سر حوض قدیمی وای که آدم دلش میخواست ساعتها به آب حوض نگاه کنه . چقدر تمیز شده بود هر روز لجن های حوض که خیلی هم بو میداد جلب توجه میکرد و آدم نمی تونست حتی به آب حوض نزدیک بشه اما او مجبور بود سر حوض دست و صورتش را بشوید و بعد وارد خونه بشه اما امشب آب حوض خیلی زیبا شده بود . چقدر خوب بود همیشه مهمان داشتند. شایدم برای لیلی دخترشون میخواست به خواستگار خوب بیاد . با تشویش قدم به هال گذاشت همه جا تمیز بود. چند از قابهای قدیمی که در انباری خاک خورده بود تمیزشده و بر در و دیوار نصب شده بود . دیواری که ترک اون حال ادم رو بهم میزد و هر لحظه احساس میکردی میخواد بریزه . احساس کرد خستگی از تنش بیرون رفته چقدر خوب میشد همیشه خونه همینجوری تمیز و مرتب بود. وقتی وارد شد رعنا را مقابل خود دید برعکس هر شب امشب خندان و بشاش بود. به خودش رسیده بود . لباسی رو که برای رفتن به عروسیها میپوشید تن کرده بود. موهاش رو بعد از سالها مرتب کرده و با چهره ای خندان با او روبرو شد. یعنی چه اتفاقی افتاده ؟ این سوالی بود که نظام میخواست هر چه زودتر جوابی برای ان پیدا کند. رعنا با خنده گفت چرا اینقدر دیر امدی شام اماده کردم بیچاره لیلی دخترم از گشنگی داشت ضعف میکرد اما گفت باید بابا بیاد خونه همه با هم شام بخوریم . نظام هم خوشحال بود هم متعجب سالها بود که کسی اینچنین منتظرش نبود. شب به خونه می امد لقمه ای نان ته سفره پیدا میکرد و میخورد و با هزار غرولند رعنا به رختخواب میرفت. اما امشب فرق داشت همه منتظرش بودند. خونه حال و هوای ديگه ای گرفته بود. چقدر خوب بود اين احساس شيرين .کاش خداوند کمک کرده باشد و رعنا را سر عقل اورده باشد. بهتر ديد از علت اين همه تغيير چيزی نپرسد و اين حال و هوا را بهم نريزد. دلش نمی خواست با يک جواب ناجور اين احساس قشنگ رو خراب کند. ميخواست حتی اگر زودگذر باشد احساسش کند و همين لحظات لذت ببرد. سفره پهن شد ليلی هم که خيلی خوشحال بود امد . دستی دورگردن بابا انداخت و گفت:«خسته نباشی بابا» نظام لبخندی حاکی از رضايت زد و با عشق صورت دخترش را بوسيد. چه سفره قشنگی بود سالها نديده بود. خورش سبزی و پلو . نکنه عيد هست و من نمی دونم . نکنه من به خواب اصحاب کهف فرو رفته بودم و اينک بيدار شدم. نکنه اشتباهی اومدم. سالاد ماست همه چيز امشب عوض شده بود. دلش نيومد بپرسد ميترسيد خواب باشد و با تلنگری از اين خواب شيرين بپرد. بهتر ديد فقط لذت ببرد از برخورد رعنا بوسه دخترش ليلی شام مفصل خانه تميز . خدای من خواب می بينم؟ نه مطمئنا نه خواب نيستم. چون تازه از کار برگشتم . شام خوردند رعنا چايی رو اورد کنار دست نظام نشست و قدری از احوال او پرسيد . از کارش . ليلی با حرکات شيرين خودش نظام را به وجد اورده بود. شروع به جوک گفتن کرد و رعنا و نظام هم می خنديدند. مابين حرفاش گفت: «بابا نمی گی چرا اينجا اينقدر عوض شده؟ » نظام نگاهی از سر اطاعت کرد و گفت:« راستی چرا» ليلی خنديد و دست پدرش گرفت و گفت:«واسه مامان يه کار خوب پيدا شده» قراره مامان هم مث خانمای تحصيلکرده و با کلاس بره سر کار. خيلی خوبه درسته بابا؟» نظام داشت متوجه اوضاع ميشد. بارها رعنا ميخواست بره توی خونه ها کار کنه اما نظام با قدرت جلو او ايستاده بود . ميگفت نمی خواد زنش بره کلفتی کنه . ميگفت حاضر شبانه روز کار کنه اما رعنا نره کلفتی . او ميدونست زن به اين زيبايی اگر رفت کلفتی ازش سواستفاده ميکنند. نگاهی از نگرانی به رعنا کرد و گفت:«باز ميخوای بری کلفتی؟ چند بار گفتم من نميخوام زنم کلفتی کنه ؟ لابد باز اعظم خانم جايی رو برات پيدا کرده؟» قبل از رعنا ليلی وسط حرفش پريد و گفت:«نه بابا نه مامان توی يه شرکت ميخواد بشه منشی رئيس شرکته خودش ادرس و شماره تلفن داده گفته همينقدر که مامان خوندن و نوشتن بلده کافيه. بابا نگو نه خواهش ميکنم بذار ما هم بين دوست اشنا پز بديم و کلاس بذاريم که مامانم کارمنده و از اين حرفا» رعنا ادامه داد :«اره نظام امروز با اعظم خانم رفته بودم بازار واسه ليلی لباس گرمی چيزی بخرم . هر چی گشتيم پول ما کفاف لباس گرم نمی داد توی تاکسی داشتم با اعظم خانم حرف ميزدم که بيچاره ليلی امسال هم بايد با همون لباس کهنه پارسال بگذرونه و گله از روزگار داشتم که همين اقای امينی همين که بهم شماره داد وقتی حرفای منو شنيد از سوادم پرسيد گفتم پنجم خوندم گفت همينکه سواد خوندن و نوشتن داری کافيه . ادرس داد بيا با هم ميريم اونجا کلی زندگيمون عوض ميشه . تازه ميتونيم از اين محله هم بريم يه جای بهتر زندگی کنيم. ببين دل که خوش باشه مث امروز حوصله خونه تميز کردن غذا درست کردن و کارهای ديگه هم دارم اما وقتی دل و دماغ نباشه حوصله هيچ کاری رو ندارم . فردا با هم ميريم شرکت رو پيدا ميکنيم و ميگم آقا نظام شوهر منه و اومده اينجا رو ببينه . چه عيبی داره؟ ها چه عيبی داره؟»

نظام داشت فکر ميکرد اخه مگه دختر دیپلمه بيکار کمه که به رعنا پيشنهاد کار دادند شايد هم يه عاقبت به خيری دلش به حال ما سوخته و خواسته دست ما را بگيره. خوب بد پيشنهادی نيست فردا با رعنا ميريم شرکت و با اين آقای امينی که ميگه صحبت ميکنيم. دلش ميخواست اين وضعيت خونه رو حفظ کنه و عوضش نکنه به همين خاطر به رعنا قول داد فردا اول صبح با هم برن به شرکت و يکی از بهترين شبهای زندگيش را با روياهای شيرين به خواب رفت.
خيلی گشتند تا آدرس شرکت را پيدا کردند. از پله ها بالا رفتند. چندين مطب پزشک و چندين تابلو شرکت به چشم ميخورد شرکت .... تابلو ابی رنگ توجه انها را به خود جلب کرد. روی در نوشته شده بود لطفا زنگ بزنيد. زنگ زدند. لحظاتی صبر کردند خانمی در را باز کرد . بفرمائيد؟ با کی کار داريد؟ نگاهی به سر تا پای نظام و رعنا کرد. بدون اينکه منتظر جواب انها باشد گفت:« مطلب دکتر انها هست خانم . اينجا شرکت هست. » رعنا گفت:«ببخشيد با اقای امينی کار داريم تشريف دارن» زن نگاهی متعجب به انها کرد و گفت:« با اقای امينی چيکار داريد؟» رعنا گفت:« به آقای امينی بگيد رعنا رضايی اومده» در را روی هم گذاشت و انها را منتظر نگه داشت . لحظاتی بعد در مجددا باز شد و اقای امينی جلو در بود.
رعنا خانم و اقا نظام سلام کردند و آقای امينی که چشمش به رعنا خانم افتاد اول خوشحال شد و بعد که نظام را همراه او ديد کمی اخم کرد و از جلو در کنار رفت تا انها وارد شوند. با کنايه در حين داخل شدن گفت:«اسکورت همراه اوردی خانم ؟» رعنا که کمی خجل شده بود گفت:«شوهرم هستند اقای امينی دوست داشت محل کارم و شما را از نزديک ببينه. اقا نظام مرد خوبيه » نظام که کمی ناراحت شده بود اخمی در هم کرد و نگاهی همراه با سرزنش به رعنا کاملا معلوم بود که از برخورد اوليه خانم منشی و بعدش هم اقای امينی خوشش نيامده اما بهتر ديد که با انها صحبت کنه و توی ذوق همسرش که اينقدر خوشحال بود نزنه. با تعارف اقای امينی روی مبل راحتی نشستند ولی انها مال اين جور جاها نبودند.احساس خفگی ميکرد. نظام نگاهی به اطرافش کرد چه اتاق زيبايی فکر ميکرد به اتاق رئيس جمهوری وارد شده .دکور اتاق خيلی شيک بود . ميز و صندلی ها از نوع سلطنتی و خانم منشی که گويی از دماغ فيل افتاده بود و شايد فکر ميکرد از قلب اروپا امده که اينچنين با ناز و ادا راه ميرود دائما به اتاق رفت و امد داشت . هر از گاهی برای اوردن کاغذی يا چيزی در گوش اقای امينی ميگفت و ميرفت. دختری سبزه رو با بينی گنده که فکر و هيکلی نامتناسب که با اون مانتو تنگ و چسبيده مضحکتر شده بود و فکر ميکرد سوفيا لورن است و با اون ارايش چندش اورش حال نظام را بهم ميزد. آقای امينی به زحمت ميشد گفت ۴۵ سال سن دارد. خيلی خوش چهره و شيک پوش قدی بلند و موهايی که جوگندمی شده بود نه از سر پيری بلکه شايد ارثی بوده باشد و چشمانی نافذ که هر دختری اگر با او رفت امد داشت حتما جذب چهره و زبان چرب و نرم او ميشد. نگاهايی که شررات از اون می باريد و بعيد بود رعنا را از سر دلسوزی انتخاب کرده باشد و ژستی که فکر ميکردی خيری هست که ميخواهد بنياد خيريه در اين ساختمان راه اندازد. پشت ميز نشسته و نگاهی به نظام و نگاهی به رعنا کرد و زنگی را فشار داد و گفت:«خانم کرمی دو تا چای برای خانم و اقای محترم بيار» اين جمله با جمله ای که در بدو ورود گفته بود خيلی فرق داشت . گفتن اسکورت جمله ای زيبا نبود که حال نظام را گرفت اما جمله اخير قدری او را دلگرم کرد و به خود گفت حتما به شوخی اون حرف را زده خوشحال بود که در دفتر مردی با اين امکانات نشسته و بسان مردان جنتلمن با او رفتار ميشود و به منشی دستور داده برای انها چای بياورد. خانم کرمی با سينی چای وارد شد و کنار ان کيک خوشرنگی هم قرار داده بود سينی چای را جلو نظام و رعنا گرفت و با اکراه از جلو انها عبور کرد. انها را در حد و اندازه خود نمی دانست و درحالی که فکرش را نمی کرد رعنا قرار است انجا کار کند رو به اقای امينی کرد و گفت :«برای شما هم بياورم؟» آقای امينی همانطور که رويش به طرف رعنا بود گفت :«نه ميل ندارم تا زمانی که اقا و خانم در اتاق من هستند نه تلفن وصل کنيد و نه کسی وارد شود حتی خودتان» خانم کرمی چشمی گفت و از اتاق خارج شد. تا بحال کسی اينچنين از انها پذيرايی نکرده بود . همينطور که انها مشغول خوردن بودند اقای امينی شروع به صحبت کرد و از اينکه دوست دارد به خانواده رعنا خانم کمک کند گفت . بعد از توضيحات اقای امينی رعنا نگاهی به نظام کرد و نگاهی به اقای امينی ميخواست تاثير حرفهای اقای امينی در شوهرش را ببيند و چهره خندان نظام حاکی از رضايت او داشت. با لرزشی که کاملا در صداش معلوم بود گفت:«اقای امينی من خيلی خوشحالم که ميتونم برای شما کار کنم اما دلم ميخواد اگر امکان داشته باشه واسه نظام هم کاری پيدا بشه تا بتونيم تنها فرزندمان را سر و سامان بديم.» اقای امينی نگاهی به او کرد و گفت:«شما مشغول بشی حتما فکر نظام هم هستم شايد توی همين شرکت دستش رو بکار دادم . در ضمن شما بايد برای شروع به کار که از فردا ميباشد لباس مناسبی بپوشی حتما پول خريدن رو هم نداری من مبلغی مساعده به شما ميدهم و وقتی گرفتن حقوقت از ان کم ميکنم . بهتر هر چه زودتر لباسی مناسب برای فردا تهيه کنی. »
نظام و رعنا از شرکت خارج شدند در حالی که از خوشحالی در پوست خود نمی گنجيدند . يک راست جهت خريد لباس به بازار فتند و مانتويی يشمی رنگ همراه با شلواری مشکی و کفشی پاشنه دار که هميشه ارزويش را داشت همراه با روسری خوشرنگ و کيفی خانمانه خريد و با خوشحالی به خانه رفتند.

رعنا مانتو و شلواری رو که خريده بود پوشيد. چقدر بهش می امد معرکه شده بود بحدی که ليلی اونو توی اغوش گرفت. آغوش مادر چقدر لذت بخش هست. چرا تا بحال حسش نکرده بود؟ چرا تا بحال گرمی وجود مادر رو حس نکرده بود. ؟ مادر تمام هستی زندگی چقدر پيش چشم ليلی زيبا شده بود. نظام هم او را نگاه ميکرد و به خود ميگفت چرا نبايد دست من باز باشه تا بتونم برای زن و دخترم لباسهای خوب بخرم. ميديد که در اين همه سال رعنا با اون لباسهای مندرس زيبايی خودش را فراموش کرده بود. ميديد عقده مث خوره به جون اون خانواده افتاده. نظام با خود می انديشيد دوران بدبختی او تمام شده روياهايی که برای خود درست کرده بود و اينکه برای خودش هم کاری پيدا شود و از اين درد بدری بيرون برود لبخند را بر لبان چروک خورده از درد و رنج روزگار می نشاند. در کمتر از چند ساعت همه اهل محل به کارمند شدن رعنا پی برده بودند همه ميخواستند خودشون رو به طريقی به رعنا نزديک کنند. مريم خانم همسايه اخر کوچه که روزگاری چشم ديدن رعنا و خانوادش رو نداشت و هر چه حرف پشت سرش بود از ناحيه او شنيده می شد با بشقاب کوچکی که مقداری شکلات در ان ريخته بود به در خونه رعنا خانم اومد. ليلی در رو باز کرد و با چهره شاد مريم خانم روبرو شد.«به به ليلی خانم گل چه دختری ماشالله قربون خدا برم همه زيبايی رو توی اين مادر و دختر قرار داده خوش بحال پسری که تو زنش بشی ببينم مامان هستند.؟ » ليلی که هاج و واج مانده بود و نمی دونست چرامريم خانم اينجوری داره چاخان ميکنه گفت:« چرا هستند کاری داشتيد؟» مريم خانم که باز زبون ريختنش گل کرده بود گفت:«اره دختر گلم اولا ميخواستم اولين کسی باشم که بهش تبريک ميگم دوما ما همسايه های قديمی هستيم دلم نمی خواست کدورتی بين ما باشه اومدم دهنمون رو شيرين کنيم و گذشته ها رو فراموش کنيم. » بدون تعارف ليلی داخل شد و از همون توی حياط صدا رعنا خانم رعنا خانم مهمون نمی خوای؟ بابا از حالا کجا خودتو قايم کردی بابا يه روزی ما دوستای جون جونی بوديما يادته؟ پا به درون هال گذاشت و تا چشمش به اعظم افتاد با خنده ای گفت:«خواهر نمی دونی چقدر خوشحال شدم وقتی شنيدم تو هم کارمند شدی اين برای محله ما افتخاره يه زن از کوچه ما بشه کارمند وای خدا چقدر خوبه ايشاالله سلامت باشی بيا بيا دهنتو شيرين کن» در حين حرف زدن مريم نظام از اتاق بيرون اومد و او چادرش رو توی روی خودش گرفت و گفت:«وای اقا نظام شما هم هستيد والله نميدونستم و الا با اکبر اقا می امديم دست بوس ميخواستم بهتون تبريک بگم » آقا نظام که متحير مانده بود از اين همه تغيير رفتار کناری نشست و گفت:«خوش اومديد اکبر اقا چطورند؟ کار و بارا که خوب پيش می ره» ؟« چی بگم دست به دلم نذار هم خودم از صبح توی خونه ها کار ميکنم هم اکبر اقا ميره کارگری اما هر روز هفتمون گروه هشتمونه . گفتم به رعنا خانم بگم اگر شد فکری هم به حال پسر من بکنه ميدونی که سيکلشو گرفته و اگر يه کاری توی اداره ای جايی براش جور بشه کلی کمک خرجه بهروز پسر کاريه ماشاالله يه پارچه اقا هست خوب ميدونی که جونای امروزی وقتی درس هم بخونن ديگه دنبال کارگری و اينجور کارا نمی رن از صبح هم هر جايی سر می زنه کار گيرش نمی ياد ميگه همش شده پارتی بازی خوب ما هم که توی هفت اسمون يه ستاره نداريم . خدا رو شکر حالا رعنا هم که مث خواهر خودم می مونه براش پارتی بازی کنه و کاری پيدا کنه»توی اين مدت ليلی فقط به کارهای مريم همسايه اخر کوچه نگاه ميکرد و ميديد از همين حالا هيچی نشده چقدر توی محل قرب و منزلت پيدا کردندو از اينکه مورد توجه همسايه ها قرار گرفتند لذت می برد. بعد از کلی صغرا کبرا چيدن بالاخره خداحافظی کرد و از اونجا رفت.

صبح اول وقت رعنا از خواب بلند شد و سر و صورتش رو شست و لباسهای نو خودش رو پوشيد. اولين باری بود ميخواست با اين ريخت و قيافه خانمانه از خونه بيرون بره وای توی محله چی ميگفتند از همين حالا حسادتها گل ميکنه. نمی دونست چطوری راه بره که به اين تیپ بياد کيفش رو سر دستش انداخت روسريش رو پوشيد و از خونه قدم بيرون گذاشت . اولين دری که روبروش رد شد مرجان دختر همسايه که ميخواست مدرسه بره اونو که ديد اول نشناخت بعد که خوب نگاه کرد تا متوجه شد رعنا هست برگشت توی خونه و به بقيه خبردار در عرض چند دقيقه همه همسايه ها سرشون رو به بهانه های مختلف از در بيرون کرده و سلام ميکردند و صبح بخير ميگفتند. رعنا خانم هم با تکبر راه خودش رو ادامه ميداد و حالا ديگه لحن حرف زدنش هم عوض شده بود. تاکسی سوار شد و به محل کار جديد همون شرکت رفت. بازم زنگ زد و منتظر باز شدن در ماند خانم اکبری منشی شرکت در رو باز کرد اول رعنا را نشناخت و مودبانه گفت«بفرمائيد امری داشتيد» اما همينکه رعنا ميخواست حرف بزنه متوجه اشتباه خودش شد و گفت جل الخالق تا ديروز کی بود و امروز کيه؟ اصلا نمی شه اين مردم رو شناخت يه روز چقدر عوض ميشن هر کی ندونه فکر ميکنه خانم دکتری مهندسی چيزی هستی.
رعنا از اين برخورد ناراحت شد داخل رفت و روی صندلی نشست روبروی خانم اکبری قرارگرفته بود. دلش نمی خواست به او نگاه کند. چقدر بايد ظاهر افراد مد نظر قرار گيرد . احساس کرد غرورش خرد شده. آقای امينی گفته بود ساعت ۹ به بعد می ايد اما او بايد سر وقت بيايد. نمی دانست چيکار ميتواند بکند؟ بهتر ديد منتظر بماند تا خود رئيس بيايد. لحظه ها به مانند ساعتی ميگذشت . سکوتی بين اين دو نفر برقرار شده بود. خانم اکبری متوجه ناراحتی رعنا که اينک می بايستی در شرکت بنام خانم بديعی خطاب ميشد شده بود. خودش هم نگران بود مبادا شکايت او را نزد رئيس ببرد. احساس کرده بود که رابطه نزديکی بين خانم بديعی و آقای امينی وجود دارد. اما در دلش به زيبايی خانم بديعی افرين ميگفت. حسرت ميخورد چرا نبايد ذره ای از زيبايی او را داشته باشد. بهتر ديد تا رئيس نيامده سکوت را بشکند و از دل او بيرون بياورد. نگاهی به رعنا کرد و گفت:«ميدونی خدا هر چی زيبايی هست در صورت شما قرار داده؟ خوش بحالتون حتما وقتی مجرد بودی خواستگاران زيادی داشتی مخصوصا با اين مانتو يشمی که رنگ چشماتون رو زيباتر ميکنه صدچندان زيبا شده ايد» رعنا که هميشه از تعريف و تمجيد خشنود ميشد و از اينکه ميديد همکارش داره از او تعريف ميکند ذوق زده شده بود فراموش کرد که چند دقيقه پيش به او توهين کرده و لبخندی زد و گفت :«خانم يکی رو خدا خوشکلی ميده يکی رو پول و ثروت ميده يکی رو دکتر ميکنه اما همه ميتونند خوشکل بشند وقتی پول داشته باشند اما من با اينکه همه ميگن خوشگل هستم اما زندگی خوبی ندارم. يه شوهر کارگری که اکثر روزها بيکاره و يه زندگی خيلی پايين . آقای امينی به من لطف کردند و اينجا مشغول کار شدم . شايد خدا بخواد و زندگيم تغييری بکنه. خانم فقر و نداری خيلی بده نمی دونی من چی کشيدم . خدا کنه بتونم دخترم رو به جايی برسونم و از اين همه بدبختی نجات پيداکنه» رعنا ساکت شد و بنظر ميرسيد حرفای قبلی خانم اکبری رو فراموش کرده رو به او کرد و گفت:«شما مجرد هستيد؟»

خانم اکبری سرش را بلند کرد و گفت:«اره » در عرض چند دقيقه و چند تا درد دل زنانه دوستی بين اين دو برقرار شد . با اينکه از طرز حرف زدن رعنا مشحص بود از سواد چندانی برخورد نيست اما گيرايی زيادی داشت که طرز صحبت کردنش را تحت الشعاع قرار نمی داد . در حال گفتگو بودند که در باز شد و آقای امينی داخل شد و هر دو ازجای خود بلند شدند و سلام کردند. آقای امينی نگاه خريدارانه ای به رعنا انداخت و گفت :«خوب خانم بديعی خيلی عوض شدی حيف نبود خانمی با اين همه کمالات توی خونه بشينه و ظرف شويی کنه؟ بيا داخل اتاق تا کارات رو توی اين شرکت مشخص کنم .» به خانم اکبری هم گفت تا کارش با خانم بديعی تمام نشده کسی را نمی پذيرد. رعنا داخل اتاق شد اما رفتار امروز رئيس با ديروز او زمين تا اسمان فرق ميکرد. پيش خود فکر کرد حالا ديگه کارمند اين شرکت و همکار اوست و بايد يه رابطه صميمی و خوب با همکاراش داشته باشه. آقای امينی سر تا پای رعنا انداخت و گفت:« خانم بديعی دلم ميخواد دست راست من توی شرکت باشيد وقتی تنها هستيم دلم ميخواد شما را با اسم کوچک صدا کنم اما در جلو ديگران با فاميل صداتون ميکنم ناراحت که نمی شيد؟» رعنا که فکر ميکرد لحظه به لحظه به اقای امينی نزديک ميشود و راه و رسم سر کار امدن رو بلد نبود با خوشحالی پذيرفت در حالی که نمی دانست چه دامی برای او پهن شده است و اين دانه های خوشمزه ای که جلو پای او ريخته ميشود همه سمی هست و به تدريج او را نابود ميکند.
روز را بدون اينکه بفهمد کارش در شرکت چيه گذشت و هنگام عصر به خونه برگشت. ليلی منتظرش بود ميخواست بدونه مادرش اولين روز کاريش رو چطور گذرونده ؟ نظام هم مث هر روز رفته بود و در کوچه ها ميوه هايش را ميفروخت. روز خوبی برای رعنا بود. فکر ميکرد قله ترقی رو فتح کرده. با اب و تاب از اول تا اخر را برای دخترش تعريف کرد. خيلی خوشحال بود همش از اقای امينی حرف ميزد و اينکه همه از او خوششان امده. برای ليلی تعريف کرد که چه مردان با کلاسی به اون شرکت می امدند . خوشحال بود که همان روز اول مورد توجه همه مشتريان قرار گرفته. تا بحال خودش را اينقدر خوشحال نديده بود. ليلی پرسيد:«مامان راستی کارت اونجا چيه؟» رعنا با کرشمه نگاهی به دخترش کرد و گفت:«هنوز که بهم نگفتند آقای رئيس گفته چند روزی با محيط اونجا اشنا بشم وظيفه منو ميگه» ل





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: آشپز آنلاین]
[مشاهده در: www.ashpazonline.com]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 1272]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب




-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن