تور لحظه آخری
امروز : جمعه ، 10 فروردین 1403    احادیث و روایات:  امام حسن عسکری (ع):نشانه‏هاى مؤمن پنج چيز است: ... و بلند گفتن بسم اللّه‏ الرحمن الرحيم.
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

خرید ووچر پرفکت مانی

تریدینگ ویو

خرید اکانت اسپاتیفای

کاشت ابرو

لمینت دندان

وکیل اصفهان

لیست قیمت گوشی شیائومی

آیسان اسلامی

خرید تجهیزات صنعتی

دستگاه جوش لیزری اتوماتیک

دستگاه جوش لیزری اتوماتیک

اجاق گاز رومیزی

تور چین

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

لوله پلی اتیلن

دانلود سریال سووشون

دانلود فیلم

ناب مووی

مرجع خرید تجهیزات آشپزخانه

خرید زانوبند زاپیامکس

رسانه حرف تو - مقایسه و اشتراک تجربه خرید

کلاس باریستایی تهران

تعمیر کاتالیزور

تعمیر گیربکس اتوماتیک

دیزل ژنراتور موتور سازان

سرور اختصاصی ایران

سایت ایمالز

تور دبی

سایبان ماشین

جملات زیبا

دزدگیر منزل

ماربل شیت

تشریفات روناک

آموزش آرایشگری رایگان

طراحی سایت تهران سایت

آموزشگاه زبان

اجاره سند در شیراز

ترازوی آزمایشگاهی

رنگ استخری

فروش اقساطی کوییک

راهبند تبریز

قطعات لیفتراک

خرید مبل تختخواب شو

وکیل تبریز

خرید اجاق گاز رومیزی

آموزش ارز دیجیتال در تهران

شاپیفای چیست

فروش اقساطی ایران خودرو

دانلود رمان

واردات از چین

قیمت نردبان تاشو

وکیل کرج

تعمیرات مک بوک

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

سیسمونی نوزاد

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1793525845




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

رمان بامداد خمار به قلم فتانه حاج سيد جوادي : داستانهای ایرانی و خارجی


واضح آرشیو وب فارسی:آشپز آنلاین: سلام بچه ها من حدود 10 سال پيش وقتي 19 سالم بود و دانشجو بودم اين رمان رو خوندم و عاشقش شدم خيلي شيرين و جذابه و در عين حال واقعا آموزندس. گفتم شايد هنوز بعضيا باشن که اين رمان رو نخوندن. به نظر من واقعا حيفه کسي اين کتابو نخونه ....اگر حوصله نداريد بريد کتابشو بخريد مي تونم اونو فصل به فصل اينجا براتون بذارم تا بخونيد.
فعلا فصل اولشو ميذارم اميدوارم جذبتون کنه البته هرچي ميره جلوتر جذاب تر ميشه اگه خوشتون اومد بگيد تا من هم تشويق بشم و بقيه شو هم بذارم.
تقديم به همه دوستاي خوب و نازنين و گلم....

به نام خداي مهربان
بامداد خمار
فصل اول


- مگر از روی نعش من رد بشوی.

- این طور حرف نزنید مامان، خیلی سبك است. از شما بعید است. شما كه می دانید من تصمیم خودم را گرفته ام و زن او می شوم.

- پدرت ناراضی است سودابه. خیلی از دستت ناراحت است.

- آخر چرا؟ من كه نمی فهمم. خیلی عجیب است ها! یك دختر تحصیلكرده به سن و سال من هنوز نمی تواند برای زندگی خودش تصمیم بگیرد؟ نباید خودش مرد زندگی خمدش را انتخاب كند؟

- چرا، می تواند. یك دختر تحصیلكرده امروزی می تواند خودش انتخاب كند. باید خودش انتخاب كند.

ولی نباید با پسری ازدواج كند كه خیلی راحت دانشكده را ول می كند و می رود دنبال كار پدرش. نباید زن پسر مردی شود كه با این ثروت و امكاناتی كه دارد، كه می تواند پسرش را به بهترین دانشگاه ها بفرستد، به او می گوید بیا با خودم كار كن، پول توی گچ و سیمان است. نباید زن مردی بشود كه پدرش اسم خودش را هم بلد نیست امضاء كند. سودابه، در زندگی فقط چشم و ابرو كه شرط نیست. پدر تو شبها تا یكی دو ساعت مطالعه نكند خوابش نمی برد. تو چه طور می توانی با این خانواده زندگی كنی؟ با پسری كه تنها هنر مادرش این است كه غیبت این و آن را بكند. بزرگترین لذت و سرگرمیش در زندگی سرك كشیدن و فضولی كردن درامور خصوصی دیگران است. تو نمی توانی با این ها كنار بیایی. تو مثل این پسر بار نیامده ای. تو....



سودابه از جای خود بلند شد.



- مامان، من به پدر و مادرش چه كار دارم؟

- اشتباه می كنی. باید كار داشته باشی. این پسر را آن مادربزرگ كرده. سر سفره آن پدر نان خورده. فرهنگشان با فرهنگ ما زمین تا آسمان فرق دارد.



سودابه دست ها را به پشت یك صندلی تكیه داد و به جلو خم شد.



- پس فقط ما خوب هستیم؟ ما اصالت داریم؟ فرهنگ داریم، استخوان داریم، ولی آن ها ندارند؟ ما تافته جدا بافته هستیم؟

- نه، اشتباه نكن. آن ها هم در نوع خودشان بسیار خوب هستند. نه آنها بد هستند و نه ما خوب هستیم. ولی موضوع این است كه ما با هم تفاوت داریم. اعتقادات ما، روش زندگی ما، تربیت ما دو خانواده و سلیقه ها و اصول ما با هم تفاوت است. من نمی گویم كدام خوبست كدام بد است. فقط می گویم ما دو خانواده مثل دو خط موازی هستیم كه اگر بخواهیم به هم برسیم می شكنیم.

- پس من نباید عاشق بشوم. نباید انتخاب كنم. بله، من حق انتخاب ندارم. باید بنشینم تا پسر فلان الدوله و نوه بهمان السلطنه به خواستگاریم بیاید؟ باید ...

- نه سودابه. سفسطه نكن. ما نمی گوییم انتخاب نكن. فقط می گوییم چشمهایت را باز كن. گول سر و ظاهر و كت و شلوار را نخور. انتخاب كن ولی با چشم باز. كوركورانه تصمیم نگیر. فقط زمان حال را در نظر نگیر. از خر شیطان پیاده شو. خودت را به خاك سیاه ننشان و كمی فكر كن. با خودت لجبازی نكن. ما از خدا می خواهیم تو ازدواج كنی. چه بهتر كه با مردی ازدواج كنی كه خودت او را انتخاب كرده ای و دوستش داری. ولی نمی خواهیم بدبختی ات را ببینیم. به همین دلیل هرگز با این ازدواج موافقت نخواهیم كرد.



سودابه روی از پنجره برگردانید.



-گوش كن مامان، این حرف ها رو بریز دور. استخوان ها رو بریز دور. من گفتم كه یك دختر تحصیلكرده امروزی هستم. شما هم كه الحمدالله تمام دنیا را گشته اید. باید بدانید دیگر نمی شود دخترها را به زور تهدید و مشت و لگد شوهر داد. من از آن دخترهای صد سال پیش اندرونی نیستم كه سرعقد نیشگانشان می گرفتند تا بله بگویند. آن دوران گذشت. خوب است كه بابا ادعای روشنفكری هم دارد.



مادر با لحنی دردمند گفت:



- نخیر سودابه خانم، آن دوران هرگز نمی گذرد. تا وقتی كه دخترها و پسرها عاشق آدم های نامناسب و نامتجانس می شوند، این مسئله همیشه بین پدر و مادرها و پسر و دخترها بوده، هست و خواهد بود. تا وقتی كه پدرها و مادرها چاه را بر سر راه فرزندانشان می بینند ولی نمی توانند چشم آن ها را باز كنند و مثل گندم برشته بالا و پایین می پرند.....



سودابه حرف مادرش را قطع كرد.



- ومی خواهند به زور آن ها را به آدم های كج و كوله استخواندار شوهر بدهند یا دختر ترشیده فلان الدوله را به ریششان ببندند؟ آهان؟ ولی نه مامان، من یكی زیر بار حرف زور نمی روم. آخر چرا نمی فهمید، این زندگی من است. می خواهم به میل خودم آن را بسازم. عهد شاه وزوزك كه نیست؟



برقی در ذهن دختر جوان درخشید و با چشمانی خندان و قیافه پیروزمندانه افزود:



- تازه در عهد شاه وزوزك هم خیلی از دخترها از خود اراده نشان می دادند. زیر بار حرف زور نمی رفتند. خودشان زندگی خودشان را می ساختند. عمه جان را ببینید! مگر جلوی چشمتان نیست؟ مگر او زن مردی نشد كه می خواست؟ هان؟ نشد؟ ...



چشمان مادر یك لحظه از وحشت و درد گشاد شدند. نگاه خیره ای به دخترش انداخت. دختر جوان با آن چشمان درشت میشی و موهای پرپشت مواج، بینی یونانی و لب های خوش تركیب و پوست زیتونی، سرسختانه و مبارزه جویانه در چشم مادر خیره شده بود. زیبایی او دل مادر را بیشتر به درد می آورد. دخترش، دختر تحصیلكرده روشنفكر و هنرمندش، با پشتوانه معتبر فامیلی و به قول خود سودابه و قدیمی ترها، اصیل و استخواندار، عاشق تنها پسر یك خانواده تازه به دوران رسیده جاهل شده بود كه دری به تخته خورده و ثروتی گرد آورده بودند. پدر و مادر بیچاره سودابه حتی جرئت نداشتند تا درباره سابقه این خانواده تحقیق كنند. خوب می دانستند سابقه درخشان و آبرومندی در كار نیست و بهتر است قضیه را مسكوت بگذارند. مادر آرزو داشت این پسر از خانواده ای بود كه دستی تنگ و فكری باز داشتند. خانواده ای كوچك و شریف و خوشنام. در آن صورت وضع فرق می كرد. ولی متاسفانه چنین نبود. افسوس كه این حرف ها به سر جوان و خام این دختر زیبارو فرو نمی رفت. به سر این عصاره شیرین زندگی، به سر این نازپرورده سختی نكشیده. گوهری كه می خواست به دامان خس بغلتد. واقعا كه این دختر چه قدر به عمه اش شبیه بود. نه تنها سر و شكل و سراپای وجودش. بلكه تمام خصوصیات اخلاقیش. انگار كه عمه دوباره جوان شده است.



مادر سكوت را شكست و به سخن درآمد. صدایش اندوهگین و ملایم بود. مستاصل بود. به ملایمت پرسید:



-همین عمه جان خودمان را می گویی دیگر!



دختر با لجبازی ادای او را درآورد.



-بله همین عمه جان خودمان را می گویم دیگر.

- حالا او خوشبخت است؟ خیلی عاقبت به خیر شده؟



دختر با خشم و حرارت پاسخ داد:



- بله. بله. خوشبخت است. خوشبخت تر هم می شد. البته اگر آقا جان بنده، پدر استخوان دار و محترم ایشان زندگی را به كام آن ها تلخ نمی كرد. پشت به او نمی كرد. آن ها را طرد نمی كرد....



مادر مكثی كرد و پوزخند تلخی زد.



- ببین سودابه، بیا با هم قراری بگذاریم. پدرت از من خواسته به تو بگویم فكر این پسر را از سرت بیرون كنی. فراموشش كنی. دیگر حرفش را هم نزنی. ولی من با تو قرار دیگری می گذارم. مگر نمی گویی عمه ات در عهد شاه وزوزك عاشق شد؟ مگر نمی گویی تمام قید و بندها را پاره كرد؟ مگر نمی گویی عمه چنین و چنان كرد؟ فكر می كنی ارزشش را داشت؟ مگر معتقد نیستی كه كار درستی كرد كه پافشاری كرد و به آنچه می خواست رسید؟

- چرا. همین را می گویم و معتقد هم هستم.

- خوب، بیا قرار بگذاریم هر چه عمه جان گفت همان باشد. اگر گفت زن او بشوی بشو. اگر گفت نشو قبول كن و نشو. راضی هستی؟



سودابه مكث كرد و به فكر فرو رفت. یك لحظه سر خود را بلند كرد و با شك و تردید به مادرش نگریست. باز فكری كرد و گفت:



- به شرط آن كه شما او را پر نكنید.

- یعنی چه؟ نمی فهمم؟

- یعنی یادش ندهید كه بر خلاف میلش عمل كند و به من بگوید این كار را نكنم.



مادر خندید.



- خوب است كه عمه جانت را می شناسی. نسخه دوم خودت است. من هم پرش بكنم، باز كار خودش را می كند. هر كاری را كه صلاح بداند و دلش بخواهد می كند. ولی من قول می دهم. به شرط آن كه تو هم قضاوت او را قبول داشته باشی و به حرف های او گوش كنی. بعد آزاد هستی. به قول خودت این زندگی توست. اگر دلت می خواهد خودت را توی آتش بیندازی، بینداز.



مادر از جا برخاست تا از اتاق خارج شود. دختر دردمند و خشمگین، با لحن قهرآلود دختری كه عزیز خانواده است پرسید:



- باز قهر كردی مامان! هر بار كه می آییم مثل دو آدم تحصیلكرده و فهمیده در این باره صحبت كنیم شما باید قهر كنی؟

- قهر نكرده ام سودابه. می روم عمه جان را بیاورم.



سودابه لب ها را به هم فشرد. روی صندلی نشست و آماده ستیز با عمه جان شد.



آفتاب عصر زمستان از پشت پرده تور بر قالی های رنگین اتاق می تابید. كتاب حافظ پدر روی میز منبت كاری وسط اتاق باز بود. تابلوهای نقاشی كه دیوارها را زینت می دادند همه اصل بودند. كتابخانه پدر سرتاسر یك طرف دیوار اتاق نشیمن را می پوشاند و این به غیر از كتابخانه ای بود كه در اتاق خواب خود داشت. باغبان از صبح زود برای هرس درختان و سمپاشی آمده بود. استخر در جلوی ساختمان، برخلاف تابستان، ساكت و غریب افتاده بود. بر بوته های گل های سرخ معروف ایرانی حتی یك گل هم نبود. همه هرس شده و كوتاه در انتظار نسیم بهار بودند. امسال خوشبختانه هوا چندان سرد نشده بود. درختان چنار همچون بارویی دور تا دور حیاط ششصد متری را پوشانده بودند. آفتاب اول زمستان بر برگ های سرخ و زرد آن ها سایه روشنی مطبوع به وجود آورده بود. لای دری كه به حیاط می رفت گشوده بود و نسیم سردی از در توری جلوی آن عبور می كرد و از آن جا به اتاق نشیمن كه اكنون سودابه در آن نشسته بود وارد می شد. دختر جوان آن را با حرص و ولع استشمام می كرد زیرا كه دل درون سینه اش می سوخت.



كف راهرو و اتاق با پاركت پوشیده شده و هر جا كه مناسب بود قالیچه های رنگی كرك و ابریشم افكنده بودند. بدون شك مادرش نه تنها زیبا بود، بلكه ذوق و سلیقه سرشاری نیز داشت. این زن خوش سیمای شیك پوش و جذاب كه این همه برای شوهرش عزیز و لوس بود، زنی كه در زندگی راحتش هرگز گردی از اندوه بر چهره اش ننشسته بود – مگر زمانی كه پدر با اتومبیل در جاده شمال تصادف كرد و در آن زمان گویی این زن مرد و دوباره زنده شد. چون ماجرا به خیر گذشته بود – اكنون چنان راه می رفت كه انگار تحمل وزن بدن خود را روی پاهای كشیده و خوش تراشش ندارد.



مامان بلوز سفید آستین بلند و دامن سیاه پلیسه به تن داشت و ژاكت سفید كشمیری بر دوش انداخته بود. موهای زیتونی رنگش كوتاه و مرتب بودند. بابا دوست نداشت مامان موهایش را رنگ كند. مامان به نظر او احترام گذاشته بود. آهسته از اتاق خارج شد و صدای دمپایی های طبی اش در راهرویی كه به اتاق عمه جان می رفت كم و كمتر شد.



رایحه عطر ملایمی از او در اتاق به جا ماند. در طبقه هم كف به جز سالن مهمانخانه و ناهار خوری و اتاق نشیمن، فقط یك اتاق دیگر وجود داشت. اتاق عمه جان. اتاقی كه پنجره كوچكی رو به باغچه داشت. بقیه اتاق ها در طبقه بالا بود. اتاق های خواب، اتاق كار پدر، اتاقی كه بچه ها در آن درس می خواندند یا بازی می كردند.



خانه حكایت از ذوق سلیم و روح لطیف صاحبخانه داشت. پدر اهل هنر بود و شعر می گفت. زیاد مطالعه می كرد. مامان نقاشی می كرد. البته نقاش چندان زبردستی نبود ولی اهل ذوق بود و همین او را در چشم سودابه بیشتر محكوم می كرد. چه گونه این آدم های خوش ذوق كه این همه ادعای هنر دوستی و خوش طبعی می كردند، می توانستند از جادوی عشق غافل باشند و احساسات او را نادیده بگیرند؟ چه طور می توانستند او را از ازدواج با مردی كه دوست داشت منع كنند؟



مدتی طول كشید. سودابه هر لحظه بیشتر عصبانی می شد. مامان دارد او را درس می دهد. خیال می كنند من بچه هستم. بگذار هر چه دلشان می خواهد بگویند. من ... من ....

صدای تق تق عصا بلند شد. عمه جان با مامان می آمد. مامان زیر بغل او را گرفته بود. عمه جان بلوز و دامن پشمی قهوه ای و جوراب كلفت پوشیده بود. یك روسری كوچك قهوه ای و كرم بر سر كرده و در انگشت سپید پر چروكش یك انگشتر ظریف عقیق داشت. چشمان میشی اش كه دیگران می گفتند روزگاری درشت بوده است، از زیر عینك با محبت می خندید. كفش پارچه ای راحتی به پا داشت و قدم برداشتن و حركت به جلو برایش جان كندن بود.



قدش دو تا شده بود. سنش حدود هشتاد بود و كسی نمی دانست چند سال؟ با این همه گوشش خوب می شنید و دركش قوی و حواسش به جا بود.

مثل همه آدم های مسن خاطرات گذشته را بسیار روشن تر از اتفاقاتی كه دیروز یا یك ساعت پیش روی داده بودند به یاد می آورد و از آن ها برانگیخته می شد. چه شكلی بوده؟ زمان جوانیش چه شكلی بوده؟ زیبا؟ بلند و خوش بر و رو؟ از این ظاهر فعلی كه نمی شد چیزی فهمید. همه می گفتند كه سودابه شبیه جوانی های عمه جان است كه البته به سودابه برمی خورد ولی هرگز به روی خود نمی آورد زیرا كه عمه جان را صمیمانه دوست داشت.



این مشتی پوست و استخوان بی آزار كه فقط هنگامی ظاهر می شد كه حضورش ضروری بود، زمانی كه سودابه كوچكتر بود هر وقت مامان و بابا مهمان داشتند و یا به مهمانی می رفتند سودابه و خواهر و برادرش به رغم وجود كلفت و پرستار، به رغم سینما و تلویزیون و كتاب های گوناگونی كه در خانه بود، به اتاق عمه جان می رفتند و پایین تختخواب او كنار پاهای لاغرش می نشستند تا برایشان قصه بگوید، یا با اسباب و اثاث اتاقش ور می رفتند. مامان اگر می دید آن ها را دعوا می كرد. بچه ها، نباید به چیزهای عمه جان دست بزنید. فضولی نكنید.



عمه جان می خندید و می گفت:



- ولشان كن ناهید جان. خودم اجازه داده ام.



فقط یك صندوقچه كوچك در گنجه اتاق عمه جان بود كه از اكتشاف و بازرسی بچه ها به دور مانده بود. نه این كه غافل شده باشند و یا بارها تصرفش نكرده باشند و به جای چهار پایه برای این كه دستشان به طبقات بالاتر برسد زیر پایشان نگذاشته باشند. بلكه به این دلیل كه همیشه در آن قفل بود و هرگز به عقل كوچك آن ها نمی رسید كه از عمه بپرسند درون جعبه چیست. به جز این جعبه یك تار نیز به دیوار اتاق عمه آویخته بود. سودابه تا به یاد داشت این تار در آن جا بود. یك تار كهنه عتیقه. این تار انگار حرمتی داشت كه حتی بچه ها نیز به سوی آن دست دراز نمی كردند. به جز یك بار كه پیمان برادر كوچك تر سودابه از حد خودش تجاوز كرد. در آن موقع سودابه پانزده ساله و پیمان هشت ساله بودند.



پیمان بی مقدمه دوان دوان به سوی تار رفت و دست دراز كرد تا آن را بردارد و گفت:



- عمه جان، می خواهم برایتان تار بزنم.



دستش به دسته تار خورد و ناگهان تار از دیوار جدا شد.



سودابه برای اولین و آخرین بار در عمرش صدای فریاد عمه جان را شنید:



- ای وای، دیدی شكست!



این فریاد سودابه را از جا كند و درست در لحظه سقوط تار را در میان زمین و هوا گرفت. چشمان عمه جان از حدقه درآمده بود. سر و سینه را به جلو متامیل كرده و دست ها را به سوی تار دراز كرده بود. گویی تار در هنگام سقوط تغییر جهت می داد و تصمیم می گرفت كه به سوی تخت عمه جان پرواز كند و كنار او فرود آید. پیمان هم ترسید. رنگش پریده بود. نه، از عمه جان نمی ترسید. از شكستن چیزی می ترسید كه اكنون همه فهمیده بودند گویی جانشینی نمی توانست داشته باشد. انگار شیشه عمر عمه جان بود. سودابه تار را به دقت در جای خود قرار داده بود و آن وقت به سوی پیمان برگشته و تهدیدی را كه بارها قول آن را داده بود عملی كرده بود. چنان پس گردنش زده بود كه صدای سگ بكند. بعد از آن تار از دست بچه ها در امان مانده بود.



عمه جان می آمد و بوی گندم و شاهدانه را با خود می آورد. امكان نداشت سر گنجه عمه جان بروید و كیسه گندم و شاهدانه در آن پر و آماده تعارف نباشد. نه این كه شكلات و كیك و آب نبات نداشته باشد. عمه جان انگار در اتاقش مغازه شكلات و آدامس و آب نبات فروشی داشت. همیشه از بهترین نوع آن ها، همیشه می گفت:



- این شكلات را بگیر پیمان جان. ولی بعد از شام بخوری ها. وگرنه مامان دعوایت می كند.

- یا سودابه، آدامس می خواهی یا آب نبات؟



و یا رو به خواهر كوچك تر سودابه می كرد و می پرسید:



- سپیده جان، تو آدامس می خواهی یا شكلات؟

- من گندم و شاهدانه می خواهم عمه جان.



و هر سه در یك نشست ته كیسه گندم و شاهدانه را بالا می آوردند و باز فردا روز از نو روزی از نو. گاه بچه ها در حیرت بودند كه در صندوقچه عمه جان چیست؟ دیگر چه خوراكی می تواند در آن پنهان شده باشد؟ ولی چون عقلشان به جایی نمی رسید، رهایش می كردند و پی كار خود می رفتند.



اكنون مامان در حالی كه با یك دست زیر بازوی عمه جان را گرفته بود با دست دیگر آن جعبه را حمل می كرد. دل در سینه سودابه فرو ریخت. گویی حضور آن صندوقچه چوب شمشاد قدیمی پر نقش و نگار سندی بود كه بیش از همه او را محكوم می كرد.



عمه جان نشست و صندوقچه روی میز مقابل او قرار گرفت. مامان جمیله را صدا زد تا برای عمه جان چای بیاورد. یك ظرف كریستال كوچك پر از بیسكویت روی میز بود. عمه جان رو به سوی زن برادرش كرد و پرسید:



- داداش خانه نیست؟



چه سوال بی معنایی. جای اتومبیل برادرش در گاراژ ته حیاط كنار اتومبیل ناهید خالی بود.



- رفته بیرون.

- كجا رفته؟

- رفته اسكی. پیمان و سپیده را برده اسكی.



ولی سودابه خوب می دانست كه بابا رفته تا مادر و دختر بدون حضور او، در صورتی كه بر سر یكدیگر فریاد بكشند، او مجبور به دخالت و اعمال قدرت نشود. جمیله چای آورد و رفت. مامان هم به دنبالش رفت و در حالی كه در اتاق را می بست گفت:



- نصیحتش كنید. شما را به خدا نصحیتش كنید.



سكوت در اتاق برقرار شد. سودابه از این كه عمه جان تظاهر به ندانستن می كرد خسته شد و با عصبانیت گفت:



- خوب نصیحتم كنید دیگر، عمه جان.



باز هم عمه جان ساكت بود.



- مامان می گوید اگر شما موافقت كنید، آن ها هم موافقت می كنند و اگر نكنید آن ها هم موافقت نمی كنند.



به عمه جان می نگریست. یك كلام بگو و جانم را خلاص كن. آره یا نه؟ ولی عمه جان ساكت و گرفته بود. از پنجره به بیرون می نگریست. عاقبت با صدایی گرفته، انگار كه با خودش حرف می زند، آهسته گفت:



- آخر وقتش رسید.

- چی؟



عمه جان برگشت و به او خیره شد:



- من چه كاره هستم كه به تو بله یا نه بگویم دختر جان؟ من فقط قصه خودم را می توانم برایت بگویم. آن وقت این تو هستی كه باید تصمیم بگیری.



سودابه با بی حوصلگی گفتك



- عمه جان، صد دفعه از این قصه ها برایم گفته اید. قصه شیطانی های خودتان را كه بچه بودید برایم گفته اید ولی ...

- نه جانم. اصل كاری را نگفته ام. آن را گذاشته بودم برای امروز. اگر یك بار اصل آن را می گفتم، دیگر نمی توانستم جلوی خودم را بگیرم. سالی صد بار تكرارش می كردم. خوب، پیری و بی همدمی است دیگر! آن وقت دیگر آن اثری را كه باید داشته باشد نداشت ...



عمه جان باز ساكت شد. بعد بی مقدمه پرسید:



- خیلی دوستش داری؟

- آخ، آره عمه جان خیلی ولی هیچ كس نمی فهمد ...



چشمان عمه جان برق زد. یك لحظه انگار كه چشمانش جوان شد. جوان، درشت، میشی و درخشان. آیا این واقعا نگاه عمه جان بود یا سودابه تصویر خود را در چشم او دیده بود؟ حالا می فهمید كه چرا می گویند سودابه شبیه عمه جان است.



- من می فهمم.



و باز ساكت شد.



سودابه آهی كشید كه شبیه به نفس كشیدن بود. یا نفسی كه به صورت آه، بیرون آمد و عمه جان لبخند زد.



- سودابه جانم، مواظب باش. خیلی مواظب باش. كاری نكن كه عاقبتت مثل من بشود. تنها، بدون فرزند. در خانه این و آن مزاحم و سربار باشی. نه، من ناشكری نمی كنم. نسبت به پدرت حق ناشناس نیستم. مرا در خانه خودش جا داده، اموال مرا سرپرستی كرده. نمی گویم در حق من كوتاهی كرده. زحمتم را كشیده. تمام اموال من مال شماهاست. مال بچه های برادر و خواهرهایم. نوش جانتان، من كه وارثی جز شماها ندارم. با این همه خودم شرمنده ام. می دانم كه سربار مادرت هستم.

- اوه عمه جان ...

- نه عزیز دلم، گوش كن. مادرت هم با من مهربان بوده، دختر خود منست. ولی خوب، بالاخره هر زنی خواهان یك زندگی زناشویی تنها و مستقل است. بدون مزاحم. من خوب می دانم چه می گویم. خیلی سخت است آدم را بنا بر ملاحظاتی تحمل كنند. آخ جان دلم، هر چه اطرافیان مهربان باشند، باز هم بچه خود آدم كه نیستند. بچه آدم بدش هم خوبست. اگر توی سر آدم هم بزند شیرین است ...

- عمه جان پس ما چی؟ جای بچه های شما نیستیم؟

- چرا عزیزم، چرا. مخصوصا تو. تو كه خود من هستی. روزی صد دفعه خدا را شكر می كنم كه تو در این خانه هستی. هر وقت از بیرون می آیی و از اتومبیل مادرت پیاده می شوی، ده دفعه قربان صدقه قد و بالایت می روم. وان یكاد می خوانم و از دور به طرفت فوت می كنم. دعا می كنم الهی سفید بخت بشوی. هر سه تان سفید بخت بشوید. الهی از دست خودتان نكشید. دلم می خواست هیچ وقت این صندوقچه را جلوی تو باز نمی كردم. تو این چیزها را می دانستی؟



سودابه هیچ چیز نمی دانست.



عمه جان به جلو خم شد و یك كلید قدیمی از زنجیر طلایی كه به گردن داشت بیرون كشید و در صندوقچه را گشود. سودابه با حیرت گفت:



- اوه ... عمه، پس كلیدش این جا بوده؟



عمه خندید:



- آره شیطونك ها. هر سه تایتان از بچگی دنبال كلیدش بودید، مگه نه؟



در صندوقچه جز مقداری خرت و پرت، كاغذهای زرد شده، یكی دو عكس و یك طلاقنامه هیچ نبود. این بود صندوقچه قیمتی عمه جان. درون آن نه عروسك بود، نه شكلات، نه كش تیر و كمان برای گنجشك ها و نه پارچه و پولك برای دوختن لباس عروسك ها. از هیچ یك از آن اشیایی كه در دوران كودكی برای سودابه و خواهر و برادرش حكم گنج را داشت خبری نبود. حتی لواشك و قره قوروت و آلبالو خشكه هم در آن پیدا نمی شد. پس برای چه او در این صندوقچه تا این حد بی ارزش را قفل می كرد؟



عمه جان چای خود را نوشید، در مبل فرو رفت و به عقب لم داد و دسته عصا را به دست گرفت. دو پای خود را دراز كرد. مچ پای چپ خود را روی مچ پای راست انداخت. اولین بار بود كه از درد پا نمی نالید. به چشمان سودابه نگریست و با محبت پرسید:



- اگر از اولش برایت بگویم خسته نمی شوی؟



سودابه با اشتیاق گفت:



- نه عمه، نه، خسته نمی شوم.

فصل دوم

بهار بود سودابه جان، بهار. ای لعنت بر این بهار كه من هنوز عاشقش هستم. اوایل سلطنت رضا شاه بود. همین قدر می دانم كه چند سالی از تاجگذاری او می گذشت. چند سال، چهار سال؟ پنج سال؟ سه سال؟ نمی دانم. از من نپرس كی قاجار رفت و كی رضا شاه آمد. سر و صدا و تق و توق بود. حرف از رفتن قاجار بود. حرف از سردار سپه بود. حرف از تاجگذاری رضا خان بود. ولی من نمی دانم. انگار در این دنیا نبودم. در دنیایی دیگر بودم. آنچه دلم می خواست همان در یادم مانده.



عمه جان ساكت شد. چانه را روی عصا نهاد و به باغ یخزده خیره شد.





انگار همین دیروز بود... آخ سودابه جان كه عمر چه قدر زود می گذرد.... و به خدا كه خداوند چه عمر كوتاهی به ما داده و تازه بیشتر این دوران كوتاه حیات هم یا به بچگی می گذرد یا به پیری. دوران لذت چه قدر كوتاه است. قدیمی ها چه درست گفته اند: « مانند عمر گل. » تو هم تا مثل من پیر نشوی معنای این حرف را نمی فهمی. نمی فهمی عمر برف است و آفتاب تموز، یعنی چه؟ الهی كه پیر بشوی دختر جان....



عمه جان ساكت شد و به باغ خیره گشت. یادش رفته بود؟ یا دوباره خوابیده بود؟



عمه جان!



سكوت.



عمه جان!



عمه گریه می كرد.



نمی دانم. از قاجار هیچ نمی دانم. از رضا خان هیچ نمی دانم. از دنیا غافل بودم سودابه جان. چون عاشق بودم. هر كه خواهد بیا و هر كه خواهد گو برو. جهان می خواهد زیر و رو شود. چه اهمیتی دارد؟ فقط او بماند. مگر نه؟



عمه جان با چشمان اشك آلود در چشمان سودابه نگریست و لبخند عاشقانه غمناكی زد. مانند لبخند یك دختر جوان. چشمان سودابه هم غرق اشك بود.



عمه دوباره پرسید:



- كه گفتی خیلی دوستش داری؟



سودابه شیفته وار پاسخ داد:



- آره عمه جان.

- خدا به دادت برسد دختر جان. خدا به دادت برسد.



بله بهار بود و خانه ما غرق گل و گیاه شده بود. بیرونی و اندرونی پر از گلدان های گل بود. حیاط خانه پدریم، حیاط نگو، باغ بهشت. ظهرها بوی غذاهای خوشمزه از آشپزخانه ته حیاط و پشت درخت ها بلند بود و با بوی گل ها درهم می آمیخت. آب حوض تمیز و پاك بود. آخر از خانه ما قنات رد می شد. و با این همه آب انبار و پاشیر علیحده هم داشتیم. همان ته حیاط. با فاصله كمی از آشپزخانه. دایه ما بچه ها از كنار حوض رد نمی شد چون می ترسید آب به دامنش ترشح كند و نجس شود. فیروز خان، درشكه چی پدرم كه اهل جنوب بود و عاشق آب، هر وقت كه به مناسبت كاری به حیاط اندرون می آمد، می پرسید:



- دایه خانم، ترشح آب نجس است یا ادرار بچه ها؟



دایه خانم می گفت:



- پهن اسب، ذلیل شده.



فیروز خان غش غش ریسه می رفت. حالا به خودم می گویم شاید این هم یك جور خوش و بش كردن بود.



این قدر توی خانه ما، توی بیرونی و اندرونی، كلفت و نوكر و باغبان و برو و بیا بود كه همه شان یادم نیست. روزی نبود كه هفت هشت نفر سر سفره آقا جانم نان نخورند. لقب پدرم بصیرالملك بود و سه چهار پارچه ده و آبادی داشت. مرد با سواد و تحصیلكرده ای بود. یكی دو سالی در روسیه درس خوانده بود. شاعر بود. روشنفكر بود. عاشق اپرا بود كه در روسیه تماشا كرده بود. آقا بود. پدر مهربانی بود. با بچه هایش خیلی خوب تا می كرد. حالا فكر نكنی مثل داداشم بود كه می نشیند با بچه هایش بحث س*ی*ا*س*ی و علمی و هنری می كند ها! ولی خوب، برای دوران خودش به اصطلاح خیلی امروزی بود. با این همه ما باز هم از او حساب می بردیم. مادرم، سودابه جان، واقعا نازنین بود. مثل اسمش.



پدرم عاشق او بود. البته باز هم به رسم همان زمان خودشان. پانزده سال از پدرم كوچكتر بود. دختر یكی از تجار معروف و صاحب نام و معتبر بود و برای پدرم سه دختر آورده بود كه من دومی بودم. یك آقا به پدرم می گفت و ده تا آقا از دهانش می ریخت. خواهر اولم ازدواج كرده بود و یك پسر داشت. محمود. چشم خاله ام دنبال خواهر كوچك ترم خجسته بود. می خواست او را برای پسرش بگیرد. خواهرم پنج شش سال از من كوچكتر بود. ولی فعلا نوبت من بود كه بزرگ تر بودم.



مادرم آرزوی یك پسر داشت. در آن زمان سی و دو سال بیشتر نداشت و یكی دو هفته بود كه از بوی غذا حالش به هم می خورد. بله، مادرم باز حامله شده بود و ویار داشت. پدرم می گفت: «نازنین خودت رو خسته نكن» یا «نازنین غذای قوت دار بخور» ، « نازنین این كار را نكن، نازنین این كار را بكن.» حالا در این هیر و ویر قرار بود برای من هم خواستگار بیاید.



ما یک معلم سرخانه داشتیم که به مادرس می داد و خانم باجی همسرش خیاط سرخانه ما بود. زن بیچاره، نا غافل دل درد گرفت و شبانه مرد. مادرم با آن حال ویار پرپر می زد که محبوبه لباس ندارد. دایه جانم می گفت:



- خانم جان، محبوبه یک صندوق پر از لباس دارد. چرا با خودتان این طور می کنید؟



مادرم می نالید:



- وای دایه خانم، دست به دلم نگذار. هر کدام را صد دفعه پوشیده.



آخر فکری به نظر دایه خانم رسید. چادر سر کرد و داوان دوان به منزل همه ام رفت. آن ها یک خیاط خوب و خوش دست و پنجه داشتند که الته سال ها بود حتی اسمش را هم به مادرم نمی گفتند. آخر زنها همیشه از این چشم و همچشمیها داشته اند. ئلی نمی دانم دایه خانم چه زبانی ریخت و چه گفت که عمه جانم به قول دایه ها سگرمه ها را در هم کشید و گفت:



- اگر چه می دانم نازنین خانم از اول چشمشان دنبال این خیاط بوده و این حرف ها بهانه است، ولی به خاطر دختر برادرم می فرستم فردا عصری بیاید منزلتان. ولی از قول من به نازنین خانم بگو، خانم ما که هر کاری از دستمان بر بیاید کوتاهی نمی کنیم. شما هم آن قدر با ما سر سنگین نباشید.



پدر در اندرونی بود که دایه مخصوصاً جلوی او پیغام را به مادرم رساند. مادرم با چشمانی که از شوق پیدا کردن یک خیاط خوب برق میزد و از پیغام عمه جانم متعجب و باطناً غضبناک بود رو به آقا جانم کرد و گفت:



- وا، چه حرف ها! می بینید آقا؟ البته خدا عمرشان بدهد. خانمی کردند که خیاطشان را فرستادند. ولی من نمی دانم چه کوتاهی، چه جسارتی در حق کشور خانم کرده ام که هر دفعه به یک بهانه صحبتی می کنند که دلگیری پیش بیاید. انگار خوششان می آید مرا بچزانند.



پدرم با متانت رو به مادرم کرد و گفت:



- پس خانم، شما باز خانمی کنید و لطفاً کوتاه بیایید تا واقعاً دلگیری پیش نیاید. موضوع را هر قدر کشش بدهید بدتر می شود.

- ولی آقا ...

- ولی آقا ندارد. هر که گوش را می خواهد گوشواره را هم می خواهد. من که شما را روی چشمم می گذارم. گناه خواهرم را هم به بنده ببخشید.



مادرم با شرمندگی گفت:



- خدا مرگم بدهد آقا. چه فرمایشاتی می فرمایید. شما تاج سر ما هستید. چشم، باز هم به خاطر گل روی شما چشم.



پدرم رو به دایه کرد و گفت:



- در ضمن دایه خانم آدم هر حرفی را نقل قول نمی کند.



دایه خانم رنجیده خاطر گفت:



- والله آقا، به ما دستور دادند. ما هم گفتیم.

- بعد از این دستورات را الک کنید. خوب هایش را بگویید، بدهایش را نگویید.



فوراً فهمیدم بند دل مادرم پاره شد. اگر دایه قهر میکرد و می رفت، آن هم حالا که مادرم حامله بود، پیدا کردن یک دایه تر و تمیز و با تجربه مثل او که حالا سال ها بود با ما خانه یکی شده بود مکافات بود. مادرم فوراً پا در میانی کرد.



- خوب، البته من هم بی تقصیر نبودم. بی خود از کوره در رفتم. آخر آدم حامله ضعیف و کم طاقت هم می شود.



و قضیه فیصله پیدا کرد. دعواهای پدر و مادرم در همین حد بود .انگار که دکلمه می کردند .یا با هم مشاعره می کردند .هر کدام به خوبی می دانستند در کجا باید کوتاه بیایند .از گل نازکتر به هم نمی گفتند .خطاهای یکدیگر را به رو نمی آوردند .این گذشت ها تا آنجا بود که همگی می دانستیم وقتی پدرم دو هفته یک بار شب های سه شنبه بیرون میرود وشب به خانه بر نمی گردد در منزل عصمت خانم همسر دومش می خوابد .ولی نمی دانستیم ایا مادرم هم می داند و به روی خودش نمی اورد یا واقعا نمی داند .



پنج سال پیش از آن .وقتی من ده سالم بود و مادرم خجسته را زاییده بود پدرم ابدا اظهار ناراحتی نکرد .حتی مثل همیشه برای مادرم یک سینه ریز طلا هم خریده بود ولی اغلب می دیدیم که در حیاط یا منزل قدم می زند و در خودش فرو رفته است .تا این که شبی به مادرم گفت :که به منزل میرزراحسن می رود .میرزا حسن خان مرد محترمی بود از خانواده های شریف که دستش چندان به دهانش نمی رسید .از دایه می شنیدم که می گفت : «خانوم خانوما» خدمتکاران مادرم را اینطور صدا می کردند می گویند اهل شعر وادب است وخوب تار می زند ولی از او بدشان می آید چون اهل دل و خوشگذرانی است و هر وقت آقا از خانه او بر می گردند دهانشان بوی زهر ماری می دهد .



آن شب گویا پدرم افراط می کند و سرش گرم می شود وسفره دل را پیش میرزا حسن خان باز می کند که چقدر دلش پسر می خواهد و زنش چطور دختر زا از آب در آمده است .میرزا حسن خان هم نامردی نمی کند خواهر زشت و بیوه خودش را که مثل چوب کبریت لاغر و زشت بوده برای پدرم صیغه می کند ومی گوید او از شوهر اولش یک پسر دو سه ساله دارد .شاید برای شما یک پسر بیاورد .شما فقط سرپرست او باشید و سایه تان بالای سرش باشد همین کافی است .صبح که پدرم از خواب بیدار می شود مثل سگ پشیمان می شود ولی دیگر کار از کار گذشته است و نمی توانسته از سر قول خود برگردد .همان شب عصمت خانم حامله می شود و نه ماه بعد دوقلو برای پدرم می زاید هر دو دختر هر دو سر زا می روند .بعد از این جریان پشت دستش را داغ کرد که دیگر لب به زهر ماری نزند البته مطابق قولی که به حسن خان داده بود هر پانزده روز یک بار به سراغ عصمت خانم می رفت ولی او دیگر حامله نشد .



گفتم پدرم عاشق مادرم بود مادرم نسبت به زمان خود زیبا بود زنی نسبتا چاق سرخ وسفید با موهای روشن چشمان درشت ومیشی وقد متوسط .شنیدم که پدرم گفته بود همسرش شبیه خانم های زیبا و متشخص روسیه است .مادرم هر بار که خانم های فامیل یا دوست و آشنا این جمله را از پدرم نقل می کرد از فرط شادی از خنده ریسه می رفت .

دور افتادم .داشتم می گفتم بهار بود و قرار بود فردا عصر خیاط عمه به خانه ما بیاید .سه هفته دیگر شب تولد حضرت رضا (ع) بود وقرار بود شازده خانم همسر عطاء الدوله برای خواستگاری به منزل ما بیاید. خواستگاری من برای پسرش.




سودابه هیجان زده پرسید:راست می گویی عمه جان؟ همان که سال ها از رجال معروف ایران بود؟ وای باورم نمی شود. راستی او خواستگار شما بوده؟
باور کن جانم. باور کن. ولی من او را رد کردم.
وای عمه جان، چه حما...
سودابه زبانش را گاز گرفت.
چی؟
عمه جان لبخند زد.
آره می گفتم. وسط حرفم نپر. یادم می رود. او حدود ده پانزده سالی از من بزرگتر بود و می گفتند تازه از فرنگ برگشته. دخترهای خانواده های محترم برایش غش و ضعف می کردند. همسر اولش سر زا رفته بود. آن زمان خیلی از زن ها این طوری می مردند ... مثل حالا نبود که حکیم و دوا سر هر کوچه باشد.



خلاصه در آن موقع من پانزده ساله بودمو روی یک سنگ هزار تا چرخ می زدم. سرحال و سر دماغ بودم. معنای شوهر را نمی دانستم. فقط می دانستم که اگر یکی دو سال دیگر هم بگذرد، پیر دختر می شوم ...





· سودابه قهقهه زد. عمه جان هم می خندید.



بله، هر زمان اقتضایی دارد. آن موقع هیجده ساله ها و بیست ساله ها پیر دختر بودند. مادرم دستور داد فیروز خان کالسکه را اماده کند. رفت که برای من پارچه بخرد و دایه را هم با خود برد. وقتی برگشت، مثل همیشه به صندوقخانه رفت تا چادرش را بردارد و آن جا بگذارد. من هم به دنبال او و دایه که پارچه ها را می آورد رفتم تا ببینم مادرم چه دسته گلی به آب داده و چه خریده.



مادرم در حالی که چادر از سر برمی داشت به دایه گفت:



- همه روز به روز پیرتر می شوند دایه خانم. این پیرمرد نجار سرگذر چه چوان شده!



و خندید. سر به سر دایه می گذاشت. دایه گفت:



- چه حرف ها می زنید. این که آن پیرمرده نیست. آن بیچاره نا نداره راه بره. دائم یک گوشه داراز کشیده. دستش به دهانش نمی رسه ولی پول نان شبش را بالای دود و دم میده. حالا هم رفته خوابیده خانه و دکان را سپرده دست این یک الف بچه. مثلاً شاگرد گرفته.



مادرم گفت:



- پسر با نمکی است.



همین. همه فراموش کردیم. گاه با خودم می گویم شاید همین یک جمله مادرم شعله را روشن کرد. شاید همین حرف مرا کنجکاو کرد و به صرافت انداخت. شاید هم قسمت بود.



خیاط آمد. زن چاق خوش رو و خوش اخلاق با قیافه ای نورانی بود. خدا رحمتش کند. تا توانست تملق مادرم را گفت و قربان صدقه من رفت. من تازه از خواب بیدار شده بودم. سینی صبحانه جلو رویم پر از نان قندی و کره ای که از ده می آوردند و پنیر خیکی و مربا بود. دایه پشت سر هم برای من و مادر و خواهر کوچک ترم چای می ریخت. من و خواهرم می خوردیم و مادرم عق می زد. دایه و خیاط یک صدا قربان صدقه اش می رفتند تا بخورد و جان بگیرد. آخر سر مادرم خسته و ما سیر شدیم. سینی دیگری برای انیس خانم خیاط آوردند. ما بیرون رفتیم تا او به میل دل ناشتایی بخورد. می دانستیم در خانه اش صبحانه خورده ولی ای صبحانه کجا و آن کجا؟ واقعاً که ارزش دوباره خوردن را داشت.



مادرم برای ناهار مهمان داشت. خاله ها، زن عمو، عمه جان و زن دایی می آمدند. از آشپزخانه آن سوی حیاط بوی مرغ و برنج اعلای رشتی و روغن کرمانشاهی می آمد و همه را مست می کرد.مادرم پای اسباب بزک روی چهار پایه نشست. یادم می آید دور تا دور اتاق مهمانخانه اندورنی را که ما به آن پنجدری می گفتیم، مبل های سنگین از مخمل سرخ جا داده بودند. در برابر هر دو مبل یک میز چوب گردوی نسبتاً کوچک قرار داشت. تابستان ها در اتاق نشیمن که دور تا دور آن مخده چیده بودند می نشستیم. مخده ها گلدوزی شده و پشتی ها مروارید دوی شده بودند. زمستان ها کرسی بود. در زمستان ها پدرم دوست داشت کنار بخاری دیواری در پنجدری بنیند، صدای ترق ترق هیزم ها را گوش کند و من برایش کتاب حافظ یا لیلی و مجنون و نظامی را بخوانم. خیلی با صفا بود.



زن فیروز درشکه چی که به خاطر پوست تیره اش به او دده خانم می گفتیم جعبه بزک مادرم را آورد و خودش بادبزن به دست بالای سر او ایستاد. مرتب مادرم را باد می زد تا مبادا عرق کند و سفیداب و سرخاب روی صورتش گل شود. من محو تماشا بودم. مادرم تشر زد:



- مگر تو کار و زندگی نداری دختر؟ به چه ماتت برده؟ این چیزها برای دختر تماشا ندارد.



و در حالی که سرمه به چشم می کشید گفت:



- برو پیش انیس خانم. خدا کند لباست تا شب تمام شود.



لباسم تا شب تمام نشد. به قول انیس خانم خم رنگرزی که نبود. از آن جا که قرار بود غیر از دو دست لباس یک چادر وال سفید گلدار هم برایم بدوزد و همه این ها لااقل دو سه روزی وقت می خواست، مادرم از انیس خانم خواست که این دو سه شب را در خانه ما بماند. البته انیس از خدا می خواست. سور و ساتش حسابی در خانه ما به راه بود. ولی باید یک نفر به پسر و عروسش خبر می داد. مادرم گفت آقا فیروز با درشکه برود و خبر بدهد. ولی راه دور و کوچه پسکوچه بود. شب هنگام رفتن مهمانها، خاله کوچکم با اصرار خواست که مرا به خانه خودش ببرد. مادرم با این شرط که فردا صبح زود برای امتحان لباسهایم برگردم موافقت کرد.



می خواستیم سوار کالسکه خاله بشویم که فکری به ذهن انیس خانم خیاط رسید:



- اگر زحمت نباشد سر پیچ کوچه سوم منزلتان نزدیک سقاخانه یک دکان نجّاری است. شاگرد دکان منزل ما را بلد است. خانه اش دو سه کوچه بالاتر از کوچه ماست. دم دکان، کالسکه چی یک دقیقه بایستد و به او پیغام بدهد که من امشب این جا می مانم و بگوید که به پسرم خبر بدهد. آن وقت دیگر لازم نیست فیروز خان تا منزل ما برود.



خاله و من و دختر خاله که تقریباً همسن و سال بودیم شاد و شنگول عقب کالسکه نشستیم. من آخرین نفری بودم که سوار شدم و طرف راست نشسته بودم. کمی که رفتیم، پیغام انیس از یاد هر سه ما رفت ولی کالسکه چی وظیفه شناس بود و فراموش نکرده بود. کالسکه نزدیک یک دکان کوچک دودزده ای ایستاد. نزدیک غروب بود. داخل مغازه از چوب و تخته و خرده چوب و تراشه پر بود. وسط مغازه یک نفر روی یک میز چوبی کهنه خم شده و تخته ای را رنده می کشید. شلوار سیاه دبیت گشاد به تن داشت و پیراهن چلوار سفیدش که روی شلوار افتاده بود تا زانو می رسید. آستین ها را بالا زده و موهای بلندش که روی پیشانی ولو شده بود با هر حرکت سرش که روی تخته خم بود موج می خورد. بیشتر به دراویش شباهت داشت تا یک نجار. آن زمان موی مردها کوتاه و روغن خورده به سر چسبیده بود مثل موی تمام مردهایی که من در خانواده خودم می دیدم. مثل تمام اشراف. ولی این موها وحشی و رها بودند.



به صدای ایستادن کالسکه سر بلند کرد و به بالا نگریست. نگاهش از سورچی به سه زن مسافر با چادر و چاقچور و روبنده افتاد و دوباره به سوی کالسکه چی منحرف شد. تعجب کرده بود. این خانم ها با این درشکه مجلل چه کار می توانستند با او داشته باشند. کالسکه چی صدا زد:



- آهای جوان .



بی اعتنا جلو آمد و با پشت دست عرق پیشانی را پاک کرد و گفت:



- بله!



حرکت دستش که عرق از پیشانی می سترد به نظرم شیرین آمد. با نمک بود. فقط همین. پیغام را شنید و گفت:



- چشم



نه او با ما حرف زد و نه ما با او. و دیگر از خاطرم رفت.



- این چه جور مغزیی است خریده ای دایه جان! مگر من دختر کولی هستم؟



دایه خانم با اعتراض گفت:



- خوب محبوبه جان، من چه می دانم ننه. گفتی صورتی باشد، نبود. من هم قرمز خریدم.



مادرم با ناراحتی نوار را در دستش گرفت و بالا برد:



- آه دایه خانم. من که مستوره داده بودم.

- خوب نداشت خانوم جان.



با حرص گفتم:



- خودم می رم می خرم. از کجا خریدی؟

- از دهانه بازارچه.



مادرم با بی حوصلگی گفت:



- با گالسکه برو که زود برگردی.



دایه خانم گفت:



- وای خانم جان، دو قدم راه که بیشتر نیست. خودم باهاش می روم و می آیم.



از حرف دایه تعجّب کردم. زن تنبل چه طور این قدر زرنگ شده بود؟ نگو که نذر داشت برای شفای سر دردش شمع روشن کند. بیچاره میگرن داشت. آن زمان کسی چه می دانست میگرن یعنی چه؟



انیس خانم به التماس گفت:



- پس دایه خانم قربان قدمت، ببین آن نجاره پیغام مرا به پسر و عروسم داده یا نه؟ دلم جوش می زند. این پسره یک کمی سر به هواست. در ضمن بگو باز هم برود منزل ما بگوید اگر من دیر امدم نگران نوشند، شاید یک روز دیگر کارم طول بکشد.

فصل سوم

حدود ظهر بود. دکان نجاری هنوز بسته بود. پس به دنبال خرید رفتیم و نوار را گرفتیم. وقت برگشتن از دور صدای خِرخِر اره کردن را شنیدم. دایه خانم گفت:



- خوب. الحمدالله دکان را باز کرده. ای آدم گل و گیوه گشاد! محبوبه جان، صبر می کنی من این دو تا شمع را روشن کنم؟



با بی حوصلگی پا بر زمین کوبیدم. دایه التماس کرد:



- قربان قدت بروم الهی، یک نوک پا، صبر کن.

- پس زود باش. خیلی طولش نده.

- می خواهی تو پیغام انیس خانم را به شاگرد نجّار بدهی تا من هم شمع را روشن کنم؟

ولی به خانوم جانت نگویی من داشتم شمع روشن می کردم ها. بگو دایه جان خودش با نجّار صحبت کرد. باشه؟ وگرنه پدرم را در می اورد.



با بی حوصلگی گفتم:



- خیلی خوب، باشد. زود روشن کن و دنبالم بیا. من یواش یواش می روم تا برسی.



هوا آفتاب بود ولی شب قبل باران مفصلی باریده و زمین را گل آلود کرده بود. وقتی به دکان رسیدم، جوانک مثل روز گذشته، فارغ از همه جا، غرق رنده کردن بود. دم در دکان ایستادم و حواسم جمع بررسی لبۀ گل آلود چادرم بود. لبۀ چادرم را کمی بالا کشیدم و بی اراده گفم:



- اَه.



صدای رنده متوقّف شد و کسی با لحنی گیرا و خوش آهنگ گفت:



- اَه به من دختر خانم؟



سرم را بلند کردم و چشمانش را دیدم. گردن کشیده و عضلات برجستۀ زیر پوست گردنش که تیره بود و رگی برجسته داشت؛ آستین های بالا زده و دست های محکم و قویش؛ موهایش را که بر پیشانی ریخته بود؛ بینی عقابی و پوزخندی را که بر لب داشت. زیبا بود؟ نمی دانم. زشت بو�





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: آشپز آنلاین]
[مشاهده در: www.ashpazonline.com]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 7841]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب




-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن