تور لحظه آخری
امروز : پنجشنبه ، 6 اردیبهشت 1403    احادیث و روایات:  امام رضا (ع):هر کـس به رزق و روزى کم از خدا راضى باشد، خداوند از عمل کم او راض...
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

بلومبارد

تبلیغات متنی

تریدینگ ویو

خرید اکانت اسپاتیفای

کاشت ابرو

لمینت دندان

ونداد کولر

لیست قیمت گوشی شیائومی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

دانلود سریال سووشون

دانلود فیلم

ناب مووی

تعمیر کاتالیزور

تعمیر گیربکس اتوماتیک

دیزل ژنراتور موتور سازان

سرور اختصاصی ایران

سایت ایمالز

تور دبی

سایبان ماشین

جملات زیبا

دزدگیر منزل

ماربل شیت

تشریفات روناک

آموزش آرایشگری رایگان

طراحی سایت تهران سایت

آموزشگاه زبان

اجاره سند در شیراز

ترازوی آزمایشگاهی

رنگ استخری

فروش اقساطی کوییک

راهبند تبریز

ترازوی آزمایشگاهی

قطعات لیفتراک

وکیل تبریز

خرید اجاق گاز رومیزی

آموزش ارز دیجیتال در تهران

شاپیفای چیست

فروش اقساطی ایران خودرو

واردات از چین

قیمت نردبان تاشو

وکیل کرج

تعمیرات مک بوک

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

سیسمونی نوزاد

پراپ تریدینگ معتبر ایرانی

نهال گردو

صنعت نواز

پیچ و مهره

خرید اکانت اسپاتیفای

صنعت نواز

لوله پلی اتیلن

کرم ضد آفتاب لاکچری کوین SPF50

دانلود آهنگ

طراحی کاتالوگ فوری

واردات از چین

اجاره کولر

دفتر شکرگزاری

تسکین فوری درد بواسیر

دانلود کتاب صوتی

تعمیرات مک بوک

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1797896171




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

داستان رنگ تعلق


واضح آرشیو وب فارسی:سایت ریسک: sara_samira 1316-02-2010, 01:41 PMhttp://persianltd.com/shiz/uploads/1350965077.jpg اسد مثل همیشه قدم زنان به خانه باز می گشت. حاشیه پارك را گرفته بود و سلانه سلانه راه می رفت. تا چشم كار می كرد همه جا سبز بود. در سمت چپ، نهر گسترده نقره فامی مثل مارماهی پیچ و تاب می خورد. نخستین روز تیر ماه بود. بوی چمن های كوتاه شده و مرطوب را احساس می كرد. زمین خیس بود. سنگفرش ها را تازه شسته بودند. آدم به یاد روزهای اول مدرسه می افتاد. این طروات حتی یك دبیر فیزیك خشك و جدی را نیز سخت سرشوق می آورد. جا به جا چراغ های پایه بلندی در میان چمن ها دیده می شد كه پایه هایشان از پیچك پوشیده شده بود. اسد دیگر جسما و روحا خسته نبود. شادی در ته دل او غنج می زد. می خواست هرچه زودتر به خانه كوچك و گرم و نرم خود برگردد. در آهنی را با كلید باز كند. از زیر درخت بید كه نیمی از فضای حیاط كوچك را پوشانده بود بگذارد و همسر خود را عاشقانه در آغوش بكشد! چراغ های پارك یكی یكی و با تانی روشن می شدند. اسد از خود پرسید چرا یكی یكی؟ چرا امشب همه چراغ ها با هم روشن نمی شوند؟ چشمش به بچه ها افتاد كه لب جوی آب نشسته بودند. ایرج بود و بهرام و روشنك و فروز. ایرج با دوچرخه اش راه می رفت و توجهی به اطراف نداشت. بهرام پشت سر او شكلك در می آورد و تا او روی برمی گرداند آرام و مظلوم می نشست. روشنك دل خود را گرفته پاها را بلند كرده و قاه قاه می خندید. یك لنگه روبان سرش آبی و لنگه دیگر سرخ سرخ بود. فروز با دیدن اسد آرام میان جوی ایستاد. لباس هایش همه خیس بودند و با پشت دست چشم هایش را می مالید و هق هق می كرد. خود را به پای روشنك چسبانده بود. اسد به خود گفت: - چرا خیس؟ و شادمانه صدا زد: - بچه ها ... بچه ها! پاسخی نشنید. روبرگرداند. زنی از دور آمد. یا اسد او را درست نمی دید یا در سایه قرار داشت. باد میان مانتو و روسری او می پچید. از این هیكل مرموز كه در تاریكی شبیه جادوگر قصه ها بود خوشش نیامد. كوشید او را نادیده بگیرد. زنك با سماجت مستقیم به سویش آمد. حالا اسد صدای دمپایی های طبی او را بتن پارك به وضوح می شنید. نزدیك و ناگهان فریاد كشید. - ا ... س ... د ... صدایش مانند ساییده شدن میخ تیزی بر فلز بود. درختان در جا برگ های خود را ریختند و تبدیل به چوب های خشكیده شدند، زمزمه جوی آب جای خود را به شرشر دستشویی داد كه زنك باز گذاشته بود. اسد چشمان خود را به هم فشرد تا بیدار نشود. بی فایده بود. همسرش دست بر چهار چوب در نهاده و بر سرش فریاد می كشید. اسد عاجز و افسرده چشم گشود. همسرش با چشمان یك پلنگ غضبناك به او خیره شده بود. ته مانده آرایش شب گذشته بر روی صورتی كه حالا به شدت زرد بود چندش آور می نمود. لاك ناخن های درازش درست به رنگ جگر گوسفند بود، تقریبا سیاه. حواس اسد جا آمد. - خانم چه خبر است؟ چرا فریاد می زنی؟ - تا لنگ ظهر می خوابی؟! ساعت هشت و نیم است. مگر امروز مهمان نیستیم؟ - ما برای ناهار مهمان هستیم خانم، نه صبحانه .... همسرش به میان كلامش دوید. - برای من مزه نریز اسد. اگر نمی خواهی به خانه فامیل من بیایی خودم تنها می روم. سنگینی همیشگی دست چپ اسد دوباره شروع شد. قیافه اش در هم رفت. با دست راست شانه چپ را گرفت و گفت: - آه، باز شروع شد. زنش با خشم وارد اتاق شد. لباس خواب بد رنگ و پرچروك خود را از تن بیرون كشید. - بله، باز شروع شد. هر وقت فامیل من تو را دعوت كنند قلبت درد می گیرد. یا می خواهی توی رختخواب بیفتی و در عالم هپروت سیر كنی یا باز یك حقه تازه زیر سر داری. لباس خواب را روی تخت پرت كرد. بوی عرق خفیفی شامه اسد را آزرد. همسرش استخوانبندی درشت و زمختی داشت. پوست بدش بیش از آن كه تیره یا سفید باشد زرد بود. این چیزها برای اسد مهم نبود. آنچه عذابش می داد اخلاق تند و طبع خودپسند و بی ملاحظه این زن بود. زنی بود بدطینت، حسود و شلخته كه پول را مثل ریگ خرج می كرد. هیچ ناز و عشوه و رفتار زنانه ای در وجود او سراغ نداشت. انگار سربازی در سربازخانه ای لخت شده و شتابان لباس می پوشید تا برای صبحگاهی آماده شود. این وجود برای اسد نه تنها جاذبه ای نداشت بلكه دافعه هم داشت. هیچ رشته ای غیر از تمنیات جسمانی اسد را به او پیوند نمی داد و در ازای این پیوند شب ها و روزهای متمادی محكوم به عذابش می كرد، عذاب تحمل حضور یك زن پرخاشگر و بد ادا در خانه. ولی بدون زن هم كه نمی شد زندگی كرد. یعنی او نمی توانست. با این وضع مالی، با این وضع جسمی و با این روح آشفته. اسد كه به فكر فرو رفته بود نفهمید زنش كی لباس پوشید. فقط شنید كه با خود غر می زند. - باز توی خلسه فرو رفت. این جمله دوباره اسد را از روزگاران گذشته به درون اتاق كشید. - خانم چرا بهانه جویی می كنی؟ همسرش كفش های پاشنه بلندش را پوشید و كیف گرانقیمت خود را برداشت. كنار میز آرایش نشست و كیف را محكم روی آن كوبید. اسد در دل به خود گفت: - گور پدر آن كه پولش را داده! همسرش در قوطی های متعدد را باز و بسته می كرد. كرم می مالید، یه مایع دیگر به رنگ شیر شكلات از یك شیشه دیگر روی آن می ماید. دور چشمها و گونه هایش را رنگ می زد. سرخ، دودی، آبی، آجری، رنگ در لابلای چروك های ریز صورت ترك می خورد. حركاتش شبیه سرخ پوستانی بود كه برای نبرد آماده می شوند. حالا آرایش تكمیل شده بود. مسخره است كه آدم این همه پول و وقت و انرژی خود را تلف كند تا با این اصرار و سماجت چهره خود را زشت تر كند. همسرش شیشه عطری را از روی میز برداشت و در آن را گشود. اسد وحشت كرد. عطر گرانقیمت خارجی در هوای خشك اتاق مثل انفجار بمب شیمیایی با قدرت و به سرعت پخش شد. دماغ اسد كیپ گرفت. درد در سرش پیچید و به عطسه افتاد. همسرش كلید اتومبیل را محكم روی میز كوبید: - كلید خدمت جنابعالی باشد. شاید اراده فرمودید تشریف بیاورید. از اتاق خواب خارج شد. توی هال روی مبل نشست و شماره گرفت. ادامه دارد ... برگرفته از رمان در خلوت خواب نوشته فتانه حاج سید جوادی sara_samira 1316-02-2010, 01:51 PMhttp://persianltd.com/shiz/uploads/1350965077.jpg اسد میان رختخواب صاف نشسته بود. كف هر دو پا را به هم چسبانده و با دست ها مچ پاها را گرفته بود. به شدت خشمگین بود. در آیینه میز آرایش چشمش به تصویر خودش افتاد. تصدیق كرد كه پیری زود رس چهره اش را دگرگون كرده است. وجود خود او هم سرشار از نقص و زشتی بود. شبیه قورباغه ای بود كه روی یك برگ وسط مرداب جا خوش كرده باشد. همسرش كه با تلفن با آژانس تاكسی رانی صحبت می كرد گوشی را گذاشت. - آخر چرا بیخود پول تاكسی تلفنی می دهی خانم؟ خوب ماشین را بردار ببر. زنش از وسط هال فریاد زد: - هه ... ماشین؟ پس معلوم شد مرا مسخره كرده ای. تو بیا نیستی. نگفتم باز یك حقه ای زیر سر داری! من حوصله رانندگی توی این ترافیك را ندارم. آن هم با این نعش كش. - آخر چرا پول را دور می ریزی؟ چرا هیچ كار تو حساب و كتاب ندارد؟! - نه، كار من حساب و كتاب ندارد. من با بقیه فرق دارم. به كلفتی و زندگی گدایی عادت ندارم. اسد متوجه كنایه تیز كلام او شد و با صدای دو رگه ای پرسید: - منظورت از بقیه چه كسانی هستند؟ - خودت بهتر می دانی. اسد خواست مثل شیر غرش كند و اراده خود را مانند روزگاری كه سرور خانه بود اعمال كند، ولی در عوض فقط مثل گربه ونگ زد. - دست بردار خانم. زنگ در صدا كرد. همسرش در آیفون گفت كه خواهد آمد. وارد اتاق خواب شد و روسری و روپوش گرانقیمت خود را پوشید. بی یك كلام حرف در را به هم كوبید و رفت. اسد بی رمق برخاست و به آشپزخانه رفت. ظروف نشسته در سینك ظرفشویی و روی كابینت ها و میز چوبی چهار نفره وسط آشپزخانه تلنبار شده بوی چربی می دادند. كتری روی گاز بود و قوری روی آن یك وری شده بود. اسد برای خود چای ریخت و كنار میز نشست. پنیر و كره را كه حالا شل شده بود، با كاردی كه همسرش هم قبلا از آن استفاده كرده و آن را عمودی در قالب پنیر فرو برده و همانجا رها كرده بود، روی نان گذاشت. تناقض این آپارتمان دو اتاق خوابه با خانه نقلی نظیفی كه به خاطر داشت عذاب آور بود. از پنجره به شهر خیره شد كه دود سیاهی مثل تون حمام سرتاسر آن را فرا گرفته بود و با بالا آمدن آفتاب گسترده تر می شد. پنجره را گشود. هوای سنگین وارد آپارتمان شد. دل اسد با به یاد آوردن این حقیقت كه امروز به دیدار دوستی می رفت از خوشی لرزید. سیگاری آتش زد. دلش برای شنیدن صدای پسرش هم تنگ شده بود. دست برد تا شماره او را بگیرد و با او گفتگو كند. منصرف شد. مسیر گفتگو را پیشاپیش حدس می زد. گفتگویی سرد، بی روح و یك طرفه كه ارزش امتحان كردن نداشت. اسد می گفت: - مهران؟ پاسخ پسرش سرد و خشك از آن سوی كره زمین می پرسید. - سلام. - چطوری بابا؟ حالت خوبست؟ - بله. اسد من من می كرد. - خانمت چطور است؟ - خوبه. و سكوت برقرار می شد. اسد برای این كه حرفی زده باشد می پرسید: - این طرف ها چیزی لازم ندارید برایتان بفرستم؟ - نخیر. ممنونم. زحمت نكشید. زحمت نكشید با كنایه ای توام بود. زحمتی بود كه با كارد ادب و احترام وارد می آمد و نمی شد آن را ردیابی كرد. - خوب، كاری نداری؟ - نه. الان باید بروم سركار. - خوب، پس بعد تلفن می كنم. خداحافظ. - خداحافظ. رابطه قطع می شد. در واقع رابطه از مدت ها پیش قطع شده بود. با این همه اسد از او دلگیری نداشت. ته دل حق را به او می داد. كاش می توانست به او بگوید كه چقدر دلش برای او تنگ شده. از جا برخاست پیشبند بست و به شستن ظرف ها مشغول شد. اسد، دبیر فیزیكی كه تست های كنكورش را مثل ورق زر سر دست می بردند، كه روزگاری، آنوقت ها كه حالش را داشت، هر ساعت از وقتش گرانبها بود، ظرف های شب مانده را می شست و مغزش مثل مغز پیرزن ها ولگردی می كرد. از پشت سر قیافه مضحكی پیدا كرده بود. گره پیش بند روی كمر لاغرش محكم شده بود. پاهای دراز پشمالودش در دمپایی لاستیكی شبیه به پاهای لك لك بودند. استخوان آرنج ها بیرون زده و قوزش اندكی درآمده بود. اسدالله ظریف پور حالا واقعا ظریف بود. دیدار با ایرج دوباره خاطرات گذشته را در مغز او زنده كرده بود. یاد آنوقت ها كه او جوان بود. تهران جوان بود و اسد با آن نظر بازی كرده بود. ظرف ها تماما شسته شدند. خوب می دانست چرا پكر است. چرا قلبش ساعتی یك بار از جا كنده می شود و مثل كسی كه ناگهان نارنجكی زیر پایش منفجر شده باشد، مشتی خون به شدت از خود بیرون می ریزد. سالگرد نزذیك می شد؛ تقویم، ماه سوم بهار را نشان می داد. به ساعتش نگاه كرد. هنوز خیلی وقت داشت. از پنجره طبقه دهم به زمین خیره شد و مثل همیشه ارتفاع را تخمین زد. آیا با پانصد پا می رسید؟ از تصور ارتفاعی وحشتناك دلش فرو ریخت! باید به سراغ جعبه داروها می رفت و قرص قرمز رنگ را زیر زبانش می گذاشت، ولی حال و حوصله نداشت. در هال روی كاناپه افتاد. چشمان خود را بست و نیمه خواب و نیمه بیدار، تا فرا رسیدن زمان ملاقات، خود را به دست رویا سپرد. ادامه دارد ... sara_samira 1319-02-2010, 08:32 AMhttp://persianltd.com/shiz/uploads/1350965077.jpgبچه بود كه با پدر و مادرش از ماموریت های گوناگون به تهران بازگشتند. پدرش افسر ارتش بود و اسد به یاد داشت. به قول مادرش، آواژه شهرها و قصبات بودند. از آن دوران خاطرات درهم و برهمی به یاد داشت. روشن ترین آنها منظره تپه سرسبزی بود كه چون دست در دست مادرش پای بر آن می نهاد، گلبرگ های رنگین به هوا برمی خاستند و زیر نور آفتاب می درخشیدند. اسد آنها را با انگشت نشان می داد و از مادرش می پرسید: - چطور گل ها دوباره به شاخه ها باز می گردند؟ مادرش از ته دل می خندید: - نه عزیزم، این ها فقط پروانه هستند. اینك هر وقت پروانه بی حالی را با بال های ریخته و ناقص می دید، آن خنده روشن در ذهن او تداعی می شد و به یاد می آورد كه روزگاری مادرش بی خیال می خندید و روزگاری هوا آنقدر صاف و تمیز بود كه آسمان به چشم او و مادرش آبی می نمود. تهران چیز دیگری بود. خانه آنها كه در مقابل باغ ها و منازلی كه در شهرستان در آنها زندگی كرده بودند كوچك و حقیر به نظر می رسید، خانه ای یك طبقه و نیمه بود و وسعت زمین آن به زحمت به سیصد متر می رسید. زمین های اطراف آن سنگلاخ و خاكی بودند و تك و توك همسایگانی داشتند كه اغلب نظامی بودند و زمین را به اقساط از ارتش خریداری كرده و با قرض و قوله ساخته بودند. با این همه، سبك ساختمان ها نسبت به سایر شهرها جدیدتر بود و مهمترین مسئله از نظر اسد كوچولو این بود كه توالت در داخل ساختمان بود و دیگر ناچار نبود در اوج سرما به آن سوی حیاط برود. اسد آن روزی را كه مادرش دست او را گرفت و به مدرسه برد به خوبی به خاطر داشت. كت و شلوار نسبتا مرتبی به تنش كردند كه نمی خواست بپوشد. سه روز پیش هم برای رفتن به سلمانی معركه به پا كرده بود. نمی دانست چرا باید سرش را از ته بتراشند. گریه می كرد. مادربزرگ كه اتفاقا آن روز به خانه شان آمده بود، ناشیانه می كوشید او را آرام كند و مرتب می گفت: - گریه نكن، اگر سرت را نتراشی آقای مدیر فلكت می كند. و این باعث می شد كه ترس از آقای مدیر هم به دردهای دیگر افزوده شود. امیر، برادر بزرگترش نیز به آتش دامن می زد و وقتی اسد با آن سر تراشیده از كنارش رد می شد دم گرفت: - كچل، كچل كلاچه، روغن كله پاچه. نه گریه های اسد و نه ناسزاهای مادرش نمی توانستند دهان گشاد و بد شكل او را ببندند. با این همه، از آنجا كه هر نیشی نوشی نیز به دنبال دارد، خرید كیف مدرسه كه شبیه یك چمدان كوچك بود و رویه چهارخانه قرمز و سرمه ای داشت و در آن با زبانه ای بسته می شد، به علاوه یك لیوان تاشوی سه رنگ سبز و سرخ و سفید و مداد و مداد تراش و دفترچه كه او را با بوی كاغذ سفید و نو آشنا كرد و برای همیشه آن بو را به شروع فصل پاییز و باد خنك و ملایم آن مربوط و آنها را در یكدیگر ادغام می كرد، اندوه ناشی از كچلی را تا حدی از بین برد. ولی مسكن اصلی یك پاكت آلبالو خشكه بود كه مادرش برای زنگ تفریح خرید و به امیر اجازه نداد حتی یك دانه از آن ها را هم بچشد. امیر آتش بس اعلام كرد و عاقبت با زبان بازی، كج كردن گردن برای ایجاد ترحم و خواهش و تمنا دل اسد را به رحم آورد و مشتی آلبالو خشكه نصیبش شد. روز اول، در راه مدرسه دست مادرش را محكم می فشرد و خود را به پاهای این موجود گرم و شیرین و مهربان می چسباند كه از نظر او آن قدر پرجربزه و قدرتمند بود كه حتی از آقای مدیر هم نمی ترسید. بغض خود را فرو می خورد و سعی می كرد با به یاد آوردن پاكت آلبالو خشكه دوباره را آرام كند. دسته كیف را به دست داشت و انگشت اشاره را محكم به در كیف می فشرد كه مبادا چفت آن باز شود و آلبالوها بر زمین بریزند. با آن كه فاصله بین مدرسه تا خانه آن ها دو یا سه كوچه بیشتر نبود راه به نظرش طولانی آمد و حوصله اش سر رفت و سر به هوا شد. از جوی آب جست زد، دور درخت چنار بزرگی كه سر كوچه شان بود چرخید، از مادرعقب افتاد. تنها رابط آن دو دستهایشان بود كه به یكدیگر گرفته بودند و مثل سیم بكسل اسد را به جلو می كشید. مادرش ایستاد: - خسته ام كردی اسد، بدو دیگر، مدرسه دیر شد. اسد برای دهمین بار پرسید: - اسم مدرسه چیه؟ - صد دفعه گفتم، مزین الدوله. - چرا مزین حوله؟ - مزین الدوله، نه مزین حوله. چون مزین الدوله یك آقای خوبی بوده كه عوض این كه پولش را خرج هله هوله كنه داده برای بچه ها مدرسه ساخته كه درس بخوانند و آدم شوند. یك پاسخ و این همه ابهام؟ اول این كه این آقای خوب چه آزاری داشت كه یك مدرسه بسازد، یك مدیر ترسناك توی آن بنشاند كه بچه های مردم را به آنجا بكشد و به خاطر نتراشیدن سرهایشان آن ها را فلك كند؟ دوم این كه چرا پولش را نداده زال زالك بخرد یا یك دوچرخه قرمز خوشگل بچگانه – كه در آن دوران خیلی مد بود – یا خیلی كارهای خوب دیگر. مثلا یك بچه خرگوش بخرد و توی خانه نگه دارد؟ سومین و مشكل ترین پرسش این بود كه بچه ها چطور باید آدم می شدند؟ مگر آدم نبودند؟ مگر مثل بزرگ ترها سر و دست و پا نداشتند. می خواست همه اینها را از مادرش بپرسد ولی چشمش به دو سه گوسفند افتاد كه یك نفر با صداهایی كه از دهان بیرون می آورد و با كمك یك تركه، آنها را همراه می برد. سوال هایش را فراموش كرد. مادر نصیحتش كرد: - اسد جان، وقتی زنگ تعطیل را زدند توی مدرسه بمان. یا من می آیم دنبالت یا حیدر. با هیچ كس دیگر نروی ها ... بچه دزدها می آیند دم مدرسه و دروغی مثلا می گویند مامانت مریض شده و به من گفته تو را از مدرسه برگردانم. گول نخوری ها! ای داد و بی داد! آیا وقتی زنگ تعطیل را می زنند اطراف مدرسه پر از زنان و مردانی می شود كه كاری ندارند جز دزدیدن بچه های مردم؟ بچه هایی مثل اسد. با سر تراشیده دماغ دراز و گوش های به قول امیر بل بلی كه منتظر مامان یا گماشته شان حیدر بودند؟ تازه رام شده بود و بی خیال به دنبال مادرش می رفت كه ناگهان متوجه شد از در هر خانه یا پیچ هر كوچه یك پسر، با سر تراشیده، دراز، كوتاه، چاق یا لاغر دست در دست یك بزرگتر خارج می شوند و مطیع یا گریه كنان رو به مدرسه می روند. ناگهان متوجه وخامت اوضاع شد. چنان دست خود از دست مادرش كشید كه چیزی نمانده بود مامان بیچاره با آن پاشنه های بلند تلق تلقی، وسط خیابان طاق باز نقش زمین شود. - نمی آیم، من مدرسه نمی آیم. - اوا، چرا همچین می كنی اسد جان؟ داشتم می افتادم ... پسر بد نشو. ببین همه دارند می روند مدرسه. همه مثل تو سرشان را تراشیده اند، كیف قشنگ دارند ... دفتر و مداد دارند. - نمی آیم. من نمی خواهم بیایم. دوست ندارم آدم بشوم. صدای گریه اسد به هوا بلند شد. او بكش و مادر بكش و مادرش عجب یدك كش قهاری بود! دست او را، انگار بند نافشان باشد، محكم چسبیده بود و وحشتناك تر این كه عصبانی نمی شد و داد و بی داد هم نمی كرد. محبتی كه نشان می داد بیانگر آن بود كه حتما مدرسه جای بسیار وحشتناك و ترس آوری خواهد بود. حتی وحشتناك تر از حمام كه از آن سال به بعد اسد باید با پدرش به آنجا می رفت. و یا مطب پزشك و تزریقاتی محله. برای رفتن به این جور جاها هم اسد داد و بی داد به راه می انداخت. ولی به محض آن كه می كوشید دست خود را از دست مادرش بیرون بكشد، با واكنش غضب آلود او رو به رو می شد كه می گفت: - مریض شده ای، باید برویم دكتر، صد دفعه گفتم زغال اخته و هله هوله نخور. حالا خوب شد؟ وقتی دو تا آمپول خوردی درست می شوی. یا می گفت: - یعنی چه؟ پسره احمق! داشتم می افتادم. خوب می رویم حمام تمیز بشوی. تو از كثافت خوشت می آید؟ بی خود زرزر نكن. حالم از دماغ و گل و گوش چرك آلودت به هم خورد. و اگر این مقاومت، به خصوص در راه حمام ادامه پیدا می كرد یك پس گردنی فرمان تسلیم او را مسجل می كرد. ادامه دارد ... ---------- Post added at 08:30 AM ---------- Previous post was at 08:27 AM ---------- http://persianltd.com/shiz/uploads/1350965077.jpg در اتاق تزریقات اسد با چشمان سرخ از گریه لب تخت می نشست. پاهای استخوانیش را كه از لبه تخت آویزان می شد مثل آونگ ساعت حركت می داد. خیره به عكسی كه به دیوار زل می زد. عكس دختر جوانی را نشان می داد كه موهای بوری داشت و با گوشه دامن قرمز خود اشك هایش را پاك می كرد. دو مرد جوان با روپوش های سفید كه سرنگ های شیشه ای به اندازه قد خود در دست داشتند در دو طرف او ایستاده بودند. سپس اسد محو حركات محمود آقای آمپول زن می شد. اشك هایش بند می آمد، با این همه گه گاه دماغ خود را بالا می كشید كه شانه هایش نیز به همراه آن بالا می پریدند. پاها همچنان تكان می خوردند و البته او از بیرون دادن صدای اوهو ... اوهوی بدون اشك نیز غافل نمی شد. محمود آقا كارهای جالبی می كرد. سرنگ شیشه ای و سوزن نوك تیز آن را – كه با دیدن آن صدای اسد دوباره اوج می گرفت – در ظرف فلزی مخصوص جوشاندن سرنگ كه درون آن آب ریخته بود قرار می داد و ظرف را با پنس روی آتش پنبه الكلی كه در در ظرف قرار می داد می گرفت. آب به سرعت به جوش می آمد. ای كاش این آمپول قسمت امیر بود تا اسد می توانست با خیال راحت این منظره را تماشا كند. با هر حركت او ضربان قلب اسد تندتر می شد. پای مرگ و زندگی در میان بود. مادرش به فرمان محمود آقا شلوار او را با یك حركت پایین می كشید. اسد تقلا می كرد ولی مادرش كمر او را محكم می گرفت. خنكی پنبه آغشته به الكل حس دردی را كه در راه بود توام با وحشت به او لقا می كرد و فریادش به هوا بلند می شد. سپس نوك تیز آمپول و جیغ ممتد. درد و سوزش ... تمام شد! مادر می گفت: - دیدی درد نداشت؟ آبروی مرا پیش محمود آقا بردی، فقط یك لحظه بود. بعد هم توی خانه یك شیرینی یا یك پرتقال گنده به او می داد. ولی مدرسه یك لحظه نبود. یك عمر بود. اسد تا به یاد داشت فقط كسانی از مخمصه خلاص شده بودند كه ازدواج كرده بودند. تازه بعد پای رفتن به اداره به میان می آمد. یك عمر و در هر سنی هر روز برو و بیا. صبح زود با بی میلی و آخ و واخ از خواب بیدار شدن، و هر روز پاییز با آه و ناله كفش و كلاه كردن و رفتن به مدرسه تا آدم بشوی. تازه به قول مادربزرگ اسد آیا بشوی آیا نشوی! لابد به همین دلیل بود كه مامان امروز خیلی جلوی خود را می گرفت تا از كوره در نرود و او را با قربان صدقه به مدرسه می كشانید. به محض رسیدن به مدرسه اسد دوباره پاهای باریك مادرش را در بغل گرفت و محكم به آنها چسبید. حیاط مدرسه به نظرش بزرگ و رعب انگیز بود. رویت هیكل خشك و شق و رق ناظم و هیاهوی بچه ها او را ناخواسته با اجتماع خشن و بی رحم و محیط خارج از خانه كه مثل مادر و مادربزرگ مهربان نبود، روبرو می كرد. اشك به پهنای صورتش فرو می ریخت، درست مثل بچه گربه ای كه مادرش دیگر از شیر دادن به او امتناع كرده باشد. ناله های بی ثمر! چرا مامان اینقدر بی رحم شده بود. مامان مهربان و خوشگلش حالا درست مثل غریبه ها بود. محیطی رسمی و نوعی رودربایستی بین او، ناظم و مامان به وجود آمده بود كه او را از مادر جدا و به زیر یوغ ناظم می كشید. آقای ناظم به اسد لبخند زد و به سویش خم شد. بوی سیگار می داد. دست بزرگ و وحشتناك خود را پیش آورد و دست كوچك او را گرفت. دست اسد بیچاره در مشت او گم شد و چشمانش به آن مشت گره خورده كه آماده ضربه زدن می نمود، خیره شد. مقاومت فایده ای نداشت. آقای ناظم لبخند زنان گفت: - پسر جان مادرت را ول كن بروند. اسد كه راه فراری نمی دید دامن مادر را رها كرد، ولی گول لبخند ناظم را نمی خورد. آقا ناظم با آن سبیل سیاه و سفید قابل اعتماد نبود. شیله پیله ای در كار او و زیر لبخند رسمی و تشریفاتی احساس می شد. ناظم به مادر او گفت: - خانم شما تشریف ببرید. مادر با مهربانی به اسد نگاه كرد و با ملایمت گفت: - اسد جان دیگر گریه نكنی ها. انگار مامان خودش هم بغض كرده بود. اسد به زیر انداخت. ناظم گفت: - خانم، مردها كه گریه نمی كنند. و لبخند تمسخرآمیزی بر گوشه لبش ظاهر شد. حتما خودش سال ها بود كه به تجربه آموخته بود با گریه كاری از پیش نمی رود. مادر لبخند شرم آلودی تحویل آقای ناظم داد و در حالی كه معذب می ن� سایت ما را در گوگل محبوب کنید با کلیک روی دکمه ای که در سمت چپ این منو با عنوان +1 قرار داده شده شما به این سایت مهر تأیید میزنید و به دوستانتان در صفحه جستجوی گوگل دیدن این سایت را پیشنهاد میکنید که این امر خود باعث افزایش رتبه سایت در گوگل میشود




این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: سایت ریسک]
[مشاهده در: www.ri3k.eu]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 727]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب




-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن