تور لحظه آخری
امروز : پنجشنبه ، 6 اردیبهشت 1403    احادیث و روایات:  امام علی (ع):حكيم نيست آن كس كه مدارا نكند با كسى كه چاره اى جز مدارا كردن با او نيست.
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

بلومبارد

تبلیغات متنی

تریدینگ ویو

خرید اکانت اسپاتیفای

کاشت ابرو

لمینت دندان

ونداد کولر

لیست قیمت گوشی شیائومی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

دانلود سریال سووشون

دانلود فیلم

ناب مووی

تعمیر کاتالیزور

تعمیر گیربکس اتوماتیک

دیزل ژنراتور موتور سازان

سرور اختصاصی ایران

سایت ایمالز

تور دبی

سایبان ماشین

جملات زیبا

دزدگیر منزل

ماربل شیت

تشریفات روناک

آموزش آرایشگری رایگان

طراحی سایت تهران سایت

آموزشگاه زبان

اجاره سند در شیراز

ترازوی آزمایشگاهی

رنگ استخری

فروش اقساطی کوییک

راهبند تبریز

ترازوی آزمایشگاهی

قطعات لیفتراک

وکیل تبریز

خرید اجاق گاز رومیزی

آموزش ارز دیجیتال در تهران

شاپیفای چیست

فروش اقساطی ایران خودرو

واردات از چین

قیمت نردبان تاشو

وکیل کرج

تعمیرات مک بوک

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

سیسمونی نوزاد

پراپ تریدینگ معتبر ایرانی

نهال گردو

صنعت نواز

پیچ و مهره

خرید اکانت اسپاتیفای

صنعت نواز

لوله پلی اتیلن

کرم ضد آفتاب لاکچری کوین SPF50

دانلود آهنگ

طراحی کاتالوگ فوری

واردات از چین

اجاره کولر

دفتر شکرگزاری

تسکین فوری درد بواسیر

دانلود کتاب صوتی

تعمیرات مک بوک

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1797807590




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

یادش بخیر نازلی!


واضح آرشیو وب فارسی:سایت ریسک: View Full Version : یادش بخیر نازلی! dropdead08-06-2009, 05:31 PMیادش به خیر نازلی انگار همین دیروز بود تصویر آن روز ها همیشه مثل آینه ی روشن و شفاف جلوی چشمان من برق میزند. مگر میشود آدم خاطراتش را حتی برای یک لحظه از یاد ببرد؟ من که هرگز از گذشته ام جدا نبودم. انگار هنوز هم در هوای همان روز ها نفس میکشم فقط گاهی که جلوی آینه قرار میگیرم متوجه گذر زمان میشوم و تنها در آن هنگام است که به این حقیقت واقف میشوم که روزگاری بس دور و دراز بر من گذشته است. آری نازلی! از تو پنهان نمیکنم گاه آهی پر سوز سینه ام را آتش میزند و زبانه میکشد بیرون. گریه هم میکنم از آن گریه ها که تو میدانی و بس. شاید خاطرت نیست چقئر برای تو گریه کرده ام و شاید به یاد نداری جای خالی تو را همیشه توی دستهایم فشرده ام.توی همین دستهایی که روزی مو های طلایی ات را میبافتم و لباس نو تنت میکردم.آه! فراموش کن! نمیخواهم به یاد بیاورم که شبها بی تو خوابم نمیبرد.لالایی هم ئبرایت میخواندم. لالالالا بخواب نازلی عزیزم بخواب من با لولو ها میستیزم لالالالا فدای چشم نازت بخوابان آن دو چشم نیمه بازت شنیدی نازلی؟ به طور حتم اگر جای تو اینجا خالی نبود با لالایی منخمیازه میکشیدی و گوشه ای خودت را به خواب میزدی. نفس که میکشم احساس میکنم مسموم ترین ذرات نامرئی این فضای وهمناک را میبلعم. راستی خنده دار نیست که من در مرداب این سکوت گل آلود هنوز هم دیت و پا میزنم؟ به کدامین امید نمیدانم نازلی فقط میدانم حس غریب و گنگی هنوز خاک بی حاصل امید مرا بیل میزند. شاید باید به انتظاز سبز شدن آن پلک هم ر هم نزنم. نمیدانم نازلی شاید اگر تو بودی میگفتی در امتداد این سکوت وحشی چه فریادی بی صدا مانده است. گاهی تنهایی چنان خودش را بر من تحمیل میکند که احساس میکنمئ غیر از من هیچ موجود جانداری در این کره ی خاکی زیست نمیکند...نفس نمیکشد ...فقط من هستم و تنها من! زیر سقف این خانه همه چیز دست نخورده باقی مانده است. مثل دلم که هنوز زنگار زمانه آن را صیقلی نکرده است. آه نازلی! چه بگویم که گفتنی ها آنقدر زیاد است که نمیتوانم به همه ی آنها بپردازم. در واقع نمیدانم باید از کجا شروع کنم... کاش چشمان آبی ات پیشم بود و مرا یاد دریا میناناخت. یاد آسمان و هر چه آبی بود. یادت نیست چرا اینجا اینقدر سوت و کور مانده است؟ طفلی! تو از کجا بدانی! اگر میدانستی که نمیگذاشتی اینقدر تنها و شکسته با خودم حرف بزنم و گوش بسپارم که شابد از دری دیواری صدایی بیاید. نخند نازلی اشک مرا دوباره در نیار. میدانم حال و روزم خنده دار ایت اما تو نخند. با تو حرف دارم. حرفهایی که سالها ته دلم خاک خورده.آخ نمیدانی چقدر حوس کرده ام دوباره مو های طلایی و ابریشمی ات را از کنم و شانه بزنم و دوباره بافم.راستی نازلی سنجاق سرت اینجاست همان که مادرم از زیارت امام هشتم برایت آورده بود. گل مریم سپید چقدر به موهایت میامد.یادت هست؟ همیشه خوشحال بودم که از تو چیزی برای من باقی مانده است که تو را به یاد من بیاورد.میدانم که تو از من چیزی نداری...هیچ یادگاری...کاش حلقه های اشکم را نخ مکشیدم و دور گردنت میاومیختم. مثل آن وقت ها که شکوفه های نارنج را به گردنت میاویختم و تو میخندیدی. اینجا همیشه هوای زندگی ابری است. شعاع طلایی خورشید از پشت توده های ابر چشمان مرا آفتابی نمیکند. آسمان شبهای را نگو...ستاره بی ستاره... حتی چراغ مهتاب هم روشن نیست. شب اگر شمعی نباشد سیاهی از سر و کول آدم بالا میرود. گاهی فکر میکنم من به اینجا تعلق ندارم.به این خانه. به این لوازم موجود در آن. به هیچ چیز حتی این کره ی خاکی... لابد دیگر قین پیدا کردی دیوانه ام. نه نازلی!دلم نمیگیرد تو هر جور که دوست داری در مورد من بیندیش.تنهایی به قدر کافی عقل و درک و شعورم را حاشیه زده. دیوانگی که بد نیست قلب دیوانه همیشه پاک و دست نخورده باقی میماند. پس من دیوانه نیستم چه بد است که آدم بین دیوانگی وعاقل بودن خودش رتا بی تکلیف احساس کند. نازلی! دوست کوچولوی کودکیهایم! بگذار حال که دست نوازش شب چشمانم را خواب کرده برایت حرف بزنم... نخواب نازلی. به خاطر من.تمام شبها را بیدار بمان و به هر چه ستاره که در آسمان شب تو میدرحشد نگاه کن و جای مرا برای تماشای ستاره ها خالی نگه دار. بیدا ربمان نازلی آری . من با تو حرف دارم.بگذار برگردیم به آن روز ها که من بودم و تو بودی و هیچ غصه ای نبود...آری... بگذار حرف بزنم بیداز بمان. این من هستم که مینویسم برای تو... از لا به لای توده های عظیم خوش بختی که انگار حق من نیست. با تو حرف دارم نازلی... مینویسم... مینویسم تا بدانی نازلی من... dropdead08-06-2009, 05:38 PMیادش بخیر نازلی! هنوز تو را نداشتم. حدود بیست و شش هفت سال پیش. تازه داشتم هفت ساله میشدم. شاد بودم و ر دماغ.مثل تمام دختر بچه های هم ن و سال خودم. دغدغه ای نبود. عشقم پوشیدن دامن بلند چیندار بود. روسری خالخال مادر را هم گاهی یواشکی از توی گنجه در میاوردم و سرم می انداختم. نمیدانی رنگ قرمز روسری چقدر به پوست روشن صورتم میامد. موهایم بلند و زیتونی رنگ ود. ابروانم بلند و کمان و چشمانم گرد و آبی درسب شبیه چشمان تو.لبم همیشه قرمز و براق بود.همرنگ ماتیکی که مادر توی بعضی از عروسیها به لبش میمالید و دائی جمال بدش میامد و سعی میکرد با اخم و تخم یکجوری مادر را متوج=ه ناراشی بودنش بکند. طفلی مادر با غیظ دشتمال را میگرفت و ماتیک را پاک میکرد زیر لب میگفت : پدر بی صاحبی بسوزد الهی. کوچکتر از این حرفها بودم که بفهمم بی صاحبی یعنی چی؟ فقط گاهی که نادیا در آغوش دایی جمال فرو میرفت و خودش را برایش لوس میکرد که: بابا امروز برایم چی خریدی؟ احساس میکردم یک خلآ عمیق توی زندگی ام است که با هیچ چیز پر نمیشود.مادر موهای بلندم ره روزی سه ار شانه میزد و میبافت.گاهی همانطور روی شانه هایم رها مبکرد و با علاقه وعشق چشم به چشم من میدوخت ومیگفت: سارا تو عروسک من هستی. ولی عروسک هم اینقدر زیبا نیست. آنگاه مرا در آغوش میکشید و روی دستهایش تابم میداد. مادر خودش هم زیبا بود. چشمان زاغی داشت و بلند قد و باریک بو د. جوان بود. خیلی جوان بود.مو هایش بلند و ابریشمی بود. دائی جمال هرگز به او اجازه نمیداد بدون چادر درجمع انظار شود. تازه حسابی باید رو میگرفت و دقت میکرد چشمش توی چشم مرد نامحرم نیفتد. من مدرسه میرفتم. لباس مدرسم را مادر خودش دوخته بود.زندائی سوری میگفت شهربانو از هر لنگشتش هنر میریزد. من و نادیا که همسن بودیم چشم به دست مامان میدوختیم که اگر هنری در حال ریختن است ما هم ببینیم...خوب بچه بودیم. البته دائی جمال همیشه به من میگت مادرت وقتی هشت سالش بود تمام کار های خانه را خودش انجام میداد. یکی یکدانه بود. ولی لوس ونازپرورده بار نیامده بود.حالا تو ونادیا هشت سالتان است و هنوز نمیدانید سوزن را چگونه نخ کند. مادر در آغوشم میکشید و میگفت:(داداش همه ی دار و ندار من همین یک عروسک است. دلم نمیاد دست به ساه و سفید بزنه.) یکی از آن دفعه ها دایی جمال نگاه عاقل اندر سفیهی به او کرد وگفت:(خوب است که خودت میگویی برای خودش کسی بشود... به تو چه میرسد؟ هیچی! بیخود وبیچهت خودت را وقف یک بچه کردی که چی؟ جوانی ات را به پایش میریزی که یک روز به ثمر برسد و تو زیر سایه اش خستگی در کنی؟نه خواهر ! روزگار نامرد تر از این حرفهاست.از قدیم گفته اند دختر مال مردم است.حالا اگر پسر بود یکچیزی. تو هنوز جوانی و زیبا. خواستگار از آن وقت که دم بخت بودی بیشتر برایت صف کشیده.عمر خودت را هدر نده. پدر این بجه جوانمرد و رشید بود درست. با ارباب گلاویز شد و آنها هم ناجوانمردانه کشتنش درست. ولی خواهر من... یک مرد هرچقدر هم که جوانمرد باد نباید زن حامله اش را به امان خدا رها کند و برود به جنگ ارباب. حال خواه کشته شود خواه زنده بماند. او به فکر تو و بچه اش نبود. خدابیامرز زیادی دنبال اسم و شهرت بود. میخواست با به زمین زدن ارباب ثابت کند که ظلم پایدار نیست. نامردها او را کشتند. خلاصه شهربانو من برایت ک خواستگار خوب پیدا کردم. از طرف تو هم جواب دادم... فقط مشکلش بچه است که آن هم مهم نست. بچه یا پیش خودمان میماند یا میفرستمش پیش مادر... میدانم از خدایش هم هست)مادر زد زیر گریه. از آن گریه ها که همیشه نمیکرد.مرا به سینه اش فشرد و با بغض و گریه گفت:(نه داداش شمارا بخدا مرا از عروسکم جدا نکنید.بگو نفس نکش نمیکشم. بگو بمیر میمیرم. ولی خواهش میکنم سارا را از من جدا نکنید. من شوهر نمیخوام. میدانم اینجا سربار و اضافی هستم. ولی شمارا به امام هشتم قسم مرا اینجوری از سزتان باز نکنید.به خدا ظلم است. روزگار پدر این بچه را گرفت شما دیگر مادرش را نگیرید...) مادر بی امان هق هق میکرد و آه میکشید. من هنوز نمیفهمیدم موضوع از چه قرار است... گفتم:(نادیا بابات چرا مامانم را به گریه انداخت؟)نادیا از روی خطهای کشیده شده روی بتن حیاش پرید.داشتیم لیلی بازی میکردیم. گفت:(تقصیر بابام چیه؟ عمه جان دلشان نمیخواهد عروس شود) حواسم به بازی نادیا بود. گفتم:(سوختی) آنگاه مشغول به بازی کردن شدم. دوباره پرسیدم:(گفتی عروس؟ یعنی مامانم میخواهد عروس شود؟) گفت:(آره) _:(خوب اینکه خیلی خوب است آدم عروس شود.ماتیک بملد و سرخاب بزند و لباس تور بپوشد.) در آن لحظه دست از بازی کشیدم و مادرم را در لبای سفید مجسم کردم. نادیا روی زمین نشست و آدامسش را پف کرد بیرون.گفت:(خوشبحال عمه جان! عروس شدن که گریه ندارد.)همان لحظه مادر صدایم زد. بازی را نیمه تمام رها کردن و به دنبالش دویدم.چادر مشکی سر کرده بود و چشمانش قرمز و پف کرده بود. رو به من گفت:(ّبرو وکتابهایت را بذار توی کیفت.) هنوز به چشمان سرخ و باد کرده اش نگاه میکردم و پرسیدم:(چرا مادر؟) بی حوصله و عصبی سرم داد کشید:(اینقدر با من یکی به دو نکن.) از ترس فریاد های مادر توی اتاق دویدم. ما خانه ی دایی جمال زندگی میکردیم. یک خانه ی قدیمی و یک حیاط کوچک.اتاق ما گوشه ی حیاط بود و دری به ایوان داشت.بزرگ بود و برای من و مادر زیاد هم بود. _:(شهربانو جان ایین ساک اینجا چه میکند؟ خودت چرا چادر سر کردی؟) نگاهی به زندایی انداختم که وسط آن در نیمه باز ایستاده بود. یک نگاهش بیرون به مادر بود ویک نگاهش به من. صدای مادر را شنیدم که با لحن گرفته ای گفت:(فکر میکنم زیادی باعث دردسر شدیم...میخواهیم اگر اجازه دهید دیگر رفع زحمت کنم.) زندایی محکم زد توی صورتش و گفت: خدا مرگم بدهد. میدانی اگر داداشت بفهمد چه قشقلقی به پا میکند؟ تو را به خدا از خر شطان پائین بیا. سارا نمیخواهد کتابهایت را جمع کنی...قرار نیست جائی بروید.) _:(نه سارا مادر جان جمع کن. ما دیگر رفتنی هستیم.) مانده بودم وسایلم را جمع کنم یا نه که صدای باز و بسته شدن در حیاط آمد. دایی را نمیدیدم اما از صدایش مشخص بود تا چه حد عصبانی است. طعنه آمیز گفت:(میبینم شال و کلاه کردی آبجی. خوب کجا به سلامتی؟) صدای مادر هم با دلخوری و ناراحتی آمیخته بود گفت:(میروم پیش مادر...به هر حال شما بیش از حد ممکن ما ا زیر پر و بالتان گفتید.اما دیگر نمیخواهم سربار شما شوم دادا...) حرفش با فریاد دایی جمال ناتمام ماند. _:(سربار. خوب ایپست. دست شما درد نکند. میخواهی مردم تف روی صورتم بیندازند که گذاشت خواهرش برود به امان خدا/ میخواهی بروی آن خانه خراب شده که چه؟ که هر روز خدا خانواده ی آن خدا بیامرز داغ روی دلت بگذارند و یکجوری عقده دلشان را رمی تو خالی کنند. میخواهی هر روز برایت یار و کل پیدا کنند و تو از ترس جرات نداشته باشی پایت را از خانه بیرون بگذاری... نه آبجی!مگر اینکه از روی نعش من رد بشوی... سوری؟ چرا معطلی؟ ببرش توی اتاق تا محشر کبری به پا نکردم.) زندایی رنگباخته و وحشت زده به طرف مادر رفت.هنوز صدایی غضب آلود دایی بلند بود که قرقر کنان میگفت:(مادر دبخت که خودش بی حامی و بی پناه آن خراب شده را رها نمیکند.چطور میتواند تکیه گاه تو باشد؟ این بچه بازی ها را تمامش کن شهربانو... تو باید با مردی که من میگویم ازدواج کنی.بس است دیگر هر چه خود را تباه کردی...نادیا... پس سارا کو؟) زندائی مادر را که هنوز گریه میکرد داخل آورد. مادر که چشمش به من افتاد به طرفم پر کشید و گفت:(عروسک من... تو که گناهی نداری.) من هم بچگی کردم و گفتم:(مامان عروس شدن که بد نیست.چرا گریه میکنی؟ من و نادیا توی یکی از مغازه ئها لباس تور دیدیم. دیدی مامان؟! شرط میبندم خیلی بهت بیاد) صدای گریه ی مادر بلند تر شد و گفت:(آخ سارا.سارای معصوم من.من با تو باید چه کنم؟ من که نمیتوانم بیرحم باشم...چه گناهی کردی که هنوز چشمت به دنیا باز نشده پدزت را از دت دادی؟و حالا که تازه داری پیش چشمانم قد میکشی و بزرگسال میشوی... من تو را رها کنم... به خدا انصاف نیست.) اشکهای مادر را پاک کردم و موهایش را به یک سمت ریختم. مادر هنوز زخمی و دردناک گریه میکرد. من هنوز نمیهمیدم چرا مادر برای عروس شدن گریه میکند... dropdead11-06-2009, 04:58 PMیادش بخیر نازلی! بچه بودیم و بازیگوش. چه میدانستیم مادر آدم عروس شود یعنی چه؟ سرم به درس و کتاب و بازی با نادیا گرم بود و زیاد به اتفاقات پیرامونم اهمیت نمیدادم. گاهی که گریه های مادر بدجوری کلافه ام میکرد به نادیا میگفتم:(کاش من جای مادر عروس میشدم ولباس تور میپوشدم.) نادیا سرش را از روی دفتر مشقش بر میداشت و چشمان سیاه و تیله ای اش را به من میدوخت و میخندید و میگفت:(راستش من هم دلم میخواهد جای عوه جان باشم.) درست یادم است دو هفته مانده بود بد امتحانات خرداد.نیمه های اردیبهشت بود. هوا لطیف و پاک وخنک بود. از دود و دم حالا ها خبری نبود.شبها پشت بام میخوابدیم. دایی جمال از ترس سقوط من همیشه با ملحفه پایم را به پایش میبست. آخه من خیلی بد خواب بودم.یک بار هم از بام افتادم پائین. خدا را شکر فقط سرم شکست. نادیا برعکس من بد خواب نبود. دست و پایش محال بود از رختخوابش بزند بیرون. آن شب یک شب پر ستاره و مهتابی بود. من و نادیا فکر میکردیم در پشت بام به ستاره ها نزدیک تریم. _:(شما دو تا خیال خوابیدن ندارید؟ بگیرید بخوابید که آفتاب نزده باید بلند شوید و بروید مدرسه.) من و نادیا توی رختخوابمان دراز شدیم.مادر روی بسترش نشسته بود و یک پایش را به آغوش گرفته بود.شب بود. اما من چشمان اشک آلود اش را خوب میدیدم که مثل آسمان آن شب سوسو میزد. _:(دایی جمال پایم را نمیبندید؟) _:(وقتی خوابیدی میبندم.) _:(خوب اگر خوابتان ببرد چه؟) _:(بگیر بخواب بچه... نترس خوابم نمیبرد. میخواهی همن الان ببندم تا از صرافتش بیفتی؟) _:( نه ... هر وقت خوابم برد... مامان چرا نشسته اید؟مگر خوابتان نمیاید؟) دایی جمال با لحنی غضب آلود گفت:(استغفرالله این بچه امشب فضولی اش گل کرده است)چادر شب را حسابی روی سرم کشیدم و از ترس ملامتش خودم را به خواب زدم.اما گوشهایم تیز شده بودند که ببینم چه میگویند. نادیا همان لحظه که سرش را روی بالش گذاشت خوابش برد.صدای خرناسش کاهی مزاحم شنود من میشد. _:( خوب تصمیمت چه شد خواهر؟ آفتاب که دمید بفرستم خلیل بیاد تشریفات را به جا بیاوریم؟) _:(داداش تورو به خدا بین من و سارا دیوار نکش.خودتان طاقت دارید یک روز نادیا را نبینید؟) زندایی سوری ناگهان گفت:(من درک میکنم شهربانو جان. مادر بودن از صد درد بی درمون بدتر است.) _:(تو اظهار نظر نکن زن. خوب شهربانو جان قرار نیست تو و سارا هیچوقت هم را نبینید. سارا هم عزیزتر از نادیا. پیش ما میماند) _:(میدانم داداش. تو این هشت سال کوچکترین بی حرمتی از شما و زنداداش ندیدم. به همین دلیل نمیتوانم ببینم آن نامرد ها به خاطر بدهکاری گردو خاک راه بیندازند.) (_:( باز تو جلوی زبانت را نگرفتی زن؟ بدهکاری کم چه دخلی به شهربانو دارد؟) زندایی سوری من و من کنان گفت:(من فقط داشتم با شهربانو جان درد و دل میکردم.) _:(خاموش! لازم نکرده پای درد و دل همه ی اسرار زندگی ات را بریزی بیرون.) این بار روی صحبتش با مادر بود:(ببین شهربانو تو کاری به بدهکاری من نداشته باش.صحبت زندگی خودت است. گیریم که من هم بیفتم زندان. بعد از دو سال آزاد میشوم و این حرف و حدیث ها تمام میشود.ولی تو حساب کار خودت را بکن. خلیل داراست. صاحب برو بیاست. توی این محل چند نفر هستند که مال و مکنتش از پارو بالا میرود؟ تا کی میخواهی در فقر و نداری ما دست و پا بزنی؟خودت هم خوب میدانی که به صلاح تو حرف میزنم.) مادر فین بلندی کشید و گفت:(باشه داداش... من روی حرف شما حرف نمیزنم ... فقط این را هم گفته باشم که خلیل یک نزول خور تمام عیار است. اگر یادتان نیست من یاداوری میکنم که زن اولش را چون بچه دا ر نمیشد طلاق داد. ولی من مطمئنم که آن زن بدبخت از دست خلیل و کارهایش راضی بهطلاق شده و مهرش را هم حلال کرده.) مادر انگار روی بسترش دراز کشید. دایی جمال آهسته با خودش نجوا میکرد.صدای خرناس نادیا بلند بود و من هنئز نمیفهمیدم که چه اتفاقی افتاده است؟ مادر چرا گریه میکند؟ زندایی چرا جانب مادر را میگیرد؟ دایی جمال چرا با خودش کلنجار میرود؟ زندان چه جور جاییست؟ نزول چیه و خوردنش چجوری است؟ سال ها گذشت تا توانستم به پاسخ سوال هایم برسم. روزی که همراه نادیا از مدرسه برمیگشتیم مادر زیر درخت بید مجنون روی تخت نسته بود و زندایی سوری داشت برایش نطق میکرد.دوباره گوشهایم تیز شدند. زندایی میگفت:(خدا شاهد است دلم به این وصلت رضا نیست... خییال نکن تو اینجا مزاحم ما بودی و میخواهیم به هر شکل ممکن کلکت را بکنیم.نه خواهر من. من که کسی را جز تو و آقا جمال توی این شهر ندارم. همه کس و کارم توی آن خراب شده تپیدن و سال به سال هم سراغ آدم را نمیگیرند. من دلم همیشه به تو گرم بود.همین که دو کلام با هم اختلاط میکردیم دلم وا میشد. دروغ که واجب نیست. خود داداشت هم از خلیل خوشش نمیاید. اما نمیتواند مارا به امان خدا ول کند و دستبند بزنندش و ببرندش آنجا که عرب نی انداخت.خودت که میدانی برای خرید خانه هنوز به خلیل بدهکاریمو کلی هم نزول آمده رویش.) زندایی داشت با گوشه ی چارقدش اشکهایش را پاک میکرد.مادر خطاب به من که هنوز روی پله نشسته بودم و گوش ایستاده بودم گفت:(چیه سارا؟ چرا لباست را عوض نمیکنی؟ بدو میخاهیم سفره پهن کنیم.) سرم را پایین انداختم و داخل اتاق شدم. دیگر صدایشان به گوشم نمیرسید. شاید دیگر آهسته حرف میزدند. دایی جمال ۀمد. اول با چهره ی گرفته و عبوس مرا بوسید و سپس نادیا را در آغوش کشید. _:(چقدر به امتحاناتتان مانده؟) من زودتر از نادیا جواب دادم:(یکی دو هفته دیگر. خانم معلم گفت من و نادیا به طور حتم شاگرد اول میشویم.) نادیا با حرص انگشت شستش را میمکید. خودش هم میدانست به دروغ اسم او را برده ام که پیش پدرش کم نیاورد. دایی جمال پیشانیم را بوسید و گفت:( این موهای عروسکیت مرا کشته سارا... تو به مادربزرگ پدریمان رفتی.آن خدا بیامرز هم موهایش زیتونی بود. یادت که هست شهربانو؟! همیشه میگفت شهربانو به من رفته که اینقدر خوش بر و روست.) داییی جمال آهی کشید و مادر پازچ دوغ را روی سفره گذاشت. من و نادیا دستهایمان را شستیم. نادیا گفت:( خوب کردی اسم من را هم گفتی وگرنه بابا جون بیچارم میکرد!) به رویش ریز خندیدم. آن روز عدس پلو داشتیم. دایی جمال عاشق عدس پلو بود. من ونادیا همیشه سیبزمینی و پیاز داغی کا چاشن غذا بود غارت میکردیم. داییی جمال آنروز از همیشه ساکت تر بود و هیچ حرفی نمزد. مادر و زندایی گاهی نگاهی به هم میانداختند و شانه هایشان را بالا میانداختند. شاید دایی جمال نمیخواست دیگر مادر را زیر فشار قرار دهد. به هر مادرم غریبه نبود وبه قول خودش پاره ی تنش بود. بیچاره مادر! تازه میفهمم چه فداکاری بزرگی کرده بود. بعد از ناهار من و نادیا انگار باید پی نخود سیاه میرفتیم. _:( سارا جان تو ونادیا بروید به درسهایتان بزسید... هر جا هم مشکل داشتی علامت بزن شب از من بپرس.) نادیا برای اینکه دست به ظرفها نزند از خدا خواسته زود از جا بلند شد . اما من دوباره فضولی ام گل کرده بود. در حالی که ظرفها را توی سینی میریختم با زیرکی خاصی گفتم:( حالا کو تا شب! من ونادیا ظرفها را میشوریم... مشق زیادی هم ندازیم. ) _:( همین که گفتم. بروید تو اتاق و سرتان به درس و مشقتان باشد.) از لحن پر تحکم و کمی هم عصبانی مادر دلم ریخت. کم پیش میامد آن طور با اخم وتخم با من حرف بزند . انگار دایی جمال دلش به حالم سوخت. گفت:(چه کارش داری خواهر؟ بعد از سالی ماهی هوس کرده با دختردایی تنبلتر از خودش ظرف بشورد.چرا میزنی توی ذوقش؟) مادر بر و بر نگاهم کرد. کم مانده بود اشکم سرازیر شود. خوب میدانست من چه دختر کلک و آب زیر کاهی هستم و شستن ظرفها بهانه ای بیش نبود تا به حرفهایشان گوش دهم. با این همه بغض مرا که دید دلش به رحم آمد و گفت:(خیلی خوب. فقط مواظب باشید چیزی را نشکنید.) دوباره روحیه ام را به دست آوردم. هر چند نادیا زیاد خوشش نیامده بود و کلی هم به من غر زد. ولی من تمام وجودم گوش شده بود.دایی جمال داشت چای سر میکشید. زندایی سوری همیشه چای تازه دم داشت و سماور زغالی اش همیشه روبه راه بود. مادر نیم نگاهش به من بود و من مثلا حواسم به آنها نبود. _:(داداش همین امروز به خلیل بگویید به اینجا بیاید. فقط میخواهم تا پایان امتحانات سارا دست نگه دارید. همین) لیوان بلورب از دستم سر خورد پایین. احساس کردم صدای خورد شدنش در تمام دنیا پیچید. همه ی نگاه ها به طرف من چرخید. نادیا دوباره غرولند کرد و گفت:(دست و پا چلفتی تو را چه به ظرف شستن؟) احساس بدی به من دست داده بود. نمیدانم چرا دیگر خوشحال نبودم. مادر میخواست عروس شود. خوب اینکه خیلی خوب بود. لباس تور میپوشید و بزک میکرد و... نه...نه... نه... هیچ هم خوب نبود. _:(ای وای! خاک بر سرم. کی گفته به خرده شیشه ها دست بزنی دختر؟ سوری جان بیزحمت برایم پارچه ی تمیزی بیاور که سارا بدجوری دستش را بریده.) چشمانم پر اشک بود و قلبم میسوخت. نگاه ملامت آمیز توام با دلسوزی مادر حالم را بیشتر بد میکرد. خوب میدانستم که سوزش قلبم از دست بریده ام نیست. مادر با دقت زیاد دستم را باندپیچی کرد. آنگاه سرم را در آغوش کشید و با محبت گفت:(من که گفتم تو نمیتوانی این همه ظرف و قابلمه را بشوری...حواست کجاست دختر؟) نگفتم حواسم رفت پیش شما که داشتید از عروسی حرف میزدید. نگفتم دیگر او را توی لباس عروسی زیبا و خوشگل مجسم نمیکنم... نگفتم دیگر دوست ندارم او عروسی کند... آخ... چقدر دستم میسوخت. تازه اینها به کنار نگفتم هیچ دلم نمیخواهد حتی برای یک لحظه از آغوش او دور بماننم. دستم میسوخت.قلبم میسوخت ولی نگفتم نمیخواهم او را از دست بدهم. نمیخواهم... dropdead11-06-2009, 05:01 PMیادش به خیر نازلی!باغچه ی کوچک حیاط خانه ی دایی جمال پر شد سایت ما را در گوگل محبوب کنید با کلیک روی دکمه ای که در سمت چپ این منو با عنوان +1 قرار داده شده شما به این سایت مهر تأیید میزنید و به دوستانتان در صفحه جستجوی گوگل دیدن این سایت را پیشنهاد میکنید که این امر خود باعث افزایش رتبه سایت در گوگل میشود




این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: سایت ریسک]
[مشاهده در: www.ri3k.eu]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 572]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب




-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن