تور لحظه آخری
امروز : پنجشنبه ، 6 اردیبهشت 1403    احادیث و روایات:  پیامبر اکرم (ص):ايمان مؤمن كامل نمى شود، مگر آن كه 103 صفت در او باشد:... باطل را از دوستش نمى ...
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

بلومبارد

تبلیغات متنی

تریدینگ ویو

خرید اکانت اسپاتیفای

کاشت ابرو

لمینت دندان

ونداد کولر

لیست قیمت گوشی شیائومی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

دانلود سریال سووشون

دانلود فیلم

ناب مووی

تعمیر کاتالیزور

تعمیر گیربکس اتوماتیک

دیزل ژنراتور موتور سازان

سرور اختصاصی ایران

سایت ایمالز

تور دبی

سایبان ماشین

جملات زیبا

دزدگیر منزل

ماربل شیت

تشریفات روناک

آموزش آرایشگری رایگان

طراحی سایت تهران سایت

آموزشگاه زبان

اجاره سند در شیراز

ترازوی آزمایشگاهی

رنگ استخری

فروش اقساطی کوییک

راهبند تبریز

ترازوی آزمایشگاهی

قطعات لیفتراک

وکیل تبریز

خرید اجاق گاز رومیزی

آموزش ارز دیجیتال در تهران

شاپیفای چیست

فروش اقساطی ایران خودرو

واردات از چین

قیمت نردبان تاشو

وکیل کرج

تعمیرات مک بوک

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

سیسمونی نوزاد

پراپ تریدینگ معتبر ایرانی

نهال گردو

صنعت نواز

پیچ و مهره

خرید اکانت اسپاتیفای

صنعت نواز

لوله پلی اتیلن

کرم ضد آفتاب لاکچری کوین SPF50

دانلود آهنگ

طراحی کاتالوگ فوری

واردات از چین

اجاره کولر

دفتر شکرگزاری

تسکین فوری درد بواسیر

دانلود کتاب صوتی

تعمیرات مک بوک

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1797779533




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

معرفی بورخس و داستان های وی


واضح آرشیو وب فارسی:سایت ریسک: View Full Version : معرفی بورخس و داستان های وی pedram_ashena25-08-2007, 04:34 PMبیوگرافی بورخس به همراه سه داستان کوتاه "برای من خواندن،شیوه‌ای برای زندگیست.فکر می‌کنم تنها سرنوشت ممکن برای من حیاتی ادبی بود.نمی‌توانم خودم را در جهانی بدون کتاب تصور کنم.من به کتابها محتاجم.آنها همه چیز من هستند." خورخه لوئیس بورخس به سال 1899 در بوئنس آیرس آرژانتین به دنیا آمد.پدر وی به وکالت اشتغال داشت و یک استاد روانشناسی نیز بود و قصد داشت نویسنده شود.به گفته بورخس غزلهای زیبایی هم می‌سرود ومادر وی به یک مترجم حرفه‌ای بود. بورخس در جوانی به اروپا رفت و در سوئیس و انگلستان به تحصیل پرداخت و پس از بازگشت به آرژانتین مکتب شعری به نام ultraism را معرفی کرد و به چاپ پاره‌ای از مجلات پیشرو کمک شایانی کرد.بعدها با وجودی که از ناراحتی چشم سخت در عذاب بود،ریاست کتابخانه ملی و استادی زبان انگلیسی دانشگاه بوئنس آیرس را برعهده گرفت. گرچه بورخس به عنوان شاعر،مقاله‌نویس و فیلسوف هم شناخته می‌شود،اما عمده شهرت وی به خاطر داستانهای کوتاهش است: "هرگز رمان ننوشته ام. چه بنظر من رمان برای نويسنده نيز همچون خواننده در نوبت‌های پی در پی موجوديت می يابد. حال آنکه قصه را می توان به يکباره خواند. به قول پو : چيزی به نام شعر بلند وجود ندارد." علایم کاهش حدت بینایی از سال 1940 در وی آغاز شد، پدر وی هم در میانسالی نابینا شده بود.شاید بیماری گلوکوما علت بیماری وی باشد. وی را نمی‌شد در زمان و زبان خاصی محدود دانست: "من مطمئناً نويسنده اى خارجى نيستم. نويسنده‌اى هستم كه همه مجبورند نوشته هايش را بخوانند، همه مردم خواهان ملاقات با او هستند وتمام شهرها، جاى من است." در این زمینه خواندن مقاله" بورخس و تـﺄثير آن بر ادبيات داستاني معاصر ايران" را در مجله ادبی قابیل، به شما توصیه می‌کنم. بورخس، غير از كتاب شعر و داستان كوتاه، چند مجموعه مقالات نيز منتشر كرد. از جمله آثار او"تاريخ ابديت،هزار تو،آلف،كتابخانه‌ شخصي، پرچم سياه، باغ كوره راه‌ها، تفتيش عقايد" و "تحسين سايه" هستند. او در كشورهای انگليس،فرانسه و آمريكا، قبل از كشور خود مشهور شد. بورخس در سال 1961همراه ساموئل بكت، موفق به دريافت جايزه‌ ادبی ناشران اروپايی گرديد. او از جواني به ترجمه‌ آثار كافكا،فاكنر،آندره ژيد و ويرجينيا ولف پرداخت. بورخس هنری جيمز،كنراد، آلن پو و كافكا را معلمان ادبی،و بودا،شوپنهاور و عطار را از معلمان فلسفی خود مي‌دانست. بورخس در سال 1986 درگذشت. http://www.1pezeshk.com/library/archives/104901.jpg از بورخس، دو داستان کوتاه برای شما در نظر گرفته‌ام:"شکل شمشیر" و"اما زونز". در داستان "شكل شمشير" بورخس به واسطه پرسوناژ خود، ژان ونسان مون، اين يقين را اظهار مى كند كه "چيزى كه يك انسان انجام مى دهد، انگار كه تمام انسان ها آن را انجام داده اند. از اين رو ناعادلانه نيست كه يك نافرمانى در يك باغ، تمام نوع بشر را فاسد كند، همان طور كه ناعادلانه نيست كه مصلوب شدن تنها يك يهودى براى نجات يافتن نوع بشر كافى است. شايد شوپنهاور حق داشت كه مى گفت: من ديگران هستم، همه انسان ها همه انسان ها هستند، شكسپير به نوعى ژان ونسان مون بيچاره است." داستان اما زونز را در کودکی خوانده بودم،شاید در 8 سالگی ،در یک مجموعه داستان کوتاه که اولین مجموعه داستان کوتاهی بود که از نویسندگان معتبر می‌خواندم. بورخس سرگذشت يك دختر يهودى اصالتاً آلمانى را برايمان تعريف مى كند. داستان در بوئنوس آيرس روى می‌دهد.دختر براى گرفتن انتقام مرگ پدرش، كارى مى كند كه توسط ملوانى بيگانه مورد تجاوز قرار گيرد تا بتواند مردى را كه خانواده اش را تباه كرده، به قتل برساند و در عين حال توجيه قابل قبولى براى پليس فراهم مى كند. قصه با اين كلمات به پايان مى رسد: "سرگذشت اِما زونز در واقع باور نكردنى بود، ولى او خود را به همه تحميل كرد؛ چون او حقيقت اجتناب ناپذير بود. لحن اِما واقعى بود همان طور كه عفت و نفرتش واقعى بودند و همان طور كه لطمه اى كه او تحمل كرد هم واقعى بود. فقط موقعيت‌ها، زمان و بعضى از اسم‌ها جعلى بودند." اما داستان کوتاه سوم را از هوشنگ گلشیری برایتان انتخاب کرده ام.نوشته‌ای به نام گنج‌نامه،شما با خواندن این داستان که با زیبایی بسیار نوشته شده با بیوگرافی بورخس آشنا می‌شوید. و اما لینکهای دانلود: !!!! برای مشاهده محتوا ، لطفا ثبت نام کنید / وارد شوید !!!! !!!! برای مشاهده محتوا ، لطفا ثبت نام کنید / وارد شوید !!!! !!!! برای مشاهده محتوا ، لطفا ثبت نام کنید / وارد شوید !!!! منبع: !!!! برای مشاهده محتوا ، لطفا ثبت نام کنید / وارد شوید !!!! pedram_ashena26-08-2007, 01:44 PMديسک خورخه لوئيس بورخس http://www.dibache.com/images/Skechs/jorge-luis-borges-sketch.jpg برگردان: کاوه سيد حسيني من هيزم شکنم. اسمم چه اهميتي دارد. کلبه‌اي که در آن متولد شده‌ام و بزودي در آن خواهم مرد در حاشية جنگل است. ظاهرا اين جنگل به دريايي مي‌رسد که دورتادور زمين را گرفته است و روي آن خانه‌هاي چوبي مثل مال من در رفت و آمدند. هيچ نمي‌دانم؛ آن دريا را هرگز نديده‌ام. آن سر جنگل را هم هرگز نديده‌ام. برادر بزرگترم وقتي کوچک بوديم مرا وادار کرد با هم قسم بخوريم تا دونفري تمام درخت‌هاي جنگل را قطع کنيم تا آن‌جا که حتي يک درخت سرپا هم در جنگل نماند. برادرم مرده است آن‌چه حالا در جستجويش هستم و در جستجويش خواهمبود، چيز ديگري است. حدود پونانت1 نهري جاري است که مي‌توانم با دست در آن ماهي بگيرم. در جنگل گرگ هست، ولي از گرگ‌ها نمي‌ترسم و تبرم هرگز به من خيانت نکرده است. حساب سال‌هاي عمرم را ندارم. مي‌دانم که زياد است. چشم‌هايم ديگر نمي‌بينند. در دهکده، که ديگر به آن‌جا نمي‌روم چون در راه گم مي‌شوم، به خست معروف هستم ولي هيزم‌شکن جنگل چه پولي مي‌تواند جمع کرده باشد؟ در خانه‌ام را با يک سنگ مي‌بندم تا برف تو نيايد. يک بعدازظهر صداي پاهاي سنگيني را شنيدم، بعد ضربه‌اي که به در خورد. در را باز کردم و ناشناسي را راه دادم. پيرمردي بود با قد بلند که بالاپوش فرسوده‌اي به خودش پيچيده بود. جاي زخمي صورتش را خط انداخته بود. به نظر مي‌رسيد سن زيادش به جاي اين‌که از نيروهاي او کم کند، توان بيشتري به او داده باشد. ولي با اين حال مي‌ديدم که براي راه رفتن بايد روي عصايش تکيه کند. با هم حرف‌هايي زديم که يادم نمي‌آيد. آخر سر گفت: «خانمان ندارم و هرجا که بتوانم مي‌خوابم. تمام امپراتوري آنگلوساکسون را پيموده‌ام.» اين کلمات به سنش مي‌خورد. پدرم هميشه از امپراتوري آنگلوساکسون حرف مي‌زد؛ امروزه مردم مي‌گويند انگلستان.نان و ماهي داشتيم. در سکوت شام خورديم. باران گرفت. با چند پوست حيوان روي کف زمين، همان جايي که برادرم مرده بود، برايش جاي خوابي درست کردم. شب شد و خوابيديم. وقتي که از خانه خارج مي‌شديم صبح داشت مي‌دميد. باران قطع شده بود و زمين پوشيده از برف تازه بود. عصايش را انداخت و به من دستور داد که برش دارم. گفتم: «چرا بايد از تو اطاعت کنم؟» جواب داد: «چون من پادشاهم.» فکر کردم که ديوانه است عصايش را برداشتم و به دستش دادم. با صدايي متفاوت گفت: «من شاه سگنس2 هستم. اغلب آن‌ها را در نبردهاي سخت به پيروزي رسانده‌ام، ولي در ساعتي که سرنوشت تعيين کرده بود، سلطنتم را از دست دادم. اسمم ايسرن3 است و نژادم به اودين4 مي‌رسد.» جواب دادم: «من احترامي براي اودين قايل نيستم. به مسيح ايمان دارم.» انگار حرفم را نشنيده باشد ادامه داد: «در جاده‌هاي غربت سرگردانم ولي هنوز هم شاه هستم چون ديسک را دارم. مي‌خواهي آن را ببيني؟»کف دست استخواني‌اش را باز کرد. چيزي در دست نداشت. دستش خالي بود. ولي دست حالتي داشت که احساس کردم چيزي را محکم گرفته است. نگاهش را به چشم‌هايم دوخت و گفت: «مي‌تواني بهش دست بزني.» با کمي ترديد با نوک انگشت کف دستش را لمس کردم. چيز سردي را حس کردم که مي‌درخشيد. دست‌اش به سرعت بسته شد. چيزي نگفتم. او انگار که با بچه‌اي حرف مي‌زند با حوصله ادامه داد: «اين ديسک اودين است. فقط يک رو دارد. روي زمين چيز ديگري نيست که فقط يک رو داشته باشد. تا وقتي که در دست من باشد، شاه خواهم بود.» پرسيدم: «طلاست؟» - نمي‌دانم. ديسک اودين است، فقط يک رو دارد. دل‌ام مي‌خواست که مالک اين ديسک باشم. اگر مال من بود مي‌توانستم آن را بفروشم، با يک شمش طلا عوض‌اش کنم. شاه مي‌شدم. به اين ولگرد که هنوز هم ازش متنفرم گفتم: «در کلبه‌ام صندوق پنهاني دارم که پر سکه است. طلا هستند و مثل تبرم برق مي‌زنند. اگر ديسک اودين را به من بدهي من صندوقم را به تو مي‌دهم.»با لجاجت گفت: «قبول نمي‌کنم.» بهش گفتم: «خوب پس مي‌تواني راهت را بگيري و بروي.» پشت‌اش را به من کرد. يک ضربة تبر پس گردن‌اش کافي بود که تلو تلو بخورد و بيفتد. ولي در حال افتادن دست‌اش را باز کرد و آن پرتو را ديدم که در هوا مي‌چرخيد. جاي دقيق‌اش را با تبر نشانه گذاشتم و جسد را تا رودخانه‌اي که در حال طغيان بود کشاندم و انداختم‌اش آن تو. وقتي به خانه‌ام برگشتم، به دنبال ديسک گشتم. پيداش نکردم. حالا سال‌هاست که به دنبالش مي‌گردم. ـــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــ پانویس ها: 1- ponant 2- secgens 3- iserne 4- odin: رب‌النوع ژرمني که خداي جنگ و الفباي قديم ژرمني و شعر است. او همچنيني جادوگر و حيله‌گر است و صاحب حلقة جادويي دروپنر که شايد در اين داستان منظور ديسک همان حلقه باشد. pedram_ashena26-08-2007, 01:47 PMمزاحم خورخه لوئيس بورخس http://www.dibache.com/images/Skechs/Jorge-Luis-Borges-2.gif برگردان: احمد ميرعلائي آن‌ها مدعي‌اند (گرچه احتمالش ضعيف است) که داستان را ادواردو، برادر جوان‌تر از برادران نلسون، بر سر جنازه کريستيان، برادر بزرگ‌تر، که به مرگ طبيعي در يکي از سال‌هاي 1890 در ناحيه مورون مرد گفته است. مطمئناً در طول آن شب دراز بي‌حاصل، در فاصله صرف ماته[1] کسي بايد آن را از کس ديگر شنيده باشد و آن را تحويل سانتياگودابووه داده باشد، کسي که داستان را براي من تعريف کرد. سال‌ها بعد، دوباره آن را در توردرا جايي که همه وقايع اتفاق افتاده بود؛ برايم گفتند. داستان دوم، که به طرز قابل ملاحظه‌اي دقيق‌تر و بلندتر بود، با تغيير و تبديلات کوچک و معمول داستان سانتياگورا تکميل نمود. من آن را مي‌نويسم چون، اگر اشتباه نکرده باشم، اين داستان مختصر و غمناک، نشان‌دهنده وضع خشن زندگي آن روزها در کناره‌هاي رودخانه پلاته است. من با دقت و وسواس زياد آن را به رشته تحرير مي‌کشم، ولي از هم اکنون خود را مي‌بينم که تسليم وسوسه نويسنده شده و بعضي از نکات را تشديد مي‌کنم و راه اغراق مي‌پويم. در توردرا، آنان را به اسم نيلسن‌ها مي‌شناختند. کشيش ناحيه به من گفت که سلف او با شگفتي به ياد مي‌آورده که در خانه آن‌ها يک کتاب مقدس کهنه ديده است با جلدي سياه و حروفي گوتيک، در صفحات آخر، نظرش را نام‌ها و تاريخ‌هايي که با دست نوشته شده بود جلب کرده بود. اين تنها کتاب خانه بود. بدبختي‌هاي ثبت شده نيلسن‌ها گم شد همان‌طور که همه چيز گم خواهد شد. خانه قديمي، که اکنون ديگر وجود ندارد، از خشت خام ساخته شده بود، آن طرف دالان، انسان مي‌توانست حياطي مفروش با کاشي‌هاي رنگي و حياط ديگري با کف خاکي ببيند. به هر حال، تعداد کمي به آن‌جا رفته بودند، نيلسن‌ها نسبت به زندگي خصوصي خودشان حسود بودند. در اطاق‌هاي مخروبه، روي تخت‌هاي سفري مي‌خوابيدند؛ زندگي‌شان در اسب، وسائل سوارکاري، خنجرهاي تيغه کوتاه، خوش‌گذراني پرهياهو در روزهاي شنبه و مستي‌هاي تعرض‌آميز خلاصه مي‌شد. مي‌دانم که آنان بلند قد بودند و موهاي قرمزي داشتند که هميشه بلند نگه مي‌داشتند. دانمارک، ايرلند، جاهايي که حتي صحبتش را هم نشنيده بودند در خون آن دو جوش مي‌زد. همسايگان از آنان مي‌ترسيدند، همان‌طور که از تمام مو قرمزها مي‌ترسيدند، و بعيد نيست که خون کسي به گردنشان بود. يک بار، شانه‌به‌شانه، با پليس در افتادند. مي‌گفتند که برادر کوچک‌تر دعوايي با خوآن ايبررا کرده، و از او نخورده بود که، مطابق با آن‌چه ما شنيده‌ايم، کامال قابل ملاحظه است. آنان گاوچران، محافط احشام و گله‌دزد بودند و گاه‌گاهي کلاهبرداري مي‌کردند. به خست مشهور بودند، بجز هنگامي که قمار و شراب‌خواري دست و دل‌شان را باز مي‌کرد. از اعقاب آنان، و آن که از کجا آمده‌اند کسي چيزي نمي‌دانست. آنان صاحب يک ارابه و يک جفت گاو بودند. از لحاظ جسمي کاملاً از جمعيت گردن‌کلفت محل که نام بدشان را به کوستابراوا وام داده بودند مشخص بودند. اين موضوع، و چيزهاي ديگري که ما نمي‌دانيم، به شرح اين موضوع کمک مي‌کند که چه‌قدر آن دو به هم نزديک بودند؛ در افتادن با يکي از آن‌ها به منزله تراشيدن دو دشمن بود. نيلسن‌ها عياش بودند، ولي عشق‌بازي‌هاي وحشيانه آنان تا آن موقع به سالن‌ها و خانه‌هاي بدنام محدود مي‌شد. از اين‌رو، وقتي کريستيان خوليانا بورگس را آورد تا با او زندگي کند مردم محل دست از ولنگاري بر نداشتند. درست است که او بدين وسيله خدمتکاري براي خود دست و پا کرد، ولي اين هم درست است که سرا پاي او را به زرو زيورهاي پرزرق‌وبرق آراست و در جشن‌ها او را همراه خود مي‌برد. در جشن‌هاي محقر اجاره‌نشينان، جايي‌که فيگورهاي چسبيده تانگو ممنوع بود و هنگام رقص طرفين فاصله قابل ملاحظه‌اي را حفظ مي‌کردند. خوليانا سيه چرده بود، چشمان درشت کشيده داشت، و فقط کافي بود به او نگاه کني تا لبخند بزند. در ناحيه فقير نشين که کار و بي‌مبالاتي زنان را از بين مي‌برد او به هيچ‌وجه بد قيافه نبود. ابتدا، ادواردو همراه آنان اين‌طرف و آن‌طرف مي‌رفت. بعد براي کار يا به دليل ديگري سفري به آرسيفس کرد؛ از اين سفر با خود دختري را آورد که از کنار جاده بلند کرده بود. پس از چند روزي، او را از خانه بيرون انداخت. هر روز بد عنق‌تر مي‌شد، تنها به بار محله مي‌رفت و مست مي‌کرد و با هيچ‌کس کاري نداشت. او عاشق رفيقه کريستيان شده بود. در و همسايه، که احتمالاً پيش از خود او متوجه اين امر شده بودند، با شعفي کينه‌جويانه چشم‌به‌راه رقابت پنهاني بين دو برادر بودند. يک شب وقتي ادواردو ديروقت از بار محله برمي‌گشت اسب سياه کريستيان را به نرده بسته ديد. در حياط برادر بزرگ‌تر منتظر او بود و لباس بيرون پوشيده بود. زن مي‌آمد و مي‌رفت و ماته مي‌آورد. کريستيان به ادوراردو گفت:«مي‌رم محل فارياس مهماني. خوليانا پيش تو مي‌مونه. اگه از اون خوشت مياد، ازش استفاده کن.» لحن او نيم‌آمرانه، نيم‌صميمي بود. ادواردو ساکت ماند و به او خيره شد، نمي‌دانست چه‌کار بکند. کريستيان برخاست و فقط با ادواردو خداحافظي کرد؛ خوليانا فقط براي او حکم يک شيئ را داشت، به روي اسب پريد و با بي‌خيالي دور شد. از آن شب به بعد، آن‌ها مشترکاً از زن استفاده مي کردند. هيچ‌کس جزييات آن رابطه پليد را نمي‌دانست، اين موضوع افراد نجيب محله فقير نشين را به خشم‌ آورد. اين وضع چند هفته‌اي ادامه داشت، ولي نمي‌توانست پايدار باشد. دو برادر بين خودشان حتي هنگامي که مي‌خواستند خوليانا را احضار کنند نام او را نمي‌بردند؛ ولي او را مي‌خواستند و بهانه‌هايي براي مناقشه پيدا مي‌کردند. مشاجره آنان بر سر فروش پوست نبود، سر چيز ديگر بود. بدون آن‌که متوجه باشند، هر روز حسودتر مي‌شدند. در آن محله خشن، هيچ مردي هيچ‌گاه براي ديگران، يا براي خودش فاش نمي‌کرد که يک زن براي او اهميت چنداني دارد، مگر به عنوان چيزي که ايجاد تمايل مي‌کند و به تملک در مي‌آيد، ولي آن دو عاشق شده بودند. و اين براي آنان نوعي تحقير بود. يک روز بعد از ظهر در ميدان لوماس، ادواردو به خوآن ايبررا برخورد، خوآن به او تبريک گفت که توانسته است «تکه» خوشگلي براي خودش دست و پا کند. به نظرم، آن وقت بود، که ادواردو او را کتک مفصلي زد. هيچ‌کس نمي‌توانست در حضور او، کريستيان را مسخره کند. زن، با تسليمي حيواني به هر دو آن‌ها مي‌رسيد، ولي نمي‌توانست تمايل بيش‌تر خود را نسبت به برادر جوان‌تر، که، گرچه به اين قرارداد اعتراض نکرده بود، ولي آن را هم نخواسته بود، پنهان دارد. يک روز، به خوليانا گفتند که از حياط اول براي‌شان دو صندلي بياورد، و خودش هم مزاحم نشود، چون مي‌خواستند باهم حرف بزنند. خوليانا که انتظار يک بحث طولاني را داشت، براي خواب بعد از ظهر دراز کشيد، ولي به‌ ‌زودي فراخوانده شد. وادارش کردند که تمام مايملکش را بسته‌بندي کند و تسبيح شيشه‌اي و صليب نقش‌دار کوچکي را که مادرش براي او به ارث گذاشته بود از قلم نيندازد. بدون هيچ توضيحي، او را در ارابه گذاشتند و عازم يک سفر بدون حرف و خسته‌کننده شدند. باران آمده بود، به زحمت مي‌شد از راه‌ها گذشت و ساعت يازده شب بود که به مورون رسيدند. آن‌ها او را تحويل خانم رييس يک روسپي خانه دادند. معامله قبلاً انجام شده بود و کريستيان پول را گرفت، و بعداً آن را با ادواردو قسمت کرد. در توردرا، نيلسن‌ها، همان‌طور که براي رهايي از تار و پود عشق سهمناک‌شان دست‌وپا مي‌زدند (که همچنين چيزي در حدود يک عادت بود) سعي کردند شيوه‌هاي سابق‌شان را از سر بگيرند و مردي در ميان مردان باشند. به بازي‌هاي پوکر، زد و خورد و مي‌خوارگي گاه و گدار برگشتند. بعضي مواقع، شايد احساس مي‌کردند که آزاد شده‌اند، ولي بيش‌تر اوقات يکي از آنان به مسافرت مي‌رفت، شايد واقعاً، و شايد به ظاهر. اندکي پيش از پايان سال برادر جوان‌تر اعلام کرد که کاري در بوئنوس آيرس دارد. کريستيان به مورون رفت، در حياط خانه‌اي که ما مي‌شناسيم اسب خال‌خال ادواردو را شناخت. وارد شد، آن ديگري آن‌جا بود، در انتظار نوبتش. ظاهراً کريستيان به او گفت:«اگه اين طوري ادامه بديم، اسبارو از خستگي مي‌کشيم، بهتره کاري براي اون بکنيم.» او با خانم رييس صحبت کرد، چند سکه‌اي از زير کمربندش بيرون آورد و آن زن را با خود بردند. خوليانا با کريستيان رفت، ادواردو اسبش را مهميز زد تا آنان را نبيند. به نظام قبلي‌شان باز گشتند. راه حل ظالمانه با شکست مواجه شده بود، هر دو آن‌ها در برابر وسوسه آشکار کردن طبيعت واقعي خود تسليم شده بودند. جاي پاي قابيل ديده مي‌شد، ولي رشته علايق بين نيلسن‌ها خيلي محکم بود ـ که مي‌داند که از چه مخاطرات و تنگناهايي با هم گذشته بودند ـ و ترجيح مي‌دادند که خشم‌شان را سر ديگران خالي کنند. سر سگ‌ها، سر خوليانا، که نفاق را به زندگي آنان آورده بود. ماه مارس تقريباً به پايان رسيده بود ولي هوا هنوز گرم نشده بود. يک روز يک‌شنبه (يک‌شنبه‌ها رسم بر اين بود که زود به بستر روند) اداردو که از بار محله مي‌آمد، کريستيان را ديد که گاوها را به ارابه بسته است. کريستيان به او گفت:«يالله. بايد چند تا پوست براي دکون پاردو ببريم. اونا رو بار کردم. بيا تا هوا خنکه کارمونو جلو بندازيم.» محل پاردو، به گمانم، در جنوب آن‌جا قرار داشت، راه لاس ترو پاس را گرفتند و بعد به جاده فرعي پيچيدند. مناظر اطراف به آرامي زير لحاف شب پنهان مي‌شد. به کنار خلنگ‌زار انبوهي رسيدند. کريستيان سيگاري را که روشن کرده بود به دور انداخت و با خون‌سردي گفت:«حالا دست بکار بشيم، داداش. بعد لاشخورا کمکمون مي‌کنن. اونو امروز کشتم. بذار با همه خوبياش اين‌جا بمونه و ديگه بيش‌تر از اين صدمه‌مون نزنه.» در حالي‌که تقريباً اشک مي‌ريختند، يک‌ديگر را در آغوش کشيدند. اکنون رشته ديگري آنان را به يک‌ديگر نزديک‌تر کرده بود، و اين رشته زني بود که به طرزي غمناک قرباني شده بود و نياز مشترک فراموش کردن او. ------------------------------- [1] چاي گواتمالايي pedram_ashena26-08-2007, 01:51 PMاين‌که مردي از حومة بوينس‌آيرس، يک بدبخت خودنما، بي‌هيچ هنري مگر خودپسندي حاصل بي‌باکي، در زمين‌هاي وسيع چابک‌سواران در مرز برزيل نفوذ کند و فرمانده قاچاقچي‌ها شود، پيشاپيش بنظر غيرممکن مي‌رسد. مي‌خواهم براي کساني که اين عقيده را دارند سر گذشت بنيامين اوتالورا1 را تعريف کنم، که مسلما هيچ خاطره‌اي از او در محلة بالوانرا2 نمانده است و با يک گلولة تپانچه، طبق قانون خودش، در اطراف ريوگرانده‌ دسول کشته شده است. جزئيات ماجرايش را نمي‌دانم؛ وقتي برايم روشن شود اين صفحات را اصلاح مي‌کنم و گسترش مي‌دهم. فعلا اين خلاصه مي‌تواند مفيد باشد. حدود سال 1891 بنيامين اوتالورا نوزده سال دارد. قلدري است با پيشاني کوتاه، چشمان روشن، آکنده از صداقت و زورمند مثل مردم باسک؛ يک ضربة چاقويش که به هدف خورده، بي‌باکيش را بر او روشن کرده است. نه از مرگ حريفش غمي دارد، نه از اين‌که مجبور است بلافاصله کشورش را ترک کند. رئيس ناحيه‌اش نامه‌اي به او مي‌دهد براي آسودو بانديرا3 نامي در اروگوئه. اوتالورا سوار کشتي مي‌شود؛ مسير کشتي فرسوده توفاني است. فرداي آن روز، دستخوش اندوهي که به آن اعتراف نمي‌کند يا شايد از آن بي‌خبر است، در خيابان‌هاي مونته‌ويدئو سرگردان است. آسودو بانديرا را پيدا نمي‌کند. حوالي نيمه‌شب، در يکي از ميخانه‌هاي پاسودل مولينو، شاهد مشاجره‌اي است بين گله‌داران. يک چاقو برق مي‌زند؛ اوتالورا نمي‌داند حق با کيست، اما فقط مجذوب خطر است، همان‌طور که ديگران مجذوب ورق‌بازي يا موسيقي هستند. در ميان دعوا چاقويي را دفع مي‌کند که يک چوپان به طرف مردي با کلاه نمدي تيره و پانچو پرت کرده است. معلوم مي‌شود که اين مرد آسودو بانديرا است. (اوتالورا با فهميدن اين مساله نامه را پاره مي‌کند، چون ترجيح مي‌دهد همه چيز را مرهون خودش باشد). آسودو بانديرا، هر چند که نيرومند است، اين احساس غير قابل توجيه را ايجاد مي‌کند که بد قيافه است. در چهره‌اش، وقتي که از نزديک نگاه ‌کني، چيزي از يهودي‌ها، سياه‌پوست‌ها و سرخپوست‌ها هست؛ در رفتارش چيزي از ميمون و ببر. جاي زخمي که صور� سایت ما را در گوگل محبوب کنید با کلیک روی دکمه ای که در سمت چپ این منو با عنوان +1 قرار داده شده شما به این سایت مهر تأیید میزنید و به دوستانتان در صفحه جستجوی گوگل دیدن این سایت را پیشنهاد میکنید که این امر خود باعث افزایش رتبه سایت در گوگل میشود




این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: سایت ریسک]
[مشاهده در: www.ri3k.eu]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 624]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب




-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن