تور لحظه آخری
امروز : جمعه ، 10 فروردین 1403    احادیث و روایات:  امام صادق (ع):به خدا قسم سه چيز حق است: هيچ ثروتى بر اثر پرداخت صدقه و زكات كم نشد، در حق هيچ كس ستم...
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

خرید ووچر پرفکت مانی

تریدینگ ویو

خرید اکانت اسپاتیفای

کاشت ابرو

لمینت دندان

وکیل اصفهان

لیست قیمت گوشی شیائومی

آیسان اسلامی

خرید تجهیزات صنعتی

دستگاه جوش لیزری اتوماتیک

دستگاه جوش لیزری اتوماتیک

اجاق گاز رومیزی

تور چین

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

لوله پلی اتیلن

دانلود سریال سووشون

دانلود فیلم

ناب مووی

مرجع خرید تجهیزات آشپزخانه

خرید زانوبند زاپیامکس

رسانه حرف تو - مقایسه و اشتراک تجربه خرید

کلاس باریستایی تهران

تعمیر کاتالیزور

تعمیر گیربکس اتوماتیک

دیزل ژنراتور موتور سازان

سرور اختصاصی ایران

سایت ایمالز

تور دبی

سایبان ماشین

جملات زیبا

دزدگیر منزل

ماربل شیت

تشریفات روناک

آموزش آرایشگری رایگان

طراحی سایت تهران سایت

آموزشگاه زبان

اجاره سند در شیراز

ترازوی آزمایشگاهی

رنگ استخری

فروش اقساطی کوییک

راهبند تبریز

قطعات لیفتراک

خرید مبل تختخواب شو

وکیل تبریز

خرید اجاق گاز رومیزی

آموزش ارز دیجیتال در تهران

شاپیفای چیست

فروش اقساطی ایران خودرو

دانلود رمان

واردات از چین

قیمت نردبان تاشو

وکیل کرج

تعمیرات مک بوک

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

سیسمونی نوزاد

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1793553164




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

به پاي قافله رفتن ز من نمي‌آيد


واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:
به پاي قافله رفتن ز من نمي‌آيد
به پاي قافله رفتن ز من نمي‌آيدشاعر : صائب تبريزي چو آفتاب به تنها روي برآمده‌امبه پاي قافله رفتن ز من نمي‌آيداگرچه از همه آفاق بر سر آمده‌امهمان به خاک برابر چو نور خورشيدمنيست جز يک پشت ناخن، دستگاه خنده‌امچون قلم، شد تنگ بر من از سيه‌کاري جهانتا درين گلزار چون گل يک دهن خنديده‌امسال‌ها در پرده دل خون خود را خورده‌امتا خس و خاشاک هستي را به هم پيچيده‌امبر زمين نايد ز شادي پاي من چون گردباداين گرگ را به قيمت يوسف خريده‌اماز جور روزگار ندارم شکايتيعاشق به شوخ چشمي شبنم نديده‌امبر روي نازبالش گل تکيه مي‌کندمن عزيز مصر را در وقت خواري ديده‌امحسن در زندان همان بر مسند فرماندهي استچون فلاخن هر که را بر گرد سر گرديده‌اماز حريم قرب، چون سنگم به دور انداخته استدر هيچ عرصه مرد تحمل نديده‌اممرد مصاف در همه جا يافت مي‌شودباور نمي‌کنم که به منزل رسيده‌اماز بس که بي گمان به در دل رسيده‌اممن به يک دل، عاشق صد آتشين رخساره‌امديدن يک روي آتشناک را صد دل کم استزان غم من زود آخر شد که بي غمخواره‌امغم به قدر غمگسار از آسمان نازل شودبا سبکروحي به خاطرها گران چون روزه‌امبا گرانقدري سبک در ديده‌هايم چون نمازکوته نمي‌شود به شنيدن فسانه‌امسوداي زلف، سلسله جنبان گفتگوستتشنه يک هايهاي گريه مستانه‌امخشکسال زهد نم در جوي من نگذاشته استشيشه چون خالي شد از من، پر شود پيمانه‌امدر مذاق من، شراب تلخ، آب زندگي استدر بزم بيسوادان، لب بسته چون کتابمچشم گشايش از خلق، نبود به هيچ بابمزهي غفلت که در صبح قيامت مي‌برد خوابمنگرديد از سفيديهاي مو آيينه‌ام روشنبه يک خميازه خشک از تو قانع همچو محرابممکن اي شمع با من سرکشي، کز پاکدامانيدر بحر شکسته است سبو همچو حبابمنوميد نيم از کرم پير خراباتدم آبي نخوري تا نکني سيرابمگر شوي با خبر از سوز دل بيتابمعين دريايم و سرگشته‌تر از گردابممحرمي نيست در آفاق به محرومي منبالش پر گشت آن هم بهر خواب غفلتمبود از موي سفيد اميد بيداري مراسايه دستي ز اخوان وطن مي‌خواستم!چهره‌ي يوسف ز سيلي گرمي بازار يافتکه اوراق دل صد پاره را بر يکدگر بستمچه شبها روز کردم در شبستان سر زلفشبودم ز بت پرستان، تا از خودي نرستماز جام بيخودي کرد، ساقي خدا پرستمايمن شدم ز شيطان، تا توبه را شکستمراهي که راهزن زد، يک چند امن باشدمستي و هوشياري، سازد بلند وپستماز خود مرا برون بر، تا کي درين خراباتاگر در دست من مي‌بود، اول بار مي‌بستمبه تکليف بهاران شاخسارم غنچه مي‌بنددز بس که ريشه دوانده است رعشه در دستمتهي شود به لبم نارسيده رطل گرانز بس به فکر تو مانده است زير سر دستمجدا چو دست سبو از سرم نمي‌گرددکه از دل سالهادامان محشر بود در دستمچه با من مي‌تواند شورش روز جزا کردن؟چون گل، گرفته در بغل خار نيستمدلتنگ از ملامت اغيار نيستمجنس کساد کوچه و بازار نيستمديوانه‌ام که بر سر من جنگ مي‌شودآسيا تا هست، در انديشه نان نيستمرزق مي‌آيد به پاي خويش تا دندان به جاستاز ره هر کس به مژگان خار و خس برداشتمنشتر از نامردي در پرده چشمم شکستحاصل عالم ازين يک کف زمين برداشتمبي نياز از خلق از دست دعاي خود شدميک چمن خميازه در آغوش چون گل داشتممن که روشن بود چشم نوبهار از ديدنمجاي گل، اي کاش آتش زير پا مي‌داشتمنرمي ره شد چون مخمل تار و پود خواب منسال‌هابر روي دستش چون دعا مي‌داشتمعاقبت زد بر زمينم آن که از روي نيازز دست من بگير اين جام را کز خويشتن رفتمتمام از گردش چشم تو شد کار من اي ساقيبه برق تيشه زين ظلمت برون چون کوهکن رفتمز همراهان کسي نگرفت شمعي پيش راه منبهار خنده‌رو را غنچه تصوير مي‌گفتممن آن روزي که برگ شادماني داشتم چون گلکه چون خورشيد، مطلعهاي عالمگير مي‌گفتم!هنوزم از دهان چون صبح بوي شير مي‌آمدتا به هوش آمدم، از عرش به فرش افتادمعالم بيخبري بود بهشت آبادممي‌توان يافت که سهوالقلم ايجادماز دم تيغ که هر دم به سرم مي‌بارددل ديوانه را در کوچه و بازار سر دادمعنانداري نمي‌آمد ز من سيل بهاران راسر خود در سر يک خنده بيجا کردممنم آن غنچه غافل که ز بي‌حوصلگيندانستم ز همواري فزون پامال مي‌گردمچو نقش پا گزيدم خاکساري تا شوم ايمناز دست روزگار برون چون دعا شدماز خاکيان ز صافي طينت جدا شدمچون ره خوابيده بار خاطر صحرا شدممن که بودم گردباد اين بيابان، عاقبتبه هر کجا که نشستم خط غبار شدمدرين قلمرو آفت، ز ناتوانيهاصرفه در خواب گران بود چو بيدار شدمفيض در بيخبري بود چو هشيار شدمسيل در هر جا که پا افشرد، من ويران شدمعشق بر هر کس که زور آورد، من گشتم خرابگر يک دو روز بار دل کاروان شدمچون ماه مصر، قيمت من خواست عذر منچون خواب، رفته رفته به چشمش گران شدماول ز رشک محرميم سرمه داغ بوداگرچه با جواب خشک ازين کهسار خرسندمبزرگان مي‌کنند از تلخرويي سرمه در کارمکه بر هر نقطه من صد بار چون پرگار گرديدممنه انگشت بر حرفم، اگر درد سخن داريبه يک ديدن، ز صد ناديدني آزاد گرديدممرا بيزار کرد از اهل دولت، ديدن دربانخجالتي که من از قامت دو تا دارمز راستي نبود شاخه‌هاي بي بر رابه اميد که من از عارض او چشم بردارم؟نظر برداشت شبنم در هواي آفتاب از گلنهد پا بر سرم از راه هر کس خار بردارمشود بار دلم آن را که از دل بار بردارمشود پر شور عالم چون ز سر دستار بردارمچو ميناي پر از مي فتنه‌ها دارم به زير سرکه دايم در نظر باشد پريزادي که من دارمکه مي‌گويدپري در ديده‌ي مردم نمي‌آيد؟که در سر پنجه خصم است شمشيري که من دارمنمي‌بايد سلاحي تيزدستان شجاعت راکه دارد از مريدان اين چنين پيري که من دارم؟شراب کهنه در پيري مرا دارد جوان دايمبه است از جنت در بسته زنداني که من دارمتماشاي بهشت از خلوتم بيرون نمي‌آرداگر رنگين به خون گردد لب ناني که من دارمز اکسير قناعت مي‌شمارم نعمت الوانچه کار آيد از دست و پايي که دارم؟اميدم به بي دست و پايي است، ورنهدرين انجمن آشنايي که دارمسپندست کز جا جهد، جا نمايدپيش که روم من که ز عالم گله دارم؟گويند به هم مردم عالم گله‌ي خويشمرا درياب اي برق بلا تا حاصلي دارمنگاه گرم را سر ده به جانم تا دلي دارمچندان نفسم نيست که پيغام گذارماز من خبر دوري اين راه مپرسيدآب حيوانم و از ريگ روان تشنه‌ترمجگر سنگ به نوميدي من مي‌سوزدبا تو ياران مي خورند و من پشيماني خورمتا به کي بر دل ز غيرت زخم پنهاني خورمتا به کي سيلي درين درياي طوفاني خورم؟مي‌کنم در کار ساحل اين کهن تابوت راکه پيش چشمم و از پيش چشمها دورمچه نسبت است به مژگان مرا نمي‌دانمدر آغوش پدر از چاه و زندان بيش مي‌لرزمعزيزي خواري و خواري عزيزي بار مي‌آورددر آغوش وصال از بيم هجران بيش مي‌لرزمکمان بال و پر پرواز گردد تير بي پر راز بستر چون دعا از سينه‌هاي پاک برخيزمنخوابيده است با کين کسي هرگز دل صافمازين بلاي سيه، دور دار شانه خويشچو زلف ماتميان درهم است کار جهاناگر به چرخ برآيم ز آستانه خويشچو يوسفم که به چاه افتد از کنار پدرنفس چو راست کنم، مي‌برم گراني خويشنيم به خاطر صحرا چو گردباد گرانخود را خلاص کردم، از پاسباني خويشبر دشمنان شمردم، عيب نهاني خويشچون موج در عذابم، از خوش عناني خويشدر دشت با سرابم، در بحر يار آبمچو هيچ وقت نيامد به کار گريه‌ي شمعچه سود ازين که بلندست دامن فانوس؟نشد که سر به هم آريم يک زمان در باغچو برگ غنچه‌ي نشکفته ما گرفته دلانآسوده همين آب روان است درين باغاز برگ سفر نيست تهي دامن يک گلاز دور به حسرت نگران است درين باغاي ديده‌ي گلچين بادب باش که شبنمپاي خود را چون تواند داشتن روشن چراغ؟تيره بختي لازم طبع بلند افتاده استآب در روغن چو باشد، مي‌کند شيون چراغصحبت ناجنس، آتش را به فرياد آوردگر شمع پيش پاي نمي‌داشت نور عشقاز ظلمت وجود که مي‌برد ره برون؟خواب ما سوخت ز شيريني افسانه‌ي عشقگر چه افسانه بود باعث شيريني خوابمگر بلند شود دست و تازيانه‌ي عشقبه زور عقل گذشتن ز خود ميسر نيستشد به خواب عدم از تلخي افسانه‌ي عشقحيف فرهاد که با آنهمه شيرين‌کاريسياه نامه نخواهد گذاشت گريه‌ي تاکتو فکر نامه‌ي خود کن که مي‌پرستان راموج از خودرفته را از بحر بي پايان چه باک؟کشتي بي‌ناخدا را بادبان لطف خداستيوسف بي جرم را از تنگي زندان چه باک؟پاکداماني است باغ دلگشا آزاده راهر که رابرداشت صبح از خاک، شام افتد به خاکاز طلوع و از غروب مهر روشن شد که چرخهر که رادر پاي گل، از دست جام افتد به خاکدر وصال از حسرت سرشار من دارد خبرچون داغ ديده‌اي که کند گفتگو به خاکاز هجر شکوه با در و ديوار مي‌کنمگر صد هزار خلق رود پيش ازو به خاکغافل به ماندگان نظر از رفتگان کندچون نغمه‌هاي تر که بود در رباب خشکدر زهد من نهفته بود رغبت شراببر نمي‌خيزد گل ابري ازين درياي خشکعالم خاک از وجود تازه رويان مفلس استدر دور عارض تو به مصرف رسيد رنگدر جام لاله و قدح گل غريب بودبو مي‌رود به باد چو از گل پريد رنگبال و پر همند حريفان سست عهدتا که رادر کوهسار عشق آمد پا به سنگ؟خنده‌ي کبک از ترحم هايهاي گريه شدگرچه گشتم چون فلاخن قانع از دنيا به سنگهمچنان در جستجوي رزق خود سرگشته‌امنيافتيم فضاي نفس کشيدن دلنفس رسيد به پايان و در قلمرو خاککه خضر راه نجات است استخاره‌ي دلنمي‌روم قدمي راه بي اشاره‌ي دلکجاست عشق، که در مانده‌ام به چاره‌ي دلعلاج کودک بدخو ز دايه مي‌آيدهمان گل است که چينند از نظاره گلگلي که آفت پژمردگي نمي‌بيندهيچ جا تا در ميخانه نگيرد آرامهر که از حلقه‌ي ارباب ريا سالم جستسيل در گوشه‌ي ويرانه نگيرد آرامجسم در دامن جان بيهده آويخته استمرا که عمر به زندان گذشت و چاه تمامچه سود ازين که چو يوسف عزيز خواهم شد؟ازان حيات که گردد به سال و ماه تمامکجاست نيستي جاودان، که بيزارمنقش پايم که به هر راهگذار ساخته‌امخاکساري ز شکايت دهنم دوخته استبا دل سوخته و خون جگر ساخته‌اممنم آن لاله که از نعمت الوان جهانبر کمر هر چند جاي توشه دامن بسته‌امازسبکباران راه عشق خجلت مي‌کشممژه دستي است که در پيش نظر داشته‌امتانظر از گل رخسار تو برداشته‌امکه من اين بار به اميد تو برداشته‌امبر گرانباري من رحم کن اي سيل فناگرچه از بام بلند آسمان افتاده‌امهيچ کس را دل نمي‌سوزد به من چون آفتابخال موزونم که بر رخسار زشت افتاده‌امچون به داغ غربت من دل نسوزد سنگ را؟چون نگريم من که از دلدار دور افتاده‌اماز بهشت افتاد بيرون آدم و خندان نشدتا ازان معشوق شيرين‌کار دور افتاده‌امتيشه فرهاد گرديده است هر مو بر تنمبر سر راه چون کليد اهل فال افتاده‌امبا همه مشکل گشايي خاک باشد رزق منتمام برگ سفر چون گل خزان زده‌امز سردمهري احباب، در رياض جهانبه سهواز گره روزگار وا شده‌امکسي به خاک چو من گوهري نيندازدبه عذر بي ثمري سايه گستر آمده‌امچو بيد اگر چه درين باغ بي برآمده‌امازين ستاره‌ي دنباله دار مي‌ترسمز خال گوشه‌ي ابروي يار مي‌ترسمخزان گزيده‌ام از نوبهار مي‌ترسمز رنگ و بوي جهان قانعم به بي‌برگيتخته‌ي مشق صد انديشه‌ي باطل باشمچند در دايره‌ي مردم عاقل باشمبعد ازين گوش بر آواز در دل باشمفتح بابي نشد از کعبه و بتخانه مرامسجود آفرينش و مردود آتشمچون گوهر گرامي آدم درين بساطبه که بر لوح وجود خود خط باطل کشمهستي موهوم موج سرابي بيش نيستچون ترازو از دوسر دايم گراني مي‌کشماز غم دنيا و عقبي يک نفس فارغ نيممن که عمري شد بلاي آسماني مي‌کشمدست و پا گم مي‌کنم زان نرگس نيلوفريکز شير، به دشنام کند دايه خموشمدر عالم ايجاد من آن طفل يتيممنيم غمگين به سنگيني اگر مشهور شد گوشمدلي خالي ز غيبت در حضورم مي‌توان کردنخجل چون کوهکن زين بازي طفلانه خويشمز جوي شير کردم تلخ بر خود خواب شيرين راکه غنچه شدگل پرواز در پر و بالمدر آشيان به خيال تو آنقدر ماندمکه کند گريه به روز سفر از دنبالمکيست جز آينه و آب درين قحط‌آبادچو خنده بر لب ماتم‌رسيده حيرانمنه ذوق بودن و نه روي بازگرديدنکه من به خانه خود چون نخوانده مهمانمشوم به خانه مردم، نخوانده چون مهمان؟نمک پرورده عشقم، زبان ناز مي‌دانمنسازد لن تراني چون کليم از طور نوميدمزبان اين ترازو را نمي‌دانم، نمي‌دانمبه ميزان قيامت، بيش کم، کم بيش مي‌آيدکه چون خالي شدم از باده، خنديدن نمي‌دانمگل من از خمير شيشه و جام است پنداريعمري است که من زنده به جان دگرانمدر هر که ترا ديده، به حسرت نگرانمهرچند که در چشم تو چون خواب گرانمبيداري دولت به سبکروحي من نيستعنان گسسته‌تر از رشته‌هاي بارانمربوده است ز من اختيار، جذبه‌ي بحرکه از تردامني با غنچه همبستر شود شبنمبه عشق پاک کردم صرف عمر خود، ندانستمخوشوقت مي‌شوند حريفان ز شيونمنخل صنوبرم که درين باغ دلفريبچون نسيم صبحدم مي‌بايد از خود رفتنمبعد ايامي که گلها از سفر باز آمدندبال و پري نمانده که بر يکدگر زنمگر مي‌زنم به هم کف افسوس، دور نيستلب مخمور به خميازه اگر باز کنممي‌کند چرخ ستمگر به شکرخنده حسابهر چه هر کس آورد با خويش مهمانش کنمخانه‌اي از خانه آيينه دارم پاکترآنقدر حاصل که وقت خوشه چيني خوش کنمآه کز بي حاصليها نيست در خرمن مراپا به دامان صدف همچو گهر جمع کنمگوشه‌اي کو، که دل از فکر سفر جمع کنمچون دل خويش ز صدر راهگذر جمع کنم؟رخنه در کار ز تسبيح فزون است مرادر صف آزادمردان اين دليري چون کنم؟دعوي گردن فرازي با اسيري چو کنم؟ديگري را از رفيقان دستگيري چون کنم؟من که نتوانم گليم خود برآوردن ز آببا خود مگر چو آب روان گفتگو کنمروشندلي نمانده درين باغ و بوستاندلم نمي‌دهد اين صفحه را سياه کنمچگونه پيش رخ نازک تو آه کنم؟ننهم روي خود از شهر به صحرا چه کنم؟نيست يک جبهه واکرده درين وحشتگاهاز تهي کردن دل مي‌شود افزون، چه کنم؟دردها کم شود از گفتن و دردي که مراستمي‌دهد خون جگر رنگ به بيرون، چه کنم؟من نه آنم که تراوش کند از من گله‌ايميوه چون در شهر شد بسيار، نوبر مي‌کنمبر فقيران پيشدستي کردن از انصاف نيستآخر نه من به بال تو پرواز مي‌کنم؟ابرام در شکستن من اينقدر چرا؟انجام را تصور آغاز مي‌کنماز بس نشان دوري اين ره شنيده‌امابر مي‌گريد به حالم چون تبسم مي‌کنمخنده و جان بر لبم يکبار مي‌آيد چو برقمن گل اين باغ را در غنچگي بو مي‌کنممي‌دهم جان در بهاي حسن تا در پرده استخزان در آينه برگ لاله مي‌بينمچو عکس چهره خود در پياله مي‌بينمتو خنده گل و من داغ لاله مي‌بينممرا ز سير چمن غم، ترا نشاط رسدگلي کز يار بايد چيدن از اغيار مي‌چينمز ناکامي گل از همصحبتان يار مي‌چينمبه مژگان گرچه از راه عزيزان خار مي‌چينمهمان ريزند خار از ناسپاسيها به چشم منکو رطل گراني که سبکبار نشينم؟هر مصلحت عقل، کم از کوه غمي نيستکه در خزان به شکر خواب نو بهار رومدرين رياض من آن شبنم گرانجانماز نظر روزي که چون خورشيد ناپيدا شومناتمامان، چون مه نو، ياد من خواهند کردمن چسان غافل به پيري از غم فردا شوم؟فکر شنبه تلخ دارد جمعه را بر کودکانفريب من نخورد تشنه گر سراب شومز من کناره کند موج اگر حباب شوموزبيخودي ز وصل تو مهجور مي‌شومنزديک من ميا که ز خود دور مي‌شوممن پيش چشم خلق ز دل دور مي‌شوماز ديده هرچه رفت، ز دل دور مي‌شودحکايتي که درين روزگار مي‌شنومشکايتي است که مردم ز يکدگر دارندحاصل نشد از خرمن دونان پر کاهمچندان که درين دايره چون چشم پريدممن انصاف از خريداران درين بازار مي‌خواهمبه سيم قلب يوسف را نمي‌گيرند از اخواندل نمي‌سوزد درين کشور عزيزان را به همزنده مي‌سوزد براي مرده در هندوستانوقت شورش بر نمي‌دارند سر از پاي همداغ آن دريانوردانم که چون زنجير موجشکستگان جهانند موميايي همشدند جمع دل و زلف از آشنايي همکنند دست يکي در گره گشايي همشود جهان لب پرخنده‌اي، اگر مردمبه تکليف عزيزان من ز زندان بر نمي‌آيمنيفشانم چو يوسف تا ز دامن گرد تهمت راصد سلسله از برگ نهادند به پايمچون سرو گذشتم ز ثمر تا شوم آزادکه در دل بشکند خاري که بيرون آرد از پايمفريب مهرباني خوردم از گردون، ندانستمديگران آبندو ما ريگ ته جوي توايمنيست ما را در وفاداري به مردم نسبتيعهدي که ما به شيشه و پيمانه بسته‌ايماز چشم زخم تو به مبادا شکسته دلاز علاج يک جهان بيمار فارغ گشته‌ايمبر حواس خويش، راه آرزوها بسته‌ايمدامان آفتاب مکرر گرفته‌ايمبا دست رعشه دار، چو شبنم درين چمنسر داده‌ايم و زندگي از سر گرفته‌ايمباور که مي‌کند، که درين بحر چون حبابتا به هم پيوسته‌ايم از هم جدا افتاده‌ايمچون کمان و تير، در وحشت سراي روزگاردر دفتر جهان، ورق باد برده‌ايمما نام خود ز صفحه دلها سترده‌ايماين رازها که مابه دل شب سپرده‌ايماز صبح پرده سوز، خدايا نگاه دارمحراب را به سجده بتخانه برده‌ايمما توبه را به طاعت پيمانه برده‌ايماز بس که درد سر سوي ميخانه برده‌ايمخمها چو فيل مست سر خود گرفته‌اندهمچو مژگان بر در يک خانه پا افشرده‌ايمکوچه گرد آستين چون اشک حسرت نيستيمرو در صفا و پشت به زنگار کرده‌ايمصلح از فلک به ديده‌ي بيدار کرده‌ايمتا خويش را چو آينه هموار کرده‌ايمزيبا و زشت در نظر ما يکي شده استما چشم در حريم قفس باز کرده‌ايمگل را به رو اگر نشناسيم عيب نيست
#سرگرمی#





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: راسخون]
[مشاهده در: www.rasekhoon.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 1538]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


سرگرمی
uyt


پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن