تور لحظه آخری
امروز : پنجشنبه ، 6 اردیبهشت 1403    احادیث و روایات:  پیامبر اکرم (ص):حيا زينت اسلام است.
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

بلومبارد

تبلیغات متنی

تریدینگ ویو

خرید اکانت اسپاتیفای

کاشت ابرو

لمینت دندان

ونداد کولر

لیست قیمت گوشی شیائومی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

دانلود سریال سووشون

دانلود فیلم

ناب مووی

تعمیر کاتالیزور

تعمیر گیربکس اتوماتیک

دیزل ژنراتور موتور سازان

سرور اختصاصی ایران

سایت ایمالز

تور دبی

سایبان ماشین

جملات زیبا

دزدگیر منزل

ماربل شیت

تشریفات روناک

آموزش آرایشگری رایگان

طراحی سایت تهران سایت

آموزشگاه زبان

اجاره سند در شیراز

ترازوی آزمایشگاهی

رنگ استخری

فروش اقساطی کوییک

راهبند تبریز

ترازوی آزمایشگاهی

قطعات لیفتراک

وکیل تبریز

خرید اجاق گاز رومیزی

آموزش ارز دیجیتال در تهران

شاپیفای چیست

فروش اقساطی ایران خودرو

واردات از چین

قیمت نردبان تاشو

وکیل کرج

تعمیرات مک بوک

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

سیسمونی نوزاد

پراپ تریدینگ معتبر ایرانی

نهال گردو

صنعت نواز

پیچ و مهره

خرید اکانت اسپاتیفای

صنعت نواز

لوله پلی اتیلن

کرم ضد آفتاب لاکچری کوین SPF50

دانلود آهنگ

طراحی کاتالوگ فوری

واردات از چین

اجاره کولر

دفتر شکرگزاری

تسکین فوری درد بواسیر

دانلود کتاب صوتی

تعمیرات مک بوک

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1797922063




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

كفش و درفش


واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:
كفش و درفش
كفش و درفش   نويسنده: علي باباجاني   بعضي ها همه فن حريف اند! سعي مي كنند همه كارها را خودشان انجام بدهند، تا نكند از آن ها پولي به ديگران برسد. مثلا يك كيلو شيريني نمي خرند و خودشان كلي وقت مي گذارند و بدون آن كه تخصصي داشته باشند به جاي شيريني، يك معجون هشل هفتي درست مي كنند كه از هر زهر مار هم تلخ تر مي شود. حتما دور و بر خودتان اين جور آدم ها را ديده ايد. اگر مريض شوند، هزار جور چيزهاي عجيب و غريب مي خورند تا شفا پيدا كنند؛ اما حال شان بدتر مي شود و باز مجبور مي شوند به دكتر بروند. اين وسط چه قدر انرژي و وقت صرف اين كار مي كنند، كلي هم ديگران را به درد سر مي اندازند و كلي هم به خرج مي افتند تا بگويند: «ما اينيم، مي توانيم هر كاري را انجام بدهيم!» در اين قسمت سراغ آقاي بي رويه رفته ايم تا ببينيم چه دسته گلي به آب داده. جلو كفشم دهان باز كرده بود. شده بود قورباغه اي كه وقتي راه مي رفت دهانش را باز و قورقور مي كرد. اما كفشم بي صدا دهانش را باز مي كرد! انگار داشت حرف مي زد، اما بي صدا! لابد به من مي گفت: «پسرجان! مرا بينداز دور، ديگر به درت نمي خورم.» موقع بارندگي هم مكافات بود. بايد روي پاشنه راه مي رفتم كه آب توي كفشم نرود؛ و اگر مي رفت، بايد كفش و جورابم را با هم دم در خانه در مي آوردم تا سرو صداي مادر را نشنوم. كفش پاره ام مصيبتي شده بود. جلو بابا ايستادم و خودم را خالي كردم: «باباي عزيزم! كفش مي خواهم. كفشم پاره شده.» بابا گفت: «كو... كجاست... ببينم؟» مثل آدم هايي بود كه براي گرفتن جنس نو بايد جنس كهنه را تحويلش مي دادي. لنگه ي كفش را نشانش دادم. نگاهش كرد و خنديد: «كفش بخرم! مگر اين كفش چه عيبي دارد. يك كم لب باز كرده.» كفش را جلوتر گرفتم و گفتم: «اين ديگر كفش بشو نيست. اين همه چاک برداشته، شما مي گويي لب باز كرده!» بابا باز نگاه كرد: «به خاطر اين عيب كوچك، روي اعصاب من راه نرو. مگر همين پارسال برايت كفش نخريدم. خب مواظب باش ديگر.» - چه كار كنم. كفش ارزان از اين بهتر نمي شود. من كه باهاش فوتبال بازي نكردم. بابا كفش را از دستم گرفت و گفت: «بس است. عيب خودت را روي كفش نگذار. الان خودم درستش مي كنم.» بعد داد زد: «خانم، نخ كفش داريم؟» صداي مادر آمد: «نخ كفش مان كجا بود! نداريم.» بابا مرا نشاند پيش خودش: «ببين پسرم، حيف است اين كفش را بيندازي دور. وقتي مي شود كفش را تعمير كرد، ديگر چرا كفش بخريم؟» صدايش را بلند كرد و ادامه داد: «خانم درفش داريم؟» - نه آقا جان! درفش مان كجا بود. اگر گذاشتي اين پياز را سرخ كنم. دستم سوخت بابا بلند شد. دست كرد توي جيبش. انگار داشت در يك انباري پر از خرت و پرت، دنبال كاه مي گشت! همان طور كه با جيبش ور مي رفت گفت: «خب اين كه عصباني شدن ندارد. يك سؤال كردم. با آرامش جواب بده. مواظب دستت هم باش نسوزد!» بعد يك اسكناس هزاري مچاله شده را از بين وسايل جيبش در آورد و گفت: «برو مغازه ي استارضا كفاش، يك درفش با يك نخ كفش بگير و بيار.» مادر اجاق را خاموش كرد و صداي جليز و وليز پياز خوابيد. گفت: «خب، چرا اين كار را بكني! كفش را بده استارضا تعمير مي كند.» گفتم: «راست مي گويد. كفش را مي برم خودش مي دوزد. من كه بلد نيستم كفش بدوزم. تازه، اين چه كاري است. دست خالي بروم و بيايم. كفش را هم مي برم يكدفعه درست مي كند.» محكم چسبيد به كفشم و شروع كرد به نصيحت كردن: «ببين پسرم، آدم بايد حساب گر باشد. تو نمي خواهد كفش بدوزي. درفش و نخ بخر و بياور، بقيه اش با من. خودم مي دوزم. از اولش هم بهتر مي شود. اگر بخواهي بدهي كفاش، بايد همه ي هزار تومان را بهش بدهي. تازه اگر غر نزند و نگويد كم است.» مادر گفت: «نه بابا! آبجي ام كفشش را برد پيشش، پانصد تومان بيشتر نگرفت. تازه هر دو لنگه اش را هم تعمير كرد.» بابا گفت: «خانم، نمي شود تو از ما حمايت كني.» بعد رو به من كرد: «ولش كن مادرت را. ببين يك درفش و نخ، فوقش سيصد تومان است. بقيه اش مي ماند براي خودمان. تازه درفش هم مال خودمان مي شود. اگر بعدها هم خواستيم مي توانيم استفاده كنيم. مثلا خورجين موتورم را مي توانم بدوزنم يا كفش خودم را درست كنم.» پول را گرفتم و خواستم بروم كه آبجي گفت: «من هم مي آيم.» آبجي كه نه، بگو كنه! هميشه كارش اين بود. تا جايي مي خواستم بروم، مثل سايه مي افتاد دنبالم. مجبور بودم بغلش هم بكنم. گفتم: «بغلت نمي كنم ها! خودت بايد بيايي.» آبجي گريه كرد. مامان گفت: «ببرش. حوصله جيغ و فريادش را ندارم.» با آبجي كوچولو راه افتاديم و رفتيم. يك درفش و يك نخ بلند همه اش پانصد تومان شد. موقع برگشتن، آبجي محكم چسبيده بود به زمين و از جايش تكان نمي خورد كه بستني مي خوام. برايش يك بستني خريدم؛ البته خدا را خوش نمي آمد او بستني بخورد و من تماشا كنم. يكي ديگر هم براي خودم خريدم و صدتومان باقي ماند. لب و لوچه ام را پاك كردم و درفش، نخ و صدتومان باقي مانده را به بابا دادم. با تعجب به صدتوماني نگاه كرد و گفت: «واي! چه قدر گران حساب كرده.» توضيح دادم كه آبجي هوس بستني كرده بود. بابا داد زد: «مگر ديروز براي تان بستني نخريده بودم. تو كه پسر بزرگي شدي. تو ديگر چرا بستني...» مادر چايي را آورد و گفت: «بس كن. به خاطر يك بستني اين همه دعوا راه نينداز. چايي ات را بخور و كفش را درست كن.» كنار سايه ي حياط، موكت را انداختم. بابا نشست و مثل يك استاد كار وارد، كفش را برداشت. به من نگاه كرد و گفت: «بيا پسرم. بيا ببين چطوري كفش مي دوزم. بايد ياد بگيري. براي آينده ات خوب است.» با هنرمندي تمام كفش را دست گرفته بود و درفش را به سختي فرو مي كرد. بابا همان طور كه درفش را فشار مي داد، زبانش را هم گاز مي گرفت: «عجب كفش محكمي! بعدا پسرم مي گويد جنسش خوب نيست. ببين پسرم، بعضي كارها را خودمان مي توانيم انجام دهيم. هم تفريح است، هم اين كه پولش توي جيب خودمان... اي واي....آخ...» فرياد بابا به هوا رفت. كفش را محكم پرت كرد زمين و چسبيد به انگشت شست و آن را نگه داشت: «اوخ... اوخ اوخ.... سوختم.» ما در دويد توي حياط و پرسيد: «چي شده؟ خدا مرگم بدهد.» بابا كه صورتش مچاله شده بود گفت: «هيچي! دستم.... واي، دستم!» از انگشت بابا خون مي آمد. مادر صد تومان داد و گفت: «برو چسب بگير و بيار. واي خدا ديدي چي شد! ببينم دستت را.» بابا ناله مي كرد. انگشتش مي سوخت. مادر چسب را با دقت به انگشت بابا زد. بابا عرق پيشاني اش را پاك كرد و گفت: «به خير گذشت، چيزي نيست.» كفش را برداشت كه به كارش ادامه بدهد. مامان گفت: «گفتم كه اين كار تو نيست. بده ببرد استارضا تعميرش مي كند.» سرش را تكان داد: «نه بابا! الآن تمام مي شود.» به كفش نگاه كرد. دهانش باز ماند و با همان حال به ما نگاه كرد. كفش را جلو ما گرفت. درفش شكسته بود و نوك درفش توي كفش جا مانده بود. بابا درفش شكسته را از زمين برداشت و گفت: «اين چيه كه خريدي؟» بعد براي اين كه كم نياورد، از جايش بلند شد و يك هزارتوماني از جيبش در آورد: «برو بهش بگو يك درفش خوب بدهد.» فوري پريدم بيرون و دوان دوان درفش خريدم و دادم به بابا. گفت: «آهان، اين يكي خوب است. بقيه اش...» گفتم: «بابا جان! اين يكي چون جنسش خوب است هزار تومان مي شود. آهن را هم مي دوزد. استارضا گفت.» سرش را تكان داد: «اي داد بي داد! كاش از همان اول اين درفش را مي خريدي. خب عيبي ندارد. يك چيزي خريدي كه عمري و ماندگار است. يك ضرب المثل انگليسي مي گويد: ما پول زياد نداريم كه جنس ارزان بخريم.» نفهميدم معني ضرب المثل بابا چه بود. رفتم توي اتاق و بابا را به حال خودش رها كردم. بالاخره كار بابا تمام شد. داد زد: «بيا پسرم. خوب خوب شد.» رفتم و كفش را از بابا گرفتم؛ اما حالم گرفته شد. بابا گفت: «چرا قيافه ات زهرماري شده؟» لنگه ي ديگر كفش را نشانش دادم: «بابا جون، اين كفش را كه دوختي سالم بود. اين يكي پاره شده. ببين.» صورت بابا مچاله شد. نفس عميقي كشيد و داد زد: «چرا حواست را جمع نمي كني. اين همه زحمت كشيدم به خاطر هيچي!» نشستم روي پله و كفش را روي زمين انداختم. كنار بابا استكان هاي خالي چايي و پوست هندوانه بود. بابا بيش تر از اين كه كار كند، خورده بود! از كف زمين يك تخمه هندوانه برداشت و توي دهانش انداخت. بعد كفش پاره را به دست گرفت. مادر آمد استكان ها را جمع كند كه كفش پاره را توي دست بابا ديد. گفت: «وا.... اين كه هنوز تمام نشده!» بابا گفت: «خانم، دو- سه تا چايي بياور. اشتباهي دوختم.» مادر گفت: «چي! لازم نكرده. پاشو ببر، استارضا بدوزد.» بابا نخ و درفش را دست گرفت و گفت: «الآن تمام مي شود. نخ كه داريم، درفش هم هست. خوب شد نخ اضافه مانده. حالا بهتر شد، آن يكي كفش هم سالم مي ماند.» شروع كرد به كار؛ اما چه فايده! وقتي ضربه ي محكمي به درفش زد كه درفش توي كفش فرو برود، آه از درون پدر بلند شد. اين يكي درفش هم شكست. بابا از جا بلند شد و گفت: «پسرم، كت و شلوارم را بياور.» - كجا؟ - هيچي. مي خواهم كفشت را ببرم پيش استارضا. هر چه باشد او از من وارد تر است! منبع:نشريه سلام بچه ها، شماره5. /ج  
#فرهنگ و هنر#





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: راسخون]
[مشاهده در: www.rasekhoon.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 12878]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


فرهنگ و هنر

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن