تور لحظه آخری
امروز : پنجشنبه ، 9 فروردین 1403    احادیث و روایات:  امام محمد باقر(ع):دانشمندی که از علمش سود برند ، از هفتاد هزار عابد بهتر است .
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

خرید ووچر پرفکت مانی

تریدینگ ویو

خرید اکانت اسپاتیفای

کاشت ابرو

لمینت دندان

وکیل اصفهان

لیست قیمت گوشی شیائومی

آیسان اسلامی

خرید تجهیزات صنعتی

دستگاه جوش لیزری اتوماتیک

دستگاه جوش لیزری اتوماتیک

اجاق گاز رومیزی

تور چین

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

لوله پلی اتیلن

دانلود سریال سووشون

دانلود فیلم

ناب مووی

مرجع خرید تجهیزات آشپزخانه

خرید زانوبند زاپیامکس

رسانه حرف تو - مقایسه و اشتراک تجربه خرید

کلاس باریستایی تهران

تعمیر کاتالیزور

تعمیر گیربکس اتوماتیک

دیزل ژنراتور موتور سازان

سرور اختصاصی ایران

سایت ایمالز

تور دبی

سایبان ماشین

جملات زیبا

دزدگیر منزل

تعمیرات مک بوک

ماربل شیت

تشریفات روناک

آموزش آرایشگری رایگان

طراحی سایت تهران سایت

آموزشگاه زبان

اجاره سند در شیراز

ترازوی آزمایشگاهی

رنگ استخری

فروش اقساطی کوییک

راهبند تبریز

قطعات لیفتراک

خرید مبل تختخواب شو

وکیل تبریز

خرید اجاق گاز رومیزی

آموزش ارز دیجیتال در تهران

شاپیفای چیست

فروش اقساطی ایران خودرو

دانلود رمان

واردات از چین

قیمت نردبان تاشو

وکیل کرج

تعمیرات مک بوک

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

سیسمونی نوزاد

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1793308480




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

سيندرلا و افسانه ي سيستاني


واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:
سيندرلا و افسانه ي سيستاني
سيندرلا و افسانه ي سيستاني     از معروفترين سفره هاي نذري که در سيستان برپا مي شود و بلکه معروفترين آنها سفره ي بي بي سه شنبه است که البته به آن سفره بي بي حور و بي بي نور هم مي گويند و اين بي بي حور و بي بي نور و بي بي سه شنبه که در ادامه ي سخن هم از آنها ياد خواهد شد سه زن پاک نهادند که برآورنده ي حاجات حاجتمندان مي باشند و هر کس حاجتي دارد به آنها متوسل مي شود و نذر مي کند، که در صورت برآورده شدن حاجتش، پياپي در سه سه شنبه يا حداقل در يک سه شنبه سفره نذري به احترام اين پاک زنان بر پا دارد. ويژگيهاي اين سفره عبارتست از: توسل به زنان مقدس، برگزار شدن سفره در محيط کاملاً زنانه و به دور از چشم مردان، هر چه فقيرانه تر برگزار شدن سفره، گردآوري مواد سفره به شيوه ي فقرا و اهل سؤال و براي در هم شکستن غرور خويشتن، وجود عناصر آب و آتش و آيينه و نان در اين سفره، ذکر افسانه اي مفصل پس از قرائت قرآن و انجام نماز بر سر سفره و در حضور مدعوين. و همين افسانه است که ماجراي معروف سيندرلا را در روايتي سيستاني تکرار مي کند. اين افسانه را در ادامه ي نوشته خواهم آورد ولي قبل از آن لازم است مراسم برگزاري سفره ي بي بي سه شنبه را از آغاز بيان کنيم. کسي که مي خواهد سفره بي بي سه شنبه را برگزار کند ابتدا از در سه يا پنج يا هفت خانه تمامي مواد مصرفي را بايد به تکدي جمع آوري کند. خانه هايي که از آنها اين مواد جمع آوري مي شود حتماً بايد در هر کدامشان يک نفر فاطمه نام زندگي کند. چيزهايي که از آن خانه ها گرفته مي شود عبارتست از: نمک، آرد،روغن و پنبه. اين چيزها حتماً بايد در شب جمع آوري شود.درضمن گرفتن اين مواد از خانه ها صاحب هر خانه را هم براي شرکت در مراسم سفره اي که فردا صبح برگزار مي شود دعوت مي کنند. فردا اول صبح ابتدا خواهش مي کنند همه ي افراد مردينه (ذکور)، کوچک و بزرگ از خانه بيرون بروند، آنگاه ابتدا در اطاقي با آرد و نمک و روغن مقداري ليتي درست مي کنند و با مقداري آرد هم يک کوکه (Koka ناني گرد که به شيوه کماج چوپانان) مي پزند. اين نان بايد در اجاق وسيله آتش و خاکستر داغ به همان شيوه ي کماج پزي شبانان پخته شود. سپس بر سفره اي آيينه اي پشت به قبله تکيه داده جلوي آن کاسه اي را آب کرده مي گذارند و دو سه چوب گز چند شاخه را اطراف کاسه ي آب در گرده اي که از گل سفت فراهم شده است مي نشانند، بعد از پنبه سه تا فتيله به اسم بي بي حور و بي بي نور و بي بي سه شنبه درست ميکنند. فتيله ها را با روغن حيواني آغشته کرده بر سر شاخه ها آويزان مي کنند، پس از آن به هر تعداد ديگر و به اسم هر کس از مدعوين يا صاحبان حاجت چه حاضر و چه غايب به همين شيوه فتيله ي آغشته به روغن درست مي کنند و بر شاخه هاي گز افراشته به گرد کاسه ي آب مي آويزند. بعد مدعوين و افراد دور سفره که بايد وضو گرفته و روزه دار باشند حدود ساعت نه صبح ابتدا فتيله ها را روشن کرده بعد رو به قبله در حاليکه سفره با تمام وسايلش يعني آينه، آب، قرآن، ليتي، کوکه و مشعلها جلوي رويشان است، به صورت دسته جمعي نماز فرادا مي خوانند و آينه درست روبروي نمازگزاران است و البته پشت هم ديگر وسايل سفره (توجه شود که در حالت معمول نمازگزار سعي مي کند حين اداي نماز به هيچوجه شيئي جلوي روي او نباشد و اگر باشد تسبيح خود را جلوي مهر بين خود و آن شيئي قرار مي دهد. ولي اين احتياط در نماز اين سفره رعايت نمي شود و مي بينيم که در اينجا سفره ي نذري با تمام متعلقاتش از مشعل گرفته تا آب و آينه مستقيماً پيش روي نمازگزاران و سجده کنندگان است).پس از اداي نماز زنها نشسته و سوره ي الرحمن را مي خوانند. در حاليکه بعد از هر فباي آلاء ريکما تکذّبان شرکت کنندگان در سفره دسته جمعي مي گويند: لا بشيء من آلاء رب اکذب ملک الحق. پس از ختم سوره ي الرحمن يک از زنها افسانه ي بي بي حور و بي بي نور و بي بي سه شنبه را آغاز مي کند و يک دختر بچه، که اگر يتيم باشد ثوابش بيشتر است، مي نشيند سر کاسه ي ليتي و ضمن اينکه آن زن افسانه را مي گويد اين کودک با انگشت کوچک دست راست خود ليتي را به آرامي هم مي زند و به اين تعبير که افسانه به ليتي دميده شود.درضمن اين دختر بچه در تأييد افسانه اي که گفته مي شود هر از چند گاه يکبار آرام مي گويد بله. وقتي افسانه تمام شد ابتدا صاحب نذر يک قاشق از ليتي توي کاسه مي خورد و بعد بقيه ي افراد از آن ليتي و کوکه (نان کماج گونه) اندکي محض تبرک مي خورند و کمي هم از آب تو کاسه مي آشامند.پس از آن ديک بزرگ ليتي را آورده و افراد با آن پذيرايي مي شوند. گاه هم تمامي ليتي توي کاسه را که افسانه بر آن خوانده شده است قاطي بقيه ي ليتي که در ديگ بزرگ مانده است کرده خوب بهم مي زنند و بعد همگان با آن پذيرايي مي شوند.در پايان يکايک مدعوين و حضار انگشتهاي خود را در بقيه آبي که در کاسه مانده خيس مي کنند و با گوشه دامن صاحب نذر پاک مي کنند و خداحافظي کرده مي روند. در خانه اي که اين سفره برگزار مي شود همانگونه که گفته شد نبايد مرد و حتي پسر بچه هر چند هم کوچک باشد. فقط دو نفر پسر بچه ي نابالغ مي توانند در خانه بمانند، يکيشان به عنوان چوپان بي بي ها و ديگري به عنوان سگ چوپان. حتي زن حامله در اين مراسم نمي تواند شرکت کند که مبادا در شکم او پسر بچه اي باشد، مگر دو زن حامله که در آن صورت ديگر هيچ پسر بچه اي نبايد بر سر سفره باشد و اگر يک زن حامله باشد تنها يک پسر بچه مي تواند بر سر سفره حاضر شود، در غير اينصورت سفره مورد قبول واقع نمي شود و کودک زن حامله هم حتماً ناقص به دنيا مي آيند. مثلاً شش انگشتي مي شود، و اصولاً بهتر آنست که حتي هيچ پسر بچه يا زن حامله اي در مجلس نباشد. پس از ختم سفره تا ظرفهاي سفره شسته نشده است چشم هيچ مرد يا پسر بچه اي نبايد بر آن بيفتد،حتي پس آب ظرفهاي شسته را براي اينکه مرد آنها را نبيند بايد در چاه ريخت. اينک گزارش افسانه ي سيستاني ويژه سفره هاي بي بي حور که البته در برگردان آن بسيار کوشيده ام شيوه ي افسانه گويي بومي را تغيير ندهم. *** بود بود از خداي ما کسي بهتر نبود. يک پيرمرد بوته کشي بود، زنش مرد، يک دختر از او به نام فاطمه باقي ماند، پيرمرد علاوه بر اين دختر يک گاو هم داشت. هر روز اين دختر گاو را مي برد چرا و غروب مي آورد خانه تا اينکه پدرش زن جديد گرفت. اين زن به دختر بي نهايت ظلم مي کرد. از جمله هر روز مقداري پنبه به او مي داد و چرخ نخريسي هم بر دوشش مي کرد و مي گفت روزها که ميروي گاو را بچراني در ضمن بيکار نباش و اين پنبه ها را هم در طول روز بريس. دختر با هزار مشقت اين کار را مي کرد، تا اينکه يک روزي ضمن نخ کردن پنبه ها، متوجه شد که گاو دور و برش نيست و گم شده است.دختر به دنبال گاو شروع کرد به گشتن تا رسيد به غاري. رفت سر بکشد که ببيند آيا گاو آنجاست که متوجه شد سه زن مي خواهند در آنجا نماز بخوانند. آتشي هم پيش آنها روشن است و دورتر از آنها پسر بچه ي چوپاني به همراه يک سگ گله اي را که متعلق به بي بي ها است مي چراند. دختر که چنين ديد خواست برگردد، ولي يکي از زنها او را صدا زد که بيا، و دختر توضيح داد که به دنبال گاوش مي رود که پيدايش کند و آن زن گفت بيا گاوت همين جاست، غصه مخور. دختر آمد سر آتش و گفت کجاست؟ زن گفت اول وضو بگير و با ما در نماز شرکت کن تا بعد بگويم گاوت کجاست. دختر اين کار را کرد. بعد از نماز آن زن سر نخي را که گاو بدان بسته بود به دختر داد و گفت پس از اين آن پنبه هايي را که مادر اندرت به تو مي دهد هر روز که گاو را مي آوري چرا،بده به دهان گاو، گاو آنها را مي خورد در عوض از يک شاخ گاو نخ بيرون مي آيد و از شاخ ديگرش خوراکي و ميوه که بخوري و به اين ترتيب از نخ رشتن راحت مي شود. اما به زودي زن پدرت به سر گاو واقف مي شود و خود را به مريضي مي زند و مي رود پيش دعا نويس تباني مي کند که بگويد اين گاو را و حتماً همين گاو را بايد بکشد و گوشتش را خيرات بدهند تا خوب شود در نتيجه اين گاو را مي کشند. وقتي گاو را کشتند تو بگو چون اين گاو را بسيار دوست مي داشتم. اجازه بدهيد گوشتن را خودم در خانه ي همسايه ها برده تقسيم کنم. وقتي گوشت را تقسيم کردي به همسايه ها سفارش کن گوشت را که خوردند سعي کنند استخوانهايش را نشکنند و آنها را جاي دوري نريزند. داشته باشند تا خودت بر وي و خودت آنها را جمع آوري کني. وقتي استخوانها را جمع کردي ببر پاي تنور، جلوي دمل (domol) يعني سوراخ پايين تنور زير خاکسترها دفن کن. هر وقت برايت گرفتاري پيش آمد برو بالا سر استخوانهاي دفن شده خاکسترها را از روي آنها پس بزن. خاصيت آنها براي تو معلوم مي شود. فقط يادت نرود وقتي از آن استخوانها مراد گرفتي بر تو واجب مي شود که هر هفته روز سه شنبه وضو بگيري دو رکعت نماز بخواني و سه مشغل با پنبه براي بي بي حور و بي بي نور و بي بي سه شنبه روشن کني. دختر از پيش آن زنان آمد و گاوش را هم آورد و هر روز طبق دستور پنبه را مي داد گاو مي خورد، از يک شاخ گاو نخ و از شاخ ديگرش ميوه مي گرفت. اما زن پدرش پس از اندکي شکّ کرد که او چگونه اين همه پنبه را روزانه تبديل به نخ مي کند. يک روز دختر خود را با ناخواهريش همراه کرد و گفت برو با فاطمه و در طول روز مواظبش باش و ببين چکار مي کند و دختر آمد و ماجراي گاو را ديد و اندکي از ميوه ها را هم از شاخ گاو بدست آمده بود، گوشه ي چادرش بسته برد براي مادرش و حکايت گاو را به تمام و کمال براي مادرش گفت و مادرش گفت که به کسي چيزي نگويي. آنگاه چون شب شد رفت پيش دعانويس محل و گفت اگر فردا شوهرم براي دعا نزد تو آمد بگو علاج مريض تو اين است که گاو سور (Sur) قرمز حنايي را بکشي و گوشتش را نذر کني. آنگاه آمد خانه و خود را انداخت و شروع کرد به ناليدن که مريضم و شوهر وقتي براي دعا نزد آخوند رفت دعانويس گفت بايد گاو سور را بکشي و مرد اينکار را کرد و گوشتش را هم فاطمه به همان ترتيب تقسيم کرد و استخوانهايش را روز بعد گردآوري کرد و زيرخاکتسرهاي دم دمل دفن کرد. اين ماجرا گذشت و دختر همچنان زير ستم نامادري خود زندگي مي کرد و از جريان استخوانها هم بکلي يادش رفت، تا اينکه پس از مدتها روزي شنيد دختر پادشاه را شوهر مي دهند و جارچي همه را به اين عروسي دعوت مي کند. نامادري دختر با دختر خودش راه افتاد برود مجلس عروسي دختر پادشاه، براي فاطمه مقداري گندم و جو و ارزن را با هم مخلوط کرد و گفت اينها را از هم جدا مي کني و پس از آن هر يک را سوا با دستاس آسيا مي کني، آردش را خمير کرده و خميرش را براي شب نان مي پزي. فاطمه هر چه اصرار کرد اينکار باشد براي بعد تا او هم بتواند به عروسي برود فايده نکرد. نامادري فاطمه با دخترش به عروسي دختر پادشاه رفت، و فاطمه دست بکار غله ها شد و دل شکسته و ناراحت با خودش مي گريست، تا اينکه يادش آمد از استخوانهاي مدفون گاو در زير خاکسترها و اينکه آن زنان مقدس به او گفته بودند موقع مشکل برو بالا سر استخوانها و کمک بطلب. رفت و با اشتياق خاکسترها را از روي استخوانهاي گاو که در کيسه اي زير خاکستر نهان کرده بود کنار زد و يکباره ديد از زير خاکسترها در شهري برويش باز شد، بسيار زيبا و بزرگ و همه چيز در آن موجود. وارد شهر که شد همه از هر طرف به او سلام مي دادند و مي پرسيدند: بفرماييد فاطمه چه فرمايشي داري؟ و فاطمه گفت مشکل من همين غله هاست که بايد سوا کنم، آرد کنم و از آن تا شب نان تهيه کنم. اهالي شهر گفتند اين که مسأله اي نيست ولي مگر تو نمي خواهي بروي عروسي دختر پادشاه؟ فاطمه گفت بدم نمي آيد. بلافاصله اسب زيبايي برايش حاضر کردند با لباسهاي بسيار فاخر و غلامي که رکابداريش را بکند. فاطمه لباسها را پوشيد، سوار بر اسب شد، غلام هم جلودارش و روانه مجلس عروسي شد. وقتي به محل عروسي رسيد ديد چادر بسيار بزرگي برپا شده است. داخل شد، همگان به او احترام کردند و او را به صدر مجلس راهنمايي کردند و او از صدر مجلس زن پدر خويش را ديد که دم در نشسته با ناخواهريش. دل تو دلش نماند که خدايا داستان غله ها و نان شدنشان تا شب چه مي شود. پس از مدتي ناهار را آوردند و فاطمه پس از خوردن ناهار ته مانده ي غذايش را داد و گفت اين را هم بدهيد به آن دختري که با مادرش دم در نشسته است، يعني به ناخواهريش.در ضمن در تمام مدتي که فاطمه با آن لباسهاي فاخر در مجلس حاضر بود ناخواهريش مرتب مي گفت: مادر اين دختر که مانند فاطمه ماست و مادرش مي گفت: ساکت باش او دختر يکي از پادشاهان است مبادا بشوند ناراحت شود. ناهار جمع شد و فاطمه از ترس اينکه شايد غله ها را آرد نکرده باشند بلند شد که برود. هر چه اهل محل گفتند که هنوز مراسم ادامه دارد و هنوز عروس را نياورده اند و از اين قبيل حرفها، هيچ فايده نکرد و فاطمه روانه شد و رفت. در راه برگشت به خانه ي خود رسيد به نهر آبي و ضمن رد شدن از آن ناگهان يک کفش از پايش در آمده در نهر آب افتاد و هر چه غلام جلودارش گشت نتوانست کفش را بيابد، فاطمه که عجله داشت با يک کفش رفت که زودتر به خانه برسد. وقتي به خانه رسيد ديد نانها پخته و آماده است. لباسهايش را عوض کرد و همان لباسهاي هميشگي را پوشيد و نشست سر کارهاي روزمره اش، نامادريش هم پس از اندکي رسيد و از اينکه ديد نانها پخته است تعجب کرد. اما اينرا بشنويد که از آن سو پسر پادشاه پس از فاطمه گذرش به همان نهر آبي افتاد که فاطمه ساعي پيش از آن رد شده بود. به محض رسيدن به لب آب ديد اسبش از رفتار ايستاد. هر چه به اسب نهيب زد جلو نرفت. پياده شد و پيش پاي اسب را نگاه کرد. ديد درون آب يک لنگه کفش است که چون خورشيد مي درخشد. آن را برداشت رفت پيش پدرش و گفت من دختري را مي خواهم که اين لنگ کفش از آن اوست. فردا پدرش جارچي را به شهر انداخت که کسي امروز از خانه ي خود بيرون نيايد.آنگاه مأموريني را فرستاد که در تمام شهر آزمايش کنند و ببينند کفش به پاي کدامين دختر اندازه مي شود. مأمورين چندين روز در شهر گشتند و چنين کسي را نيافتند.اگر هم کسي بود که کفش به پايش اندکي اندازه مي شد،وقتي از او مي پرسيدند لنگ ديگر کفش کجاست آن دختر جوابي نداشت که بدهد، تا رسيدند به خانه ي پدر فاطمه. نامادري که از ماجرا آگاه شد قبل از آمدن مأموران شاه بهترين لباسها را به دختر خودش پوشاند و برعکس دختر شوهرش يعني فاطمه را در تنور پنهان کرد و پالان خري را هم روي تنور گذاشت، مقداري هم گندم بالاي تنور پهن کرد که مثلاً بگويد آنها را خشک مي کند.مأمورين آمدند و مثل همه جا کفش را به پاي او و دخترش اندازه کردند، ديدند اندازه ي آنها نيست. پرسيدند دختر ديگري در اين خانه نيست. گفتند:نه، مأموران خواستند از خانه بيرون روند يکباره خروس منزل پريد بالاي تنور و گفت: کوکو کوکو (به سيستاني يعني قوقولي قوقو) فاطمه خوب در تنور است. نامادري چوبي پرت کرد سوي خروس ولي همچنان خروس ادامه داد کوکو کوکو، فاطمه ي خوب در تنور است. در اين هنگام توجه پسر پادشاه که همراه مأمورين آمده بود به خروس جلب شد و پرسيد خروس چه مي گويد. برويد ببينيد در آنجا چيست. رفتند و تنور را باز کردند، ديدند چه دختر زيبايي در تنور پنهان است. کفش را به پاي او هم اندازه کردند کاملاً اندازه بود، آنگاه سراغ لنگه ي ديگر کفش را از او گرفتند و او گفت همين جاست غصه نخوريد. مأمورين رفتند و خبر به پادشاه رساندند که صاحب کفش را پيدا کرديم. در اين فاصله فاطمه خاکسترهاي پاي تنور را دوباره کنار زد و از آنجا لنگه کفش را با يک دست لباس فاخر درآورده پوشيد و فردايش هم مراسم عروسي او با پسر پادشاه روبراه شد. سه شب و سه روز يا بقولي هفت شبانه روز جشن گرفتند و فاطمه شد زن پسر پادشاه. پس از مدتي که در خانه ي پسر پادشاه بود روزي يادش آمد که آن زن مقدس که گاو را برايش پيدا کرده بود به او گفته است که پس از برآورده شدن حاجتت هر روز سه شنبه دو رکعت نماز بخواني و مراسم سفره ي بي بي حور و بي بي نور و بي بي سه شنبه را برپا کني. وقتي بيادش آمد با خود انديشيد حال که عروس پادشاه شده ام چگونه مي توانم از قصر بيرون رفته وسايل سفره را از در خانه ها به تکدي گردآوري کنم. ناچار چاره اي انديشيد و آن اينکه وسايل سفره را لب طاقچه هاي مختلف خانه گذاشته، به فرض اينکه هر يک از آن طاقچه ها خانه ي يکي از همسايه هاست، مي رفت جلوي هر طاقچه و مي گفت بده بياد بي بي سه شنبه و آن لوازم را گرفته مي رفت سراغ طاقچه ي ديگر. پس از گردآوري لوازم سفره ليتي مخصوص سفره را پخت. (کوکه) مخصوص آنرا نيز پخته سر سفره گذاشت. آئينه اي و کاسه آبي نيز گذاشت. چند مشعل هم با روغن و پنبه درست کرد و بر چند شاخه ي چوب روي سفره برافراشت.آنگاه رو به قبله در حاليکه سفره با تمام مخلفاتش پيش روي او بود به نماز ايستاد.در اين موقع يکي از نوکران شاهزاده آمد که زين اسب شاهزاده را ببرد، چرا که شاهزاده عزم شکار داشته است، ولي آن نوکر هر چه در زد ديد در را باز نمي کنند. رفت و گفت در بسته است شاهزاده خودش آمد و هر چه در زد در باز نشد. چرا که فاطمه مشغول نماز بود و نمي توانست در را باز کند. شاهزاده با ناراحتي در را با لگد باز کرد وقتي داخل شد ديد زنش نماز مي خواند، سفره اي هم به همان گونه که وصفش شد جلوي رويش پهن است، با ناراحتي لگدي به ديگ ليتي زد و سفره را هم کشيد لوازم رويش را بهم ريخت، به زنش يعني به فاطمه هم تشر زده گفت خوي گدايي تو از سرت نمي افتد.در قصر پادشاهي هم دور از چشم من ليتي و (کوکه) گدايي مي پزي. آنگاه رفت بيرون و عازم شکار شد. فاطمه هم در خانه نزد خدايش گريست و گفت که خدايا من که مي خواهم سفره ي بي بي سه شنبه را بر پادارم ولي تو شاهدي که امکانش برايم نيست و پس از آن هم ديگر سفره را برپا نکرد. از آنسو پسر پادشاه با ديگر برادران خويش و پسران وزير جمعاً هفت نفره به شکار رفتند. ولي در صحرا حين شکار گردباد سرخ و سياهي برخاست و چنان همه جا را به هم ريخت که پس از آرامش طوفان پسر پادشاه هيچيک از برادران و همراهان خود را نديد. ناچار رو به شهر برگشت ولي در راه برخورد به پاليز هندوانه اي، با خود گفت حال که شکار هم دست نداد خوبست براي خوشحال کردن همسرم که او را آزرده ام، چندتايي از اين هندوانه ها چيده برايش ببرم. شش عدد هندوانه چيده در دو قسمت خورجين خود گذاشته ترک اسب خويش بست و روانه ي قصر شد. به محض اينکه وارد شهر شد ديد همگان به او طوري ديگر نگاه مي کنند. به خود و به پشت سر خود نگاه کرد ديد تمام مسير پشت سرش يکسره سرخ شده است و از خورجينش به شدّت خون مي ريزد.در قصر خود پياده شد و تعجب مي کرد که اين چه ماجرايي است. فکر کرد شايد هندوانه ها شکسته است و اين آب هندوانه هاست. ولي وقتي خورجين را پياده کردند از توي آن شش سر بريده بيرون افتاد. سرها از آن برادران وي و پسران وزير بود. ماجرا را به پادشاه گفتند و پادشاه دستور داد پسرش را به زندان بيندازند تا در اين باره بررسي شود. در زندان هر چه از خانه براي او خوردني مي فرستادند تا او دست بر آن مي زد بدل به سنگريزه مي شد. او حتي به مادرش پيغام داد من به شما چه بدي کرده ام که به جاي غذا برايم سنگ ريزه مي فرستيد. مادرش اين بار مرغي را برشته کرده خود غذا را ضمن ديدار از پسرش به وي داد، ولي با ناباوري ديد تا پسر سفره را گشود مرغ تبديل به سنگ شد. مادر که اين وضع را ديد به گريه افتاد و به پسرش گفت مادر جان من فکر مي کردم کسي غذاي تو را که از جاهاي مختلف برايت مي فرستند در بين راه عوض مي کند. امروز خودم برايت غذا آوردم ولي با ناباوري مي بينم که غذا سنگ شد. اين يک کار خدايي است و تو ببين چکار کرده اي که به اين عقوبت شوم دچار شده اي. پس با خود انديشه ي فراوان کرد چيزي به خاطرش نرسيد، مگر ماجراي آن روز که قبل از رفتن به شکار همسر خود را آزرده بود و به سفره و نماز او بي حرمتي کرده بود. شاهزاده به مادر گفت شايد به همان علت به اين عقوبت دچار شده ام. مادرش به فراست دريافت آنچه عروس او انجام مي داده است و پسرش به آن بي حرمتي کرده است احتمالاً يک چيزي از نوع نذر و نذورات بوده است. بلافاصله به خانه ي عروس خود رفته ماجرا را از او دوباره به دقت پرسيد و عروسش هم همه چيز را درباره ي آن روز و درباره ي آن سفره و فلسفه ي آن از ابتدا تا انتها گفت. مادر شاهزاده از عروسش خواست همين فردا که سه شنبه است دوباره آن نذر خود را بجا آورد و سفره ي خود را بيندازد. خودش هم به اتفاق عروس خود وسايل سفره را از در هفت خانه از خانه هاي همسايگان تکدي کرد. در اولين ساعات روز سه شنبه سفره را برپا کردند. هنوز عروس پادشاه و مادر شوهرش سر سفره بي بي حور مشغول نماز بودند که سرو صدا در کوچه و محله ي شهر پيچيد که پسران گمشده ي پادشاه و وزير از شکار برگشته اند و بدين گونه پسر پادشاه از اتهام قتل برادرانش و پسران وزير مبرا شد و پس از آن هم زن پسر پادشاه يعني فاطمه هر سه شنبه سفره ي بي بي سه شنبه را بر پاداشت. خدايا همانگونه که آرزوي او را برآوردي مراد همه بندگانت را بده. *** اين بود ماجراي تمام و کمال سفره و افسانه ي بي بي حور در سيستان و اما درباره ي سفره بي بي حور بدون افسانه اش، يا نام بي بي حور بدون سفره و افسانه اش، يا تکيه و زيارتگاه به نام بي بي حور در مناطق مختلف ايران از جمله تهران، خراسان، گرگان و خوزستان هم از دوستان و آشنايان چيزهايي شنيده ام که البته هيچکدامشان به مفصلي گونه سيستاني آن نيست ولي نشان مي دهد که احتمالاً اين سفره و شايد افسانه اش در سراسر ايران مرسوم بوده است و شايد ريشه اي سکايي و آريايي يا هند و اروپايي دارد که البته نيازمند پژوهش است. منبع:پايگاه نور ش31 /ن  
#فرهنگ و هنر#





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: راسخون]
[مشاهده در: www.rasekhoon.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 1023]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


فرهنگ و هنر

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن