تور لحظه آخری
امروز : چهارشنبه ، 5 اردیبهشت 1403    احادیث و روایات:  امام علی (ع):روزه نفس از لذتهاى دنيوى سودمندترين روزه‏هاست.
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

بلومبارد

تبلیغات متنی

تریدینگ ویو

خرید اکانت اسپاتیفای

کاشت ابرو

لمینت دندان

ونداد کولر

لیست قیمت گوشی شیائومی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

دانلود سریال سووشون

دانلود فیلم

ناب مووی

تعمیر کاتالیزور

تعمیر گیربکس اتوماتیک

دیزل ژنراتور موتور سازان

سرور اختصاصی ایران

سایت ایمالز

تور دبی

سایبان ماشین

جملات زیبا

دزدگیر منزل

ماربل شیت

تشریفات روناک

آموزش آرایشگری رایگان

طراحی سایت تهران سایت

آموزشگاه زبان

اجاره سند در شیراز

ترازوی آزمایشگاهی

رنگ استخری

فروش اقساطی کوییک

راهبند تبریز

ترازوی آزمایشگاهی

قطعات لیفتراک

وکیل تبریز

خرید اجاق گاز رومیزی

آموزش ارز دیجیتال در تهران

شاپیفای چیست

فروش اقساطی ایران خودرو

واردات از چین

قیمت نردبان تاشو

وکیل کرج

تعمیرات مک بوک

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

سیسمونی نوزاد

پراپ تریدینگ معتبر ایرانی

نهال گردو

صنعت نواز

پیچ و مهره

خرید اکانت اسپاتیفای

صنعت نواز

لوله پلی اتیلن

کرم ضد آفتاب لاکچری کوین SPF50

دانلود آهنگ

طراحی کاتالوگ فوری

واردات از چین

اجاره کولر

دفتر شکرگزاری

تسکین فوری درد بواسیر

دانلود کتاب صوتی

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1797653312




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

سقف همه ي ويلاها نيلي بود


واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:
سقف همه ي ويلاها نيلي بود
سقف همه ي ويلاها نيلي بود   نويسنده:رها فتاحي   هميشه که نبايد دليل داشته باشد؛ اما آن روز دليل داشت. اصلن آن مسافرت و آن مرخصي گرفتن، همه بهانه بود. پدرم آدم عجيبي است. شايد بهتر باشد بگويم پدرم آدم خوب عجيبي است. هميشه حواسش به همه چيز و همه کس هست. اينکه کدام يک از دوستانش با زنش مشکل دارد يا بچه هايش . اينکه کدام يک از اطرافيان حتي با خودش هم مشکل دارد، برايش مهم است. بعضي وقت ها فکر مي کنم پدرم براي ديگران زندگي مي کند نه خودش. حالا يکي از اين ديگران پاره ي تنش است. پدرم جلو جلو راه مي رود و من هم پشت سرش راه افتاده ام. کمي پشتش خميده شده. تا چند سال پيش- قبل از فوت مادرم- به سختي مي شد از پشت او را از من تشخيص داد. موهايش هم در همين چند سال سفيد شده. دستهايش تو جيب باراني اش است اما تکان مي خورد. انگار دارد شعري را که زير لب يا در ذهنش زمزمه مي کند با ريتم حرکت دست هايش همراهي مي کند. دلم مي خواهد مثل همان روزها که سرحال بود و هميشه مي خنديد، بدوم و از پشت خودم را آويزانش کنم؛ اما حس مي کنم ديگر نه او توان آن را دارد که وقتي خودم را دور کمرش حلقه مي کنم، شروع به دويدن کند، نه من توان قهقه زدن دارم. ساکت است و قدم مي زند. هنوز هم نگفته جريان اين مرخصي گرفتن بي مقدمه و اين سفربه شمال چيست. کوچه ي باريکي است که مثل همه ي کوچه هايي که به دريا مي رسد، شن وماسه اي است. رد لاستيک ماشين هايي که اين مسير را رفته اند درهم گره خورده. پدرم مستقيم مي رود؛چند متري که حرکت مي کنم پايم را مي گذارم روي جا پاهاي پدرم. به عقب که برمي گردم جا پاهاي پدر کمي بزرگتر شده و بعضي هايش با جا پاهاي من خراب شده. مادرم نشسته بود رو زيراندازي که پدر تازه خريده بود و ميوه ها را پوست مي گرفت. زيرانداز قديمي را زده بوديم به کاجي که بالاي سرمادر بود و از يک طرف هم آويزانش کرده بوديم به چوبي که پدرم به زمين زد تا سايباني باشد. خورشيد تقريباً پشت مادر بود و سايه افتاده بود رو زيرانداز. ماشين فيات آبي رنگمان کمي آن طرف تر بود و صندوق عقبش بالا بود. پدرم لباس هايش را درآورده بود، جوراب هايش را مي گذاشت تو کفشش. من کنار آب ايستاده بودم و منتظر بودم پدر بياد. خم شد سمت مادرم وچيزي گفت. بعد با خنده آمد سمت من اول آرام آرام مي آمد و بعد شروع کرد به دويدن. ناخودآگاه شروع کردم به دويدن، هنوز تا زانوهايم خيش نشده بود که از زمين بلند شدم و بين هوا و آب دريا دست وپا مي زدم که پرتم کرد توي آب. يک ساعت بعد وقتي روي شن ها با برادرم توپ بارزي مي کرديم، پايم را که مي گذاشتم جا پاي پدرم، يک جاي پاي کوچک ميان آن جاپاي بزرگ نقش مي بست. رسيده بوديم به ساحل، خم شد و چيزي برداشت. منتظر بودم به من نشانش بدهد. چند قدم ديگر برداشت. با آن روزها فرق هايي کرده است انگار. آن روزها اگر بود صدايم مي زد و به من نشانش مي داد قدم هايم را تندتر کردم و کنارش ايستادم.دستم را انداختم دور کمرش. - چي بود پدر؟ تومشتش گرفته بودش. لبخند زد و گفت: - ستاره، از اين ستاره هاي دريايي کوچيکه. بعد گرفتش بين دو انگشت و به من نشانش داد. کمي نگاهش کردم. دستم را از دور کمرش برداشتم و تندتر به سمت دريا رفتم. مي دانستم پشت سرم مي آيد. مي دانستم چشم از قدم هايم برنمي دارد تا جايي که موج مي آمد رفتم و ايستادم. نوک کفش هايم خيش مي شد. دستش را روي شانه ام حس کردم. سرم را چرخاندم. چروک هاي دستش بيشتر از هميشه بود. گفتم: - پدر، ما براي چي اومديم اينجا؟ - اومديم مسافرت ديگه. - مي دونم، اما براي چي؟ - هميشه که نبايد دليلي داشته باشه. دستش را از روي شانه ام برداشت. چند قدم در موازات ساحل پشت به من حرکت کرد. بعد ايستاد و چرخيد سمت من. باد موهاي نسبتاً بلند وصافش را ريخت تو پيشاني اش. دستش را مشت کرده بود با تکان دست هايش گفت: - دو تا مرد، با هم اومدن مسافرت، دليل نمي خواد که، يه پدر و پسر خوشبخت. از واژه ي خوشبخت خوشم نمي آيد، به نظرم يک دروغ محض است. آدم خوشبخت در دنيا وجود ندارد يا اگر هم وجود دارد به ماها خوشبخت نمي گويند. بارها در اين باره صحبت کرده ايم. گفت: «بيا بريم اون ور» بعد به جايي کمي دورتر در امتداد ساحل اشاره کرد. چيزي نديدم. راه افتادم به سمتش. دستش را دراز کرد و دستم را گرفت. شايد هر کس ما را مي ديد برايش خنده دار بود که يک پدر و پسر با اين سن و سال دست همديگر را گرفته اند و درامتداد ساحل نزديک غروب در اين سرما با هم قدم مي زنند. سکوتم را که ديد گفت: «اونجا يه آلاچيق هست، يه چايي مي خوريم يه کم گرم بشيم.» - خوبه. از دور آلاچيق را ديدم که پشت يک ديوار چوبي با سقف مخروطي شکل که از کاه و گلش ساخته شده بود معلوم بود. چندان بزرگ نبود. چند تخت که با فاصله از زمين ساخته شده بودند نيز اطرافش بود. خورشيد به دريا نزديک مي شد و هوا سردتر مي شد. باد خنکي به صورتم مي خورد. در سکوت قدم مي زديم که پدرم گفت: «درياي انزلي يه ايراد بزرگ داره.» - اينکه خورشيد هيچ وقت تو دريا غروب نمي کنه. مي ره پشت اون کوه. با دست به مسيري که خورشيد پايين مي رفت اشاره کرد. کوهي نمي ديدم. - کدوم کوه؟ - وايسا بره پايين تر مي بينيش. خيلي چيزا تو زندگي همين جورين. اول معلوم نيستن اما کم کم... رسيده بوديم به آلاچيق ها. مردي مسن به ما نزديک شد. وقتي نشستيم روي يکي از تخت ها آمد و کنارمان ايستاد. با لنگ چند بار رو تخت کوبيد تا شن ها را بريزد اما بي فايده بود. بيني کشيده و استخواني داشت. چشم هايش گود رفته بود. - چي مي خواين؟ پدرم گفت: - چي داري عمو نصرت؟ هنوزم از اون املت مشتياي... پيرمرد کمي خودش را عقب کشيد. ابتدا پدرم را با تعجب نگاه کرد، بعد لبخندي محو روي لبش نشست. پدرم مي شناختش اما او شک داشت. دستمال را روي شانه اش انداخت. چشم هايش را تنگ کرد و گفت: - خيلي پير شدم...اما بيشتر از تي قيافه، تي صدا و آ جوان براي آشنان. پدرم خنده ي بلندي کرد و بعد دست پيرمرد را گرفت. رو به من گفت: - پسرمه عمو نصرت، پسرم. پيرمرد خنديد هنوز هم معلوم بود، ميان آن همه تصوير و آدمي که در اين سال ها آمده اند اينجا، دنبال تصويري آشناتر مي گردد. دست پدرم را که رها کرد، هنوز چشم هاي تنگ و گودش را به من دوخته بود که لبخندي روي لب هايش نشست و با فارسي و گيلکي همزمان گفت: - تي خداي ر بيميرم، محسن جان تويي؟ شانه هاي پدرم را گرفت و پدرم از روي تخت بلند شد و او را در آغوش گرفت. من هم بلند شدم. بعد مرا بغل کرد و چندبار شانه ام را بوسيد. - عين خودته محسن جان، عين خودته. پدرم زد روي شانه ام گفت: - مرديه واسه خودش، شيرمرد. بعد پيرمرد بي آنکه چيزي بگويد رفت سمت آلاچيق بزرگ، نگاه پدرم سمت دريا بود. کفش هايم را درآوردم و خودم را عقب کشيدم و به ديواره هاي چوبي تکيه دادم. بوي دريا با باد به صورتم مي خورد. همان طور که به دريا نگاه مي کرد، گفت: - اولين بار که با مادرت اومديم دريا، اومديم اين جا. پيرمرد با زيلوي حصيري بيضي شکلي برگشت. زيلو را بين من و پدرم پهن کرد. بعد ماهي تابه را که با دست ديگرش گرفته بود، گذاشت رو زيلو. - الان نان ميارم. ودوباره بي آنکه حرفي بزند رفت. پدرم به ماهي تابه نگاه مي کرد، گفت: - خوشبختي يعني همين. - يعني چه؟ يعني آنکه شما بعد از اين همه سال وقتي مياين اينجا ديگه مادر کنارتون نباشه؟ - يعني اينکه من يه پسري دارم که شبيه خودمه. - شما دلتون نمي خواست الان مادر اينجا بود؟ - مادرت اينجا هست، سکوت نصرت رو نمي بيني؟ نصرت از دور با يک بشقاب و چند تکه نان برگشت. بشقاب را گذاشت کنار ماهي تابه و نان ها را گذاشت توش. - يه کم ديگه براتون چاي ميارم. ايستاد و کمي به پدرم نگاه کرد که خيره شده بود به چشم هاي نصرت. نفس عميقي کشيد و رفت. - حتي نمي پرسه مهتاب کجاست؟ - يادش رفته. - نه، امکان نداره، چرا بايد يادش بره؟ منو بدون مهتاب نديده. چيزي نگفتم، لقمه اي گرفت. باراني اش را کمي پيچيد به خودش. باد هر لحظه خنک تر مي شد. گفتم: - پدر قشنگ ترين تصويري که از مادر داري... حرفم را قطع کرد. نه با حرف، با نگاهي که به صورتم انداخت. نتوانستم به حرفم ادامه دهم. ساکت بود اما نگاهش پر از حرف بود وچشم هايش پر از راز. - چه سوال قشنگي. بعد لقمه اي ديگر دهانش گذاشت. سرم را پايين انداختم. حس کردم سؤال خوبي نپرسيده ام. حتماً مي خواست بگويد تمام تصاويري که از مادرت دارم، يا چيزي تو همين مايه ها، لقمه اي دستم داد؛ چيزي نمانده بود املت تمام شود؛ بلند شد و پايين تخت ايستاد. تکيه داد به ديواره ي تخت و گفت: «اينجا وايساده بودم.» سرش را به راست و چپ چرخاند و دستش که مي خواست چيزي را نشان دهد بين زمين و آسمان با نگاهش مي چرخيد. «شايدم اون ورتر...خوب يادم نيست اما به يکي از همين تختا تکيه داده بودم.» بعد با دست تخت هايي را که در اطراف بود، نشان داد. «نزديک چهل سال مي گذره ها، نگي بابام پير شده. هنوزم يادمه، يه کت و دامن انگليسي پوشيده بود.» برگشت و نگاهم کرد. هميشه و در همه حال حواسش به همه چيز بود. «بخور اون لقمه ي آخر رو، يخ مي کنه.» خورشيد به کوه نزديک شده بود. سايه اي طوسي رنگ از کوه را مي ديدم انگار با مداد نارنجي کوهي کشيده باشي و طوسي، رنگش کرده باشي. حاشيه ي بالايي کوه نارنجي بود که خورشيد آرام آرام به آن نزديک مي شد. موج ها کمي بلندتر شده بودند و دريا ناآرام بود. «همين جا قدم مي زد، رفت سمت ساحل، تقريباً اونجاها.» و باز هم با دست جايي را، اين بار نزديک ساحل نشان داد.«خم شد و چيزي رو از رو زمين برداشت. بعد اومد سمت من.» دست کرد تو جيب باراني اش و چيزي را تو مشتش گرفت.«يکي از همينا بود.» ستاره اي را که خودش برداشته بود نشانم داد. «دادش دستم. گفتم اين چيه؟ گفت يه ستاره ي درياييه ي کوچيکه، مال خزه هاست اما ببين چه خوشگله. از دستش گرفتمش. گفت: بايد سوراخش کني،نخ از توش رد کني، بندازمش گردنم. بعد برگشت سمت ساحل و همان جاي قبلي خم شد و شروع کرد به جمع کردن چندتا ديگه از همين ستاره ها.» بلند شدم و کفش هايم را پوشيدم. دلم مي خواست مادرم را درکت و دامن انگليسي طوسي تصور کنم که کنار ساحل قدم مي زند. با همان لبخندها. با همان نگاه هايي که مدت ها مات مي ماند و حرفهاي زيادي را که بايد مي گفت، نمي گفت. با همان نوازش ها. گفتم: «مادر موهاش بلند بود، يا اون موقع هم موهاشو کوتاه مي کرد؟» گفت: «اون اولين چيزي بود که ازم خواست.» برايش درست کرده بود. نشستم کنارش رو شن ها. هوا سردتر مي شد و خورشيد رسيده بود به کوه. گفتم: «کوه رو ديدم.» - ديدي؟ کم کم دوباره که خورشيد بره پشتش از بين مي ره. تا خورشيد اون نزديکه کوه هم معلومه. کامل که بره پشتش، کوه ديده نمي شه. - امشب کجا مي خوابيم پدر؟ - تو همون ويلايي که من ومادرت خوابيديم. دستش را انداخت گردنم. حالا که خورشيد مي رفت پشت کوه، اگر خيره مي ماندي، مي توانستي حرکت خورشيد را ببيني. حرکت زمين را حس کني. موج ها بلندتر شده بودند. مرا به طرف خودش کشيد. سرم را گذاشتم رو شانه اش. بيش از نصف خورشيد پشت کوه رفته بود و هر لحظه حجم دايره اي شکل خورشيد کوچکتر مي شد. ماه تقريباً وسط آسمان بود و چند ستاره ديده مي شد. چراغ هاي آلاچيق را روشن کرده بودند. صداي دو زن از دور به گوش مي رسيد. پدرم بلند شد و دستش را به سمتم دراز کرد. دستش را گرفتم و بلند شدم. عمو نصرت کنار آلاچيق ايستاده بود و براي ما که دور مي شديم، دست تکان مي داد. سايه ي دو زن که رو به خورشيد حرکت مي کردند، هر لحظه بلندتر مي شد. گفتم: «پدر اون ها کين؟» - اون که مادرته، اون يکي رو تو بايد بشناسي. - در مورد چي حرف مي زنن پدر؟ - در مورد من و تو. بعد خنديد و دستم را گرفت. براي عمو نصرت دست تکان داد وپشت به خورشيد در موازات ساحل به راه افتاديم. گفتم: «پدر،من خيلي آرزوها دارم.» - خوب؟ - امشب مي خوام براتون همه رو بگم. کمي از من فاصله گرفت. موهايش را از پيشاني اش کنار زد. «حتي خصوصياشو؟» - پدر! - مي خواي بدوييم؟ - فکر نمي کنم بتونيم. - امتحان مي کنيم. آماده اي؟ بعد شروع کرد به دويدن و چند متر که دور شد دنبالش دويدم بگيرمش اما گذاشتم از من جلوتر باشد. آن روزها که مي دويديم، هميشه از او جلوتر بودم و مي توانست مرا بگيرد. حالا او جلوتر بود. به کوچه اي که ورودي ساحل بود، نزديک شده بوديم. روي ديواري که از بلوک هاي بتني ساخته شده بود، اعلاميه اي نصب بود. سالگرد درگذشت عمو نصرت بود. برگشتم و به خورشيد نگاه کردم. فقط نوري مشخص بود که خط کوه را در امتداد دريا مشخص مي کرد. دو سايه ي بلند در امتداد ساحل کشيده شده بودند. کمي ايستادم. سايه ها تيره تر مي شدند و هم رنگ ساحل. پدرم ايستاده بود و صدايم مي کرد: - خسته شدي پيرمرد؟ دست هايش را گذاشته بود رو زانوهايش وخم شده بود. پايين باراني اش رو شن ها بود. موهايش ريخته بود تو صورتش. شقيقه اش سفيد شده بود. نفس نفس مي زد. نزديکش که شدم حرکت کرد و قدم هايش را تندتر برمي داشت. انگار نمي خواست به او برسم. حس کردم بايد تنها باشد. چند قدم از او دور شدم. کنار هم حرکت مي کرديم اما با فاصله. به خيابان رسيده بوديم و ويلاهاي آن طرف خيابان را مي ديديم. منبع:نشريه ثريا،تابستان و پاييز 88.  
#فرهنگ و هنر#





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: راسخون]
[مشاهده در: www.rasekhoon.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 3620]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


فرهنگ و هنر

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن